۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

تک تاپ

نه! عنوان این نوشته را اشتباهی تایپ نکرده ام. منظورم "تی تاپ" نبود! منظورم همان "تک تاپ" بود! ترجمه single top!


احتمالا شنیده اید که اخیرا پدیده "تک تاپ" را در آزمایش تواترون فرمی مشاهده کرده اند. البته کوارک تاپ که سنگین ترین کوارک مشاهده شده است بیش از ده سال است که مستقیما مشاهده شده. اما تا کنون بیشتر کوارک های ثبت شده جفت جفت تولید می شده اند. اخیرا مقاله هایی (1 و2 ) منتشر شده که خبر از ثبت رویدادهای تک تاپ می دهد.


بیشتر برهم کنش هایی که تاپ به وجود می آورند برهمکنش قوی هستند که به بقای طعم احترام می گزارند. در نتیجه تاپ و آنتی تاپ هم زمان تولید می شود. رویداد "تک تاپ" تنها هنگامی اتفاق می افتد که برهمکنش از نوع الکتروضعیف باشد.


بیشتر از این وارد این جزئیات نمی شوم . اما توصیه می کنم هم فیزیکپیشه ها و غیرفیزیکپیشه ها این فیلم را ببینند.
ثبت رویداد تک تاپ از نظر پدیده شناسی خیلی جالب نیست چون "فعلا" دقت ها آن قدر زیادنیست که به فیزیک جدید حساس باشد اما از قرار معلوم از نظر آزمایشگاهی یک قدم مهم است چرا که تشخیص چنین رویداد ی در پس زمینه شلوغ رویداد هایی که نشانه های مشابه دارند بسیار مشکل است. با این حال همان طوری که در فیلم می بینید این قدم و این موفقیت را جشن گرفته اند. آری! باید پس از برداشتن هر قدم موفق ایستاد و جشن گرفت. علم با همین قدم هاست که آرام آرام به پیش می رود. انصافا دوستان ما در آزمایش تواترون هم با روشی ابتکاری و با مزه موفقیت خود راجشن گرفته اند!

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

گزارش سخنرانی پروفسور وفا و مدال دیراک


سخنرانی پروفسور وفا دیروز در پژوهشگاه ما برگزار شد و مورد استقبال گرم قرار گرفت. فایل صوتی سخنرانی و عکس های رویداد را در این سایت می توانید مشاهده کنید.

من و شاهین در جمع نبودیم. ما به مدت سه ماه به ایتالیا آمده ایم. اتفاقا چند روز پیش همینجا مراسم جایزه دیراک برگزار شد. جای شما خالی! سخنرانی پلچینسکی واقعا دیدنی و شنیدنی بود! و همین طور شوخی های بانمکی که موقع گرفتن جایزه می کرد!


( شوخی های پلچینسکی به نظر من شوخی های مناسب و قابل قبولی برای جمع بودند به خصوص که : 1) پلچینسکی به هیچ شخص یا گروهی با شوخی خود توهین نکرد.2) شوخی پلچینسکی وقت جلسه را تلف نکرد. شوخی او کارهایی بود در ردیف با شیطنت سرک کشیدن به مدال دیراک مالداسنا(شخص دیگری که به همراه او جایزه را دریافت کرده بود) که نیم ثانیه هم طول نکشید اما بیشتر از تمام لودگی ها خنده بر لب نشاند و حاضرین در جلسه را شارژ کرد!)

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

چند نکته در مورد سفر کاری به خارج

ای میل زیر را هنگامی که یکی از دانشجویانم به سرن رفته بود به او فرستادم. گمان می کنم آن چه که به او نوشتم برای بیشتر دانشجویان دکتری مفید باشد.( زمانی دوستی از من ایراد گرفت و گفت ای-میل فرستاده شده را نباید در وبلاگ آورد. برای همین این بار از دریافت کننده ای-میل اجازه گرفته ام.)
> > > > > > > On Sun, 9 Mar 2008 11:31:54 +0330,
Yasaman Farzan wrote > > > > > > > >
Hello,
I hope you have had a smooth flight and settled down.
There is another important point that I forgot to tell you.
People will approach you and ask what you are working on.
You should be able to create a good impression in her/him by your answer.
Do not rush when you are describing your current project.
Explain in leisure and let her/him to give comments and ask questions. The comments might be irrelevant but, to be polite, you should pretend they are interesting. If they are totally irrelevant still try to rephrase them into something relevant. If the comment is something that you have never heard of, keep cool, thank her/him and say you will read about it. Ask the address of the relevant paper, find and read it and come back later to reply. In order to be able to lead such conversations you have to practice in advance. Today, do practice with yourself, imagine what kind of questions they would ask and prepare yourself for answering. Having a good conversation in which you show your knowledge of the topic and social skills (that you are really good at) will make your future! Soو spend time and energy on it. This is almost as important as your seminar. (And perhaps more)!
Do not hesitate to utter sentences such as "That is a very good question!" Be sure even the most accomplished physicists will enjoy hearing such compliments even from a young
student from a third world country. (I must mention that if you fulfill what I am telling here, they will not look down at you as someone from a third world country. Beyond any nationality, they will regard you as a brilliant student with a bright career ahead. (And of course a sociable one!) Take a good look at those who are very good at impressing other fellow physicists and learn their secret skill. Customize that skill to fit your own character and needs and use it to make your future. This is the meaning of what I told you before: "Try to be included in the international physics community and be one of them rather than being a distant observer."
I WISHED, INSTEAD OF LOADING MY HEAD WITH NONSENSE ABOUT HAVING MISSION OR SO, SOMEONE HAD TOLD ME THESE EIGHT YEARS AGO!

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

شرط ها و قول ها

هوشنگ با حالتی آشفته و نگران ماجرا را برای سارا بازگو می کند:" حمید عاشق دختر خانواده "ص" بود. خواستگاری کرد و جواب رد شنید برای همین خودکشی کرد. من پیداش کردم و مجبورش کردم استفراغ کنه. نمی خواد برگرده خونه شون. می گه اگر منو ببرین به اون خونه نکبت دوباره خودم رو می کشم." سارا جواب می دهد:"هوشنگ جان! آرام باش! توقراره یک پزشک بشی! اگر قرار باشه هر وقت همچین چیزی می بینی این طوری خودت را ببازی که نمی تونی کارت رو انجام بدی." هوشنگ می گوید:"نمی تونم آروم باشم. می ترسم دوباره کار دست خودش بده!" سارا جواب می ده:"نترس! اگر واقعا قصد هلاک کردن خودش رو داشت می رفت یک جا دور از آدم ها خودکشی می کرد. آمده و در دانشکده پزشکی سم خورده که بلافاصله پیداش بکنن و نجاتش بدن. این بچه, نیاز به توجه داره! همین! اگر این توجه به او معطوف بشه به زندگی بر می گرده. باید فکرهامون جمع کنیم و ببینیم چه جوری می تونیم توجه مون رو ابراز کنیم که نتیجه مثبت بده. با نگرانی هم کاری درست نمی شه! برو به مادرش خبر بده که اینجاس. البته به او نگو که ماجرا چیه. بگو می خواد چند روزی خانه ما بمونه با هم درس بخونیم. یه جوری ماست مالی کن بگو یکی از استادها باهاش کار داشت خودش نتونست بیاد خبر بده." هوشنگ جواب می ده:" من دروغ گفتن بلد نیستم. به علاوه همچین قصه ای رو باور نمی کنن." سارا جواب می دهد:"البته که باور نمی کنن. فکر می کنن حمید باهاشون قهر کرده و چند روز دیگه پشیمون می شه بر می گرده. بهتر از اونه که دلواپس بمونن."





پس از آن که حال حمید اندکی بهتر شد سارا به بالین او می رود و به او می گوید اگر چند شرط را رعایت کند و به او چند قول بدهد سارا هم قول می دهد که به خواستگاری دختر مورد علاقه اش برود و تمام سعی خود را به کار گیردتا نظر مثبت خانواده او را برای ازدواج جلب کند.



دختری که حمید عاشقش شده بود دختر یکی از خانواده های اعیان و از ثروتمندان قدیمی شهر بود. با وجود آن که ساختار اجتماعی شهر پس از جنگ کاملا عوض شده بود اما این خانواده همچنان به شدت پایبند ساختار طبقاتی قبل از جنگ بودند. بسیار بعید به نظر می رسید که حمید را که یک خانواده متوسط بود به دامادی بپذیرند.


سارا از روی نگاه حمید فکر او را می خواند و می گوید:" به نظرم تو باورت نمی شود که خواستگاری کردن من هم فایده ای داشته باشد. من هم نمی توانم صد در صد قول بدهم اما من در این مورد تجربه دارم. من برای پنج تا از برادرهایمان خواستگاری رفته ام و هیچوقت "نه" نشنیده ام!" حمید خنده تلخی می کند و با طعنه می گوید:"شما برای پسرهای حاج کاظم خواستگاری رفته اید. نه برای یه دانشجوی یه لا قبا مثل من!" سارا جواب می دهد:" این بار هم برای دکتر حمید می روم! هیچ وقت خودت را دست کم نگیر! دفعات پیش به خواستگاری کسانی رفتم که خواستگاران ثروتمندتر را رد کرده بودند. از آن خانواده های ثروتمند دیگر نامی باقی نمانده با همان سرعت که با چسباندن خود به دم و دستگاه یک شبه پولدار شده بودند با همان سرعت هم فراموش شدند. اما آن روز ها برای خودشان بروبیایی داشتند! حتی ما ها رو هم قبول نداشتند! با این وجود دختر هایی که بعدا شدند عروس های خانواده ما آنها را جواب کرده بودند. خواستگاری رفتن یک هنره. یکی از لوازم آ ن هم اینه که خودت را کوچک ندانی. خودت را نباید بزرگ
تر از اونی که هستی هم بدونی یا بخواهی معرفی کنی و لاف دروغ بزنی. روی نقاط واقعی ات مانور می دیم و ان شا الله موافقت می کنند."


حمید جواب می ده:"من هیچ نقطه قوتی ندارم. آخه من چی دارم که بخواد توجه اونا را جلب کنه!"


سارا جواب می دهد:" خیلی چیزها! اولا که دانشجوی دکتری هستی! اگر راهش را درست بدونی آینده مال توست. اولا راهش را باید یاد بگیری و در ثانی باید به پدر و مادر دختر بفهمانیم که دوره آن طبقه بازی ها و اعیان و اشراف بازی به سر اومده. آینده مال جوون هایی مثل توست. اگر البته شعورش را داشته باشی و قدرخودت رو بدونی. و اما در مورد خود این دختر خانم! فکر می کنی دختری مثل او که از بچگی در ناز و نعمت بزرگ شده در این سن و سال از شوهر آینده اش چی می خواد؟! چی می تونی تو به او بدی که قبلا نداره؟!"


حمید جواب می ده:"هیچی". سارا با عصبانیت ساختگی جواب می ده:"تو خیلی به "هیچی" علاقه داری. مگه نه؟! معلومه دیگه یه "هیچی" می گه خودش رو راحت می کنه! نه لازمه فکری بکنه. نه تلاشی و نه زحمت و تعهدی! خوبه والله!" حمید بعد از مدت ها لبخندی می زنه و می گه :" ببخشید! اما واقعا فکر نمی کنم چیز قابل عرضی داشته باشم." سارا جواب می دهد:" دختری در آن سن و شرایط از شوهر آینده اش فقط یک چیز می خواد:romance! تو هم با این ملودرامی که راه انداخته ای نشان داده ای که بیش از هر خواستگار دیگری قادری این خواسته او را برآورده کنی! اما دیگه ملودرام بسه! رمانتیک و عاشقانه رفتار کن تا قاپش را بدزدی اما نه از این راه ! گوش کن! در این سن او رمانس می خواد. بیست سال دیگه هم رمانس خواهد خواست اما جلوه و شکل رمانس برای سنین مختلف متفاوته! باید رمانتیک باشی! رمانتیک بمونی و بدونی چه طور وقتی سن می گذره و احساسات و نیاز ها عوض می شه جلوه رمانس هم عوض می شه."


حمید می گه:" خیلی سخت شد!" سارا جواب می ده:" که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها! آسون تر همونه که بگی "هیچی" و خودت را راحت کنی! "هیچی" هیچ مسئولیتی نمی آره! اما یادت باشه کسی که با "هیچی" گفتن خودش رو راحت می کنه "هیچی" هم گیرش نمی آد. اون وقت می مونه و به لگد پروندن به اون هایی که تلاش کرده اند و چیزهایی به دست آورده اند دل خوش می کنه!" حمید این بار با اراده بیشتری می گه: "سعی خودم را می کنم. لطفا شرط ها را بگویید."



شرط اول سارا این بود که حمید لج بازی را کنار بگذارد و به توصیه های دکتر معالج خود عمل کند و سعی کند تا زودتر خوب شود. شرط دوم آن بود که به محض خوب شدن به خانه شان رود و با پدر و مادرش آشتی کند و شرط سوم آن بود که در امتحانات آتی با نمره های عالی قبول شود.واما قول ها ! قول ها را در بخش بعدی می گویم.





ادامه دارد...
توضیح: داستان حمید واقعیست. البته دیالوگ ها و جزئیات زاییده ذهن منجوق است!

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

پاتوق

همان طوری که در قسمت قبل گفتم هوشنگ دوستانی در دانشگاه پیدا کرد که نکته مشترکشان علاقه به درس خواندن جدی بود. این گروه معمولا با هم می گشتند و همدیگر را آگاهانه یا نا آگاهانه تشویق به درس خواندن بیشتر می کردند. سارا از تشکیل این جمع کوچک بسیار خوشنود بود. سارا هوشنگ را تشویق می کرد که دوستانش را به خانه آنها دعوت کند. ابتدا دوستان هوشنگ از رفتن به خانه آنها امتناع می کردند. علت یکی رودربایستی بودو دیگر آن که فکر می کردند در حضور خانواده هوشنگ -آن هم با وجود مادری مانند سارا - باید رفتار ی رسمی داشته باشند. اما رفتار سارا کم کم این تصورات را از بین برد. کم کم خانه سارا تبدیل شد به پاتوق این جمع کوچک. رودربایستی را کنار گذاشتند و هر وقت می خواستند غذا و شیرینی جات عالی بخورند خود را در خانه سارا مهمان می کردند. سارا خود از" کل کل" کردن با این جوانان لذت می برد. در شوخی های پی-جی-فیفتین آنها شرکت می کرد و خود او هم هر از گاهی سر به سر آنها می گذاشت. ابتدا این جمع معذب بودند و فکر می کردند نباید در حضور سارا شوخی های ریتد-آر بکنند اما یواش یواش به این نتیجه رسیدند که سارا آن قدر "خانم"!!! است که اصلا این شوخی ها را متوجه نمی شود. پس از مدتی بدون رودربایستی در حضور سارا -هم چنان که اقتضای سن شان بود- شوخی های ریتد-آر می کردند.البته سارا معنی شوخی های آنها را می فهید اما به روی خودش نمی آورد تا آنها راحت باشند. اصلا برای سارای چهل وچند ساله این گونه شوخی ها آن قدر مهم نبودند که بخواهد عکس العملی نشان دهد! فقط در شگفت ماند که چه طور همان کسان که در زمینه های دیگر به هوش سرشار سارا اذعان دارند در این زمینه او را چنین "خنگ" فرض می کنند.


اما موضوعات دیگری پیش می آمد که سارا نمی توانست در برابر آنها سکوت کند و بی تفاوت باشد. در آن سال ها برخی گروه های سیاسی وابسته به همسایه شمالی در دانشگاه ها فعالیت گسترده داشتند و خیلی مایل بودند تا افرادی مانند هوشنگ را به سوی خود جذب کنند. خوشبختانه بچه های سارا -که احساسات ملی گرایانه قوی ای داشتند- هیچ گونه تمایلی به آن سو نشان نمی دادند. اما سارا نگران دوستان هوشنگ نیز بود. مهمترین دلیل اصرار او به دعوت دوستان هوشنگ همین مسئله بود. قطعا سارا به علت طبقه و خاستگاه اجتماعی- اقتصادی خود به این گروه ها علاقه ای نداشت. اما علت اصلی مخالفت وی مصیبت هایی بود در طول سال های جنگ و در زمان کمک مستمندان در آن دوره دیده بود. سارا به عیان تجربه کرده بود که آن چه که در تئوری به عنوان حمایت از اقشار فقیر تبلیغ می شود در عمل همه- و از همه بیشتر همان اقشار فقیر-را خرد می کند. قطعا سارا - برعکس جوانان ساده دل- با دیدن موفقیت ها ی تیم های ورزشی در المپیک و یا عکس های باله مسکو شیفته نمی شد و چهره پنهان و زشت ماجرا را هم می دید. هر از گاهی برخی از دوستان هوشنگ سخنانی می گفتند که رنگ وبوی علاقه به آن سوی مرزها را می داد. سارا در این موقع با حرارت تمام وارد بحث می شد و تا اشک طرف را در می آورد آرام نمی گرفت. سارا چندان علاقه ای به فلسفه نداشت اما برای آن که در بحث ها کم نیاورد مجبور شد مطالعاتی در این زمینه داشته باشد. متاسفانه کتاب به فارسی در این زمینه زیاد نبود. او مجبور شد که به فرانسه مطالعه کند. آری! مدت ها پیش حاج کاظم معلمی استخدام کرده بود که به دخترانش فرانسه بیاموزد اما هدف این آموزش آن بود که سارا و خواهرانش قادر باشند از همسران شریکان خارجی شوهرانشان پذیرایی کنند و یا حداکثر بتوانند طرز تهیه سوفله رابه فرانسه بخوانند و طرز تهیه پلو را به فرانسه بنویسند. خواندن کتاب های فلسفه به زبان فرانسه در برنامه نبود!! به هر حال, با وجود عدم علاقه و دشوار بودن متن های فلسفی, عشق و علاقه مادرانه سارا او را قادر سا خت به مطالعه خود ادامه دهد. این مطالعات سارا را قادر ساخت تا نشان دهدبرداشتی که گروه های سیاسی از آرا بزرگان فلسفه دارند برداشتی سطحی و بچگانه ودر عین حال خطرناک و مخرب است.


جمع دوستان هوشنگ با هم صمیمی بودند و مسایل خود را با کمک هم حل می کردند. اما هر کدام راز هایی داشتند که تنها به سارا می گفتند. سارا سنگ صبور و حلال مشکلات تک تک آنها شده بود. چند سال بعد برادر کوچک تر هوشنگ وارد دانشکده ادبیات شد. جمع دوستان او نیز به مهمانان همیشگی سارا اضافه شدند.



دریک روز زیبای بهاری سارا وبقیه دخترها و خانم های خانه در پنجدری نشسته بودند و بنا به سنتی دیرین گلبرگ های گل محمدی را جدا می کردند. پنجره باز بود و بوی گل های بهاری از باغ حالت کرخت کننده ای به همه آنها داده بود. در بین کارهای خانه که همه ساله تکرار می شد سنت پاک کردن گل های محمدی جایگاه ویژه داشت. هر کدام کپه ای از گلبرگ ها جلوی خود جمع می کردند. بخشی از آنها به دقت خشک می شد و به عنوان اودیه پلویی مورد استفاده قرار می گرفت. از بخشی دیگر مربای "گل" تهیه می شد. یکی از ویژگی های آشپزخانه های دختران حا ج کاظم -که غبطه خانم های دوست و فامیل را بر می انگیخت -تهیه "سرخ ترین" مربا ی گل بود.
بعدها برخی رنگ خوراکی اضافه می کردند اما سارا استفاده از رنگ خوراکی را دور از شان آشپزی خود می دانست و هرگز به چنین کاری تن در نداد.


الغرض! در حالی که خانم ها نشسته بودند و با گل ها ور می رفتند و شوخی و خنده می کردند, هوشنگ و چند تا از دوستانش سراسیمه و در حالی که یکی از دوستان را بر دوش خود حمل می کردند وارد شدند. هوشنگ که حسابی خود را باخته بود داد زد: "مامان! سم خورده بود تا خودکشی کنه!"


ادامه دارد...

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

Announcement


اگر در این تاریخ تهران خواهید بود سعی کنید در این برنامه شرکت کنید.پروفسور وفا مایلند با دانشجویان و محققان جوان تبادل نظر داشته باشند.

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

درباره نوشته سیما

دوست و همکار عزیزم سیما چندی است صاحب دو تا دختر ناز و مامانی شده. سیما به تازگی از روی احساسات لطیف مادرانه خود نوشته ای در باره رفتار نامناسب با بچه ها در وبلاگ خود نوشته که در آن چنان که رسم صحبت های اجتماعی طبقه تحصیلکرده ایرانی است مقایسه ای گذرا کرده با خارج:"یاد اون چه که از کشورهای اسکاندیناوی (درباره ی رفتار با بچه) می شنوم افتادم"
البته سیما درباره تاریخچه حمایت از کودکان در این کشورها چیزی نگفته بود و مقایسه تطبیقی ای بین دو فرهنگ در نوشته او دیده نمی شد. انتظار داشتم برخی از کامنت گذار ها پس از خواندن پست سیما از همدیگر در گفتن "پیف پیف پدر ومادر های ایرانی بو می دهند" پیشی بگیرند. خوشحال شدم وقتی دیدم که یکی نوشته:"... من همیشه می ترسم به بچه تربیت کردن کسی ایراد بگیرم. می ترسم خودم در آینده دچار بشم ولی همیشه حس می کنم خیلی مسئولیت سنگینی ه و در عجبم چه جور ادم ها زیر بار همیچین مسئولیتی می روند"

کامنت آخری که گذاشته شده بود مرا به گذشته ها برد:".اين حسو من هم دارم و زجر مي کشم از کساني که مادرند اما لياقت موهبتي که خدابهشون داده رو ندارن.من طاقت نمي آرم وقتي مي بينم مادري با گام هاي تند راه مي ره و بچه نوپاشو به دنبالش مي کشه.بچه موهبته و بايد از لحظه لحظه اش لذت برد."

من مادر نیستم و احساسات مادرانه برایم قابل درک نیست اما بچه بوده ام وبرخی احساسات کودکی ام را به نیکی به یاد دارم. یادم هست روزی با مادرم در خیابان راه می رفتیم. مادرم عجله داشت و مرا با خود می کشاند. من نتوانستم پا به پای او راه بروم و زمین خوردم. بینی ام زخم شد و مرا به درمانگاه بردند و زخمم را پانسمان کردند. یادم هست که درد داشتم اما به هر جان کندنی که بود جلوی خودم را گرفتم و گریه نکردم. علت آن بود که مادرم مرتب خودش را سرزنش می کرد و من نمی خواستم او بیشتر خودش را آزار دهد. حال اگر غریبه ای وارد می شد و می گفت مادرم لیاقت ندارد و... خدا می داند چه حالی به من دست می داد.


حالا چرا من این حرف ها را اینجا می زنم؟ ببینید! مسایل اجتماعی پیچیده تر از این حرف ها هستند. اولا هر چه که در خارج است درست نیست. در ثانی در مسایل این چنینی گرته برداری کار نمی کند. در خود آمریکا ایالت های مختلف قوانین حمایت از کودکان متفاوت دارند. در این قوانین و نحوه اعمال آنها ظرایف فرهنگی محلی در نظر گرفته می شود. در ضمن همه آنها هم موفق از آب در نمی آیند. برای همین به دقت روش های خود را مورد بررسی قرار می دهند و به تدریج اصلاح می کنند. شخصی مثل من که خارج از گود نشسته ام نباید به خود اجازه بدهم که بدون مطالعه کافی درمورد مادران دیگر پیش داوری کنم.


شاید ایراد بگیرید و سخن مرا به دعوت به انفعال تعبیر کنید.
من هرگز دعوت به انفعال نکردم! منتهی بر این نکته اصرار دارم که کاری که از روی جهل آغشته به تبختر باشد-مخصوصا در مقوله های اجتماعی- اوضاع را بدتر هم می کند. در همین مملکت خودمان هم هستند کسانی که برای بهبود زندگی کودکان "بدسرپرست" کار می کنند. پدر ومادر ی که " لیاقت موهبت " پدر ومادری ندارند با ضوابطی مشخص می شوند. مطمئن باشید "تند راه رفتن" جزو این ضوابط نیست! چیزهایی از قبیل اعتیاد و ناراحتی های روانی و تنبیهات بدنی آسیب رسان و... در این ضوابط قرار می گیرند. این که هر که بیاید و با سلیقه شخصی خود دیگری را متهم به عدم لیاقت برای مادری وپدری بکند عواقب ناگوار بسیار برای اجتماع خواهد داشت.
داشتم می گفتم: این گروه های مردمی بعد از شناسایی کودکان بدسرپرست- که خود پروسه ای جدی و تخصصی است, ازآنها به طرق مختلف حمایت می کنند. دختر عموی من و شوهرش که هر دو پزشک هستند و به خاطر شغلشان با مسایل اجتماعی آشنایند یکی از این گروه ها را تشکیل داده اند. همکارانشان در این کار عده ای پزشک و مدد کار هستند که با کم و کیف این گونه فعالیت ها از طریق صحیح و موثر آشنایند. بودجه فعالیت های گروه را هم خودشان تامین می کنند. البته برای جمع کردن کمک مالی تبلیغ نمی کنند ولی دوستان و فامیل های نزدیک که با فعالیت ها یشان آشنایند بعضی وقت ها به گروه کمک مالی می کنند. شما نیز اگر بگردید حتما در دور وبر خود از این گروه ها خواهید یافت که از کمک های مالی و غیر مالی شما استقبال خواهند کرد. اگر قصد کمک باشد راه این است : "کار را به کاردان سپردن و به کاردان یاری رسانیدن"! همین!

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

داستان سارا-دانشكده پزشكي

همان طوري كه آرزوي ديرين سارا بود هوشنگ وارد دانشكده پزشكي شد. قبل از اين كه كلاس هاي دانشكده شروع شود سارا پرس و جو هاي خود را شروع كرد تا هر كتاب تخصصي كه لازم باشد تهيه كند. هوشنگ به مادرش مي گفت: " اين همه "جوش زدن" لازم نيست هر وقت بخواهم مي روم كتابخانه دانشكده و كتاب هاي لازم را قرض مي گيرم." اما سارا بر خريداري كتاب ها اصرار داشت. مي گفت :"گمان نمي كنم به تعداد دانشجوها كتاب داشته باشند. بهتر است كه كتاب ها را خودت داشته باشي تا يه وقت تنبلي كتابخانه رفتن، باعث نشود در درس هايت سستي كني. خدا راشكر ما آن قدر امكانات داريم كه اين كتاب ها را بخريم! بگذار كتاب هاي كتابخانه براي دانشجوياني كه اين امكان را ندارند، باقي بمانند. اين هم يك جوري كمك است براي آن كه دانشجوهاي پزشكي اين مملكت باسوادتر باشند. وقتي اين كار كوچك از دست من بر مي آيد چرا دريغ كنم؟! سود باسواد بودن دانشجوهاي مملكت، در دراز مدت به همه مي رسد. بگذار من هم در ثوابش شريك شوم. به قول آقا جانت: كاشته اند خورده ايم. بكاريم تا بخورند."

پس از اندكي پرس و جو سارا به حقيقتي دردناك پي برد. بيشتر دانشجويان در بند درس خواندن و دنبال كتاب مرجع گشتن نبودند. بيشتر دانشجوها تمام طول سال را (آن موقع دانشگاه ها "ترمي" نبودند) يللي تللي مي كردند
و شب امتحان از روي جزوه هاي پر از غلط و غلوط و از رده خارج چيزهايي ياد مي گرفتند و با تقلب و مقدار معتنا بهي گريه و دروغ بافتن و زاري و التماس كردن نمره اي مي گرفتند. كمتر كسي به دنبال خواندن كتاب هاي مرجع و دقت در شكل ها و تفكر و تعمق در مفاهيم آنها بود. دانشجوها بدون درس خواندن نمره گرفتن را مايه مباهات مي دانستند و بر هر آن كه در طول سال از روي كتاب هاي مرجع با تفكر وتعمق و با ديد علمي و كنجكاوي تجربي درس مي خواند ريشخند مي زدند و او را "خر خوان" مي ناميدند. سارا از دريافتن اين حقيقت شوكه شد. سارا و تمام خانم هاي دور و برش براي پختن يك مربا هزار و يك نكته را در نظر مي گرفتند كه چه كنند كه رنگ مربا چنان باشد و بافتش زير زبان چنين شود و ماندگاري اش طولاني باشدو... براي كسي با چنين ذهنيت، رفتار سهل انگارانه دانشجويان غير قابل هضم بود. براي سارا قابل درك نبود كه چگونه كسي كه حرفه اي چون پزشكي را- كه با جان و سلامت مردم در ارتباط است بر مي گزيند- مي تواند اين همه نسبت به آموختن آن چه كه بايد بياموزد سهل انگار باشد.

سارا نگران بود كه جو دانشجويي هوشنگ را تشويق به سهل انگاري در درس خواندن بكند. مي ترسيد هوشنگ براي اين كه در جمع دانشجويان پذيرفته شود بخواهد خود را همرنگ جماعت كند و او هم چون ديگران به جاي درس خواندن درست و حسابي، دوران ارزشمند دانشجويي را به بطالت بگذراند.
براي همين روزانه هوشنگ را اندر اهميت احساس مسئوليت حرفه اي و آموختن دروس موعظه مي كرد اما گمان نمي كرد اين موعظه ها در عمل كارساز باشد چون مي دانست تاثير peer pressureدر آن سن بر جوانان چه قدر قوي است. بالاخره روزي حوصله هوشنگ از دست موعظه هاي سارا به سر آمد و صدايش را اندكي بلند تر كرد و با پرخاش گفت:" به همه چيه آدم كار دارين! خسته شدم! بابا! من ديگه بچه نيستم! خودم مي فهمم چه بكنم، چه نكنم. مادرهاي همكلاسي هام اصلا خبر ندارن اونا چي كار مي كنن. همين كه پسرشون دانشجوشده براشون كافيه. از همين الان به پسرشان آقاي دكتر مي گن و كيف مي كنن! شما رو هيچ جوري نمي شه راضي كرد! با معدل هيجده نفر اول استان شدم (آن موقع بيشتر معلم ها سقف نمره شان را هيجده مي گذاشتند. آوردن معدل هيجده واقعا كار بزرگي بود!) باز هم راضي نشديد. من حتي اگر ابن سينا هم بشم شما باز هم راضي نمي شيد. چرا فكر مي كنيد با بقيه فرق داريد؟! من چه گناهي كردم كه پسر شما شدم؟!" سارا چيزي نمي گويد و ساكت گوش مي كند. اما در دل خوشحال است چون مي داند نيم ساعت ديگر هوشنگ از پرخاش خود پشيمان مي شود و برمي گردد و معذرت مي خواهد. آن گاه به دقت به حرف هاي سارا گوش خواهد داد. همين طور هم مي شود. نيم ساعت بعدهوشنگ بر مي گردد و معذرت مي خواهد. سارا با لحني گله مند جواب مي دهد:" پدرت در طول اين همه سال كه با هم زندگي كرديم هيچ وقت صدايش را روي من بلند نكرد. تو پايت به دانشكده پزشكي نرسيده خودت را گم كرده اي و اين جوري با من حرف مي زني." هوشنگ خم مي شود تا دست سارا را ببوسد، اما سارا نمي گذارد و مي گويد:"به جاي اين كارها خوب به حرف هام گوش كن! من اين حرف ها را به خاطر خودت مي زنم. پس ساكت بنشين و به حرف هام خوب گوش كن. سعدي عليه الرحمه مي گويد:" حكيمي پسران را پند همي داد كه جانان پدر هنر آموزيد كه سيم وزر در سفر در محل خطر است يا دزد به يك بار ببرد يا خواجه به تفاريق بخورد. اما هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده. هنرمند هر جا كه رود قدر بيند و بر صدر نشيندو بي هنر لقمه چيند و سختي بيند." زندگي هم مثل سفره." دم روزگار درازه". ما يك روزي كارخانه اي و برو بيايي داشتيم. روزگار آن را از ما گرفت. كسي چه مي داند شايد در آينده همين باقي مانده هم از ما گرفته شود. اما همان طوري كه سعدي عليه الرحمه گفته "هنر دولت پاينده" است. هنر توهم همين درس و مشقته. خوب به درس و مشقت بچسب. گرفتن يك مدرك هنر نيست. بايد چنان عميق درس هايت را بخواني كه طبيب حاذقي شوي. طوري كه جامعه به تو نياز داشته باشد. در اين صورت تو و خانواده ات-همان طوري كه سعدي فرموده- سختي نمي بينند."

هوشنگ جواب مي دهد:" چشم مامان!" سارا جواب مي دهد: " با اين كه اين قول تو از ته دله، اما كافي نيست! جمع همكلاسي هايت مي توانند تو را در هدفت سست كنند." هوشنگ با طعنه جواب مي دهد:" پس چي كار كنم؟! هر كي اومد جلو، بهم سلام داد بزنم تو گوشش، بگم مامانم گفته با كسي حرف نزن، مشقاتو بنويس؟!" سارا مي خندد و مي گويد:" نه بزن بهادري لازم نيست! بين همكلاسي هايت هم حتما چند نفري هستند كه اگر بقيه دلسرد شون نكنن مي خواهند خوب درس بخوانند. آنها را پيدا كن و با هم جمع كوچك خودتان را تشكيل بديد. اين طوري بقيه نمي تونن شما را دلسرد كنن." هوشنگ جواب مي دهد:"چشم!" و چنين مي كند.


يكي از برادرهاي سارا در امتحان ورودي دانشكده فني دانشگاه تهران (آن موقع كنكور سراسري نبود) نفر اول شده بود. براي همين از طرف دانشكده او را به آمريكا فرستادند. در آن هنگام درس اين برادر تمام شده بود اما هنوز در آمريكا به سر مي برد. سارا به او نامه نوشت و خواست تا كتاب هاي مرجع گوناگوني را بفرستد. ( اين برادر بعد به ايران بازگشت و به كار كارخانه داري مشغول شد. در سن هشتاد و پنج سالگي از كارخانه داري بازنشسته شد
و دوباره كتاب هاي مهندسي را بازگشود و معلومات خود رابه روز كرد. از آن پس تا به امروز به طور تفنني كار مهندسي مي كند و كار تفنني اش هم روز به روز دارد جدي تر وحرفه اي تر مي شود!)

سارا هر از گاهي كتاب هاي هوشنگ را ورق مي زد و از او سئوال مي پرسيد. مثل خود ما كه جواب دادن به سئوالات غيرفيزيكپيشگان را اغلب مشكل مي بينيم هوشنگ هم معمولا جوابي درست و حسابي پيدا نمي كرد و قول مي داد كه بيشتر درس بخواند. زبان خارجه اي كه هوشنگ آموخته بود انگليسي بود. برعكس سارا و آقا ودود، هوشنگ فرانسه نمي دانست. يكي از دلمشغولي هاي سارا در زمان دانشجويي هوشنگ، جست و جوي ريشه لاتين و يوناني اصطلاحات پزشكي بود كه تحسين همه همكلاسي هاي هوشنگ را بر انگيخته بود.
(دقت كنيد تاريخي كه من از آن سخن مي گويم، يك دهه پيش از انتشار دايرة المعارف بزرگ لاروس است.)

روزي هوشنگ به اتاقش رفت و ديد كه سارا تمام تابلو ها را از ديوار برداشته. سارا سر مي رسد و مي گويد برادرش چند تايي پوستر آناتومي فرستاده. سارا قصد دارد آنها را به ديوار اتاق هوشنگ بزند. هوشنگ شوكه مي شود. آيا اين همان مادر سنتي اوست كه مي خواهد پوستر، آن هم چنين پوستر هايي، به ديوار بزند. هوشنگ حتم دارد كه سارا تا به حال از اين پوسترها نديده. اما هوشنگ در اين مورد اشتباه مي كنه. بسته را از دست سارا مي گيرد و مي گويد:
"ممنون ازلطفتون! اما اينجا جاش نيست. خواهرام ميان تو اين اتاق!"

سارا بسته را پس مي گيرد و خونسردانه مي گويد:" اشكالي نداره! آنها هم يه چيزهايي ياد مي گيرند. خوبه كه بدونن داخل بدن خودشون و داخل بدن شوهر آينده شون چيه." بعد سارا بسته را باز مي كند و شروع مي كند به زدن آنها به ديوار. هوشنگ هم به همراه پوسترها ميخكوب مي شود به ديوار! باورش نمي شود! آيا اين همان زني نيست كه به هنگام اوج جواني و زيبايي، وقتي مجبور شد در مهماني كشف حجاب شهرداري حضور پيدا كند، با وسواس تمام كت ودامن و كلاه لبه داري تهيه كرد كه عليرغم نام مهماني حجابش كامل كامل باشد!
سارا در حالي كه پوستر ها را به ديوار مي زند، مي گويد:" چرا بي خودي شلوغش مي كني؟! اينا فقط چند تا پوستر علمي هستند. بايد آن قدر ببيني تا چشمهات عادت كنند و در ذهنت حك شوند. وايستا ده منو نگاه مي كنه! بيا كمكم كن." اين كار سارا حركت نماديني بود كه نشان مي داد تحصيل جدي هوشنگ ( نه فقط گرفتن مدرك دكتري ) و آموختن مفاهيمي كه از او پزشكي حاذق مي سازد، چنان اهميت دارد كه به خاطر آن حتي مي توان هنجارهاي به شدت حساسيت برانگيز جامعه را ناديده گرفت. تازه تازه هوشنگ مي فهمد عمق اهميت تحصيل او براي مادرش چه قدر است. تصميم مي گيرد كه همان شود كه سارا مي خواهد.


همان گونه كه سارا آرزو داشت هوشنگ پزشك حاذقي شد: وزنه اي در جامعه پزشكي ايران كه جان بيماران بسياري رااز مرگ حتمي نجات داد. بيماراني را مداوا كرد كه ديگر پزشكان از مداواي آنها بازمانده بودند. در آن سال ها كه تعداد پزشكان كشور-اعم بر حاذق و غير حاذق- بسيار كمتر از حد مورد نيازبود، وجود پزشكي چون او گنجي محسوب مي شد. يك assetبراي شهر وكشور. با هر بيماري كه هوشنگ مداوا مي كرد موقعيت خانواده -همچنان كه در برنامه سارا بود- مستحكم تر و مستحكم تر مي شد. فرقي نمي كرد كه بيمار ثروتمند باشد يا فقير. قدرتمند باشد يا ضعيف. مشهور باشد يا بي نام ونشان. همه آنها ارزشمند بودند و در برنامه بلند مدت سارا نقشي بازي مي كردند. سارا خود نيز به اين نقش ها آگاه نبود، اما اطمينان داشت آنها روزي نقشي يكتا بازي خواهند كرد. براي همين به هوشنگ توصيه مي كرد هواي همه آنها را داشته باشد. زندگي پيچ و خم بسيار داشت و بازي هايي رخ مي نمود كه همان بيمار ضعيف و فقير و بي نام و نشان چنان كمكي به خانواده مي كرد كه از دست كس ديگري بر نمي آمد. به طور مثال سه دهه بعد، در سال 65، كه شهر به مدت چهل روز به طور مداوم بمباران مي شد، نوه هاي سارا به روستايي در نزديكي شهر رفتند. به طور اتفاقي يكي از بيماران قديم دكتر كه از اهالي روستا بود آنها را شناخت و در منزل خود پناه داد.

تاثير خط فكري كه سارا به هوشنگ مي داد به شخص هوشنگ محدود نشد. جمع دوستان درس خوان هوشنگ به تدريج بزرگ و بزرگ تر شد و بيشتر همكلاسي هاي او را دربرگرفت. از جمع دانشجويان آن دوره، پزشكان حاذق فراوان و محققان برجسته متعددي بيرون آمدند. بيشتر آنها البته مهاجرت كردند و در ايران نماندند اما آنان كه ماندند تاثيري فوق العاده داشتند.
در نسل هاي بعدي در خانواده و بين نوادگان حاج كاظم، جوانان زيادي دانشجوي پزشكي شدند. هوشنگ به اين دانشجوها دقيقا همان توصيه ها را مي كند كه روزي سارا به او مي كرد!


ادامه دارد...

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

داستان سارا-مادربزرگ

خلاصه سري قبل: سارا، دختر حاج كاظم، كه با مردي فاضل به نام آقا ودود ازدواج كرده است در جنگ جهاني دوم كارخانه خود را از دست مي دهد. سارا براي اين كه موقعيت اجتماعي خانواده خود را باز يابد تصميم مي گيرد روي تحصيلات فرزندانش سرمايه گذاري كند.

ادامه داستان: همان طوري كه در قسمت هاي قبل گفتم، پدر آقا ودود وقتي آقا ودود خردسال بود در يكي از اپيدمي ها در گذشته بود. آقا ودود كوچكترين فرزند خانواده بود. خواهر وبردارهاي بزرگتر او در كودكي در اثر بيماري هاي گوناگون از دنيا رفته بودند. تنها آقا ودود مانده بود و خواهر بزرگتر او. همسر خواهر آقا ودود هم متاسفانه در اثر بيماري جان سپرد و آقا ودود سرپرستي خواهر و هشت فرزند او را بر عهده گرفت. آقا ودود براي خواهر و مادر خود خانه اي گرفته بود و هر روز به آنها سر مي زد و دستي از سر نوازش به سر وروي خواهر زاده هايش مي كشيد. پس از جنگ كه خواهر زاده ها همه بزرگ شدند وبه دنبال زندگي خود رفتند، مادر و خواهر آقا ودود به خانه سارا نقل مكان كردند. اين نقل مكان علل مختلف داشت. يكي آن كه نگه داري خانه اي جدا خرج زيادي داشت و براي دو نفر زن تنها و پا به سن گذاشته خانه قبلي زيادي بزرگ بود. ديگر آن كه مادر آقا ودود حسابي پير شده بود و مي خواست زمان بيشتري با آقا ودود بگذراند. اما علت اصلي اصرار سارا بود. سارا در پروژه خود براي تحصيل بچه ها براي مادربزرگ آنها نقش خاصي در نظر گرفته بود. در واقع سارا به كمك او نياز داشت.

مادر آقاودود زن نجيب و ساكتي بود. بيوگي زود هنگام، شرايط سخت زندگي، همزيستي با دختر بيوه شده اش و داشتن عروسي مهربان و فهميده اما به شدت عزيزدردانه ، آن هم از طبقه اجتماعي و اقتصادي بالاتر، به او آموخته بود كه هر حرفي را قبل از به زبان آوردن هزار بار سبك سنگين كند تا مبادا به كسي بربخورد. بيشتر اوقات مادر آقا ودود در اين آخر عمر به عبادت و دعا خواندن و تسبيح (سبحه) گرداندن مي گذشت. او كه در سن يازده سالگي به خانه بخت رفته بود در خانه پدري اندكي خواندن و نوشتن آموخته بود، بعد از ازدواج به تشويق همسرش تحصيلات قرآني خود را ادامه داد. برعكس خانه سارا ومادرش در خانه آنها خدمه وجود نداشت. فقط خانمي هفته اي يك روز براي شستن رخت ها به خانه آنها مي آمد. آن روز را هم مادر آقا ودود مي بايست تمام مدت با هزار زحمت آب جوش براي شستن رخت ها تهيه كند. آن موقع اين همه وسايل آسايش وجود نداشت. مثلا اگر مي خواستند براي ناهار مرغ بپزند مجبور بودند پرهاي مرغ را هم خود دانه به دانه بكنند. اگر مي خواستند آش رشته درست كنند علاوه بر پاك كردن سبزي، مي بايست رشته آن را هم خودشان از خمير درست كنند. براي همين كار يك خانم خانه دار با چند تا بچه واقعا شاق بود.
تحصيل در كنار اين همه زحمت از خودگذشتگي زيادي مي طلبيد. اما مادر آقا ودود اين زحمت را به جان خريد چون به تحصيل به صورت يك امر مقدس مي نگريست و آن را نوعي عبادت مي دانست.

مادر آقا ودود حافظ كل قرآن شد. علاوه بر آن قسمت عمده اي از گلستان و بوستان و بسياري از اشعار كلاسيك فارسي را حفظ كرد و اندكي عربي آموخت. به اصرار و تشويق چنين مادري بود كه آقا ودود آن زمان چهار زبان علاوه بر فارسي و تركي خودمان آموخته بود و آن همه به مطالعه علاقه داشت.

مادر آقا ودود ونوه هايش به هم خيلي نزديك بودند. اين مادربزرگ آنها دريايي از داستان هاي آذري مي دانست كه با حوصله و آب و تاب براي بچه ها تعريف مي كرد. بچه ها آن يكي مادربزرگشان را هم دوست داستند. اما مادر سارا زن با جذبه اي بود. نوه ها هيچ وقت به خود اجازه نمي دادند خيلي به مادر سارا نزديك شوند مگر آن كه او خود چراغ سبزي نشان دهد. اما اين يكي مادربزرگ ساكت و سر به زير بود وبراي بچه ها هميشه قابل دسترس.


طرز فكر سارا با مادر شوهرش فرق داشت. او تحصيل بچه ها را وسيله اي مي دانست براي رسيدن به هدفي ديگر. تحصيل به خودي خود براي سارا هدف نبود. با اين حال سارا به درستي دريافت حضور مادرشوهرش در خانه و حرمتي كه او براي" علم براي علم" قايل است به بچه ها دلگرمي خواهد بخشيد تا بيشتر درس بخوانند. مي دانست همين كه او به نوه هايش قول مي دهد سر نماز دعايشان كند تا در امتحان ها موفق شوند، تقويت روحي عظميي برايشان خواهد بود.

طرز فكر اين دو خانم با هم فرق داشتند اما درايت سارا و نجابت مادر شوهرش باعث شد مقابل هم قرار نگيرند بلكه مكمل هم شوند.

ادامه دارد...
مجموعه كامل داستان سارا را مي توانيد در اينجا بخوانيد.