۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

سربازان كوچك-قسمت ششم

براي شناخت دكتر پرتوي ابتدا بايد مادر او سارا را شناخت. كيستي دكتر پرتوي از كيستي سارا جدا نيست. در زير داستان زندگي سارا را مي خوانيد.

سارا دختر سوم و نورچشمي " حاج كاظم آقا" تاجرو ملاك و كارخانه دارمعروف شهر بود. "حاج كاظم آقا" فرزندان بسيار داشت و با تك تك آن ها رابطه قوي عاطفي برقرار كرده بود. اما با هر كدام از فرزندانش جور ديگري رفتار مي كرد. نيازها و خصوصيات هر كدام از آنها را مي شناخت و با توجه به انتظاراتي كه از آنها داشت با آنها رفتار مي كرد. سارا همه عمر طولاني خود به فرزند "حاج كاظم آقا" بودن باليد. سارا همواره به فرزندان و نوه ها و نتيجه هاي خود از كارهاي "حاج كاظم آقا" تعريف مي كرد. از جمله مي گفت كه رفتار او با پسرهاو دخترهايش كاملا متفاوت بود. پسرهايش را باانضباط شديد بزرگ مي كرد طوري كه در حضورش هميشه دست به سينه و در كنار در مي ايستادند اما چنان كه سارا تعريف مي كرد دخترهاي "حاج كاظم" دايم از سر و كول او بالا مي رفتند و در واقع روي زانوهاي او بزرگ شدند. خلاصه رفتار او با دخترهايش چندان با رفتار پدرهاي نسل ما تفاوت نداشت. ظاهرا سارا به پدرش نزديك تر بوده تا مادرش.

خواهرهاي بزرگ تر هر دو ازدواج كردند و به خانه بخت رفتند. همسران آنها هر دو پسرهاي تاجران موفق و نامدار شهر بودند: چيزي در رديف پدر خود سارا. سارا هم از سن نه سالگي از چنين خواستگاران فراوان داشت. در واقع هر كه از بين تاجران شهر و يا از دوستان قديم كه به تهران مهاجرت كرده بودند پسري به سن ازدواج داشت با پدر سارا براي خواستگاري صحبت كرده بود. اما پدر سارا همه آنها را جواب گفته بود. او باور داشت كه سارا با آنها خوشبخت نمي شود. سارا كسي بود كه هر كه را كه دوروبرش بود به چالش فكري فرا مي خواند. حاج كاظم آقا مي دانست بيشتر مردها از اين كه زني آنها را به چالش فكري بخواند متنفرند و در مقابل پرخاش مي كنند مگر آن كه صددر صد مطمئن باشند كه "كم نمي آورند"!
براي همين همه خواستگاران ثروتمند را جواب كرد. بعضي وقت ها همسرش به او اعتراض مي كرد و مي گفت:"يعني مي گوييد سارا تنها به خاطر اين كه باهوش است بايد در خانه بماند؟!" حاج كاظم آقا پاسخ مي داد:"نه! نگران نباشيد! خدايي كه هوش را بدهد شوهرش را هم مي رساند!"

حاج كاظم آقا از همان هنگام كه اين اخلاق سارا را كشف كرد به فكر فردي مناسب براي ازدواج با او افتاد كه از نظر هوشي جلوي چالش هاي فكري سارا كم نياورد. چنين شخصي را هم پيدا كرده بود و به اصطلاح "در پياز خوابانده بود". چند سالي بود كه او را امتحان مي كرد تا ببيند آيا شعور اداره اموال سارا را خواهد داشت يا نه. به آدم هايش سپرده بود تااو را تحت نظر داشته باشند تا خداي ناكرده آلوده به فساد نباشد. اين شخص كه همه امتحان هاي حاج كاظم را با نمره عالي گذرانده بود جواني بود به نام" ودود" كه چون سيد بود از خردسالي او را "آقا ودود" صدا مي كردند. پدر آقا ودود تاجر كوچكي بود كه به هنگام شيوع يكي از اپيدمي ها- وقتي آقا ودود هنوز كوچك بود- جان خود را از دست داده بود. حاج كاظم آقا كه به پدر آقا ودود علاقه داشت خانواده او را زير بال و پرش گرفت و اين امكان را فراهم كردتا آقا ودود درس بخواند. حاج كاظم آقا از اين
protegeها زياد داشت ولي هيچكدام به اندازه آقا ودود باشعور از آب در نيامده بودند. آقا ودود علاوه به تركي خودمان و فارسي به چهار زبا ن ديگر مسلط بود: تركي استانبولي, عربي, انگليسي و فرانسه. زبان داني آقا ودود سرمايه عظيمي براي او محسوب مي شد. حاج كاظم آقا او را به عنوان مشاور به استخدام خود در آورد. آقا ودود در اين موقعيت هم در خشيد ويك visionaryتمام عيار از آب در آمد. اين دو با هم كارخانه حاج كاظم را گسترش دادندو مدرنيزه كردند. اين كارخانه هنوز پس از گذشت بيش از نود سال پا برجاست و چند صد كارگر در آن مشغول به كار هستند. ( دقت كنيد نود سال در كشوري كه در آن به طور متوسط هر سي سال يك بار مصادره اموال صورت مي گيرد و خانه ها پس از پنج سال مهر "كلنگي" مي خورند و موسسات علمي عمر مفيد متوسط كمتر از بيست سال دارند زمان كمي نيست!). حاج كاظم آقا به اين مرد بيش از دو چشمان خود اعتماد داشت. كارخانه و دارايي هاي خود را به او مي سپرد و با پاي پياده به زيارت نجف اشرف مي رفت. به نظر حاج كاظم آقا اگر يك مرد بر روي زمين بود كه لياقت ساراي دردانه او را داشت آن مرد بي شك همين سيد بود.

القصه! حاج كاظم آقا سارا را به عقد آقا ودود در آورد. عروسي مفصل و در هفت شب و هفت روز بر پا شد. شاعر حاج كاظم شعري طولاني در وصف عروس و داماد و مراسم سرود كه سارا گاه گاهي زير لب زمزمه مي كرد. حاج كاظم كه نمي خواست آقا ودود پس از ازدواج با دخترش باز هم كارمند و زير دست او باشد جهيزيه اي هنگفت به سارا بخشيد (البته در مورد دختران قبلي اش هم چنين كرده بود). از آن پس آقا ودود با اين سرمايه مستقلا مشغول به كار شد. پس از اندكي آقا ودود كارخانه توليدي پوشاك افتتاح كرد كه اگر چه نسبت به كارخانه پدر خانمش كوچك و حقير بود خيلي خوب سود مي داد وبه سرعت رونق گرفت.

فرزندان سارا و آقا ودود يكي پس از ديگري به دنيا آمدند. پسركي كه, بعدا شد دكتر پرتوي
داستان ما, فرزند ارشد سارا و آقا ودود بود. همان گونه كه حاج كاظم آقا پيش بيني كرده بود آقا ودود نه تنها از چالش هاي فكري سارا خشمگين نمي شد بلكه هوش بالاي همسر ش او را بيشتر مجذوب خود مي كرد. آقا ودود تصميم گرفت كاري بكند كه تا به آن حال سابقه نداشت. آقا ودود در خانه به سارا درس تجارت و كارخانه داري مي داد تا اگر او از دنيا برود خود سارا سررشته امور را در دست بگيرد. همه دخترهاي حاج كاظم باسواد بودند. حاج كاظم در گوشه اي ازخانه خود مدرسه اي دخترانه ساخته بود كه تا پنجم ابتدايي در آن تدريس مي شد. پس از آن هم براي دخترانش معلم سرخانه مي گرفت. سارا هم از اين معلم ها زبان فرانسه و نواختن ويولن آموخت. اما آموزش اصول اقتصاد به يك زن حتي در مخيله حاج كاظم هم نمي گنجيد.


همه چيز به شيريني پيش مي رفت تا اين كه جنگ شروع شد و سربازان روسي شهر را به اشغال خود در آوردند.

ادامه دارد...

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

كامنت ديگر من روي نوشته ناوردا در هم وردا

آن چه كه در زير مي خوانيد كامنت ديگر من است در مورد نوشته اخير ناوردا:
ناورداي عزيز

من درباره اين سخنت كه ريشه اين موضوع در نظام آموزشي ماست قدر فكر كردم. راستش من با اين حرف تو چندان موافق نيستم.
نظام آموزش رسمي ما تجربي كاري و روح كنجكاوي علمي را از همان ابتدا به نيكي آموزش مي دهد. داستان فرهاد كنجكاو چنان در روح و روان همه ما نقش بسته كه زدودني نيست.
در دانشگاه هم ما همان كتاب هايي را مي خوانيم كه همتايان آمريكايي مان. آموزش دانشگاهي ما از جهاتي برتر از آموزش در آمريكاست (به بركت دانشجويان دكتري و فوق ليسانسي كه براي كلاس هاي حل تمرين شان از جان مايه مي گذارند - اميدوارم دانشجويان كارشناسي قدرشان را بدانند و از كلاس هايشان به درستي استفاده كنند).
مشكل به نظر من از تلقي جامعه از علم و تحقيق ناشي مي شود: از آموزش غير رسمي.
نهاد هاي آموزش غير رسمي كه از قضا خيلي هم پرقدر ت وپر نفوذ هستند با روح تحقيق بيگانه اند. چه تحقيق از نوعي تجربي و مدرن آن و چه تحقيق از نوع پيش از گاليله. اينان علم آموزي را بيشترنوعي رابطه مريدي و مرادي مي دانند و بدتر آن كه خود را در جامعه وارثان ابن سينا و ابوريحان و فارابي مي خوانند. يك راه براي حل اين معضل بازبيني آثار خود اين بزرگان و بازسازي آن به ساده امروزين است كه براي مردم كوچه بازار قابل فهم باشد. شادروان دهخدا در كنار خدمات بي شمار ديگرش به اين امر هم اهتمام داشت. البته اين كار يك كار تحقيقي تخصصي است كه از عهده افرادي چون ما خارج است.
كاري كه ما مي توانيم بكنيم همان گسترش ارتباط با فيزيكپيشگان فعال و مطرح دنياست كه پيشتر به آن اشاره كردم.

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

فرق فلسفه طبيعي و علم تجربي فيزيك

علم تجربي اي چون فيزيك در جهان مدرن پس از گاليله با فلسفه طبيعي ما قبل او فرق دارد. با نشستن در عزلت و تعمق و تفكر صرف, فهم فيزيكي بهتري از جهان حاصل نمي شود.
امروزه پيشرفت علم فيزيك در رشته هايي چون فيزيك ذرات يا كيهانشناسي كوششي است در ابعاد جهاني. فيزيكپيشگان مطرح دنيا اعضاي يك تيم بزرگ هستند كه هر كدام بخشي از كار را انجام مي دهند. براي اين كه كاري كه انجام مي دهيم به فهم جهان كمك كند بايد با اين جريان عظيم همراه شويم.
فرض كنيد
من فرضيه اي ساختم كه در هيچكدام از آزمايشگاه هاي در حال كار يا در حال ساخت و حتي علي الاصول قابل ساخت قابل بررسي نيست. اين چنين فرضيه اي به فهم فيزيكي جهان كمكي نخواهد كرد (هر چند ممكن است ابزار رياضي قوي و ارزشمند جديدي به وجود آورد اما فيزيك -به مفهومي كه من مي شناسم- نيست). حال فرض كنيد من فرضيه اي ساختم كه با آزمايش هاي فعلي قابل بررسي است اما براي محك زدن آن بايد در اين آزمايش پارامتر خاصي هم اندازه گرفته شود. پس براي "فهم بهترجهان" لازم است كه با اعضاي آن آزمايشگاه وارد گفت وگو شوم ورضايت آنها را جلب كنم تا بروند و اين پارامتر ها را اندازه بگيرند.
چيزي كه
ناوردا مي گويد (و درست هم هست) اين است كه بخش بزرگي از اين كوشش عظيم براي فهم دنيا كار شبيه سازي كامپيوتري و مطالعاتي از اين دست است كه يك جامعه فيزيك ريشه دار به آن نياز دارد. اين گونه مطالعات هم كار "فيزيكدان واقعي" هستند.

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

لويي پاستور

ديشب شبكه چهار فيلم لويي پاستور را نشان مي داد. يادمه بچه كه بودم اين فيلم را به صورت سريال نشان مي دادند. آن موقع من خيلي تحت تاثير شخصيت لويي پاستور قرار گرفته بودم. ديشب هم فيلم را ديدم. اين بار حتي بيشتر تحت تاثير قرار گرفتم.

واقعا چه مردمان بزرگي بودند: خود لويي پاستور, دستيارانش ,همسرش و ... حتي دست فروشان و سيرك بازاني كه از فرصت نمايش گوسفندان نهايت استفاده را بردند!
واقعا عده اي بوده اند كه اين چنين مي انديشيدند و كار مي كردند و اين گونه دغدغه استفاده بردن از فرصت ها داشتند كه فرانسه شد فرانسه اي كه ما مي شناسيم.

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

سربازان كوچك-قسمت پنجم

پدر آزيتا مهندس راه وساختمان است و يك شركت ساختماني موفق دارد. آزيتا برادري به نام آرش دارد كه وكيل دادگستري است. وقتي آرش فارغ التحصيل شد براي باز كردن دفتر وكالت احتياج به پول داشت اما آرش مغرور تر از آن بود كه از كسي پول بخواهد- حتي از پدرش. مادر آرش مرتب از پدر او مي خواست تا سرمايه اي در اختيار آرش بگذارد تا كار خود را شروع كند. اما پدر آرش مي گفت:" حالا زوده !بذار بره يه مقدار خودش كار بكنه. سرش به سنگ بخورده. بادش كه خوابيد و فهميد دنيا دست كيه پول كه سهله جونمم بهش مي دم. كي نزديك تر و مهمتر از اون؟ به هر حال ما كه مي ريم و اين پول رو براي اينا مي ذاريم. به جاي اين كه فردا اين پول رو گريان ببرن بذار الان خندان ببرن. ما هم خنده شونو ببينيم كيف كنيم."

آرش دست خالي كارش را شروع كرد. سختي هايي زيادي كشيد اما "سرش به سنگ نخورد". بر خلاف انتظار پدر توانست خودش براي خودش سرمايه فراهم بياورد و هيچ وقت دستش را پيش پدرش دراز نكرد.به علاوه چون وكيل بود از نظر حقوقي به خيلي از كارها و سرمايه گذاري هاي پدرش ايراد مي گرفت. مي گفت فلان كار بي گدار به آب زدن است. پدر آرش عصباني مي شدو مي گفت:" تو دنيا نيامده بودي من از اين جور كارها مي كردم." تقريبا هميشه هم پيش بيني هاي آرش درست از آب در مي آمد! اما پدر آرش هنوز هم معتقد بودم آنچه كه او در خشت خام مي بيند آرش كه آن همه كتاب حقوق ازبر كرده و هر روز در دادگاه صد مورد از اين گونه اختلافات مي بيند در آيينه هم نمي تواند ببيند!

اماوقتي آزيتا فارغ التحصيل شد پدر آزيتا با طيب خاطر سرمايه در اختيار او گذاشت تا شركت خود را افتتاح كند. يكي به اين علت كه پيش بيني قبلي اش در مورد آرش درست از آب در نيامده بود. عملا از وقتي آرش بدون كمك او دفتر وكالت خود را باز كرده بود بيشتر داعيه استقلال و بي نيازي از پدر پيدا كرده بود. دوم به خاطر اين كه نمي خواست آزيتاي عزيز دردانه او زير دست كس ديگري كار كند . سومين و مهمترين علت آن بود كه پدر آزيتا هرگز گمان نمي كرد آزيتا هم مثل آرش داعيه استقلال داشته باشد. گمان نمي كرد آزيتاي جيگولي بيگولي او- كه هنوز خرسك تدي كه در تولد سه سالگي اش از او هديه گرفته روي پاتختي اش مي گذارد - بخواهد و يا بتواند شركت را به تنهايي اداره كند. گمان مي كرد اين شركت فقط اسما مال آزيتا خواهد بود و تا سالها رسما خود او امور شركت را به دست خواهد گرفت. اما پيش بيني پدر در اين مورد هم اشتباه از آب درآمد! آزيتا خيلي زود امور را در دست گرفت!

ابتدا پدر آزيتا باور نمي كرد! گمان مي كرد آزيتا دارد "ناز" مي كند. وقتي آزيتا درپنج سالگي از دوچرخه اش زمين مي خورد دوان به سوي پدر مي آمد تا در آغوش او آرام گيرد. پدر آزيتا بر اين اميد بود كه درست مثل گذشته ها در شركت هم همين كه مشكلي پيش آمد آزيتا به سوي او بيايد. اما با تمام ناباوري مي ديد كه آزيتا در امور حقوقي شركت بيشتر با آرش مشورت مي كند تا با او. اين موضوع بيشتر به پدر آزيتا بر مي خورد. حتي پيش خودش تئوري توطئه مي بافت و با خود مي گفت:" آزيتا كه خودش هنوز دختر كوچولوي باباست. حتما اين پسره بهش خط مي ده. خود كرده را تدبير نيست!" قصه "خود كرده" از اين قرار است:وقتي آزيتا دنيا آمد آرش هفت ساله بود. پدر شان كه مي ترسيد آرش به او حسادت كند او را به كناري خواند و گفت كه او مثل پدر دوم آزيتا ست و به عنوان برادر بزرگ تر بايد مواظب او باشد. آرش اين نقش را خيلي جدي گرفت! حتي يك بار جان آزيتا را كه به سمت ماشيني در دو سالگي مي دويد نجات داد و از همان موقع شد قهرمان مادر كه از مشاهده واقعه غش كرده بود. آزيتا در شانزده و هفده سالگي از دست نقش حفاظتي آرش كه اغلب دست و پا گير بود شاكي بود . اما از وقتي كه شركت خود را باز كرده روي كمك هاي آرش زياد حساب مي كند. البته تصميم گيري نهايي هميشه با خود آزيتا ست. برعكس تصور پدر آزيتا از آرش "خط نمي گيرد" اما مشاوره حقوقي با آرش را مفيد مي يابد.


بعضي وقت ها پدر آزيتا به خانمش شكايت بچه ها را مي كند:
-من عمري شركت داري كردم الان اين دختره منو مي ذاره مي ره از اين پسره مشورت مي خواد.
-هم اون "دختره" و هم اون "پسره" اسم دارن! هر دوشون هم بچه هاي تو هستن. تو بايد شكر كني كه مي تونن روي پاي خودشون بايستن. بايد شكر كني با هم متحدن. هيچ فكر كردي اگر با هم دعوا داشتن چه قدر كار من وتو سخت مي شد؟ طرف كدوم يكي رو مي خواستي بگيري؟ ببين اين آرش من چه قدر آقاس! چه قدر دل گنده اس كه با اين كه به او هيچ سرمايه اي ندادي و در عوض براي آزيتا شركت باز كردي نه تنها هيچ كينه اي به دل نگرفته بلكه داره تمام سعي اش را هم مي كنه كه به آزيتا كمك كنه.


بعد مادر آزيتا سراغ آزيتا مي ره و مي گه:" بايد قدر بابات رو بدوني. از دستت ناراحته. چرا با او مشورت نمي كني. بزرگتره. بيشتر مي فهمه. بيشتر از سن تو شركت داشته. نظراتش را بپرس. ضرر كه نمي كني."

-آخه مامان! بابا كه فقط نظر نمي ده. نظرش رو تحميل مي كنه. من هر وقت از آرش نظر خواستم نظرش رو فقط به صورت پيشنهاد گفته. اما اگر به نظر بابا عمل نكني بيشتر ناراحت مي شه. نظراتش هم معمولا به درد نمي خورن. چند بار عمل كردم اما به ضررم تموم شده.
-يعني چه؟ اون كه از تو خيلي با تجربه تره.
-بعله! اما تجارب اون در دوره و زمانه ديگه اي به دست اومده. دقيقا بخوام بگم نظرات اون بر پايه مشاهدات خامه نه بر اساس پردازش اين مشاهدات كه بتوان اونا را تجربه حساب كرد. الان دوره و زمانه عوض شده. اون مشاهدات ديگه به درد من نمي خورن.
-حداقل وانمود كن به حرف هاش گوش مي كني.
-من نمي تونم فيلم بازي كنم.
-بايد ياد بگيري. روزگار مجبورت مي كنه كه ياد بگيري. اگر هم تا حالا نياز نشده ياد بگيري علتش اينه كه همون پدري كه الان قبولش نداري مثل كوه پشتت وايستاده نذاشته زمين بخوري.
آزيتا با شيطنت مي گه:
"خوب! همينو به بابا بگين. بگين آزيتا به شما احتياج داره تا مجبور نباشه فيلم بازي كنه!"



مادر آزيتا با خشم ساختگي مي گه: من نمي دونم بايد يه جوري از دلش در بياري.

آزيتا مي گه:" اين كه كاري نداره. وقتي اومد از دلش در مي آرم."

پدر آزيتا نمي تونه با آزيتا قهر باشه. وقتي لبخند او رو مي بينه همه گله مندي ها از يادش مي ره. اما با وجود اين هيچ وقت زبونش نمي چرخه كه از موفقيت شركت آزيتا يا ايده هاي مديريتي او تمجيدي كنه ولي تا بخواهيد مشكلات و اشتباه هاي كوچك اونو بزرگ مي كنه و توي سر آزيتا مي زنه.

همان طوري كه پدر آزيتا تشنه مشورت خواستن از طرف آزيتاست آزيتا هم تشنه تاييد از طرف پدرشه.
دكتر پرتوي اين خلا رو در ذهن آزيتا احساس مي كنه و با گفتن آن دو جمله ساده نظر مثبت آزيتا را جلب مي كنه.

ادامه دارد....

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

بازبيني مبحث "کردیت"

در اينجا مي خواهم مروري كنم بر بحث هايي كه در چند سال اخير در پژوهشكده در باب کردیت یا اعتبار شد. در پايان جمع بندي مي كنم و سخن را با حكايتي از مثنوي -معنوي به پايان مي برم.
. حدود دو سال و نيم پيش در يكي از "ساعت چايي" ها شاهين مبحث کردیت راپيش كشيد. حال كه به گذشته نگاه مي كنم مي بينم آن جلسه و آن بحث نقطه عطفي بود در حضور من و شاهين در اين مركز.
من و شاهين آن موقع اين موضوع را به صورت تئوریک مطرح كرديم. مي خواستيم در اين باره بحث شود و حدود و ثغور اين مسئله برايمان روشن شود. برخي از همكاران (به خصوص همنسلان خودمان) از اين بحث استقبال كردند. پس از مدتي بحث دريافتم دركي كه من از اين مسئله دارم با درك برخي ديگر از همكاران متفاوت است.
هيچكدام هم نتوانستيم همديگر را قانع كنيم كه نظر ما درست است اما به اين نتيجه رسيديم كه بايد بيشتر در اين باره صحبت كرد تا تفاهم بيشتري حاصل آيد و از كدورت هاي احتمالي در آينده به دليل عدم تفاهم جلو گيري شوداما عده اي ديگر از همكاران اصرار مي كردند بحث دراين باره موردي ندارد. به زعم آنها موضوع آن قدر واضح است كه نيازي به گفت وگو نيست.
به نظر آنها کردیت دادن تنها هنگامي مطرح مي شود كه چند نفر با هم مسئله اي را حل مي كنند و تصميم مي گيرند مقاله اي بر روي آن بنويسند. آن گاه بايد تصميم بگيرند نام چه كساني جزو نويسندگان باشد و نام چه كساني نبايد باشد. قوانين حقوقي و اخلاقي مربوط به اين موضوع هم سال ها پيش در يكي از بيانيه هاي انجمن فيزيك آمريكا آمده. پس به زعم اين افراد نيازي به بحث درباره کردیت نبود. من و شاهين و بسياري ديگر از همكاران معتقد بوديم وهستيم كه مصاديق کردیت بسی فراتر از اينها ست.
در فرهنگ سنتي ايراني كه به دانشگاه ها و مراكز علمي هم رسوخ كرده اتفاق بر اين است كه:" اين همه آوازه ها از شه بود." طبيعي است در چنين فرهنگي سخن از کردیت دادن و گرفتن براي تك تك اعضاي يك گروه نوعي زير سئوال بردن نظام فكري موجود است و تبعات ناخوشايند دارد.
در چنين چارچوب فكري كسي كه در يك گروه به خود اجازه مي دهد كه زبان باز كند و بگويد اين قسمت از كار را من انجام داده ام و متناسب با آن طلب اعتبار كند "تكرو", "طماع" , "خودخواه" و "خود پرست" قلمداد مي شود. به قول همان شخصي كه مخالف مطرح كردن بحث اعتبار بود كسي كه طلب کردیت می كند از نظر فرهنگ مشرقي ما خودخواه است. از ديد مشرقي چنين شخصي همانند ميخي است كه بالاتر از حد مجاز مي خواهد بايستد. بايد با چكش برسرش كوبيد ودر جايش نشاند.

دقت كنيد كه نكته در اين نيست كه شخص راست مي گويد ويا دروغ. نكته در اينجاست كه با ديد رايج در فرهنگ هاي مشرقي اين كار في نفسه اشتباه است. تواضع به معناي شرقي اش ايجاب مي كند شخص طلب کردیت براي كاري كه انجام داده نكند. مولوي اين طرز فكر را در مثنوي خود در قالب داستان شكار شير و روباه و گرگ آورده.
آن را در زير نقل كرده ام. پس از آن جلسه ساعت چاي يكي كه گمان كرده بود من و شاهين گله منديم مارا نصيحت كرد و گفت براي دل خودتان كار كنيد. چه كار به کردیت داريد. دل آدم بايد بزرگ باشد... آدم بايد بخشش بكند و از اين حرف ها . در صورتي كه ما اصلا گله مند نبوديم. بحثي كه ما مطرح كرده بوديم بحث تئوريك بودو بس.به هر حال من هنوز هم معتقدم در اين زمينه بايد سخن گفت و بحث كرد. داستان زيررا حتما به دقت بخوانيد تا عمق ماجرا و اختلاف بين طرز فكر ها را دريابيد. شايد بگوييد مقصود مولوي بحث عرفاني است نه اجتماعي و يا اخلاقي. ولي به نظر من مولوي هر سه بعد را در نظر داشته. شخصا معتقدم طرز فكر او (حداقل در بعد اجتماعي و اخلاقي) در اين زمينه خاص به درد يك محيط آكادميك نمي خورد. اما نظر شخص پرنفوذي چون مولوي را حتما بايد شناخت ولو آن كه با آن موافق نبود. کردیت دادن و گرفتن ارزش اخلاقي يك جهان بيني فردگرايانه است. هر چند اين جهان بيني به مذاق منجوق و بيشتر همنسلان و همفكرانش بسيار دلنشين مي آيد اما فرهنگ سنتي در اين منطقه از زمين با جهان بيني فردگرايانه سر مدارا ندارد. بنابراين بديهي است كه اين فرهنگ با ارزشي چون کردیت سر ناسازگاري داشته باشد. البته اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه فرهنگ و ارزش هاي حاكم بر آن "جسم صلب" نيستند. در گذر زمان اين دو دستخوش تغيير مي شوند. فرهنگ ايراني در طول تاريخ نشان داده كه قابليت پذيرش تغيير و انعطاف با زمان را در حد اعلا داراست. جمع بندي: بحث کردیت ابعاد گوناگون دارد وافراد مختلف درباره آن نظرات متفاوت و گاه متضاد دارند. همان طوري كه سعدي فرموده:"همه كس عقل خود به كمال بيند و فرزند خود به جمال." آري! در اين مبحث هم هر كدام از ما بر اين باوريم كه نظرمان صائب است. اما بياييد واقع بين باشيم و باور كنيم كه ديگر همكارانمان هم حرفي در اين زمينه براي گفتن دارند. حرف آنها هم ارزش شنيدن دارد. خود را حق كامل دانستن مي تواند اثرات ويرانگر در عمل داشته باشد. قبل از اين كه گاه عمل برسد بگذاريد درباره آن بحث كنيم. لازم نيست نظرات همديگر را قبول كنيم. همين كه به تفاهمي برسيم خود قدمي ارزشمند است. با توجه به اين كه نسلي جديد تر كم كم قدم به عرصه مي گذارند و با توجه با مراودات رو به گسترشي كه پژوهشگاه با مراكزي چون سرن (كه بر اساس همين اصل کردیت می گردند) دارد به جاست اين مقوله را بازبيني كنيم. فعلا نظر مولوي را-كه به شدت در جامعه دانشگاهي امروزين ريشه دوانيده- در اين باب بخوانيد:

شیر و گرگ و روبهی بهر شکار

رفته بودند از طلب در کوهسار
تا به پشت همدگر بر صیدها

سخت بر بندند بار قیدها
هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف

صیدها گیرند بسیار و شگرف
گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود

لیک کرد اکرام و همراهی نمود
این چنین شه را ز لشکر زحمتست

لیک همره شد جماعت رحمتست
این چنین مه را ز اختر ننگهاست

او میان اختران بهر سخاست
امر شاورهم پیمبر را رسید

گرچه رایی نیست رایش را ندید
در ترازو جو رفیق زر شدست

نه از آن که جو چو زر جوهر شدست
روح قالب را کنون همره شدست

مدتی سگ حارس درگه شدست
چونک رفتند این جماعت سوی کوه

در رکاب شیر با فر و شکوه
گاو کوهی و بز و خرگوش زفت

یافتند و کار ایشان پیش رفت
هر که باشد در پی شیر حراب

کم نیاید روز و شب او را کباب
چون ز که در پیشه آوردندشان

کشته و مجروح و اندر خون کشان
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن

که رود قسمت به عدل خسروان
عکس طمع هر دوشان بر شیر زد

شیر دانست آن طمعها را سند
هر که باشد شیر اسرار و امیر

او بداند هر چه اندیشد ضمیر
هین نگه دار ای دل اندیشه‌خو

دل ز اندیشه‌ی بدی در پیش او
داند و خر را همی‌راند خموش

در رخت خندد برای روی‌پوش
شیر چون دانست آن وسواسشان

وا نگفت و داشت آن دم پاسشان
لیک با خود گفت بنمایم سزا

مر شما را ای خسیسان گدا
مر شما را بس نیامد رای من

ظنتان اینست در اعطای من
ای عقول و رایتان از رای من

از عطاهای جهان‌آرای من
نقش با نقاش چه سگالد دگر

چون سگالش اوش بخشید و خبر
این چنین ظن خسیسانه بمن

مر شما را بود ننگان زمن
ظانین بالله ظن الس را

گر نبرم سر بود عین خطا
وا رهانم چرخ را از ننگتان

تا بماند در جهان این داستان
شیر با این فکر می‌زد خنده فاش

بر تبسمهای شیر ایمن مباش
مال دنیا شد تبسمهای حق

کرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجوری بهستت ای سند

کان تبسم دام خود را بر کند





گفت شیر ای گرگ این را بخش کن

معدلت را نو کن ای گرگ کهن
نایب من باش در قسمت‌گری

تا پدید آید که تو چه گوهری
گفت ای شه گاو وحشی بخش تست

آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست
بز مرا که بز میانه‌ست و وسط

روبها خرگوش بستان بی غلط
شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو

چونک من باشم تو گویی ما و تو
گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید

پیش چون من شیر بی مثل و ندید
گفت پیش آ ای خری کو خود خرید

پیشش آمد پنجه زد او را درید
چون ندیدش مغز و تدبیر رشید

در سیاست پوستش از سر کشید
گفت چون دید منت ز خود نبرد

این چنین جان را بباید زار مرد
چون نبودی فانی اندر پیش من

فضل آمد مر ترا گردن زدن
کل شیء هالک جز وجه او

چون نه‌ای در وجه او هستی مجو
هر که اندر وجه ما باشد فنا

کل شیء هالک نبود جزا
زانک در الاست او از لا گذشت

هر که در الاست او فانی نگشت
هر که بر در او من و ما می‌زند

رد بابست او و بر لا می‌تند







گرگ را بر کند سر آن سرفراز

تا نماند دوسری و امتیاز
فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر

چون نبودی مرده در پیش امیر
بعد از آن رو شیر با روباه کرد

گفت این را بخش کن از بهر خورد
سجده کرد و گفت کین گاو سمین

چاشت‌خوردت باشد ای شاه گزین
وان بز از بهر میان روز را

یخنیی باشد شه پیروز را
و آن دگر خرگوش بهر شام هم

شب‌چره‌ی این شاه با لطف و کرم
گفت ای روبه تو عدل افروختی

این چنین قسمت ز کی آموختی
از کجا آموختی این ای بزرگ

گفت ای شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتی گرو

هر سه را بر گیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی

چونت آزاریم چون تو ما شدی
ما ترا و جمله اشکاران ترا

پای بر گردون هفتم نه بر آ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی

پس تو روبه نیستی شیر منی
عاقل آن باشد که عبرت گیرد از

مرگ یاران در بلای محترز
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند

که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو

بخش کن این را که بردی جان ازو
پس سپاس او را که ما را در جهان

کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهای حق

بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش

همچو روبه پاس خود داریم بیش
امت مرحومه زین رو خواندمان

آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان

بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد

چون شنید انجام فرعونان و عاد

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

سربازان كوچك-قسمت چهارم

يكي از سنت هايي كه دكتر پرتوي عليرغم مخالفت هاي بسيار همكارانش راه انداخته و مدتي است جا افتاده ناهار خوردن كاركنان كنار هم است. صحبت هاي كاركنان بيشتر حول و حوش مسايل كاري مي چرخد. وقتي كاركنان مي بينند رئيسشان به حرف آنها گوش مي كند بيشتر به كار دل مي بندند. همين كار باعث شده كه فرهنگ پچ پچ و غيبت در اين بخش جايي نداشته باشد. دكتر پرتوي در استخدام كاركنان دقت فراوان مي كند و اگر خطاي غير قابل قبولي از يكي از آنها سر بزند او را توبيخ و در صورت لزوم اخراج مي كند . اما به تك تك كاركنان بخش -ازمستخدم و آبدارچي گرفته تا جراحان- به جاي خود ارزش قايل است و عقيده دارد هر كدام ازآنها كه كارشان را خوب بلدند و براي كارشان دل مي سوزانند در گرانبهايي هستند كه بايد قدرشان را دانست و نازشان را خريد. شعار دكتر پرتوي اين است:" كاركنان بيمارستان asset ما هستند."

بسيار اتفاق افتاده كه به هنگام صحبت هاي سر ميز ناهار دكترها يادشان افتاده كه بايد سفارشي حياتي در مورد بيمارهابه پرستاران بكنند.



نازنين ازآزيتا دعوت مي كند تا ناهار را مهمان آنها باشد. در غذاخوري به ظروف سالاد اشاره مي كند و مي گويد:" ازاين سالادها حتما ميل كنيد. براي من درست كردن سالاد سخت تر از پختن غذا ست. شستن دونه به دونه برگ هاي كاهو خيلي وقت گيره. به سالاد بيرون هم كه نمي شه اطمينان كرد! خوشبختانه اينجا هم سالاد ها متنوعن و هم به دقت ضد عفوني مي شن." آزيتا مي گه:" خوب ديگه از غذاخوري پزشك ها غير از اين هم نمي شه انتظار داشت!"
دكتر پرتوي از آزيتا مي پرسه:"شما با خانواده عليپور كه محله ششگلان "مي نشستند" نسبتي داريد؟" آزيتا مي گويد:" قبل از اين كه من دنيا بيايم خانواده عموي پدرم در محله ششگلان زندگي مي كردند. گويا خونه از پدرشان به آنها ارث رسيده بود." دكتر پرتوي مي گويد:"من با عموزاده هاي شما دوست بودم. يادش به خير! بچه كه بودم به حياط آن خانه مي رفتم وهر چه توت كال بود با هم مي خورديم." نازنين مي پرسد:" خيلي شيطون بوديد آقاي دكتر؟!" دكتر پرتوي جواب مي دهد:"اوووففف! از ديوار راست بالا مي رفتم! دلم براي بچه هاي الان مي سوزه. در آپارتمان هاي قوطي كبريتي تا بخوان يه كم بدون بهشون مي گن:" يواش تر همسايه پاييني ناراحت مي شه." نه بچه هاي الان مي تونن بچگي كنن نه جوون هاي الان جووني. يادش به خير! جوان كه بوديم اين قنادي ركس كافه-قنادي بود. باهم مي رفتيم آنجا ليموناد مي خورديم. يادش به خير! آن موقع همه چيز بيشتر مزه مي داد." بعد رو به آزيتا مي كند و مي پرسد:
" راستي دكتر حسن زاده متخصص چشم كه دو سال پيش فوت كرد هم بايد با شما نسبتي داشته باشد." آزيتا با تعجب مي پرسد:" از كجا دانستيد؟ ايشان عموي بزرگ مادر من بودند."



آزيتا نازنين و دكتر پرتوي شروع مي كنند به كشف پيوند هاي سببي و نسبي كه بين خاندان هاي آنها در دويست سال گذشته وجود داشته. در اين حال
خانم پرستار با حالت احساساتي و متاثر به آنها مي پيوندد و مي گويد:" الهي بميرم! اين بچه مي گه باباش قول داده بود اونا رو به شهر بازي ببره. ناراحته كه نمي تونه با بقيه به شهربازي بره."



خانم دكتر مي گه:" اين قدر به خودت فشار نيار. بالاخره از پا مي افتي ها!"



-چي كار كنم؟! دست خودم نيست. وقتي درسم را شروع كردم به من مي گفتند چند سال ديگه اونقدر در بيمارستان مرگ و بدبختي مي بيني كه ديگه دلت مثل سنگ مي شه. اما هر چي سن مي گذره دل آدم رقيق تر مي شه.

خانم پرستار ادامه مي ده:"واقعا عجب آدم هايي پيدا مي شن! ما هم پدر ومادريم اينا هم پدر ومادرن! آخه!آدم بچه رو مي بره كارگاه؟!"



دكتر پرتوي مي گه:" اوستا مرد بدي نيست. اتفاقا پدر مهربوني هم هست. خيلي در اين جريان شكسته شده. باهاش احساس همدردي مي كنم. اشكال اين جور آدم ها اينه كه مي خوان همه چيز رو با "زرنگي" -اونم با زرنگي با تعريف خودشون- حل كنن. زرنگي شون هم اغلب مشكل آفرينه."



خانم پرستار مي گه: " آره! همه شون همين جورن. يه اوستاي ديگه هم بود پسرده ساله اش رو سوار ترك موتور مي كرد. پسره از موتور افتاد و ضربه مغزي بهش وارد اومدو..."



خانم مهندس مي گه:" البته همه صنعتگرها آدم هاي سر به هوا و بي مسئوليتي نيستن. من در كارم با اين قشر زياد سر وكار دارم. اتفاقا من در شركت با يك جوشكار همكاري مي كنم كه مي تونم بگم از مسئوليت پذير ترين آدم هايي است كه تا حالا ديدم. اون هم پسرش رو با خودش سر كار مي آره -البته پسرش بزرگتره- ولي راه و چاه رو براش خوب توضيح داده. اصلا اين اوستا خيلي به مسايل ايمني حساسه. خدا را شكر تا به حال نه براي خودش و نه براي شاگردهاش اتفاق بدي نيفتاده. از قضا كارشون هم خيلي خطرناكه. بعضي از مهندس ها ي شركت به من ايراد مي گيرن و مي گن "ما رفتيم و چهار سال درس خونديم. چرا يك جوشكار بايد به اندازه ما در آمد داشته باشه!" بهشون مي گم كاري هم كه اين اوستا مي كنه-اونم با اين كيفيت- يه كار تخصصيه! هر جوشكاري نمي تونه اين كار رو انجام بده. براي اين كه يه جوشكار كه اصول جوشكاري رو هم بلده چنين كاري رو بكنه بيشتر ازچهار سال بايد تجربه داشته باشه. به علاوه اين فرد جان خودش رو به خطر مي اندازه و مي ره در اون ارتفاع جوشكاري مي كنه. در صورتي كه مي تونست مثل خيلي از همكاراش وارد بازار سياه آهن بشه و ده برابر يه مهندس يه شبه ثروت به هم بزنه. خوب! من بايد قدر چنين صنعتگري رو بدونم. موفقيت شركت من مديون همكاري با همين جور آدمهاست."

وقتي آزيتا اينا رو مي گه خانم پرستار با بي حوصلگي اين ور و اون ور رو نگاه مي كنه. اما دكتر پرتوي كه متوجه مي شه مخاطب آزيتا در واقع اونه نه خانم پرستار با دقت كامل گوش مي كنه. همين حركت او كافيه كه رضايت آزيتا رو جلب كنه. اما دكتر پرتوي مي خواد حسابي قاب آزيتا را بدزده. براي همين در حالي كه دستش رو زير چانه اش گذاشته پس از اندكي تامل لبخندي مي زنه ومي گه: " تنها كسي كه خودش كار خود شو با دل و جان و با جديت انجام مي ده مي تونه ارزش كار يك نفر ديگه رو كه همين ذهنيت رو داره درك كنه. بقيه فقط مدرك تحصيلي و پست ومقام و آلاف واولوف رو مي بينن!"

با اين دو جمله ساده دكتر پرتوي حسابي زده تو خال! اين دو جمله دقيقا همون چيزي است كه آزيتا مدتهاست مي خواد از يه بزرگتر بشنوه.

چرا نظر آزيتا براي دكتر پرتوي (و بالعكس) مهمه؟! جواب اين سئوال رو بايد در پيش زمينه اين دو نفر جست و جو كرد كه در قسمت هاي بعدي درباره اش مي گم.

ادامه دارد....


۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

سربازان كوچك-قسمت سوم

خانم مهندس و دكتر با هم كمي صحبت مي كنند و خانم مهندس شرح ماجرا را بيان مي كند. خانم دكتر مي گويد:
-شما نبايد از مادر اين بچه به دل بگيريد. زن بيچاره خيلي تحت فشاره.



خانم دكتر هر ماه مقداري پول كنار مي گذارد كه با آن به بيماران بي بضاعت كمك كند. دوستان و فاميل هاي نزديك خانم دكتر هم نذورات خود را به او مي دهند تا هر گونه كه صلاح مي داند صرف كند. معمولا خانم دكتر از اين گونه فعاليت هاي خود سخني با غريبه ها نمي گويد. تنها نزديك ترين افراد خانم دكتر هستند كه از اين گونه فعاليت هاي او با خبرند. حتي برخي از همكاران خانم دكتر وقتي ambition كاري او را مي بينند او را حريص و پول پرست مي نامند. به او تشر مي زنند كه چرا با اين كه از خانواده متمولي است باز هم اين گونه به خود زحمت كاركردن مي دهد. در محل كار فعلي همه كاركنان از رئيس بخش گرفته تا آبدارچي خانم دكتر را دوست دارند. موفقيت او را موفقيت خود مي دانند و با خوشي اش خوشحال مي شوند و از دلخوري اش دلخور. در مسايل مختلف زندگي اعضاي بخش يار و غمخوار همند.

اما قبل از اين كه خانم دكتر به اين بيمارستان منتقل شود با همكار خود كه مي بايست نامه ها ي اداري مربوط به بيمه را امضا كند مشكل داشت. همكار بخيل به او تشر مي زد وبه كنايه مي گفت:" ماشا الله به اين همه حرص و جوش! اين همه بابات برات گذاشته. اين همه در مطب درآمد داري. بازهم نمي تواني از اين چندرغازپول بگذري؟! اصلا من جاي تو بودم كار نمي كردم توي خونه مي نشستم و مثل "خانم ها" كيف مي كردم." خانم دكتر عصباني مي شد مي گفت:"آقاي دكتر! به تشخيص من اين عمل براي اين بيمار لازم بوده. من هم اين عمل را به خوبي انجام داده ام. هم من و هم بيمار راضي هستيم. اين وظيفه شركت بيمه است كه "حق" مرا بپردازد. تمام مدارك آن هم درست است. شما چرا كاسه داغ تر از آش مي شويد؟!
براي چه سنگ شركت بيمه را بر سينه مي زنيد؟! درضمن نحوه زندگي من به خودم مربوط است. من تناقضي بين كار كردن و "خانمي" نمي بينم." و به طعنه اضافه مي كرد:" گمان مي كردم حساب ميزان دارايي و ارث و ميراث افراد كار ماموران ماليات است نه جمعيت اطبا!" هربار كه خانم دكتر مسافرت مي رفت يا ماشين مدل بالاتري و يا ملكي جديد مي خريد آتش توپخانه ليچاربافان هم شديد تر مي شد. در آمد خانم دكتر چندان از ديگر همكارانش بيشتر نيست اما سبك زندگي او چنان است كه حسد حاسدان را تحريك مي كند. خانم دكتر دايره اي از دوستان و خويشاوندان دارد كه به او راه سرمايه گذاري موفق را مي آموزند و با او در مسافرت يا سرگرمي هايي از اين دست همراهي مي كنند. دوستان خانم دكتر هر گاه جنس عتيقه جالبي با قيمت مناسب به بازار آمد او را خبر مي كنندو... . خواهر خانم دكتر آرشيتكت است و چند نفر از دوستان نزديكش هم در كارهاي هنري هستند. خانم دكتردر خريد لوازم و دكوراسيون خانه و مطب با آنها مشورت مي كند.

همچنين خانم دكتر از بيشتر نمايشگاه هاي آثار هنري در شهر خود بازديد مي كند. هر وقت هم كه به تهران سفر مي كند برنامه سفر را چنان مي چيند كه از چند نمايشگاه هنري ديدن كند. در سفرهاي ديگرهم بيشتر وقت او صرف بازديد از موزه ها و گالري ها مي شود. خانه دوستان و خويشاوندان خانم دكتر خود از گالري هاي هنري دنيا چيزي كمتر ندارد! اين گشت و گذارها و تماشا ها در سليقه خانم دكتر تاثير مستقيم گذاشته و آن را صيقل داده. خانم دكتر وقت زيادي براي زيبا سازي محيط اطرافش صرف مي كند. سليقه صيقل خورده او به او كمك مي كند با بودجه كم محيطي فراهم كند كه جلوه فراوان داشته باشد.

اين دسته ازهمكاران خانم دكتر چنين دايره اي از دوستان و خويشاوندان وهمراهان ندارند. سرگرمي هايشان هم از جنس ديگري است. گمان مي كنند همه چيز تنها با پول فراهم مي آيد درنتيجه جلوه بيشتر زندگي خانم دكتر را حمل بر ثروت بيشتر او مي كنند و حسد مي ورزند و گره در كارش مي افكنند. خانم دكتر در محيط كارش كمتر از خانم مهندس با همكارانش درگير نشده. براي همين با او احساس همذات پنداري و نزديكي مي كند. به علاوه براي نرم تر كردن دل خانم مهندس اين بار تصميم مي گيرد اشاره مختصري به كمكش به خانواده اوستا بكند. بنا براين اضافه مي كند:" اوستا پول بيمارستان را هم نمي توانست بده. از طرف بيمارستان مي خواستند جوابشان كنند اما من رفتم و صحبت كردم و راضي شان كردم فعلا بيمار را بستري كنند. اگر نتوانند پول را جور كنند مجبورم خودم يه كاريش بكنم."


خانم مهندس پاسخ مي دهد:
- من از حرف هاي آن زن ناراحت نيستم. عصبي بودنش برايم قابل دركه. ناراحتي من بيشتر به خاطر خود اين طفل معصومه. خانم دكتر! نمي شه كاري براش كرد؟




- چرا! عملي هست كه مي توان امتحان كرد. البته شانس جواب دادن عمل زياد نيست. اما ريسكي هم نداره. يا بيمار مداوا مي شه يا همين طور باقي مي مونه. اما متاسفانه اين خانواده نمي توانند هزينه عمل را بپردازند.

- هزينه عمل چقدره؟
-فلان قدر...
-شما پدر احمد راضي كنيد برگه اجازه را امضا كند. هزينه عمل را من تقبل مي كنم.

خانم دكتر يكه مي خورد وپس از چند لحظه لحنش عوض مي شود و مي گويد:
-اوه! عزيزم! تو مسئوليتي نداري! تقصير تو نبوده دليلي ندارد بخواهي چنين فداكاري كني.
-مي دونم! احساس عذاب وجدان نمي كنم. هنوز هم باور دارم كه كاري كه من كردم درست بود! اما نمي تونم دست رو دست بذارم و كاري نكنم. من اون دست كوچولو را قبل از اين كه لاي دستگاه بره هم ديده بودم. در عالم معصومانه كودكي كه آدم پدر و مادرش را حق كامل مي دونه يك مشت كوچولو شده بود و با من كه از نظر او رفته بودم مامان و باباي او را اذيت كنم دشمني مي كرد. تا عمر دارم نمي تونم اون صحنه رو فراموش كنم.

-بسيار خوب! قبل از اين كه تصميم ات را به طور قطعي بگيري بيا بريم با رئيس بخش, آقاي دكتر پرتوي, مشورت كنيم.من به ايشان خيلي ارادت دارم. هرگز از مشورت با او ضرر نديده ام. ايشان عضو هيات علمي دانشگاه هم هستن. موقع دانشجويي استاد من بودن.

خانم دكتر ماجرا را براي دكتر پرتوي شرح مي دهد. دكتر پرتوي به دقت گوش مي كند و خطاب به خانم مهندس مي گويد:

-حس انساندوستي شما قابل تقديره اما...

حوصله خانم مهندس سر مي رود و حرف دكتر پرتوي را قطع مي كند و مي گويد:
-اما چي آقاي دكتر؟! مطمئن باشيد من از اون آدم هايي نيستم كه از روي احساسات تصميم مي گيرند و بعد هم پشيمان مي شن و زير تعهدشان مي زنند. من فكرهايم را قبل از اين كه اينجا بيايم كرده ام. براي جور كردن پول هم قبلا برنامه ريزي كرده ام. مطمئن باشيد تا آخرش هم مي ايستم !

-مطمئنم همان طور است كه مي فرماييد! نگراني من چيز ديگري است. همان طوري كه خانم دكتر شرح داده اند شانس موفقيت اين عمل بالا نيست. متاسفانه خانواده اين بيمار -به خصوص مادر او- شما را مقصر مي دانند. اين كمك شما ممكن است از نظر آنها به جاي مهرباني تعبير به احساس عذاب وجدان بشود. در اين صورت اين خانواده دست از سر شما بر نمي دارد . هر مشكلي در زندگي شان پيش بيايد از شما طلبكار خواهند شد. مشكلات اين گونه افراد تمامي ندارد. منظورم افرادي هستند كه به جاي انجام دادن كارها از طريق متعارف و اصولي به دنبال زرنگي ها و زير آبي رفتن ها -از آن نوعي كه پدر احمد در مورد سفارش شما كرد- هستند. تا يكي از مشكلات آنها را رفع كنيد يكي از اعضاي اين خانواده مشكلي جديد براي خودش و ديگران به وجود مي آورد. اگر هم از كمك به آنها امتناع كنيد ممكن است برايتان دردسربسازند. تاكيد مي كنم منظورم از" اين گونه افراد" صاحبان حرفه و صنعت خاصي نيستند. منظورم ميزان در آمد و سرمايه هم نيست. منظورم ذهنيت است. اتفاقا در بين ثروتمندان -به خصوص از نوع تازه به دوران رسيده اش كه اين روزها زياد شده اند- اين گونه افراد زيادند. متاسفانه ما هر روز با" آقازاده" هاي شانزده هفده ساله اي سر و كار داريم كه ماشين آخرين سيستم بابا را برداشته اند و كار دست خودشان داده اند.





خانم دكتر مي گويد: -فكر مي كنم حق با دكتر پرتوي باشد. مي ترسم مادر احمد او را با نفرت از شما بزرگ كند. وقتي اين پسر پانزده شانزده ساله شد -يعني آن سني كه آدم فكر مي كند همه چيز را مي داند و مي تواند دنيا را عوض كند- بيايد بلايي به سر شما يا خودش بياورد.






-من در تصميمم جدي هستم اما نحوه كمك را شما تعيين كنيد. به نظر شما اگر من اين كمك را ناشناسانه انجام دهم مشكل رفع مي شود؟







-فكر خوبي است. به آنها مي گوييم فرد خيري هزينه عمل را تقبل كرده. بهتر است شما ديگر با اين خانواده تماس نگيريد. بهتر است آنها فكر كنند شما هنوز شكايت خود را پس نگرفته ايد در اين صورت كمتر احتمال دارد به سراغتان بيايند وموجب مزاحمتي شوند. مي دانم آن چه كه مي گويم به نظر شما ماكياوليستي مي آيد اما ما در محيط كارمان آن قدر از اين مسايل مي بينيم كه مجبور مي شويم اين گونه فكر و عمل كنيم.



-ولي من مي خوام ازحال احمد با خبر شم.





خانم دكتر مي گويد:"من شما را در جريان مي ذارم. مي شه شماره تماس تون رو بديد؟"




خانم مهندس جواب مي دهد:



09143137891




اسمم آزيتاست. آزيتا عليپور.




خانم دكتر مي گويد:" اسم من نازنين است. شماره موبايل را يادداشت كنيد:09141151858 "


خانم مهندس رو به دكتر پرتوي مي كند و مي گويد:" آقاي دكتر! واقعا ممنون از اين كه وقت خودتونو در اختيارم گذاشتيد. از راهنمايي هاتون متشكرم." سپس با لحن كودكانه و خجالت زده اي اضافه مي كند:" در ضمن.... اوومممممم! از اين كه پيش داوري كردم........اوووووووووممممم! عجله كردم و وسط حرفتون پريدم عذر مي خوام."

دكتر پرتوي با تعجب ساختگي مي گويد:" شما وسط حرف من پريديد!؟ من يادم نمي آد."
و لبخند مهرباني بر لب مي راند.

ادامه دارد...

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

نيما اركاني



نيما اركاني يكي از فيزيكپيشگان برجسته معاصر در رشته انرژي هاي بالا است. نيما در اواخر دهه نود از دانشگاه بركلي دكترايش را گرفت و اولين پست داك خود را در اسلك گذراند. وقتي من در اسلك بودم نيما از آنجا رفته بود اما هر از گاهي به اسلك كه آن را به نوعي خانه پدري مي دانست باز مي گشت. نيما بيشتر عمر خود را در آمريكا و كانادا سپري كرده و فارسي نمي داند. رفتار وگفتارو سكنات او تمام و كمال آمريكايي است. من در اينجا از او به عنوان يك ايراني-آمريكايي موفق نمي نويسم بلكه به عنوان يك فيزيكپيشه موفق مي نويسم كه تمام خصوصيات يك نفر فيزيكپيشه موفق را در خود دارد. برخي از مقالات او بسيار پر ارجاع هستند. علت هم اين است كه در مقالات ايده نو و جالبي مطرح شده كه هنوز نپخته هستند. عده زيادي بر روي ايده كار مي كنند تا آن را "بپزند" در نتيجه مقاله ارجاعات فراوان مي گيرد. نيما مقالات كم ارجاع تر هم دارد كه من شخصا آنها را بيشتر مي پسندم. علت آن است كه اين مقالات با اين كه ايده نويني ندارند اما مطلب را به نيكي پرورانده اند. در هر دو مورد شخص بدون غرض و البته آگاه و اهل فن در مي يابد كه نويسنده مقالات فيزيكپيشه اي است توانا. علت شهرت نيما البته مقالات وي نيست. مگر چند نفر واقعا مي توانند مقالات او را بخوانند و ارزش علمي آن را درك كنند؟ علت شهرت نيما يكي حمايت غول هاي فيزيكپيشه نسل قبل از او و ديگر سمينارهاي جذاب اوست. نيما وقتي سمينار مي دهد اصطلاحاتي به كار مي برد كه سر زبان ها مي افتد. برخي از اين اصطلاحات چنانند كه در فرهنگ ما قابل گفتن نيستند!




حسد و غرض مختص جاي خاصي از دنيا نيست ودر همه جوامع وجود دارد. حاسدان نيما هم كم نبوده اند و نيستند. درست است كه سيستم مالياتي آمريكا و اروپا بسيار پيشرفته تر از ايران است اما حتي آنها هم موفق نشده اند بر ياوه سرايي و بيهوده گويي مالياتي برببندند. در نتيجه اظهار نظر هاي صد من يه غاز و اغلب غرض آلود در آنجا هم رواج دارد. يادم هست آن اوايل نيما را Big mouthمي خواندند و سمينار هاي سر زنده و توام با شوخي و اصطلاحات catchy او را حمل بر سر و صدا راه انداختن مي كردند.

از ديگر فيزيكپيشگان مشهور همنسل نيما ليزا راندال است كه در مورد مقالات او در سمينار هاي هفتگي مان چند بار بحث كرده ايم. كيفيت مقالات ليزا بسيار بالاست اما شهرت اوبيشتر مديون مصاحبه هاي فراوان او ست نه مقالات تخصصي اش (از مقالات تخصصي وي جزجمع نسبتا كوچك فيزيكپيشگان ذرات بنيادي كسي سر در نمي آورد). ليزا يك كتاب عامه فهم هم نوشته كه بر شهرت او افزوده. همان طوري كه با نيم نگاهي به تصوير ليزا دربالا مي توان حدس زد حاسدان ليزا نيز براي ياوه گويي درباره او در يافتن سوژه كم نمي آورند!

زماني بود كه حاسدان نيما , ليزا راندال را بر سر نيما مي زدند و حاسدان ليزا, نيما را بر سر ليزا! تو گويي با اين كار كوچكي و حقارت خود را از ياد مي بردند! در هر صورت ليزا و نيما هر دو باليدند و چنان بزرگ شدند كه شكي در بزرگي شان نماند. اما حقيراني كه اين دو را حقير مي خواستند در حقارت خود باقي ماندند.


(جان مادرتان نپرسيد كدام عكس ليزاست كدام عكس نيما!)




۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

سربازان كوچك....قسمت دوم

بعد از اين كه خانم مهندس بيرون مي رود بچه ها شروع مي كنند به شادي كردن. به تقليد از فيلم ها و كارتون هايي كه ديده اند قهرمانانه فرياد مي زنند: "موفق شديم! پيروز شديم!دشمن را بيرون كرديم!" اوستا از پنهانگاه خود بيرون مي آيد و همراه با بچه شادي مي كند. اما زن اوستا برعكس بچه ها و اوستا به شدت عصباني است و مي گويد:" نگاش كن تو رو خدا! عقلش همون به اندازه بچه هاس. ذله شدم. اين چه زندگيه تو برام درست كردي؟!" بعد به بچه هشت ماهه شان اشاره مي كند و مي گويد:" تا چشم ازش ور مي دارم چهار دست و پا راه مي افته ميخي پيچي مهره اي پيدا مي كنه مي ذاره توي دهانش. سفارش زنيكه رو به موقع تحويل مي دادي من هم مثل كولي ها به اين روز نمي افتادم." اوستا بازي با بچه ها رو ادامه مي ده و خودش رو به نشنيدن مي زنه.







اوستا به بچه ها مي گه:" بچه ها درسته كه اين دفعه پيروز شديم اما جنگ هنوز تمام نشده. بابا هنوز به سربازاشو لازم داره. فردا هم لازم نيست برين مدرسه." بچه فرياد مي كشن:"هورا!" زن اوستا سرش را تكان مي ده و مي دوه دنبال بچه هشت ماهه . فاطمه, دختر اوستا, مي پره بغل اوستا و با عشوه گري كودكانه مي گه:"بابايي! ما رو مي بري شهربازي؟" اوستا مي گه:" شما سربازهاي شجاعي باشين يه روز مي برمتون شهر بازي و مي ذارم سوار هر چي كه دوست داشتين بشين." شادي بچه ها چند برابر مي شه.





همه بچه ها از اين كه با مدرسه نرفتن يك شبه قهرمان شدن و كاري بزرگ براي خانواده انجام دادن احساس غرور مي كنن. اما احساس غرور احمد پسر بزرگ خانواده چيز ديگه ايه. يكي از دوستاي احمد به سراغش مي آد و مي گه:" احمد! خانم معلم خيلي ناراحت شد امروز كلاس نيومدي. به من سپرد تا اين تمرين هاي رياضي را بهت بدم حل كني." احمد جواب مي ده:"تمرين حل كردن مال بچه هاست. من كارهاي مهمتري دارم. بابام به من نياز داره. خودش به من گفت رو من بيشتر از همه حساب مي كنه." بعد شروع مي كنه به لاف زدن:"بايد مي ديدي چطور خانم مهندس از من ترسيد. بهش گفتم برو گمشو! برو ! مامان منو اذيت نكن...."









بعد از اندكي حوصله احمد در كارگاه به سر مي ره. براي اين هم خودش رو سرگرم كنه و هم بزرگيش رو به كمال برسونه يكي از دستگاه ها رو روشن مي كنه و دستش لاي دستگاه مي مونه و....






خانم مهندس خبردار مي شه و شكايتشو پس مي گيره و براي عيادت احمد به بيمارستان مي ره. مادر احمد با ديدن او شروع مي كنه به داد و فرياد و هر چه فحش آبدار بلده نثارخانم مهندس مي كنه. اوستا درگوشه اي نشسته و عكس العملي نشان نمي ده. چنان درمانده و شكسته شده كه تاب و توان نداره عكس العملي نشون بده اما در دل خودش رو سرزنش مي كنه و مسئول مي دونه . از نظر اوستا خانم مهندس گناهي نداره. با صداي زن اوستا پرستارها و خانم دكتر وارد اتاق مي شن. پرستار ها زن اوستا را ساكت مي كنن و خانم دكتر خانم مهندس رو به اتاقش مي بره واشاره مي كنه كه براش آب پرتقال بيارن.



ادامه دارد

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

سربازان كوچك...قسمت اول

خانم مهندس وارد كارگاه اوستا مي شود و بعد از سلام و عليك و رد و بدل تعارفات و جملات مرسوم طرح هاي قطعه اي را كه اخيرا طراحي كرده و قصد دارد سفارش دهد روي ميز پهن مي كند و خصوصيات آن را توضيح مي دهد. پس از اندكي بحث به قيمت و نحوه پرداخت مي رسد. خانم مهندس مي گويد:" اول نمونه آن را درست كن اگر راضي بودم قرار داد مي بنديم". اوستا جواب مي دهد:" اصل كار همان ساخت قطعه است. من همه پول را پيش مي گيرم." بعد از كلي چانه زني بالاخره خانم مهندس راضي مي شود و مي گويد: "باشه! همه پول را بهت پيش مي دم. اما يادت باشه دو تا چيز براي من خيلي مهمه. اول كيفيت و دوم زمان. بايد سر موقع سفارشم را تحويل بدي. "





موعد تحويل سر مي رسد اما اوستا همه پول را خرج كرده و چيزي نساخته است. خانم مهندس خيلي عصباني است. به اوستا مي گويد من از تو به اتحاديه صنف تان شكايت خواهم كرد.


بعد از مدتي همين كار را هم مي كند. به سراغ رئيس اتحاديه مي رود و ماجرا را بازگو مي كند. رئيس اتحاديه سري تكان مي دهد و مي گويد:"اين آدم هميشه كارش همينه. قبل از شما هم چند نفر از او شاكي بودند. بهتر بود اول تحقيق مي كرديد بعد سفارش مي داديد." پس از اندكي مكث ادامه مي دهد:" آخه دخترم! آدم همه پول را كه پيش نمي ده به كسي كه نمي شناسه." خانم مهندس در دلش مي گه "من براي شنيدن نصيحت اينجا نيامده ام." بعد هم به رئيس اتحاديه مي گه:" او عضو اتحاديه شماست. من به اعتبار اتحاديه شما به او اعتماد كردم. الان هم از او پيش شما شاكي هستم." رئيس اتحاديه مي گه:" بسيار خوب ! شكايت خود را كتبا بديد رسيدگي مي كنيم. اما دخترم! از من مي شنوي از او بگذر. تو حريف اين آدما نمي شي. غير از اعصاب خوردي چيزي عايدت نمي شه." خانم مهندس با دلخوري مي گه: "ببينيد حاج آقا! من اين شركت رو دست تنها راه انداختم و در اين سه سالي كه رئيسش بودم كم با آدم هاي جورواجور سر وكله نزده ام. با ده تا لمپن تر از او هم طرف شده ام." رئيس اتحاديه مي گه:"دخترم! من براي خودت مي گم. حيف نيست اين قدر حرص مي خوري! حيف نيست چين بيافته رو صورت به اين..". خانم مهندس پاكت نامه اي از كيفش در مي آره و با لحني خشك و رسمي حرف رئيس اتحاديه را قطع مي كنه ومي گه: "من مي خوام رسما از ايشان شكايت كنم. متن شكايت را قبلا تنظيم كرده ام. به من بگوييد روال اداري شكايت چيه. فرم خاصي هست كه بايد پر شه؟ "



القصه! شكايت تنظيم مي شه. اخطاريه اي به اوستا فرستاده مي شه مبني بر اين كه اگر تا فلان تاريخ سفارش رو تحويل نده خانم مهندس حق داره از اموال كارگاه با نظر كارشناس به اندازه خسارتش ضبط و مصادره كنه .





تاريخ مقرر فرا مي رسه اما اوستا هيچ كاري نمي كنه ولي شب قبل از مهلت مقرر ترفندي به ذهنش مي رسه. اوستا با خودش فكر مي كنه:" به هارت و پورت اين خانم مهندس نگاه نكن. بالاخره يه زنه! گريه بچه ببينه حالي به حالي مي شه شكايتشو پس مي گيره." فرداي آن روز اوستا زن و بچه ها شو مي بره كارگاه. به اونايي كه مدرسه مي رن هم مي گه: "نمي خواد برين مدرسه. حالا شما كار مهم تري دارين. شما سربازان منيد. سربازان من حمله!" اوستا به زن و بچه اش سفارش مي كنه كه وقتي خانم مهندس و كارشناس اومدن برن جلو و داد وبيداد كنن.





وقتي خانم مهندس سر مي رسه اوستا مي ره قايم مي شه و زن و بچه اش را مي فرسته جلو. زن بر سرش مي كوبه و داد مي زنه:" آي مسلمونا!آي همسايه ها! بيايين ببينيد چه طور مي خوان دار وندار يه زن بي پناه و بچه هاي معصومش را ازش بگيرن. بيايين ببينين چطور مي خوان ما رو از نون خوردن بياندازن."


بچه ها هم گريه مي كنن. خانم مهندس به داد و بيداد زن توجهي نمي كنه. با توجه به اين كه خودش هم زنه مي دونه كه همسايه ها طرف زن اوستا را نخواهند گرفت. اما به شدت تحت تاثير گريه بچه ها قرار مي گيره و با صداي بلند مي گه: " آهاي اوستا! مي دونم اينجايي و رفتي قايم شدي و زن وبچه ات را جلو فرستادي. به خاطر اين طفل هاي معصوم كه گير پدري مثل تو افتادن باز هم بهت مهلت مي دم. اما بدون كه منو نمي توني سياه كني. باز هم بر مي گردم. به نفع خودته زودتر سفارش منو آماده كني."


خانم مهندس در رو مي كوبه و بيرون مي ره.





ادامه دارد...