۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

خرقه تزوير، از باد غرور آبستن است

در بين تبريزي هاي قديم رسم هاي گوناگوني براي عزاداري امام حسين وجود داشت. از جمله در روز اربعين چهل شمع را در چهل مسجد مختلف پخش و روشن مي كردند. به اين رسم "شمع پايلاماخ" مي گويند. اين رسم در دهه پنجاه كم كم روبه فراموشي مي رفت. اما از حدود سال شصت و چهار به بعد اين رسم دوباره احيا شد. قبل از آن اين رسم بيشتر توسط مردها انجام مي گرفت. زنها در اين رسم (وديگر رسم هايي كه لازمه آن گشت و گذار در خيابان ها بود) نقش زيادي نداشتند. زنها براي عزاداري در خانه يكي از همسايه ها و يا در مسجد محل جمع مي شدند و گوش به مرثيه مي دادند ، گريه مي كردند وآرام برسر و سينه مي كوفتند.
برخي از خانم هاي همتيپ مينا كه از آن شكل سنتي عزاداري زنانه رويگردان بودند، رسم پخش شمع را مناسب روحيه و رفتار خود يافتند و آن را دوباره احيا كردند. احياي اين رسم ديرين آن هم توسط خانم هاي همتيپ مينا به مذاق دو دسته خوش نيامد. دسته اول افرادي بودند كه ديد غير مذهبي داشتند. از نظر آنها شركت خانم هاي مدرني مانند مينا در هر گونه مراسم مذهبي آن هم از نوع عزاداري تاسف برانگيز بود. اين دسته نمي توانستند درك كنند نياز هاي روحي افراد پيچيده تر از آن است كه بتوان آنها را در قالب دو كليشه سنتي و مدرن تقسيم بندي كرد.
نمي فهميدند كه وقتي نياز روحي به وجود مي آيد شخص سالم به دنبال راهي براي ارضاي اين نياز مي گردد . احياي سنن ديرين بومي و تابيده با رگ و پي يك فرهنگ اغلب عملي ترين راه براي ارضاي اين گونه نيازهاي روحي هستند.
با اين واقعيت نمي توانستند كنار بيايند كه "مردم" بدون توجه به بحث هاي روشنفكري آنها و سخنوري هاي شبه فلسفي آنها و غرولندهايشان، " زندگي" خود را خواهند كرد.
دسته دوم زنان و مردان سنتي و متعصب شهر بودند. اولا اين افراد از آن كه به خاطر يك امر مذهبي خانم ها ي همتيپ مينا از اين مسجد به آن مسجد بروند، دل خوشي نداشتند. در ثاني، به زعم آنها اين خانم ها "شورش رو در آورده بودند!" در قديم، وقتي مردها اين رسم را اجرا مي كردند، با پاي پياده از اين مسجد به آن مسجد مي رفتند. آنان كه مي خواستند سنگ تمام بگذارند كفش و جوراب هم نمي پوشيدند و با پاي برهنه مي رفتند. اما اين خانم ها سنگ تمام گذاشتن را در چيز ديگري مي دادند. به عنوان مثال در آن زمان در مغازه هاي ايران تنها شمع هاي ساده اي بودند كه به هنگام سوختن بوي موم مي دادند. خانم هايي كه مي خواستند سنگ تمام بگذارند شمع هاي جيگلو بيگلوي معطر از خارج براي اين منظور مي آوردند. آن زمان اربعين در زمستان بود. افراد سنتي به تحقير مي گفتند اين خانم ها اين رسم را احيا كرده اند تا پز پالتوپوست هايشان را بدهند. به واقع هم اين خانم ها براي مراسم پخش شمع از هميشه بيشتر به ظاهر خود و ماشينشان مي رسيدند اما علت، خودنمايي و يا پز دادن نبود. آنها با احساسات صادقانه مذهبي اقدام به آن كار مي كردند. اين كار آنها واكنشي بود به تظاهر رياكارانه به ساده زيستي كه در جامعه آن روز رواج پيدا كرده بود. آش تظاهر به زهد و ساده زيستي چنان شور شده بود كه خان هم فهميده بود! به عنوان مثال، در برنامه تلويزيوني محبوب و مردمي "سيماي اقتصاد ما" قطعات طنزي پخش مي شد كه در برخي از آن ها دلال هايي به طنز كشيده مي شدندكه در بين خود تظاهر به فرنگي مآبي مي كنند و لي وقتي مسئولين مملكتي را مي ديدند لباسي كهنه بر تن مي كردند تا خود را زاهد نشان دهند. اين قطعات طنز كه ريشه در واقعيت داشت، به شدت به دل مي نشست و برنامه "سيماي اقتصاد ما" را تبديل به برنامه اي پربيننده كرده بود.
مينا و دوستانش از اين تظاهر ها بيزار بودند و به همين خاطر آن شيوه را براي ارضاي نيازهاي روحي مذهبي خود بر گزيده بودند. در واقع با صائب تبريزي هم آوا بودند وقتي كه مي فرمود:
خرقه تزوير از باد غرور آبستن است
حق پرستي در لباس اطلس و ديبا خوش است."
ادامه دارد....

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

همه جان و تنم! وطنم، وطنم، وطنم، وطنم!

هوشنگ: مينا جان! خسته شده اي! بهتره بري پيش بچه ها و مدتي در بروكسل تمدد اعصاب كني!
مينا: هر دو باهم بريم.
هوشنگ: مي دوني كه من نمي تونم. كار دارم.
مينا: تو كه در بروكسل هم اجازه مطب داري. مامانت هميشه به نوه هاش مي گه (راست هم مي گه) كه چون تو به موقعش درس و مشقت رو جدي گرفته اي الان هر جا كه روي "قدر بيني و بر صدر نشيني". مي دوني چند تا از دكتر ها و مهندس ها كه در اين سال ها زندگي مرفه خودشون رو ول كردند و رفتند خارج، مجبور شده اند براي گذران زندگي ظرف بشويند و چمن كوتاه كنند. تو اين موقعيت ممتاز را داري و استفاده اي نمي كني. تنها با فروختن بخشي از املاكمان مي تونيم يك آپارتمان جمع و جور در بروكسل بخريم.
هوشنگ: بروكسل به من احتياجي نداره. وطنم به من احتياج داره. در اين شرايط جنگ و بحران كه پزشك ها ي زيادي گذاشتند و رفته اند نمي تونم خودم را راضي كنم و من هم برم.
مينا:
سعديا حب وطن گرچه حديثی ست شريف/ نتوان مرد به زاری که بدينجا زادم! "وطن" همان جاست كه "دل" اونجاست. "دل" من هم جاييه كه اميد و آرزوم اونجان!
هوشنگ: براي خاطر كساني بايد بمونم كه هر كدام اميد و آرزوي چند نفرند.
مينا پس از اين مكالمه، ديگر هيچ وقت بحث مهاجرت را پيش نكشيد. اما سالي چند ماه به نزد فرزندانش مي رفت. موقع برگشتن براي بستگان و دوستان تحفه هاي درخواستي مي آورد. اگر بگم اين تحفه ها چي بودند خنده تان مي گيرد: دستمال توالت، موزهايي كه از بس در چمدان مي ماندند پوستشان قهوه اي رنگ مي شد، اسكاچ و...براي جلوگيري از سوء تفاهم احتمالي، اجازه بديد اين كلمه آخري را توضيح بدهم! منظورم همان شي پارچه اي مانند است كه معمولا به رنگ سبز مي باشد. روي آن مايع ظرفشويي مي ريزيم و با آن ظروف كثيف و چرب را مي سابيم!يه وقت فكر ديگه اي نكنيد! منظورم همون بود كه گفتم! اين كالاهاي ساده و پيش پا افتاده در آن روزگار غنيمتي به حساب مي آمدند. كار خانه ها به شدت به مواد اوليه وارداتي نياز داشتندكه در شرايط جنگ و تحريم وارد كردن آنها مقدور نبود. در نتيجه اين كالاها يا كمياب بودندو يا كيفيتي بسيار پايين داشتند.
البته، مينا سوغاتي هايي هم با خود مي آورد كه هنوز هم گرفتن آنها شيرين است: مثل شكلات هم از نوع سويسي آن و هم از نوع بلژيكي اش. شكلات سويس به مذاق ايراني خوش تر مي آمد. بلژيكي ها به شكلات هاي خود بسيار مي نازند و تقريبا مي توان گفت نسبت به آن تعصب دارند. به احترام كشور ميزبان و نوعي حق نان و نمك، مينا وظيفه خود مي دانست هميشه چند جعبه شكلات سياه بلژيكي نيز با خود به ارمغان آورد!

مجموعه كامل داستان تاريخي-خانوادگي سارا را مي توانيد اينجا بيابيد.


ادامه دارد...

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

مينا در ميان لوازم محبوبش در پناهگاه

مينا تمام چيني هاي عتيقه و كريستال هاي چك محبوب خود را در كاغذ پيچيده بود و به زير زمين آورده بود. در اين ميان ، محبوب ترين اين لوازم را به پناهگاه منتقل كرده بود. در بين اين لوازم ژاكت پوست مينكي بود كه مادرش به هنگام عروسي او برايش تهيه كرده بود. مينا ژاكت پوست را به همراه چندين حبه نفتالين در يك بقچه گذاشته بود. مينا از زمان اقامت در فرانسه عضو انجمن حمايت از حيوانات شده بود و در نتيجه مخالف استفاده از ژاكت و پالتوي پوست بود. با اين حال به اين پالتوي پوست دلبستگي عاطفي داشت. نرمي اين پوست و گرماي آن نرمي و گرماي آغوش مادرش را به خاطر او مي آورد كه سال پيش از دنيا رفته بود. پوست مينك معمولا قهوه اي است. مادر مينا قبل از عروسي او بسيار جست و جو كرده تا رنگ سفيدي بيابد كه با لباس عروسي مينا همخواني داشته باشد. مينا مخالف اين جست و جو ها و خريد هاي مادرش بود. مينا نيز "در عنفوان دانشجويي چنان كه افتد و داني" كمي تا قسمتي چپ مي زد و مخالف تشريفات و جواهرات و پالتو پوست و... بود البته چند سال پس از دوران دانشجويي و اندكي پس از آن كه در آمد هوشنگ بالا رفت به مانند اغلب همقطارانش چپ زدن را كنار گذاشت. اما در آن سال ها و در آستانه عروسي خود بر سر خريد ها با سارا و مادر خود زياد در افتاده بود. بعدها مينا وقتي عروس هايي راديد كه عصر و يا شب هنگام با بدن عرق كرده و با پيراهن نازك عروسي خود، در حياط با مهمان ها خداحافظي مي كنند و روز بعد به سرماخوردگي شديد گرفتار مي شوند، دريافت چه قدر مادرش به فكرش بوده! مينا "مادري" را از مادر خود و سارا آموخته بود. از نظر او مادر بايد چنين مي بود! البته قطعا هر كسي آن قدر تمكن مالي ندارد كه براي دخترش ژاكت پوست مينك بخرد، اما از نظر مينا نوع نگرش اهميت داشت. به نظر مينا هر مادري مي بايست دغدغه آن را داشته باشد كه جزئيات نيازهاي فرزند خود را در يابد و پيش بيني كند و تمام سعي و امكانات خود را برطرف كردن آن به كار گيرد. در غير اين صورت مادري "بي مصرف" است! مينا درك نمي كرد كه برخي از خانم ها ديد ديگري به مادر بودن دارند. مادر خوب بودن را در چيز ديگري تعريف مي كنند. مينا در اين مورد (بر خلاف خيلي مسايل ديگر) بسيار بسته مي انديشيد و تاب نظر ديگري را نداشت! علت عصبانيت چند دقيقه پيش اودر پاي تلويزيون هم همين بود.




هوشنگ وقتي از افكار خود فارغ مي شود به تماشاي مينا مي ايستد كه ژاكت مينك را به ياد مادرش به صورت مي ماليد. هوشنگ به او مي گويد:"چرا ديگه نمي پوشيش؟! خيلي بهت مي اومد." مينا پوزخندي مي زند و به طعنه مي گويد:"چشم! حتما! اين بار كه براي وايستادن در صف روغن نباتي كوپني رفتم، همين را مي پوشم."




صداي افتادن بمب گفت و گوي آنها را بر هم مي زند. سكوتي مرگبار بر پناهگاه حاكم مي شود. اندكي بعد صداي آژير سفيد به گوش مي رسد. مينا مي پرسد:"فكر مي كني كجا افتاد؟" هوشنگ جواب مي دهد:" صدا ضعيف بود! به نظرم خارج از شهر بود." مينا با نگراني مي گويد:" واي خدا! نكنه پالايشگاه را زده باشند! خدايا خودت پسر عموم و بقيه را حفظ كن!" پسر عموي مينا مهندسي بود كه در پالايشگاه كار مي كرد. پالايشگاه بارها و بارها هدف قرار گرفت. پناهگاهي محكم داشت كه علي الاصول كاركنان مي توانستند به هنگام خطر در آنجا پناه گيرند اما بيشتر آنها با از جان گذشتگي مي ايستادند و شيرها و فلكه هاي ضروري را مي بستند. حفاظت از پالايشگاه براي آنها مهمتر از حفظ جانشان بود. تامين سوخت منطقه در آن شرايط بحراني كار ساده اي نبود! حاصل فداكاري هاي عده اي بود كه هرگز ازآنها آن چنان كه بايد قدرداني نشد!




ادامه دارد....

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

خودمان آستين بالا بزنيم!

بحثي نسبتا طولاني در فيس-بوك با دوستي قديمي در مورد وزراي خانم پيشنهادي آقاي دكتر احمدي نژاد داشتيم.فكر مي كنم به توافق رسيديم كه حضور اين بانوان در كابينه باعث مي شود كه ايشان براي دختران خانواده هاي سنتي وغير تحصيلكرده، الگو شوند و در نتيجه بانواني همتيپ خانم فاطمه آجرلو در جامعه باز توليد شوند و رفته رفته پست هاي مهم كشور را بگيرند.
كاري ندارم كه اين موضوع براي جامعه، به خصوص براي جامعه زنان، خوشحال كننده است يا ناراحت كننده!
اما نكته اي كه مي خواهم بگويم اين است: اگر من، به عنوان يك شهروند معمولي، دوست داشته باشم كه دخترها و پسر ها ي جامعه ام، از طبقه فقير و غير تحصيلكرده، رشد كنند و با سليقه، ارزش ها و آمال من پا به عرصه بگذارند، بايد خود آستين بالا بزنم و كاري بكنم.
ببينيد! از قديم يك عده از روحانيون، به طور سيستماتيك، در روستا ها ومحله هاي شهرهاي كوچك و بزرگ مي گشتند، باهوش ترين پسران آنان را شناسايي مي كردند و هر طوري كه بود پدرانشان را راضي مي كردند تا اجازه دهند به دنبال تحصيلات حوزوي بروند. اگر از خانواده بسيار فقير بودند، از هر طريق كه بود برايش كمك هزينه تحصيلي جور مي كردند (خانواده هاي بازاري از اين گونه مساعدت ها مي كردند).
طبيعي است چنين نهادي رشد كند و قدرت را در جامعه به دست بگيرد!
موسسه خيريه بنياد كودك كه دوستان معرفي كردند در حال حاضر 20 مدد جوي "بسيار باهوش" معرفي مي كند: 14دختر +6 پسر و همگي از شهرستان ها! با تنها 30000تومان در ماه و بدون هيچ گونه زحمتي مي توان كفالت آنها را بر عهده گرفت و از هدر رفتن استعدادي از استعداد هاي كشور جلوگيري كرد. از خارج از ايران هم قبول كفالت امكان پذير است.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

صحبت راديويي

امروز از من خواستند تا در "راديو جوان" براي سه دقيقه درباره LHCو راه افتادن دوباره آن صحبت كنم. من هم براي اين سه دقيقه، حدود يك ساعت وقت گذاشتم، از اينترنت مطلب جمع كردم، فكر كردم تا چه بگويم و چگونه بگويم تا مفيد باشد. حاصل آن بود كه در زير مي خوانيد:
(جاهايي را كه در كلام با تاكيد خواندم پررنگ كرده ام.)
به نام خدا
ابتدا سلام عرض مي كنم خدمت شنوندگان عزيز و مجري محترم،
اول اجازه بدهيد تا مختصرا كار LHC را توضيح دهم. LHCمخفف سه كلمه است Large Hadron Collider. آزمايش ال-اچ-سي در تونل بزرگ آزمايشگاه سرن انجام مي شه. آزمايشگاه سرن، هم خودش، نزديك ژنوه و روي مرز فرانسه و سويسه. يعني نصفش تو سويسه و نصفش در فرانسه.
عملكرد ال-اچ-سي به اين شكله كه دو باريكه پروتون را به انرژي هاي خيلي بالا مي رسانند و بعد اجازه مي دن كه اين دو باريكه به هم برخورد بكنند. حاصل برخورد اين دو باريكه پرانرژي ذرات جديد است. با مطالعه اين ذرات، در مورد فيزيك ناشناخته در انرژي هاي بالا اطلاعات مي شه به دست آورد. براي شتاب دادن اين باريكه ها و نگاه داشتن اونا در مسير دايروي شكل نياز به ميدان هاي مغناطيسي خيلي قوي است. در عمل تنها با استفاده از سيم هاي ابررسانا توليد چنين ميدان هاي مغناطيسي بزرگي امكان پذير مي شه. براي اين كه ابررسانا داشته باشيم بايد به دماهاي خيلي پايين برسيم. براي سرمايش، سرن از تكنولوژي پيشرفته هليم مايع، اونم در فاز ابر شارگي، استفاده مي كنه. فن آوري چنين سيستم سرمايشي در اين ابعاد قبلا وجود نداشته و از جمله فن آوري هاي جديديه كه براي اين پروژه ابداع شده. همان طوري كه مي دونيد 10 سپتامبر سال گذشته، يعني 19 شهريور پارسال، ال-اچ-سي شروع به كار كرد منتهي متاسفانه بعد از 9 روز به علت نشت هليم سيستم سرمايش از كار افتاد و برخي از مگنت ها به دماي 100درجه رسيدند و خراب شدند. اما خوشبختانه خسارت جاني به بار نيامد و كسي صدمه اي نديد.
پروژه موقتاٌ متوقف شد و عمليات لازم براي تعمير وبازبيني كليات قطعات شروع شد. چند بار اعلام كردند كه، مثلا بعد از دو ماه، پروژه دوباره شروع خواند شد اما دوباره بازگشايي پروژه به تعويق افتاد. آخرين خبري كه من دارم ، كه مال 15 مرداد يعني حدود 16 روز پيشه، حاكي از اونه كه پروژه در ماه نوامبر يعني حدود آبان يا آذر شروع به كار خواهد كرد. البته حداقل يك سال پس از شروع پروژه وقت بايد بگذره تا نتايج قابل مطالعه از نظر يك فيزيكدان انرژي هاي بالا به دست بيايد.
اينجا يك نكته اي است كه من مايلم روش انگشت بگذارم. ببينيد! مديران و دست اندركاران سرن اين دغدغه را نداشتند كه زودتر سرهم بندي كنندو پروژه را دوباره راه بياندازند. دغدغه آنها اين بود كه كاري كنند كه اشتباه قبلي هرگز تكرار نشه. براي همين ترتيبي دادند كه همه قطعات مربوطه، همه 10000 اتصال الكتريكي موجود، دونه به دونه، چك بشه. درمورد علت نشت و راه هاي پيشگيري از اون مطالعه كردند و نتايج مطالعه را به صورت مدون و مكتوب در دسترس اعضاي خود گروه و ديگر آزمايشگاه هاي دنيا قرار دادند تا ديگه چنين اشتباهي تكرار نشه! (تكرار كردم) ديگه چنين اشتباهي تكرار نشه. اين ذهنيت آزمايشگران مدرنه!
من مي خوام اينجا نتيجه اي وراي فيزيك گرفته بشه. ببينيد! در جامعه ما تكرار اشتباه يك هنجاره. اين هنجار ضربه هاي زيادي به ما مي زنه. مثال مي زنم در يك محله ساختمان چند طبقه اي ساخته مي شه. تكنولوژي چندان جديدي در كار نيست. علم اين كار چند صد ساله كه و جود داره! موقع خاكبرداري خانه همسايه نشست مي كنه. خسارت مالي كه حتما وارد مي شه. متاسفانه خيلي وقت ها خسارت جاني هم زده مي شه. اما كمتر كسي مي آد مطالعه بكنه و درس بگيره. يك سال ديگه ماجرا فراموش مي شه و در همون محله، دو كوچه پايين تر، همان اشتباه تكرار مي شه و خسارت مي زنه.
با تشكر از اين كه اين وقت را در اختيار من گذاشتيد. اميدوارم كه فرهنگ مطالعه و درس گرفتن از اشتباهات تكنيكي و مديريتي در جامعه ما جا بيافته.
با تشكر، خداحافظ

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

پناهگاه

با كمك و همفكري يكي از دوستان مهندس هوشنگ، قسمتي از زير زمين را تبديل به پناهگاه كرده بودند . هروقت آژير قرمز بلند مي شد هوشنگ ومينا به اين پناهگاه مي رفتند. براي آن كه از وحشت اين لاتاري مرگ بكاهند هر دو خود را با خاطرات شيرين پيش از شروع جنگ مشغول مي كردند. هوشنگ از روزنه پنا هگاه به اتاق پذيرايي زير زمين كه مخصوص شب نشيني ها بود مي نگرد و زير لب مي گويد "چه دل خوشي داشتيم!" بعد، نگاهي به استخر سرپوشيده كه خاليست مي اندازد و به ياد خاطرات شيرين گذشته با اميد و آرزو در اين استخر مي افتد. در آن زمان در تبريز لوله كشي گاز وجود نداشت. خانه هايي مانند خانه هاي خود آنها با گازوئيل گرم مي شدند. خانه هاي قديمي و همچنين خانه هاي محله هاي فقير نشين با بخاري هاي نفتي گرم مي شدند. از آغاز جنگ سوخت در هر دو مورد جيره بندي شده بود. در شب هاي زمستان در كوچك ترين اتاق منزل جمع مي شدند و شوفاژ هاي ديگر اتاق هاي خانه را مي بستند. حتي يك سال براي صرفه جويي بيشتر وسيله اي را به كار گرفتند كه گمان مي كردند سال هاست از رده خارج شده: كرسي! در آن شرايط هوشنگ خود باور نمي كرد كه روزگاري نه چندان دور پيش از شروع جنگ آن استخر بزرگ را در همه فصول پر مي كردند و آب را گرم نگاه مي داشتند! از اين خاطره هوشنگ به سراغ گذشته هاي دورتر مي رود به زمان كودكي خود و جنگ جهاني دوم و اشغال تبريزمي رسد. در آن روزگار هنوز پالايشگاه تبريز ساخته نشده بود. خانه هاي اعياني با هيزم گرم مي شد و خانه هاي فقيرانه با سوزاندن "ياپپا" (فضولات حيواني!). نفت چراغ با شتر (بله درست خوانديد با "شتر"!) از باكو مي آمد. با مقايسه وضعيت دو جنگي كه به فاصله حدود چهل سال از هم اتفاق افتاده بود از ناشكري خود پشيمان شد. خدا را شكر كرد كه در شهر خود او پالايشگاهي ساخته شده بود كه سوخت لازم براي تمام ناحيه شمال غرب ايران را تا مين مي كرد. جيره بندي غذا و سوخت هر چند آزار دهنده بود، هر چند بازار سياه و فرصت طلبي و دلال بازي در سايه آن رشد كرده بود اما جلوي قحطي هايي از آن نوع را كه زمان جنگ قبلي رخ داده بود گرفته بود. هوشنگ فقر همكلاسي هايش را به خاطر داشت، دخترهايي كه براي نگاه داري خواهر كوچك ترش به خانه آنها آمده بودند به خاطر آورد . با توجه به صحنه هاي وحشتناك قحطي اتيوپي كه چند دقيقه پيش در تلويزيون ديده بود با خود انديشيد كه
بهبود غيرقابل انكار اوضاع را نمي توان صرفا به پيشرفت تكنولوژي نسبت داد. طبق معمول فاتحه اي به روح دكتر مصدق فرستاد و آن گاه بي اختيار به مديريت نخست وزير وقت آفرين گفت كه با مديريت تواناي خويش، جلوي تكرار چنان فجايعي را در آن شرايط سخت و بحراني گرفته است. پس از مدتي كوتاه بعد از كناره گيري آن نخست وزير قيمت اقلامي چون گوشت،به صورت تصاعدي بالا رفت.


ادامه دارد....

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

مادران گل هاي پرپر شده

چند روز مي گذرد. برخي از مجروحان ، شهيد مي شوند. آنها كه خوش شانس ترند پلاكي با خود دارند و يا توسط دوستان خود شناسايي مي شوند. به خانواده شهيدان خبر رسانده مي شود. مادران از جاي جاي ايران به بيمارستان مي آيند. برخي از روستاهايي مي آيند كه حتي تلفن هم ندارند. تماس گرفتن با آنها و اطلاع دادن به آنها دشوارتر است. مادران شهيد از قوميت ها ي مختلفند و با زبان هاي گوناگون سخن مي گويند. بسته به روحيه شخصي و تربيت خانوادگي شكل واكنشي كه نشان مي دهند متفاوت است: برخي به سكوتي مرگ آور فرو مي روند. برخي فرياد مي زنند و جامه مي درند و چنان بر سر و روي خود مي كوبند كه از حال مي روند. برخي چنان شوكه شده اند كه زمان را گم مي كنند و براي فرزند دلبندشان از نو لالايي مي خوانند. شكل بروز احساسات آنها متفاوت است اما همگي در غمي عظيم شريك هستند.
هوشنگ پس از يك شب بي خوابي كامل و شب ديگر با يك ساعت خواب به خانه باز مي گردد و به محض رسيدن به رختخواب به خوابي عميق فرو مي رود. پس از برخاستن از خواب و خوردن غذا و گرفتن دوش، پاي تلويزيون مي نشيند. تلويزيون آن زمان تنها دو كانال داشت. كانال يك، قربانيان قحطي وحشتناك اتيوپي را نشان مي دهد. هوشنگ تاب ديدن درد و غم بيشتر را ندارد. بنابراين كانال را عوض مي كند. برنامه، مصاحبه با يك خانم است.
مصاحبه گر شهادت شش فرزند او را در جبهه ها به او تبريك و تسليت مي گويد. خانم با لحني سرزنده مي گويد تنها تاسف او آن است كه فرزند هفتمش دختر است. اگر او نيز پسر بود او را هم به جبهه ها مي فرستاد تاشهيد شود. خانم مي گويد براي شهادت هيچ كدام از فرزندانش اشكي نريخته و تاسفي نخورده. هوشنگ مادران شهيد بسياري را از زمان جنگ ديده و دلداري داده. هوشنگ ذهن خود را مي كاود تا خانم هايي با اين نگرش و روحيه را در ذهن خود بيايد. هوشنگ چنان در افكار خود غرقه مي شود كه متوجه نمي شود مينا تلويزيون را خاموش كرده. اما با صداي پرت شدن كنترل تلويزيون به خود مي آيد. مينا با حالتي هيستريك يكي از آلبوم هاي عكس فرزندانش را بيرون مي كشد و براي سيصد و بيست و هفتمين بار از وقتي كه آنها را به بلژيك فرستاده اند ورق مي زند. هوشنگ با لحني مهربان به مينا مي گويد:" من هم دلم براشون يك ذره شده! مخصوصا جاي آرزو خيلي خاليه! يك دختر تنها در اروپا!" مينا، با لحني مصمم و جدي و اندكي سرزنش آميز، جواب مي ده:" آرزو بيست سالشه! مي تونه خودش رو اداره كنه. من هم آن سن كه بودم مي خواستم پدر و مادرم منو به اروپا بفرستند. تعصبات پدرم و احساسات و دلتنگي هاي مادرم مانع شد. خوشحالم از اين كه" آرزو" آرزوي دوران جواني منو عينيت مي ده. بايد از اين خونه مي رفت تا مي تونست شخصيت مستقلي براي خودش بسازه. نگراني من بيشتر براي اميد ه. يك ماه بيشتر از پانزده سالگيش نمي گذره! هنوز بچه اس!" هوشنگ جواب مي ده:" خودت بهتر مي دوني كه چاره ديگه اي نداشتيم. مجبور بوديم تو اين سن كم بفرستيمش. نگران او هم نباش! اميد قويه! گليم خودش رو مي تونه از آب بكشه. در غربت و به دور از مواظبت هاي تو و مادر بزرگش مرد مي شه. من و تو بيشتر به اونا احتياج داريم تا اونا به ما! خوبه كه يك مدت بري بروكسل پيششون!" قبل از اين كه مينا فرصت پيدا كنه كه جوابي بده، صداي آژير وضعيت قرمز بلند مي شه. هوشنگ و مينا به سمت زير زمين مي دوند.
ادامه دارد...

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

پاييز سال 63

پاييز سال شصت وسه:
هوشنگ صبح زود از خانه خارج مي شود تا به محل كارش يعني بيمارستان امام خميني برود. بيش از 5 سال از تهيه آخرين تجهيزات بيمارستاني براي اين بيمارستان مي گذشت. با اين حال، باز هم آن بيمارستان يكي از مجهز ترين بيمارستان هاي كشور به شمار مي رفت.
هوشنگ راديوي ماشينش را روشن مي كند. راديو سرودي حماسي پخش مي كند و خبر مي دهد كه" سلحشوران و رزمندگان اسلام" در عمليات روز گذشته پيش روي هايي داشته اند خبر با عبارت هميشگي "نصر من الله و فتح قريب" به پايان مي رسد. هوشنگ خوشحال مي شود و مي گويد "خدا را شكر"! اما خوشحالي هوشنگ پس از چند لحظه جاي خود را به غمي عظيم مي دهد. به عنوان يكي از پزشكاني كه در بيمارستان امام خميني تبريز خدمت مي كند، هوشنگ با روي ديگر اين خبر خوش به نيكي آشناست. اين خبر به آن معناست كه ساعاتي بعد مجروحان جنگي به بيمارستان خواهند رسيد. بيشتر آمبولانس هاي شهري به مناطق جنگي فرستاده شده بودند. اگر كسي در شهر بيمار مي شد نبايد چشم اميدي به آمدن آمبولانس مي د وخت. با اين همه آمبولانس ها باز هم كفاف نياز جبهه ها را نمي داد. برخي از مجروحان را با جيپ روي جاده هاي ناهموار و غير استاندارد آن روزگار منتقل مي كردند. آن هم با جيپ هاي درب و داغون و كمك فنر در رفته اي كه اگر آدم سالم هم با آنها مسافت طولاني بين جبهه ها و تبريز را طي كند كمر درد مي گيرد!
در مناطق نزديك تر به جبهه ها بيمارستان مجهزي وجود نداشت. در روزهاي پس از عمليات در بيمارستان امام خميني جاي سوزن انداختن نبود. تمام تخت ها پر مي شدند. سارا چند دست لحاف تشك به بيمارستان اهدا كرده بود. البته جاي تخت استاندارد بيمارستاني را نمي دادند اما حداقل بهتر از روي سنگ بودند.
معناي خبر براي هوشنگ آن بودكه تا صبح بايد بيدار بماند. معناي خبر آن بود كه هر چند هوشنگ و بقيه كاركنان بيمارستان تمام تلاش خود را مي كنند اما گل هاي فراواني پرپر خواهند شد. آن چه بيش از همه هوشنگ را مي آزُرد اين واقعيت بود كه بسياري از اين گل هاي پرپر شده همسن اميد، فرزند خود او، بودند.
هوشنگ غرق در اين افكار است كه راديو يك آهنگ "بندتنباني" را پخش مي كند و دو گوينده (يكي خانم و ديگري آقا) مرتب تكرار مي كنند "سلام، صبح شما بخير! شاد باشيد! به زندگي لبخند بزنيد...." در آن شرايط روحي آن آهنگ و آن توصيه به نظر هوشنگ مشمئز كننده مي آيد. با مشت(!!) راديو را خاموش مي كند و زير لب با عصبانيت مي گويد:" همه كارشون به زورواجباره! حتي دعوت به لبخند زدنشون!" دنده را با عصبانيت سبك تر مي كند و پايش را روي گاز فشار مي دهد.

ادامه دارد....

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

همدم جديد سارا

چند روز بعد مليحه خانم به خانه سارا زنگ زد. گفت او مادر همان پسرهايي هست كه او را در خيابان ديده اند و او را كمك كرده اند تا سبدخريد خود را تا خانه ببرد. سارا دروغ پسرها را روي خوش نياورد و شروع كرد به دعاكردن آنها. مليحه و سارا قرار گذاشتند تا چهارشنبه بعد مليحه خانم به خانه آنها بيايد. واقعيت را بخواهيد سارا به مليحه خانم اعتماد نداشت. تمام اجناس با ارزش را از دم دست برداشته بود و در بيشتر اتاق ها را قفل كرده بود. خانواده هاي قديمي تبريز به شدت محافظه كارهستند. معمولا اگر هفت جد كسي را نشناسند به او اعتماد نمي كنند. البته تهمت نمي زنند، اما احتياط پيش مي گيرند.
در مورد مليحه خانم، ابتدا سارا نظر خوشي نداشت. بالاخره او مادر دو پسر بود كه مي خواستند اقدام به دزدي كنند! قصد نداشت مليحه را در اتاقي تنها بگذارد. هيچ اميدي به اين كه مليحه با استاندارد هاي او كار خانه داري انجام دهد نداشت. سارا حتي داستان پسرها را هم كامل باور نكرده بود. قصد داشت مليحه را بالا و پايين كند و اگر ديد كه واقعا نيازمند است يك مقدار پول به او دهد و عذرش را بخواهد.
وقتي مليحه آمد، سارا مانند يك مهمان از او پذيرايي كرد. اما پس از مدتي ملاحظه كرد كه مليحه از اين كار او معذب است و مدام تكرار مي كند "خانم! هروقت اجازه بدهيد كار را شروع كنم." بالاخره سارا گفت: " باشه از ريشه هاي فرش اتاق پذيرايي شروع مي كنيم. "برخلاف انتظار سارا، مليحه خانم معني حرف سارا را متوجه شد و شروع كرد به شانه كردن ريشه هاي فرش اتاق پذيرايي با همان متد و سليقه اي كه سارا در نظر داشت. بعد نوبت گردگيري رسيد. مليحه خانم بالاي چارچوب درها را هم از قلم نيانداخت.
لنگه ابروي سارا به تحسين بالا رفت اما حرفي نزد. چند بار سارا سعي كرد كه صحبت را باز كند و از شرايط زندگي او سئوال كند تا ببيند كه آيا داستان پسرها درست بوده يا نه. اما متوجه شد كه مليحه زني تودار است و قصد ندارد مشكلات خود را به يك غريبه بيان كند. به علاوه چنان در كار خانه داري غرق است كه وقت وراجي پيدا نمي كند.
وقت خداحافظي ، سارا از او خواست كه هفته بعد هم بيايد. هفته بعد مليحه خانم با دست پر آمده بود. مليحه يك دسته برگ مو كه خود چيده بود، به عنوان هديه آورده بود. برگ ها به همان لطافت و سلامتي بودند كه سارا مي پذيرفت. هيچ كس به خوبي سارا نمي توانست تشخيص دهد براي آن كه دسته اي برگ مو با آن كيفيت چيده شود چند برگ بايد با دقت بررسي شود.
سارا و مليحه كم كم به هم نزديك تر مي شدند، مليحه كم كم سفره دل را نزد سارا باز كرد. داستان پسرها عين واقعيت بود.
قبلا گفته بودم كه پس از دست دادن كارخانه، سارا دل به تحصيل فرزندانش براي باز يافتن موقعيت خانواده بسته بود. ديديم كه سارا براي رسيدن به اين هدف از هيچ كوششي دريغ نكرد. حال سارا يك asset جديد پيدا كرده بود:مليحه. آري! مليحه خانم!
برخي از دوستان سارا سعي مي كردند با پيشنهاد مبالغي بالاتر مليحه را به سمت خود بكشانند. سارا به مليحه گفته بود كه اگر دوست دارد مي تواند قبول كند. اما مليحه خانه سارا و فرزندانش را مي پسنديد. هر از گاهي براي آن كه براي سارا اعتباري كسب كند قبول مي كرد كه در خانه هاي آشنايان سارا به مناسبت هاي گوناگون كار كند اما به ترك سارا و فرزندانش هرگز فكر نمي كرد. آن نسل ارزش هاي خود را داشتند. ارزش هايي كه شايد براي ما بيگانه و عجيب باشد. مليحه خانم هميشه مي گفت:"نمك پرورده اين خانه ام (منظور خانه سارا). كسي ديگر را خانم خودم نمي تونم بدونم." آن چه در دل داشت نيز جز اين نبود.
كسي كه در كارش استاندارد هاي بالا دارد (فرقي نمي كند كه اين كار نوشتن مقاله علمي باشد يا نظافت منزل) رئيس و صاحب كاري را كه ارزش كارش را مي فهمد بسيار ارج مي نهد. تشخيص كار عالي با كار معمولي خود شعور مي خواهد و فردصاحب نظر مي طلبد! (قدر زر، زرگر شناسد! قدر گوهر، گوهري!)
كم كم پسرهاي مليحه بزرگ شدند و همچنان كه آرزوي او بود مهندس شدند. پسربيمار او هم شفا يافت. پسرهاي مليحه بعد از فارغ التحصيلي مخارج او را مي دادند و شديدا با كار كردن او مخالف بودند. اما مليحه خانم كه شيريني استقلال مالي را چشيده بود نمي توانست از كار كردن دست بكشد. به پسرهايش مي گفت مي روم دوستان قديمم را ببينم. دروغ هم نبود چون دوستي اي عميقي بين او و سارا و فرزندانش بسته شده بود. مليحه خانه آنها را خانه خود مي دانست. مليحه مرتب خود را دلداري مي داد و مي گفت:" به پسرهايم دروغ نمي گويم. خانه مردم را كه تميز نمي كنم! دارم خانه خودم را تميز مي كنم!"

ادامه دارد....

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

خانه وخانه داري سارا

سقف هاي خانه هاي قديمي تبريز عموما بلند بودند و ارتفاعي بيش از سه متر داشتند. هر دو روز يك بار تار عنكبوت هاي تمام اتاق هاي خانه سارا گرفته مي شد. از آن سقف هاي بلند چلچراغ هاي بزرگ كريستال آويزان بودند. هر يكي دو هفته يك بار، تمام آويزها گشوده مي شدند و شسته مي شدند. تا بيست سي سال پيش، درهاي ظروف شيشه اي سركه و مربا و ترشي غيره خوب بسته نمي شدند براي همين پارچه اي بين در و شيشه مي گذاشتند. ( پيشرفت تكنولوژي تنها در موبايل و اينترنت نيست. همين پيشرفت هاي فني كوچك كه اغلب آن قدر ناچيز مي نمايند كه كمتر كسي به آن توجه مي كند، زندگي را بسيار ساده تر كرده!) ترشح محتوي شيشه و گرد و غبار مي توانست اين تكه پارچه ها را محل تجمع ميكروب كند! اما نه در خانه سارا! سارا هر از گاهي شيشه ها را -كه تعدادشان هم كم نبود- باز مي كرد، پارچه ها را مي شست و براي ضد عفوني شدن كامل، اتو مي زد. اين ها گوشه هايي از استاندارد هاي خانه داري سارا بودند. خدمتكاران قديمي يكي پس از ديگري خانه را ترك كرده بودند ويا از دنيا رفته بودند. سارا خود به تنهايي همه كارهاي خانه را انجام مي داد. دخترهاي سارا اصرار مي كردند تا به سارا كمك كنند، اما سارا راضي نمي شد. امتناع سارا به آنها بر مي خورد!
سارا خدمتكار جديد هم قبول نمي كرد. از نظر او تنها خدمتكاري قابل قبول بود كه زير دست نساء ننه خانه داري آموخته باشد.
روزي دختران سارا خانمي را كه در بين اعيان شهر به كدبانوگري معروف بود به سارا معرفي كردند. وقت گرفتن از چنين شخصي چندان ساده نيست! بايد از چند ماه قبل رزرو كرد. اما خدمتكار جديد همان روز اول قهر كرد و رفت. ماجرا از اين قرار بود كه اين خانم اتاق پذيرايي سارا را گردگيري كرده بود. سارا براي بازديد رفته بود انگشت خود را پشت تاج بالاي ويترين كشيده بود و بر انگشت او قدري گرد نشسته بود. سارا سرش را تكان داده بود و رفته بود. آن خانم هم سر تكان دادن سارا را ديده بود و به شدت به او بر خورده بود و از دست سارا پيش دخترهايش گلگي كرده بود.
دختر سارا (با عصبانيت):
- مامان! اين بهترين خدمتكار شهر بود! خانم ها سر او دعوا مي كنند. اونو هم نتونستيد تحمل كنين؟!
سارا (با خونسردي):
-تازه بهترينشون اينه؟! من كه چيزي نگفتم! اون زيادي نازك نارنجي بود!
نوه سارا:
- فكر كرده بود دنبال بهانه مي گرديد. آخه! كي مي آد انگشت بكشه بالاي ويترين! اونم پشت تاج ويترين! خانم ها كه قد 170 سانتي شما را ندارن! آقاها هم كه به اين چيزها توجه نمي كنند.
سارا (با وحشتي كه انگار حرفي بدعت آميز و ويرانگر شنيده):
-يعني چي؟! براي بقيه كه نيست! يا يه كاري رو درست انجام مي دي يا نمي دي! خانه داري اصول داره! اصلا از نتيجه مريم خانم و حاج كاظم انتظار نداشتم. مثل آدم هاي تازه حرف مي زني! يعني چي همه كارتون "شْرتي شْرتي"! ("شْرتي شْرتي=بدسليقه و بدون دقت. از اصطلاحات ساراي خدابيامرز بود و از نظر او بي نهايت مذموم! حيفم آمد ترجمه اش كنم!)
سارا خود به تنهايي همه كارهاي خانه را انجام مي داد تا آن كه در آن شب عجيب، تقدير پسرهاي مليحه خانم را به خانه سارا كشاند.
ادامه دارد...

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

واقعیت تلخ

امروز از سفر مكه و مدينه بازگشتیم. در این سفر واقعیت های گوناگونی را شاهد بودم که از نظر من دردناک بودند. اما از همه ناراحت کننده تر مشاهده میزان اسراف در مواد غذایی توسط کاروان های ایرانیان بود. بدون اغراق در بشقاب هر زائردر هر وعده به اندازه نیاز یک کودک غذا به هدر می رفت. من و برخی دیگر گفتیم کمتر برایمان غذا بکشند تا کمتر اسراف شود. متاسفانه در جواب شنیدیم که غذاهای تمیز باقیمانده در قابلمه ها نیز دور ریخته می شوند. با وضعیت تغذیه کودکان خانواده های مستضعف در ایران آشنا هستید. در عربستان ثروتمند هم فقرای محتاج به غذا کم نیستند!
نکته دیگر این که هم برای ناهار و هم برای شام برنج باسماتی می دادند. در حالی که همان طور که می دانید در سال های اخیر (به خصوص در چهار سال اخیر) برنج خوش عطر و خوش طعم گیلان روی دست شالیکاران زحمتکش آن خطه باد می کند.
با توجه به تعداد بالای زائرین ایرانی شما خود حساب کنید این اسراف ها و بی توجهی ها به منافع ملی
سر به کجا می زند! من و شاهین کتبا و شفاها در مورد اسراف به مسئولین حج تذکر دادیم اما گمان نمی کنم راه به جایی ببرد. شما اگر آشنا در بین متنفذین سازمان حج و زیارت دارید به آنها گوشزدی کنید شاید موثر واقع شد. اگر تعداد بیشتری از زائرین به این نکته حساس شوند شاید مسئله مورد توجه قرار گیرد.

در برخی از همایش ها ی علمی نیز زیاد اسراف می شود. شاید نتوانیم در سازمان حج و زیارت تغییری ایجاد کنیم، اما قطعا می توانیم در پیشگیری از اسراف در همایش های علمی، چه به عنوان شرکت کننده و چه به عنوان برگزار کننده، نقشی ایفا کنیم!

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

از بند و زنجيرش چه غم آن كس كه عياري كند؟!

برادر بزرگ تر داستان خود را این چنین آغاز می کند:" پدر خدا بیامرز ما کارمند بود. زندگی ساده و لی مرفه و آرامی داشتیم. سه تا برادر بودیم. ما یک برادر بزرگ تر از خودمان داریم به نام احمد. احمد چند سال پیش فوق دیپلم نقشه کشی گرفت و در یک شرکت ساختمانی استخدام شد. درآمد او نسبتا خوب بود. دختری را دوست داشت. مادرم به خواستگاری او رفت . احمد و آن دختر نامزد شدند. بعد اوضاع قاراشمیش شد. آینده قرارداد های شرکت معلوم و مشخص نبود. کارفرماها از ایران رفته بودند. صاحبان شرکت هم نمی دانستند طرف حسابشان کیست و آینده چه خواهد شد. براي همين، تصمیم گرفتند شرکت را تعطیل کنند. البته خدا عمرشان دهد. آدم های خوبی بودند. موقع بستن شرکت و اخراج احمد یک مقدار به او پول دادند تا زندگی او سر و سامانی پیدا کند. او هم تمام پول را صرف حلقه نامزدی و این جور چیزها کرد. بیشتر شرکت ها همان شرایط را داشتند. احمد از کار پیدا کردن در تبریز ناامید و تصمیم گرفت تا برای پیدا کردن کار به تهران برود. یک شب با اتوبوس تنها راه افتاد. دربین راه یکی از این گروهک ها ی مسلح اتوبوس را متوقف کرده بودند و به همه مسافرین شلیک کردند. برادرم هم تیر خورد اما خوشبختانه از دنیا نرفت. صبح روز بعد مردم محل که سر مزرعه هایشان می رفتند مسافرین را پیدا کردند و فهمیدند برادرم نمرده. او را به بیمارستان رساندند. او زنده ماند اما زمین گیر شده. خانه مان را فروختیم و صرف دوا و درمان او کردیم. پدر نامزدش، نامزدی را به هم زد و حلقه را برگرداند. پس از مدتی هم پدرم دق کرد و از دنیا رفت. ما ماندیم و مادرم و برادر ناخوشم و نداری و خرج های کمرشکن معالجه او. همه پس اندازمان تمام شد.مادرم شروع کرد به رفتن به خانه مردم برای کار. خانواده ای که قبلا پیش آنها کار می کرد خانه شان را فروختند و رفتند آمریکا. مادرم هفته پیش یک مشتری جدید پیدا کرد. از اون خونه های بزرگ "کوی ولی عصر."
مجبورش کرده بودند خانه را با جاروی دستی جارو کند. ما در خانه خودمان جارو برقی داشتیم. حالا مادرم مجبور شده خونه این نوکیسه هارا با جاروی دستی تمیز کند. کمر مادرم خرد شده بود." سارا با انزجار می گوید:"آدم های تازه!(آدم های تازه بدترین فحش سارا بود!) شعورشان نمی رسد که جاروکردن خونه بالای 500متر با جارو کردن خونه زیر 50 متر یکی نیست!"
مهمان ناخوانده سارا ادامه می دهد:"موقع ظهر به مادرم گفته بودند بیا به جماعت نماز بخونیم." مادرم گفته بود:"اجازه بدین برم مسجد نماز بخونم." زن احمق داد زده بود تو داری از زیر کار در می ري. اصلا نماز خوان نیستی." طاقت مادرم تموم شده بود و گفته بود:"خونه غصبی كه نماز نداره!" زنک هرچی لایق خودش بود نثار مادرم کرده بود و بدون این که مزد او را بده از خونه بیرون کرده بود. مادرم خیلی دلشکسته بود اما به ما چیزی نگفت." بعد وقتی اینارو به دوست صمیمی و سنگ صبورش تعریف می کرد من شنیدم. داشتم دیوونه می شدم. تصمیم گرفتیم یه کاری بکنیم. هر جور شده پول تهیه کنیم تا مادرم مجبور نباشه بره خونه این آدم ها."
سارا جواب می ده:"فکر می کنین مادرتون راضی می شه، این پول شما را خرج کنه؟!" مهمان ناخوانده جواب می ده:"مادرم اصلا نمی خواد ما در گیر ماجراها بشیم. همه اش می گه درس بخونین تا آقای دکتر-آقای مهندس بشین. می گه خدا بزرگه خودش درست می کنه."
سارا آهی می کشه و می گه:"من تنهام. احتیاج به یک همدم مثل مادر شما دارم. این خونه بزرگه و من روز به روز پیرتر و عاجز تر می شم. به مادرتون بگین اگه بخواد بیاد اینجا با هم در طول روز گپ می زنیم و باهم خونه را تمیز می کنیم."
سارا کاغذی بر می داره آدرس خونه و اسم خودش و شماره تلفن خونه رو می نویسه و به مهمان هاش می ده. سارا ادامه می ده: اذان نزدیکه! حالا مادرتون برای نماز پا می شه. اگه شماهارو نبینه خیلی دلواپس می شه. بیشتر از این براش دردسر درست نکنین. به درس و مشق تون بچسبین. راستی اسم ما درتون چیه؟"
-ملیحه حسن پور"
-خداحافظ
-خداحافظ
ادامه دارد....

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

فرار

دو برادر با دستپاچگی به سمت حیاط رفتند و ناشیانه سعی می کردند از دیوار کوتاه که فاصل بین خانه سارا و مهدی بود فرار کنند. گلدانی بر روی دیوار که کم مانده بود واژگون شود. سارا از بالای پله ها گلدان را گرفت و به آرامی گفت:" راست گفتن "دزد ناشی به کاهدون می زنه!" اونجا خونه پسرمه اگه بیدار بشه و بیاد شما دو تا مرد جوان رو این وقت شب تو خونه مادرش ببینه خیلی خوشش نمی آد." رنگ دزدها مثل گچ سفید شده بود. سارا به اونها گفت:"بیایید خونه. براتون شربت بیارم." برادرها مردد همدیگه رو نگاه می کنند. سارا می گه:" نگران نباشید! پیرزنه از اون پیرزن ها نیست که مجبورتون کنه آلبوم های خسته کننده شو نگاه کنید! اگه بخواهید می تونین آتاری هم بازی کنید!" برادرها باز هم مردد هستند. سارا می گه:"نکنه می ترسید پیرزنه مثل پیرزن قصه هانسل و گرتل به شما شیرینی و شکلات بده تا چاق بشین و بعد شما رو بخوره!"
این بار برادرها دنبال سارا راه می افتند و به داخل خانه می روند. سارا برای اونا شربت و شیرینی می آره. بعد رو به پسر کوچک کرد و پرسيد:"ببینم پسرم تو چند سالته؟" پسر که با زحمت سعی می کرد صداشو اندکی کلفت تر و مردانه تر کنه، جواب داد "پانزده سال."
سارا می دونست که او داره دروغ می گه و حداقل یک سال سن خودش رو بیشتر می گه. اما سارا به روی خودش نياورد و شروع به لبخند زدن كرد. يواش يواش لبخند سارا به خنده بلندتر تبدیل شد خنده او به برادر بزرگ تر بر خورد و داد زد:"شما فکر می کنید ما بچه ایم. نادونیم. از روی هوس و بچگی و ماجراجویی اومدیم دزدی. شما هیچی درباره ما نمی دونین. شما الکی خودتون رو باهوش و با تجربه فرض می کنید ولی اصلا نمی فهمین آدم هایی مثل ما چی می کشیم." او حق داشت سارا در باره آنها اشتباه می کرد. برای همین هم خنده خود را خورد و گفت:"خوب از خودتون بگین و منو از اشتباه بیرون بیارین."
برادر بزرگ تر با چشمی گریان و احساسات شروع به تعریف کردن قصه زندگی شون می کنه. داستان او را در قسمت بعدی می نویسم. اما اینجا بد نیست اشاره کنم که این مرد جوان هم درباره سارا اشتباه می کرد. خنده سارا از روی تمسخر ویا تحقیر نبود. در واقع خنده سارا به خاطرات بود. خاطراتی از دورانی که سارا هنوز ازدواج نکرده بود و در خانه پدر بود. سعی ناکام برادركوچك در بم تر کردن صدایش، سارا را به یاد پسرهای همسایه می انداخت که وقتی او را می دادند با زحمت صدای خود را بم تر می کردند. تکرار همان صحنه بعد ازپنج دهه در زمینه ای کاملا متفاوت سارا را به خنده انداخته بود. سارا بي اختيار خنده فسيل شده اي سر داد كه پنجاه سال پيش به زحمت فرو خورده بود!

ادامه دارد....

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

رابین هود های کوچک

زمستان سال 59 بود. در طول سه سال گذشته سه بار به خانه مینا وهوشنگ دزد آمده بود. اما خوشبختانه آقا دزدها، قدر و ارزش اجناس عتیقه و درجه یک را نتوانسته بودند تشخیص دهند و به دزدیدن اجناس بازاری بسنده کرده بودند. سارا در این هنگام تنها می زیست. فرزندانش نگران او بودند اما سارا حاضر نبود از استقلال خود دست بشوید و با آنها زندگي كند. شجاعت سارا که همیشه زبانزد بود در روزگار پیری مایه نگرانی فرزندانش می شد. پسر دوم سارا، مهدی، همسایه سارا بود. در واقع خانه های آنها با یک دیوار نسبتا کوتاه از هم جدا می شدند.

پس از اصرار و تقریبا جنگ و دعوا، سارا موافقت کرده بود که زنگ اخباری کار بگذارند. دگمه زنگ اخبار بالای تخت سارا بود و زنگ در خانه مهدی. بنا بود اگر دزد به خانه سارا بیاید سارا دگمه زنگ را فشار دهد و مهدی را خبر کند.
شبی از شب ها، سارا با صدای به زمین افتادن چیزی از خواب بیدار شد. سارا برخاست، با عجله رب-دو-شامبر خود را بر تن کرد و چادرش را بر سر کشیدو خواست که زنگ را به صدا در آورد اما وقتی صدا ی بچگانه یکی از دزدها را شنید منصرف شد. دزد کوچک می گفت:"داداش بیا اینجا! آتاری دارند." دستگاه تی-وی-گيم مال بچه های هوشنگ بود. وقتی مدل جدیدتری گرفته بودند، تی-وی-گیم قدیمی خود را به خانه مادربزرگشان آورده بودند که وقتی آنجا می روند با بقیه نوه های سارا بازی کنند. داشتن دستگاه تی وی گیم در آن زمان آرزوی نوجوانان طبقه متوسط بود . سارا صدای "داداش آقا دزد کوچک" را شنید که با صدای خروسکی یک مرد تازه بالغ جواب می داد:"راست می گی؟! همین رو ور داریم." سارا با خود فکر کرد لابد "این دو بچه" چیزهایی در مورد کمک به مستمندان شنیده اند و به تازگی کارتون رابین هود را دیده اند هوس کرده اند که خود رابین هودی کوچک شوند. تصمیم گرفت به جای خبر کردن مهدی اندکی سر به سر آنها بگذارد. اما سارا ، با همه تجربه ای که در زندگی داشت، درباره این دو نو جوان نادرست قضاوت کرده بود.
سارا به سمت دو نوجوان چراغ را روشن کرد و با لبخند گفت:"می خواهید روشنش کنید و کمی بازی کنید!"
برادر کوچک تر با دستپاچگی چاقو آشپزخانه ای را به نشانه تهدید بالا گرفت. برادر بزرگ تر بر سر او داد زد:"بندازش پایین احمق! پیرزنه! بدو فرار کنیم."
ادامه دارد...