۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

بابايي نرگس كوچولو-قسمت هشتم

وقتي سال چهارم تموم مي شه كارخانه تقي را استخدام مي كنه اما با شرايط و حقوق و مزايايي به مراتب پايين تر از آن كه قول داده بود. تقي نامه "مهندس" را نشان مي ده. "مهندس" هنوز در آن بخش از كارخانه كه تقي در آن قراره مشغول به كار بشه همه كاره اس اما يك ژست "نلسون ماندلا" يي به خود گرفته و ظاهرا استعفا داده. يك عروسك خيمه بازي را هم جانشين خود كرده. عروسك دبه در مي آره و مي گه كه اين قول مهندسه نه او. تقي پيش مهندس مي ره و نامه را به او نشون مي ده و قولي را كه به او دادن يادآور مي شه. "مهندس" اصلا فراموش كرده بود كه چنين نامه اي نوشته. با خودش مي گه:" عجب "مارمولكيه" كه نامه را اين همه مدت نگه داشته. من انتظار داشتم نامه را دو روزه گم كنه." اما "مهندس" خودشو از تك و تا نمي اندازه و شروع مي كنه به مغلطه كردن و مي گه منظور ما از فلان قول اين بود و آن نبودو.. اما باز هم نمي تونه بعضي چيزها را انكار كنه. درنتيجه قراردا د جديدي نوشته مي شه كه بيشتر از قرداد تنظيم شده قبل كه تقي از امضايش امتناع كرد به نفع تقي هست اما باز هم به تمام قول هايي كه به او داده شده وفا نمي شه.






چند سال از اين ماجراها مي گذره. كار تقي در شركت جا افتاده. تقي ازدواج كرده و يه دختره كوچولوي دوماهه داره به اسم نرگس.
معصومه هم درسش را تمام كرده و يك شغل با درآمد مناسب پيدا كرده. به زودي هم قراره كه ازدواج كنه. دو خواهر بعدي هم در دانشگاه قبول شده اند و با كار نيمه وقت خرج خود را در مي آورند. باباي تقي بازنشست شده و حقوق بازنشستگي مي گيره. يه كار نيمه وقت هم پيدا كرده. بعد از مدت ها دوندگي و نامه نگاري بالاخره لوله كشي آب به خانه آنها آمده وديگر لازم نيست صغري خانم هر روز يه ساعت در صف آب بايسته وبا مشقت دبه هاي آب را به خانه بياره. در عوض وقت بيشتري داره و گاه و بيگاه سفارش مي گيره . سفارش هر چي كه شد: بافتني ,خياطي, خرت و پرت سفره عقد, گل چيني, مرباهاي تزئيني و... اينا رو از تلويزيون ياد مي گيره و شبكه عظيم دوستاش كه در خانه هاي مردم شمال شهر كار مي كنن براش مشتري پيدا مي كنن. دخترهاي كوچكتر صغري خانم خوش ذوق و هنرمند ن و در اين كار گاه وبيگاه به او كمك مي كنند و طرح هاي ابتكاري مي دن. خانواده به رفاه نسبي رسيده. خرج اصلي آنها خرج دوا ودرمان هزار و يك درد صغري خانم و شوهرشه كه در اثر سال ها كار سخت در شرايط نامناسب, از شكم خود زدن براي سير كردن بچه ها و دلشوره مزمن و نگراني براي سلامت و آينده شش فرزند به وجود آمده. اگر با خود صغري خانم و شوهرش بود هيچكدام از اين دردها را به روي خود نمي آوردند و تحملشان مي كردند. اما چيزي از نگاه تيزبين معصومه پنهان نمي مونه . با لطايف الحيل معصومه پدر و مادرش را مرتب پيش دكتر مي بره و وادارشان مي كنه كه توصيه هاي آنها را به گوش بگيرن. خرج دوا و درمان را معصومه و تقي مي دن. به علاوه تقي هر ازگاهي يك مقدار پول به عنوان هديه به صغري خانم مي ده.
اين بار تقي به صغري خانم مي گه: "مي خواستم هديه اي برات بخرم اما نمي دانستم چي لازم داري. تو كه سليقه مرا نمي پسندي! خودت هرچي خواستي با اين پول بخر." چشمان صغري خانم برق مي زنه و مي خواهد پول را از دست تقي بگيره اما تقي پول را پس مي كشه و مي گه:"بايد قول بدي كه فقط براي خودت خرجش مي كني." صغري خانم مي گه:"قول مي دهم فقط براي دل خودم خرجش كنم." تقي مي داند خرج كردن براي ‍"دل خودم" به اين معني است كه صغري خانم با همه پول براي نوه وعروسش خرت وپرت مي خره و به خانه خود تقي مي فرسته: بعضي را به دست خودش بعضي را هم به دست عمه هاي نرگس! تقي سري تكان مي ده و مي گه: " حريف تو فقط معصومه اس. من يكي حريف تو نمي شم. همه جا از پشتكار من حرف مي زنن اما وقتي به تو و معصومه مي رسم جلوي لجبازي هاتون بايد لنگ بندازم." صغري خانم لبخند شيطنت آميزي مي زنه و مي گه:"خودم زاييدمت! خودم بزرگت كردم. خيلي مونده به من برسي!" بعد پيشاني تقي را مي بوسه و يك برگه زردآلو در دهانش مي چپونه و زير لب مي گه:"پيرشي پسرم!"
منجوق كه اينها را مي نويسه با خود فكر مي كنه اسم اين بازي طبيعت چيست؟ "تلاشي براي بقا"؟! " تكامل"؟! "انگيزه براي انگيزه"؟! اسم اين بازي و انگيزه پشتش هر چه كه باشد عجيب است و راز آلود. "كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ / كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم." باز منجوق با خود مي انديشه : در اين بازي , بازيگر چيره دست طبيعت چه بار سنگيني بردوش نهاده اين ياس ظريف و زيبا را كه نامش مادر است!
تقي براي پيشرفت شركت طرح هاي متعددي داده كه برخي از آنها عليرغم سنگ اندازي ها و موش دواندن هاي فراوان به اجرا در آمده و به ثمر نشسته و باعث رونق شركت شده. علي رغم تلاش ها و ملاحظات فراوان از طرف تقي, قابليت هاي متنوع او حسد حاسدان را تحريك كرده. "مهندس" هنوز در ظاهر مي گه كه تقي رو مثل پسر خودش دوست داره و به او افتخار مي كنه. اما در عمل انواع و اقسام كارشكني ها رادر برنامه هاي تقي ترتيب مي ده. عده اي از ريش سفيدها وقتي قابليت هاي تقي را مي بينن و رفتار متين و با وقار تقي را كه در اثر سال ها سختي كشيدن به وجود اومده ملاحظه مي كنن (از آنجايي كه كافر همه را به كيش خود پندارد)گمان مي كنند تقي "مارمولكي" است كه قصد بيرون كردن آنها را دارد. توي گوش "مهندس" مي خونن كه بره و پيش مدير كل از تقي بدگويي كنه. يا بره و كارگرها رو عليه تقي تحريك كنه. كلاغ هاي خبرچين همه جا هستند و اين ماجرا ها را با آب وتاب فراوان و با اغراق به گوش تقي مي رسونن. من هنوز هم نفهيدم چرا تقي به اين كلاغ هاي خبرچين رو مي ده و مي ذاره اعصابشو به هم بريزن!







با اين افكار هست كه تقي به در خونه اش مي رسه. اما به خودش مي گه همه اين افكاررو بايد همين جا دور بريزم. جايي كه نرگس هست "مقدس" تر از اونه كه محلي براي اين افكار باشه.كليد را كه مي چرخونه به خودش مي گه: "خدا خودش من و خانواده مو از شر دسيسه ها حفظ كنه"! من فقط دارم كارمو انجام مي دم. كاري هم به كار ديگري ندارم.








تقي هم مثل مادرش صغري خانم به زعم خودش تمام توانش را به كار مي گيره تا نرگس سختي هايي كه اوو خواهرهايش در بچگي ديده اند تجربه نكنه. اما چه بسا كه او هم مثل صغري خيلي چيزها را ندونه و با ناداني خود به نرگس در آينده ضربه بزنه.








نرگس با ديدن پدر دست و پا مي زنه و فرياد شادي سر مي ده. تقي همه دردهاشو فراموش مي كنه و نرگس رو بغل مي گيره و بازوهاي تپلي اش را غرق بوسه مي كنه و بي اختيار مي گه:" چه زود منو شناخته و محبتم رو درك كرده. عين خودم باهوشه. صددرصد به باباش رفته. لابد هم وقتي بزرگ شد مي خواد مثل باباش فيزيك بخونه."


فرياد "واي! خدانكنه فيزيك بخونه "مامان نرگس به علت "بدآموزي" سانسور شد!
پايان

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

بابايي نرگس كوچولو-قسمت هفتم

تقي درس هاي سال چهارم را هم با جديت و علاقه مي خونه. اين بار مي دونه چه درس هايي به درد كارش خواهند خورد و همان ها را انتخاب كرده. بيست و چهار واحد گرفته و سر دو كلاس ديگر هم به صورت مستمع آزاد حاضر مي شه . تقي از دانشجوياني كه در درس ثبت نام كردن هم جدي تر و منظم تره. تقي ارتباطش را با كارخانه حفظ كرده و هر از گاهي برايشان پروژه اي انجام مي ده و پولي مي گيره. به اين ترتيب كمتر احتمال داره كه "مهندس" زير قولشون بزنه و استخدامش نكنه.





خانه عموي تقي نزديك دانشگاه است. روزي تقي با دوستانش از جلوي خانه عمو رد مي شدند. عمو براي خانه اش سردري بزرگ ساخته كه روي آن با رنگ هاي سبز مغز پسته اي و سرخابي وقهوه اي تيره گچبري شده. بر سر سردر هم دو فرشته گچي خودنمايي مي كنند. يكي ازهمكلاسي ها با ديدن سردر مي گه:"واي! اينو باش! چه بي ريخته!" ديگري مي گه:" از دست اين تازه به دوران رسيده ها!" ديگري مي گه:"خوب خانه خودشه ! حق داره مطابق سليقه اش آن را تزئين كنه! همان طوري كه تو سليقه او را نمي پسندي او هم ممكنه سليقه جناب عالي رو نپسنده!" آن يكي مي گه:" نماي خانه جزوي از شهره ! من هم از جلوي اين خانه رد مي شم. من هم حق دارم شهري زيبا داشته باشم." يكي ديگه مي گه:" موافقم! در ايتاليا قوانين سفت و سختي براي نما ي خانه ها هست براي همين هم شهرهاشون زيبا مي مونه." دوست اولي مي گه:" شهرداري هاي ما بدتر از همه اند. دلمون خوش بود اون تونل هاي شرق به غرب قشنگ بودند. برداشتن با اون نورپردازي زننده در شب خراب كردن...."


اين بحث ادامه پيدا مي كنه... تقي هيچي نمي گه و فقط به فكر فرو مي ره. تقي علاقه اي به عمو نداره اما از اين كه غريبه ها به او تازه به دوران رسيده بگن ناراحت مي شه. تقي به نما ي خانه اهميتي نمي ده اما اين بحث باعث مي شه تقي بيشتر به زندگي عمو و پدرش فكر كنه. عمو پولدار شده و به شمال شهر كوچ كرده اما سبك زندگيش رو عوض نكرده. ظاهرا روش آبا اجدادي آنها وقتي شرايط زندگي عوض مي شه ديگر پاسخگوي نياز ها نيست. زن عمو مي خواد به سبك محله قديمي اش با زن هاي همسايه معاشرت كنه. اما همسايه ها اينجا به او رو نمي دن. زن عمو روز به روز افسرده تر مي شه. در آن خانه رفتن پيش روانكاو معني نداره در نتيجه هر روز وضع بدتر مي شه. عمو زاده ها عمو را قبول ندارن و هر روز در خانه شان دعواست.


با وجود فقر خانواده خودشان وضعيت روحي بهتري دارند. خواهر هاي تقي سر هر چيز الكي از خنده روده بر مي شن. صغري خانم يك دايره داره و هر از گاهي صبح ها وقتي تقي و پدرش خانه نيستند زن هاي محله رو جمع مي كنه. خانم ها با هم دايره مي زنند و... در اون محله هر خانواده از شهري و دياري كوچ كردن. مجالس صغري خانم خودش يه پا براي خودش فستيوال هنر فولكلر مي شه. خواهرهاي تقي هم كاري و هنرمندو زبر وزرنگن و هم مثل خودش درسخوان. خواهر كوچكتر تقي , معصومه, امسال در زيست شناسي دانشگاه تهران قبول شده. سر معصومه توي درس و مشقه. او هم مثل برادرش مي خواد آينده خودشو خودش بسازه.
اين تصميم معصومه كه در آن محله براي يك دختر عجيب و غريب به نظر مي رسه به شدت از طرف صغري خانم به شكلي و از طرف تقي به شكل ديگر حمايت مي شه.




تقي در ذهنش اين مقايسه را بين خانواده خودشان و عمو مي كنه اما به اين نتيجه نمي رسه كه براي خوشبخت ماندن بايد به وضعيت موجود رضا بده. در كنار خنده هاي سرخوش خواهراش , تقي پيري زودرس مادر و قد خميده او را هم مي بينه و مي دونه اگر در رفاه زندگي مي كرد چنين زود پير نمي شد. تقي مصمم هست كه با تلاش هايش براي خانواده اش رفاه به وجود بياره اما مي دونه در كنار اون بايد چيزهاي ديگري هم بياموزه و متناسب با زندگي جديدشون ياد بگيره رفتار كنه.





تقي مي خواد ازدواج كنه. با كسي هم مي خواد ازدواج كنه كه احساسات و افكارش رو درك كنه. صغري خانم زن فهميده ايه و ايده آل براي زندگي پدرش. اما زني مثل او نمي تونه نيازهاي روحي تقي رو كه به نسبت پدرش خيلي پيچيده تر)more sophisticated( به مسايل نگاه مي كنه بر آورده كنه. تقي عاقله و مي دونه زني كه بتونه نياز هاي روحي او رو بر آورده كنه در مقابل خواست ها و انتظاراتي از تقي خواهد داشت كه در چارچوب خانواده پدري تقي بي معنيه. تقي فكر مي كنه بايد خودش رو براي بر آورده كردن اين نيازها آماده كنه. براي اين كار سعي مي كنه دايره دوستانش را وسيع تر كنه تا با افراد با پيش زمينه هاي متفاوت ارتباط داشته باشه و به اين ترتيب افق هاي ديدش را وسيع تر كنه. البته تقي به هيچ كس به صورت مراد و يا الگو نگاه نمي كنه. اما مي خواد روش هاي مختلف زندگي رو از نزديك ببينه تا در پيدا كردن راه مناسب براي زندگي زناشويي خود ش در آينده كمتر مشكل داشته باشه. اگر افق هاي ديد ش را وسيع تر نكنه اين خطر هست كه لجبازي هاي نا خود آگاه و بي مورد زندگي رو بر او و همسر آينده اش تلخ كنن.

ادامه دارد....

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

قابل توجه آنان كه دنبال شغل مي گردند

من آگهي استخدامي در دانشگاهي در پاكستان دريافت كرده ام كه گمان مي كنم براي كساني كه در رشته هاي فيزيك رياضي شيمي و يا زيست شناسي دكتري دارند قابل توجه باشد. حقوق آن هم (با توجه به مخارج)نسبتا بالا است و ازقرار معلوم تا سه هزار دلار در ماه مي رسد. براي آنان كه علاقه مند آشنايي با فرهنگ كشورهاي همسايه اند فرصت جالبي بايد باشد. ظاهرا بسيار مايلند از ايران كسي را استخدام كنند. بيش از اين من اطلاعي ندارم. برخي لينك هاي مربوط عبارتند از:
http://sse.lums.edu.pk/ads/physicstoday_facultyad.jpg
http://www.hec.gov.pk/
http://sse.lums.edu.pk
http://sse.lums.edu.pk/jobs.htm.

اين موضوع را به اطلاع دوستان و آشنايان برسانيد. شايد گره از كاركسي بگشايد.

به نظر من اين گونه فرصت ها را بايد جدي گرفت. چه چيزي بهتر از اين: جوانان به كشورهاي همسايه مي روند تا براي آغاز زندگي مستقلشان پس اندازي كنند و افق هاي ديدشان را با ديدن محيطي متفاوت بازتر كنند. نتيجه غير مستقيم پس از چند سال تبادلات فرهنگي و بيشتر شدن همبستگي بين دو ملت خواهد بود بدون اين كه ريخت و پاشي از محل خزانه كشور صورت گرفته باشد. تازه به اين ترتيب ارز هم وارد مملكت مي شود!

۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

بابايي نرگس كوچولو-قسمت ششم

رابطه تقي و "مهندس" روز به روز نزديك تر مي شه. "مهندس" كه يك برج عاج نشين تمام عياره كم كم در همه چيز از مسايل كاري گرفته تا خانوادگي تا اجتماعي از تقي نظر مي خواد. توصيه هاي تقي رو جدي مي گيره وبه عمل مي بنده. "مهندس" چپ و راست به تقي مي گه كه جاي پسرشه. تقي ساده دل هم باورش مي شه و انواع واقسام سرويس ها به "مهندس" مي ده: از تعمير ماشينش گرفته تا خريد لوازم خانه اش. بعضا تقي به خودش مي گه "من نخواستم پادوي عمو بشم شدم پادو اين غريبه كه هي نتايج زحمات منو به اسم خودش مي نويسه و ترفيع مي گيره!" بعد بلافاصله به خودش نهيب مي زنه و مي گه: "به شيطون لعنت! اين مهندسه. آدم حسابيه. با عموي تازه به دوران رسيده من فرق داره. منو هم مثل "پسرش" مي بينه. اصلا خدمت اينو كردن ثواب داره. مثل پدرم مي مونه!"



يه روز يه دلال باكلاس كه به بركت تحريم هاي اقتصادي گردنش كلفت شده با هيات مديره شركت تماس مي گيره و مي گه فلزي داره كه به درد شركت آنها مي خوره. مهندس تصميم مي گيره موضوع را با تقي مطرح كنه. تقي مي شينه پشت كامپيوتر و دو دقيقه اي آدرس شركت هايي راكه چنين فلزي را عرضه مي كنند پيدا مي كنه . قيمت فلز را مي گيره. اجحافي كه دلال مي خواست بكنه چنان تقي را شوكه مي كنه بي اختيار داد مي زنه :"يارو خيال كرده ما از پشت كوه اومديم. چه خبرشه!"

"مهندس" مي پرسه حالا راهي هست كه ببينيم اين نمونه اي كه داده همان فلز است كه ادعا مي كنه يا نه. تقي مي گه " اجازه بديد يه مقدار فكر كنم." سر راه منزل تقي به ياد سميناري مي افته كه يك روز دكتر لام در دانشكده شان داده . يادش مي ياد كه دكتر لام گفته بود با استفاده از تكنيك

ION BEAM ANALYSIS

مي توان چنين كاري را انجام داد. تقي دانشجوي بسيار جدي اي بود. از شركت در سمينارها هدفش آموختن بود نه فقط ديدن چند تا آدم. براي همين هم مطالب سمينار در ذهنش مانده بود و توانست فوري از آنها استفاده كنه. فرق يك دانشجوي خوب فيزيك با يك مهندس يا دانشجوي متوسط فيزيك در همينه. اولي هزار ويك چيز ياد مي گيره كه چه بسا تنها يكيش به درد بخوره. اما تا اون هزار تا چيز به طور فعال در ذهنش نباشه نمي تونه در موارد نياز هزارويكمي را به ذهنش احضار كنه. (عدد هزار را من باب مثال آوردم.)

روز بعد با دكتر لام تماس مي گيره و دكتر لام نازنين مي گه:" كاري نداره. نمونه را بيار. دو دقيقه اي تركيبش را در مي آوريم." نتيجه با نمك اينه كه اصلا اين نمونه فاقد عنصري است كه دلال كلاهبردار ادعا مي كرده.


اين قضيه هم باعث مي شه قدر تقي شناخته شه و به او پيشنهاد بشه كه بلافاصله پس از فارغ التحصيلي با حقوق و مزاياي خوب در شركت استخدام بشه. البته تقي شانس مي ياره كه دراين مدت كوتاه چنين فرصت هايي به او رو مي ياره. اما همان طوري كه خارجي ها مي گن

Chances favor prepared minds. از اين شانس ها به همه رو مي كنه اما كمتر كسي مثل تقي مي تونه از اونا استفاده كنه.

با اين كه به تقي قول استخدام داده شده هنوز تقي باورش نمي شه. ازشون مي خواد كه پيشنهاد كار را به صورت كتبي به او بدن. به "مهندس" بر مي خوره و مي گه: "يعني تو به من اعتماد نداري!" موضوع براي تقي حياتي تر از اونه كه با يك عشوه "مهندس" موضوع را مسكوت بگذاره. پس باز هم اصرار مي كنه تا بالاخره قول كتبي مي گيره. اما باز هم دلش قرص نيست در طول سال تحصيلي بازهم به "مهندس" انواع و اقسام سرويس هاي شخصي و نيمه شخصي مي ده تا نشون بده وجودش و استخدامش مي تونه مفيد باشه .



ادامه دارد...



توضيح: قصه نمونه فلز ريشه در واقعيت دارد.

بابايي نرگس كوچولو-قسمت پنجم

"مهندس"با لحني كه انگار داره با يك بيسواد صحبت مي كنه پروژه رو براي تقي توضيح مي ده. لحن "مهندس" به تقي بر مي خوره اما به روي خودش نمي اره. زندگي به او آموخته كه با افرادي مثل "مهندس"بايد با احتياط برخورد كنه . اگه هوش سرشار خوشو يه دفعه نشون بده از او احساس خطر مي كنن و مي خوان ازش زهر چشم بگيرن. اگر هم خودشو بيغ و احمق نشون بده توي سرش مي زنن و سوارش مي شن.با حوصله و ادب گوش ميده. خوشبختانه ذات محجوب و خجالتي اش هم به او كمك مي كنه كه تصوير خوبي از خودش به وجودبيا ره. در طول صحبت ها وقتي "مهندس"لغت كم مي ياره تقي مودبانه و زير لب و با شرم و خجالت كلمه مناسب رو پيشنهاد مي كنه. بعد از يكي دو ساعت اين احساس به "مهندس" دست مي ده كه اين فيزيك خونده سبزه اي كه جلوش ايستاده خيلي بيشتر از آن كه او فكرش رو مي كرد حاليشه.






روز دوم وقتي تقي نتايج محاسبات مهندس ها را تايپ مي كنه احساس مي كنه كه يه جاي كار اشتباهه. شهود فيزيكي اش به او مي گه اين نتايج نمي تونه درست بشه.در سر راه خانه همه اش به اين فكر مي كنه كه كجاي كار مي لنگه. طبق معمول مي ره سراغ تقارن هاو براي خودش ثابت مي كنه كه نتايج محاسبات اشتباهه. تصميم مي گيره كه اينو زودتر به "مهندس" بگه تا جلوي يك ضرر بزرگ گرفته شه. اما بحث تقارن ها را "مهندس" قبول نخواهد كرد. اگر تقي با اين استدلال بخواد بگه كه او همكاراش اشتباه كرده اند "مهندس" حسابي از كوره مي ره و بدون اين كه به استدلال گوش كنه مي گه:"به من ياد نده! تو دنيا نيومده بودي من از اين محاسبات مي كردم." تقي نقشه مي كشه كه چه طور بدون اين كه به "مهندس" بربخوره موضوع رو مطرح كنه.به سراغ "مهندس" مي ره ومي گه:"راستش من به كارهاي مهندسي شما خيلي علاقه مند شدم اجازه مي ديد تا كپي محاسبات رو داشته باشم تا براي خودم تمريني كنم." "مهندس" مي گه "نه نمي شه. محاسبات را به بيرون نمي دن. شركت هاي رقيب..." تقي اصرار مي كنه. "مهندس"تا به حال فهميده كه تقي ساده تر از اونه كه جاسوس شركت ديگري باشه. مي گه " موقع ناهار مي توني آنها را ببيني اما نبايد از روشون كپي كني" تقي از ناهارشم مي زنه تا محاسبات را چك كنه. خوشبختانه حل تمرين كردن در اتوبوس او را قادر كرده كه وقتي كاغذي جلويش نيست ذهني هم محاسبات رو به پيش ببره.



بعد از يك هفته مي فهمه كجاي محاسبات اشتباه هست. به سراغ "مهندس" مي ره و مي گه" ببخشيد! من اين قسمت از محاسبات رو نمي فهمم. مي شه توضيح بديد چطور از اين جا به اين نتيجه رسيديد؟"






"مهندس بادي به غبغب مي اندازه و شروع مي كنه به توضيح دادن. اما پس از مدتي مي فهمه كه محاسبات به كل اشتباه است. تقي را دنبال نخود سياه مي فرسته. اشتباه را تصحيح مي كنه و بدون اين كه نامي از تقي ببره در جمع تيم مهندسي با افتخار اعلام مي كنه كه اشتباهي را كه مي توانست شركت را به ورشكستگي بكشونه به تنهايي پيدا كرده



تقي دلخور مي شه كه به او هيچ



credit



اي ندادن اما در موقعيتي نيست كه بتونه اعتراضي بكنه. به علاوه تقي يه آدم كاملا سنتيه كه احترام به بزرگتر از نظر او از واجباته. تو روي "مهندس" وايستادن در مخيله او هم نمي گنجه.






با اين كه در اين جريان "مهندس"از تقي نامي نمي بره اما يادش مي مونه كه اين جوون خيلي بيشتر از اون كه نشون مي ده حاليشه. مي فهمه مي شه از ش هزار جور استفاده برد. از طرف ديگه قابليت هاي گوناگون و رازآلود تقي "مهندس" رو به وحشت مي اندازه.



خلاصه به قول خارجي ها حس "مهندس" نسبت به تقي



ambivalence



يا



mixed emotion



مي شه.






طفلكي تقي قراره ضربه هاي زيادي از اين حس "مهندس" بخوره.
"مهندس" خيلي هم بدجنس نيست. از محل تنخواه يك مقدار پول تو جيبي به تقي مي ده كه دستش خالي نمونه. اين پول جيبي در مقابل خدمتي كه تقي به شركت كرده و همچنين استفاده اي كه شخص مهندس برده قابل صرفنظر كردنه. اما مشكلات تقي را حل مي كنه. سال پيش تقي براي سه ماه پادويي در تابستان كمتر از اين مقدار (حتي بعد از احتساب تورم) دستمزد گرفته بود. تقي در پوست خود نمي گنجه. با خود مي گه:" خدا را شكر! از امشب ديگه بابا توسرم نمي زنه." اما تقي اشتباه مي كنه. اولش با ديدن پول چشم هاي پدر تقي چهارتا مي شه. پدر تقي هيچ وقت در عمرش براي يك ماه كار اين همه پول نگرفته. اما براي اين كه روي تقي باز نشه مي گه:" مهندس مهندس كه مي گن همه اش همين! كارگر كه بيشتر مي گيره! ديدن بچه اي نمي فهمي سرت كلاه گذاشتن."‍ تقي به نيش و كنايه هاي پدر عادت داره. اما اين بار ناراحت مي شه چون رگه اي از واقعيت در كنايه ها هست. در حقش اجحاف كردن اما نه به خاطر اين كه "بچه است و نمي فهمه"! بلكه به اين علت كه در موقعيت ضعيفي قرار داره. تصميم مي گيره نيروهايش رو متمركز كنه تا موقعيت شغلي ثابت و رسمي با قرارداد و حكم درست و حسابي داشته باشه تا كمتر در حقش اجحاف بشه.
تقي فكر نمي كنه با غر زدن يا هارت و پورت كردن يا پشت سر فحش دادن وضعيت اش بهتر مي شه. به جاي اين كارها مي خواد از راه درست اداري وارد بشه و لو اين كه اين راه طولاني باشه و صبر ايوب بخواد.
دلخوري تقي با ديدن شادي و شعف مادر و خواهر ها از بين مي ره. اولين چيزي كه صغري خانم با پولي كه تقي به خانه آورده مي خره اسپنده. روز بعد صغري خانم با تشريفات كامل اسپند را اول دور سر تقي بعد دور سر بچه هاي ديگرش مي چرخانه و يكي يكي شونو مي بوسه. پدرتقي در گوشه اي نشسته وبا احساسي كه تركيب نامتجانسي از آسودگي خيال, ترس , غرورو اندكي حسد ه مراسم اسپند دود كني رو نظاره مي كنه. اين مراسم از نظر او نمايش سمبليك
shift of power
است. اما تقي به اين چيزها فكر نمي كنه. براي مشغول كردن خواهر عزيز دردانه و ته تغاريش يك بازي فكري اختراع كرده و خودش هم رفته توي بحر بازي.
در حالي كه صغري خانم اسپند رو از اتاق بيرون مي بره پدر تقي مي گه :" الحمد الله كه اين پيرمرد چيزي نداره كه احتياج به اسپند داشته باشه." دخترها با اين حرف شروع مي كنند به نخودي خنديدن. صغري خانم با چشم غره اي اونا را ساكت مي كنه و بر مي گرده به طرف پدرتقي و مي گه :"واي!خاك بر سرم! با شش اولاد كه حواس براي آدم نمي مونه." اسپند رو دور سر او مي چرخونه وبعد هم آية الكرسي مي خونه و فوت مي كنه.
ادامه دارد....

بابايي نرگس كوچولو-قسمت چهارم

روز بعد تقي به كارخونه مي ره.از همون لحظه اي كه مي رسه سعي مي كنه با بقيه رابطه خوبي برقرار كنه. خوشبختانه سر و وضع تقي به تحصيلكرده ها نمي خوره والا كارگرها حسابي اذيتش مي كردند. در كارخانه همه كارگرها و تكنيسين او را تقي سياهه (تقي اندكي سبزه است) صدا مي زنند. تقي هيچ وقت به ظاهرش اهميت نداده براي همين هم اين حرف آنها به او بر نمي خوره. از همون لحظه اي كه وارد مي شه آستين بالا مي زنه و هر كاري كه شد انجام مي ده. ظاهرش با ديگر كارگران فرقي نداره اما ذهنش مدام در حال كاره. مي خواد ببينه به عنوان كسي كه فيزيك خونده چه كار خاصي در اين مجموعه مي تونه انجام بده كه از عهده يك كار گر يا كارمند معمولي ويا حتي يك مهندس معمولي و متوسط برنمي ياد. علت اين كه تقي دانشگاه شهيدبهشتي را با وجود دوري از خانه شان انتخاب كرده بود گروه ليزر مشهور اين دانشگاه بود. تقي در دانشگاه با كمك از هوش و همچنين پشتكار افسانه اي اش توانسته بود از گروه ليزر دانشكده چيزهاي زيادي يادبگيره. وقتي وارد كارخانه شد با ديدن دستگاه هاي ليزري حسابي سر شوق آمد اما چند روز بعد توي ذوقش خورد چون ديد تكنيسين ها در استفاده از اين دستگاه خيلي از او ماهر تر و كارآمدترند. اما تقي نااميد نشد چون به قابليت هايش به عنوان يك فيزيكدان بيش از اين ها اعتماد داشت!
تقي كم كم مي بينه كه اگه سال بعد چند درس در دانشكده مكانيك بگذرونه مي تونه طرح هايي بده كه به قول صدا و سيما "بهره وري" كارخانه را بالا ببره. تقي فرصت را از دست نمي ده و شبها چند تا كتاب مكانيك رو كه از كتابخانه دانشكده مكانيك قرض گرفته مطالعه مي كنه. هر از گاهي هم به سراغ استادان مكانيك مي ره و از آنها سئوالاتي مي پرسه. استادان مكانيك به تدريج ديده اند كه دانشجويان ممتاز فيزيك از بيشتر دانشجويان خودشان مستعد پيشرفت هستند. براي همين با كمال ميل و خوشرويي او را راهنمايي مي كنند. براي يك ماه اول تقي هيچ حقوقي دريافت نمي كنه و طبعا هر شب از پدرش سركوفت مي شنوه.


بعد از يك ماه "مهندس" براي بازديد به كارخانه مي ياد.سر كارگر درحالي كه سعي مي كنه خيلي ادبي صحبت كنه به "مهندس" مي گه :"ايشان "مهندس" تقي هستند. جوان بسيار لايق و سر به راه و مايه افتخار محله ما هستند..."تقي با صداقت هميشگي اش مي گه: "البته من مهندس نيستم دانشجوي سال سه فيزيكم." "مهندس" نگاهي متبخترانه اي به او مي اندازه و در دل مي گه :"لابد مهندسي قبول نشده كه رفته سراغ رشته فلك زده اي مثل فيزيك." او را برانداز مي كنه و مي گه:" باشه بيا فعلا اينجا كار كن ببينيم چي مي شه. البته نمي تونيم حقوقي بهت بديم. بسته به كار خودت است. راستي ببينم!كار با كامپيوتر بلدي؟!از فردا بيا دفتر من يك سري محاسبات هست كه نتيجه شان بايد تايپ بشه."


ادامه دارد...

بابايي نرگس كوچولو-قسمت سوم

صغري خانم مادر تقي است. با اين كه پنج كلاس بيشترسواد ندارد در محله او راخانم دكتر مي دانند. صغري خانم شيرزن قابل احترامي است. صغري خانم هميشه خودش را به آب و آتش زده تا براي بچه هايش فرصت هاي پيشرفتي كه از او به هنگام كودكي و جواني دريغ شده فراهم كند.
صغري خانم
مخصوصا به درس خواندن بچه ها توجه خاص داره. با همه مشغله و زحمتي كه بزرگ كردن شش بچه آن هم با دست خالي مي طلبه صغري خانم به درس و مشق بچه هاي كوچكتر مي رسه و هر از گاهي پاي تدريس بچه هاي بزرگتر مي شينه! برنامه هاو اخبار نيمه علمي تلويزيون را هم در حد معلومات خودش دنبال مي كنه و آنها را به زبان ساده خودش بازگو مي كنه. سر دختر پنجمش كه پيش يك خانم دكتر رفته بود با توضيح از او خواسته بود كه فلان روش را براي اين كه ديگر بچه دار نشه به كار ببندن. خانم دكتر انگشت به دهان مانده بود و گفته بود اين روش كه تو مي گي هنوز در مرحله تحقيقه و اصلا وارد ايران نشده! چطور تو درباره اين روش اين همه اطلاعات داري؟!

صغري خانم سرزبان دار هم هست. با تمام اهل محله دوست است.چه دعوا هاو اختلاف ها كه صغري خانم با "ماله كشي"حل كرده و چه گره ها كه با خوشفكري گشوده!

صغري خانم مثل بيشتر مادران ايراني (همچنين هندي و ايضا ايتاليايي!!) ادعا دارد" بهترين" مادر دنياست و "هيچي" براي بچه هايش كم نگذاشته. وقتي تقي يا يكي از خواهرهايش بدون هيچ منظور يا قصد خاصي مي گويند مادر فلان دوستشان كاري براي او كرده اشك در چشمان صغري خانم جمع مي شه و براي اين كه تبعيضي قايل نشه!! همه بچه ها را با هم به ناسپاسي متهم مي كنه.


تقي مي دونه كليد حل مشكلش مثل هميشه در دست صغري خانم است. به خانه كه مي رسه به او مي سپاره كه از دوستانش پرس و جو كنه ببينه آيا دوروبر آنها كسي هست كه در كارخانه اي كار كنه كه مايل باشن به تقي يك كار نيمه وقت تابستاني به عنوان كار آموز بدن. صبح روز بعد صغري خانم با دوستانش سر صف آب (خانه شان لوله كشي آب ندارد با دبه آب به خانه مي آورند) سر صحبت را باز مي كنه.شوهر يكي از همسايه ها در كارخانه اي سر كارگر است. از صغري خانم مي پرسه" آقا تقي مهندسه؟" صغري خانم خوب مي دونه كه پسرش مهندس نيست و داره فيزيك مي خونه اما جواب مي ده"چه مي دونم! من كه بي سوادم و اين چيزها رو نمي فهمم. لابد دانشگاه مي ره و اين همه درس مي خونه مهندس مي شه ديگه!"

روز بعد خانم همسايه خبر خوش را به صغري خانم مي ده. شوهرش گفته فردا تقي را با خودش به كارخونه مي بره.



توضيح:اين داستان تخيلي است اما بخش هايي از آن ريشه در واقعيت دارد. مثلا اطلاع خانم هاي همتيپ صغري خانم از آخرين متدهاي پيشگيري چيزي بود كه من حدود بيست سال پيش (قبل از عصر اينترنت) از يك نفر كه طرح دوره مامايي اش را در محله هاي فقير نشين حومه تبريز مي گذراند شنيدم.

بابايي نرگس كوچولو-قسمت دوم

تقي غرق در افكار خود از در دانشگاه خارج مي شود. چند قدم جلوتر با سر وصداي بوق ماشيني متوجه مي شود كه دوستانش او را صدا مي زنند. سه نفر از همكلاسي هايش در ماشين نشسته اند و خوشحال و خندان از تمام شدن امتحانات تو سر وكله هم مي زنند. يكي از دوستانش كه پشت فرمان نشسته داد مي زند:" تقي خونه تون كجاست؟ برسونمت." تقي جواب مي دهد: "خونه ما خيلي دوره. توي اين ترافيك اگر بخواهيد منو برسونيد و برگرديد شب مي شه." دوست تقي داد مي زنه "ما تا ميرداماد مي ريم مي خواهي تو را تا ايستگاه مترو برسونيم؟" تقي آدم خجالتيه و معمولا دوست نداره به كسي زحمت بده اما بودن با همكلاسي هاشو دوست داره. متاسفانه به دليل مشغله هاي زياد و همچنين نداري فرصت نمي كنه با دوستانش جايي بره براي همين اين فرصت ها را غنيمت مي دونه. تقي همه همكلاسي هاشو از فقير وغني و مذهبي و غيرمذهبي و دختر و پسر دوست داره.همكلاسي هاي او هم تقي را دوست دارند. البته به عنوان يك همكلاسي نه بيشتر. چون هر كدام از همكلاسي ها در خانواده اي با فرهنگ وسطح مالي متفاوت بزرگ شده اند بعضي وقت هاحرف هايشان ناخواسته به ديگري بر مي خورد. اما تقي ذهن خود را با اين چيزها مشغول نمي كنه.به نظر او ارزش ذهن آدم بسيار بالا تر از آن است كه درگير اين گونه مسايل باشه. اگر تقي وقت گير بياره به جاي فكر كردن به اين چيزها دو تا مسئله فيزيك بيشتر حل مي كنه.


تقي سوار ماشين مي شه. پس از چند دقيقه شوخي ها ي متداول بين جوان ها بحث به دغدغه فكري تقي مي كشه:پيدا كردن شغل. يكي مي گه: "استاد هم دلش خوشه. مي گه هر كي درس هاشو خوب بلد باشه حتما كار گير مي ياره. آخه تو اين مملكت كي معيار كار گير آوردن كار بلد بودن بوده كه مورد ما دوميش باشه!"


ديگري مي گه" تازه درس هايي كه ما مي خونيم حتي اگر خوب هم بلد باشيم به درد كار نمي خوره. دختر عموي من پارسال ليسانس فيزيك گرفت و وارد بازار كارشد. اتفاقا دانشجوي خيلي خوبي هم بود اما مجبور شد بره و چند كتاب هيدروديناميك بخونه تا كارش را انجام بده. اين همه جفنگيات به خوردمون مي دهند اما آخرسر آن چيزي كه بايد ياد بگيريم نمي گيريم."


تقي با اطمينان مي گه"اگر دختر عموي تو شاگرد ضعيفي بود و درس هاي پايه اش را نمي دانست نمي توانست با آن سرعت هيدروديناميك ياد بگيره. پس نمي توان گفت كه درس هايي كه ما پاس مي كنيم جفنگ هستند."

دوستش جواب مي ده:"خوب! آره!اما مقدار زيادي از چيزهايي كه ياد مي گيريم به درد نمي خورن. حداكثر ارزش "علم براي علم" دارن. ارزش كاربردي ندارن."


تقي جواب مي ده:" درست است كه ارزش كاربردي ندارن اما فكر آدم را باز مي كنن."


دوست ديگر مي گه:"سالانه فلان عدد آدم ليسانس فيزيك مي گيرند. اما فرصت شغلي براي فيزيك پيشه طبق آمار رسمي تنها در سال بهمان مورد است. جناب آقاي استاد كه مي گويند كه اگر درس هايمان را خوب بخوانيم حتما كار پيدا مي كنيم پيدا كنند پرتقال فروش را!!!"


دوست ديگر به تلخي مي گه "تازه آن معدود فرصت شغلي هم نصيب عزيز دردانه ها و پارتي دارها مي شه. آدم هايي مثل ما بايد سرشان را بگذارن و بميرن."


تقي مي گويد: "يعني مي گيد هيچ شانسي براي آدم هايي مثل ما نيست؟!"

دوستانشان مي گن" براي ما نه! اما براي تو چرا؟!

تقي تعجب مي كنه و با دلخوري مي گه:" از من بي كس و كار تر خودمم". دوستانش مي گويند:" منظورمان اون نبود. اولا كه تو درست از ما بهتر است در ثاني با پشتكاري و اراده اي كه تو داري حتما به همه چيز مي رسي." دلخوري تقي برطرف مي شه وبا خنده مي گه:"پس يه بارگي بگين آن قدر سريش و كنه ام كه بالاخره از دستم خسته مي شن و بهم كار مي د ن."



دوست ديگر مي گه:" مشكل ما در اينجا آموزش نيست. آموزشي كه ما اينجا تا حد ليسانس داريم همسطح ويا بالاتر از آموزش در كشورهاي پيشرفته است. بيخود نيست كه حتي وقتي دانشجوهاي متوسط ما به خارج مي روند آنجا گل مي كنند. مشكل در اينه كه دانشگاه و صنعت ما با هم ارتباط نزديك ندارند. من شنيده ام كه در آلمان و آمريكا صاحبان صنايع سالي چند روز براي جذب نيروي انساني به دانشگاه ها مي رن. به اين ترتيب دانشجوها مي فهمن چه جور كار هايي در انتظار آنهاست و قبل از آن كه فارغ التحصيل شوند خود را آماده مي كنند.دختر عموي تو اگر در آلمان بود قبل از فارغ التحصيلي مي فهميد كه بايد برود هيدروديناميك بخونه."


اين حرف به مذاق تقي بسيار خوش مياد. فكري به ذهنش مي رسه و مي گه:" حالا كه ازكارخانه ها كسي به دانشگاه ما نميا د ما خودمان بريم و با كار و قابليت هايي كه لازم دارن آشنا شيم و خودمونو آماده كنيم.
درست است كه ليسانسيه بي كار توي اين مملكت فراوونه اما از طرف ديگر متخصصي كه حاضر باشه آستين بالا بزنه و كار تخصصي كنه كمتر از موارد مورد نيازه. هنوز كمبود نيروي متخصص كاردان وجود داره. من وشما مي تونيم اين خلا را پر كنيم."

تقي تصميم خود را گرفته و مي خواد تابستان خود را به اين شكل بگذرونه.

بابايي نرگس كوچولو-قسمت اول

تقي ورقه آخرين امتحان ترمش را تحويل ميدهد و جلسه امتحان را ترك مي كند. سال سوم ليسانس هم به پايان رسيده و تعطيلات تابستان براي او شروع شده. تقي با اين كه اين امكان را داشت كه در رشته مهندسي كه از ديد مردم كوچه بازار پولساز تر است تحصيل كند تصميم گرفته است فيزيك بخواند. درس هايش را با علاقه خوانده و هر ترم بيش از بيست واحد درسي گذرانده. تسلط بسيار خوبي به دروس پايه اش دارد. اصلا در ذهنش مدام با مفاهيم فيزيك كلنجار مي رود. براي خودش مسئله طرح مي كند و آنها را حل مي كند. تقي دانشجوي دانشگاه شهيد بهشتي (واقع در شمال شهر تهران) است. خانه مادري تقي در يكي از جنوبي ترين محله هاي تهران واقع است. تقي در تمام مسير طولاني خانه تا دانشگاه درحالي كه در گرما محكم به ميله اتوبوس چسبيده واز چپ وراست تنه مي خورد درس ها را در ذهن خود مرور مي كندو سعي مي كند هر كدام از تمرين هاي كلاسي را در ذهن خود به روش هاي متفاوت حل كند. اتوبوس محل مناسبي براي درس خواندن نيست اما باز هم از خانه بهتر است. تقي پنج خواهر كوچكتر از خود دارد خانه هميشه شلوغ و پرسروصداست. در خانواده تقي كسي تحصيلكرده نيست.اصلا دنياي يك نفر تحصيلكرده براي اهالي اين خانه بيگانه است.خانواده تقي بي شك او را دوست دارند اما اصلا او را درك نمي كنند.هر موقع تقي مي خواهد با خودش خلوت كند وكمي درباره آينده اش فكر كند يا مطالعه كند مادر و يكي از خواهرهايش از راه مي رسند و شروع مي كنند به دردل. تقي مهربان است و نمي خواهد دل آنها را بشكند پس سنگ صبورشان مي شود. بعد هم پدر تقي خسته و كوفته از سر كار مي رسد وبا اين كه تقي را از جانش هم بيشتر دوست دارد شروع مي كند به سركوفت زدن و مي گويد وقتي نصف قد تقي بوده كار مي كرده و كمك خرج خانواده بوده.تقي هم كار كرده! هميشه تابستان ها از صبح تا شب انواع و اقسام پادويي ها را كرده و در طول ترم هم تا جايي كه به درسش لطمه نزند تدريس خصوصي كرده تا كمك خرج خانواده باشد.اما اين تابستان مي خواهد براي آينده كاريش فكري جدي كند. مي خواهد بعد از اين كه سال چهارم را تمام كرد يك شغل ثابت آبرومند داشته باشد.
با اين كه تقي دانشجوي بسيار مستعدي است قصد ندارد تحصيلاتش را ادامه دهد. شرايط خانوادگي او به او چنين اجازه اي نمي دهد. به علاوه تقي مي خواهد هر چه زودتر كاربرد علمي را كه آموخته در عمل ببيند. مي خواهد از
آموخته هايش مدد بگيرد تا پروژه هاي صنعتي پيشرفت كنند. تربيت تقي به گونه اي است كه نمي تواند
white collar
باشد مشاغل
blue collar
را ترجيح مي دهد خودش مي گويد "ما خاكي هستيم. پشت ميز نشيني با گروه خوني ما نمي سازد.
تقي به خارج رفتن هم فكر نمي كند. هرگز فرصت آن را نيافته كه در اين مورد مطالعه يافكر جدي اي بكند.تصويري كه او از غرب و فرهنگ غربي دارد همان چيزي است كه صدا و سيما نشان داده. طبعا تقي با دلبستگي هاو تعصباتي كه دارد از اين تصوير خوشش نمي آيد. مي خواهد در همين آب و گل زندگي كند در همين جا ازدواج كند و فرزنددار شود. مي خواهد همين جا فرزندانش را بزرگ كند و در نهايت در آغوش همين خاك بيارامد و جزوي از آن شود.
برخي از استادانش وقتي علاقه تقي به فيزيك و همين طور كارهاي عملي و بي ميلي او را به رفتن به خارج مي بينند هيجان زده مي شوند و مي گويند آفرين! مملكت به خدمت جواناني چون شما نياز دارد. به همت جواناني چون شما مملكت آباد خواهد شد و ايران ژاپن دوم خواهد گشت. احسنت بر شما كه مي خواهيد خود را وقف خدمت به جامعه كنيد! اميدوارم آنان كه براي رفتن به خارج سر و دست مي شكنند شما را ببينند و الگو قرار دهند.
تقي از شنيدن اين حرف ها گيج مي شود!در مي ماند كه اين جامعه اي كه استادش مي گويد بايد خود را وقف خدمت به آن كرد همان نيست كه در هر گوشه اش فسادي و دروغي و فريبي كمين كرده. مگر اين جامعه همان نيست كه بارها و بارها تقي و خانواده اش را كوبيده... كجاي اين مفهوم (جامعه) آن قدر رمانتيك است كه ارزش فداكاري داشته باشد. تقي با خود مي گويد من اگر هم بخواهم خودم را وقف خدمت به چيزي كنم ترجيح مي دهم اين چيز خانواده ام باشند. درست است كه دركم نمي كنند و نادانسته تيشه ناداني بر ريشه آرزو ها و آرمان هايم مي زنند اما باز هم مردماني شريفند و مرا بي نهايت دوست دارند. درست است كه وقتي پولي در مي آورم آن را از كفم در مي آورند و نمي گذارند پس اندازي كنم كه سرمايه آينده ام باشند اما در عوض اگر زمين بخورم از من حمايت خواهند كرد.در صورتي كه در اين جامعه گرگ هايي هستند كه از زمين خوردن من جشن مي گيرند.
الغرض!تقي تصميم داشت اين تابستان خود را براي يك كار دائم آماده كند. تقي عمويي دارد كه درنيمه اول دهه هفتاد در آشفته بازار سكه و دلار يك شبه ميليونر شده. عمو يك تازه به دوران رسيده تمام عيار است. پدر تقي مدتي زير دست او كار مي كرد. اما عموي تازه به دوران رسيده آن قدر او را آزرد و به او زور گفت كه با هم دعوايشان شد. حالا هم عمو خيلي دوست دارد تقي پيش او برود و از طرف پدر دست او را ببوسد و زير دستش كار كند. اما تقي به هيچ وجه حاضر نيست چنين كاري را قبول كند. تقي مي خواهد آينده خود را خود بسازد.اما چگونه؟ نه سرمايه اي دارد و نه پارتي اي....
ادامه دارد.....

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

از فانتزي شكست تا ارزش" شبه -معنوي" اي به نام شكست

"از نوجواني همانند بسياري از ايرانيان هم تيپ خودم شيفته آثار "جرج ارول" بودم . به خارج كه رفتم متوجه شدم اين نويسنده آنقدر ها در بين غربيان معروف نيست. كنجكاو شدم وچند مورد نقد درباره نويسنده خواندم. همه به نبوغ و تيزبيني او اذعان داشتند ولي بر وي خرده مي گرفتند كه چرا هميشه درباره شكست فانتزي بافي ميكند. با خود گفتم شايد يكي از دلايل محبوبيت اين نويسنده در بين ايرانيان همين باشد. آري! مابا "ايده" شكست حال مي كنيم. اگر داستاني پايان خوش داشته باشد، آن را به تمسخر هندي مي ناميم. اگر بخواهيم در هر موردي موفق شويم ابتدا بايد تكليف خود را با اين مساله مشخص كنيم.

آن چه كه در بالا آوردم اولين نوشته من در هموردا بود. بعد از يك سال و نيم مي بينم اوضاع از آن چه كه مي پنداشتم وخيم تر هست.نه تنها در فرهنگ ما به نفر شكست خورده به چشم رمانتيك نگريسته مي شود بلكه هر كسي كه به علت تن پروري و يا بي ارادگي شكست مي خورد انتظار دارد به او به چشم يك انسان وارسته كه تلاش براي موفقيت هاي دنيوي وراي شان معنوي اوست نگريسته شود.كو چك ترين شرمي هم از اين كه امكاناتي را كه ديگران (پدر و مادر معلم ها دانشگاه و موسسات و غيره ) در اختيار او گذاشته اند تا كارش را به موفقيت انجام دهد هدر داده ندارد و همچنان متوقع است.

دور از انتظار نيست كه جامعه اي كه از افرادي با اين طرز فكر ساخته شده جهان سومي باقي بماند.

همه مي دانيم كه در ژاپن و كره با چنين كسي چگونه برخورد مي شود. در جايي مثل آمريكا هم از اين جور لوس بازي ها خبري نيست. استراتژي آنها مشخص است:

Sink or swim!

من نمي خواهم و نمي توانم اين فرهنگ را در دور وبر خود عوض كنم. اما در سطح شخصي مستقل از آن كه موفقيت را چگونه تعريف مي كنيم بهتر است در نظر داشته باشيم كه موفقيت با اين نگرش به دست نمي آيد حتي اگر امكانات در حد ايده آل باشد.