۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

آن چه كه حتما بايد بدانيم, آن چه كه خوب است بدانيم.

شاخه اي مثل ذرات بنيادي را درنظر بگيريد. در اين شاخه در صد سال گذشته تحولات زيادي صورت گرفته. ماحصل برخي از اين تحولات معلوماتي است كه انتظار مي رود هر فيزيكپيشه از آن اطلاع داشته باشيد. مثلا اين كه الكترون پادذره اي دارد به نام پوزيترون با جرم برابر اما با بار مثبت چيزي است كه انتظار مي رود هر كسي كه رشته فيزيك خوانده, بداند. برخي از اين معلومات اندكي تخصصي تر هستند اما بازهم از كسي كه خود را فيزيكپيشه ذرات مي داند -صرفنظر از اين كه در چه زير شاخه اي از آن كار مي كند- انتظار مي رود به طور فعال اين معلومات را در ذهن داشته باشد و در تحليل هايش بتواند از آن به درستي استفاده كند. به طور مثال هر فيزيكپيشه ذرات بايد بداند كه در فلان انرژي بايد از فرماليسم DISاستفاده كرد يا از Form Factorها. يا اين كه هر فيزيكپيشه ذرات بايد آگاه باشد كه از سال 98 مسجل شده است كه مدل استاندارد قديم ديگر قادر نيست مشاهدات جديد نوترينوي را توضيح دهد. بخشي ديگر از فيزيك ثابت شده نيز وجود دارد كه از اين هم تخصصي تر است. به طور مثال از من كه خود را فيزيكپيشه نوترينو مي خوانم انتظار مي رود بدانم مقدار اندازه گيري شده فلان پارامتر نوترينو چه قدر است. هر چند خودم روي اين پارامتر كار نمي كنم ولي اگر مقدار آن را ندانم در واقع از مرحله پرتم! در اين صورت در كارتحقيقي و ارتباطاتم با فيزيكپيشگان ديگر قطعا كم خواهم آورد. در حالي كه از فلان همكارم كه او نيز فيزيكپيشه ذرات است اما روي بالفرض محاسبات QCD كار مي كند چنين انتظاري نمي رود. در مورد موضوعاتي كه من بر روي آنها مقاله مي نگارم علي الاصول هر كاري كه تا به حال شده-اعم بر فيزيك ثابت شده و يا فرضيه ها- را بايد بدانم والا آن چه كه مي نويسم ضعيف و سطح پايين خواهد بود.


در مورد فرضيه هاي موجود هم -كه هنوز رد يا اثبات نشده اند- لازم است يك تصوير كلي(overview( در ذهن داشته باشم. برخي از اين فرضيه ها -مثل ابر تقارن- واقعا main streamكار تحقيقي در اين شاخه را مي سازند. اين روزها از هر فيزيكپيشه ذراتي انتظار مي رود از اصول ابرتقارن و تحولات آن آگاه باشد ولو اين كه خود به اين فرضيه علاقه مند نباشدو روي آن كار نكند. مي پرسيد چرا؟
از ديد يك پديده شناس جواب مي دهم. آزمايش هاي متعددي در حال گرفتن داده و يا راه اندازي هستند كه در پي اثبات و اندازه گيري پارامتر هاي ابرتقارن است. چه بسا همين آزمايش ها قادر باشند مدل ديگري را هم كه مورد علاقه شماست تست كنند. اگراز تحولات ابرتقارن نا آگاه باشيد شانس اين كه دريابيد مي توان در آزمايش موجود به سراغ فرضيه تان رفت از دست مي دهيد و اين ضايعه بسيار بزرگي براي يك فيزيكپيشه است.

خلاصه اين كه به دست آوردن اين تصوير كلي و دريافتن آن كه چه چيزهايي بايد به طور فعال در ذهن باشد براي يك فيزيكپيشه حياتي است. بدون اين آگاهي كيفيت كار تحقيقي از حدي بالاتر نمي رود. چنين تصوير كلي را نمي توان تنها با خواندن كتاب و مقالات يا تفكر به دست آورد. اين تصوير كلي با ارتباط با همكاران به دست مي آيد. همين طور در اين ارتباط است كه در مي يابيم كدام بخش از علم بايد جزو معلومات عمومي يك فيزيكپيشه باشد و كدام بخش جزو معلومات تخصصي او. ببينيد! در هر شاخه كوچك فيزيك و روي حتي فرضيه هاي نه چندان معروف ده ها و صدها نگاشته شده. از آنجايي كه وقت هر شخصي محدود است با مطالعه صرف نمي تواند هم عمق كافي در مبحث مورد تحقيق خود را به دست آورد وهم تصوير كلي كسب كند.

مشاهده من در ايران اين است كه فيزيكپيشگاني كه در انزوا كار مي كنند و خود را از ارتباطات بي نياز مي دانند به شدت در زمينه ها ضعف دارند. از قضا آنان كه در جمع بسته داخل ايران به هوش و نبوغ معروفند ضعف بيشتري دارند چون متاسفانه دون شان خود مي دانند كه در سمينارهاي ديگران شركت كنند.
چنين نگرشي (سرسمينار نرفتن به علت نبوغ و يا توهم نبوغ) در جاهايي مثل سيسا يا اسلك اصلا قابل تصور نيست!



فرض كنيد يكي از فارغ التحصيلان متوسط شريف كه در خارج كار و تحقيق مي كند برگشته تا سميناري در آي-پي-ام ارائه دهد. ممكن است شما از او باهوش تر و در رشته خود عالم تر باشيد. بسيار خوب! امااين دليل نمي شود كه در سميناراو-كه اندكي مربوط به رشته كاري شما ست- شركت نكنيد. به هر حال رفته و چند سالي مطلبي را ياد گرفته كه شما از آن بي اطلاعيد. حالا هم آمده و حاصل چند سال كار خود را در يك ساعت در اختيار شما مي گذارد. در يك جمع با فرهنگ علمي پيشرو افراد بدون آن كه بخواهند بين خود يا همقطارانشان در دانشگاه و شخص مدعو مقايسه اي انجام دهند مي روند سر سمينار اين شخص گوش مي كنند و به اين ترتيب رفته رفته آن تصوير كلي را به دست مي آورند.

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

شبكه دوستان فيزيكپيشه

همان طوري كه همگي مي دانيد و من چندين بار اشاره كردم ايجاد شبكه همكاري و ارتباط با دوستان فيزيكپيشه - اعم بر ايراني و غير ايراني -كه در خارج از ايران كار و زندگي مي كنند منافع كوچك و بزرگ زيادي مي تواند داشته باشد.
متاسفانه برخي ذهنيت ها در بين همكاران مقيم داخل وجود دارد كه مانع از آن مي شود كه اين ارتباط توسعه يابد و به سطح مطلوب برسد. در اين نوشته و نوشته هاي بعدي ام درباره اين ذهنيت ها و راه برون رفت از اين حالت اشاره خواهم كرد. همچنين قصد دارم به برخي منافع حاصل از اين ارتباط كه از نظر من از همه مهمتر ند اشاره كنم.

نكته اول:

تعداد شاخه هاي فيزيك كه ما در ايران در آن زمينه متخصص داريم انگشت شمارند. اگر بخواهيم در جهت بيشتر شدن موضوعات مورد تحقيق قدمي بر داريم ناچاريم از نيروهاي ايراني و غير ايراني مقيم خارج از ايران براي تدريس و تربيت دانشجو استفاده كنيم. البته به شخصه معتقدم -و خوشبختانه اكثرا همكاران نيز با من هم عقيده اند- كه اولويت بايد با تقويت رشته هاي فعال در ايران باشد تا رشد كمي تعداد موضوعات مورد تحقيق.اما در هر حال بايد توجه كنيم كه براي تقويت يك شاخه فعال هم كه شده بايد شاخه هاي نزديك به آن را هم در ايران فعال كنيم و الا مقالات نگاشته شده عمق كافي پيدا نمي كنند.

در بين فيزيكپيشگان نسل ما و نسل پيشكسوتان (گروهي كه دكتري خود را خارج از ايران گرفته اند و از قبل از انقلاب در دانشگاه هاي ايران به كار تحقيق و تدريس مشغول بوده اند) اجماعي و جود دارد بر سر آن كه براي راه انداختن يك شاخه بايد از نيروهاي متبحري كمك گرفت كه تجربه كار در دانشگاه يا موسسه اي را دارند كه در اين شاخه در سطح عالي فعال است.
كمك گرفتن از چنين نيروهايي قطعا هزينه بر است. دقت كنيد دعوت از يك خارجي براي ارائه يك يا چند سمينار
چندان هزينه بر نيست. اما اگر از كسي انتظار داشته باشيم كه
بيايد و شاخه اي نو از تحقيق را با استاندارد هاي جهاني در موسسه ما راه بياندازد بايد خود را آماده كنيم تا هزينه آن را بپردازيم. بخشي از اين هزينه هزينه مالي است. بخشي ديگر سعه صدر در برابر شكايت هاي احتمالي كسي است كه از او دعوت به عمل آمده!

اجازه بدهيد توضيح دهم منظورم از سعه صدر چيست:
فرض كنيد شما در ايران كار مي كنيدو در كارتان نيز كاملا حرفه اي ومنضبط عمل كنيد: اي-ميل هايتان را
به موقع جواب مي دهيد. وقت شناس هستيد. روراست هستيد و ازدادن وعده هاي بي پايه و بي اساس مي پرهيزيد. از نظر علمي در سطح قابل قبولي هستيد و سئوالاتي كه بر سر سمينارها مي پرسيد همگي سئوالات مربوط و به جايي هستند. اين توهم را نداريد كه همه چيز را مي دانيد و يا بهتر از ديگران مي فهميد و در نتيجه درباره آن چه كه نمي دانيد(منظورم بيشتر شاخه تحقيقي شخص مدعو است) اظهار نظرهاي" پروفسورانه" نمي كنيد...

حال فرض كنيد از يك نفر- كه باور داريد ازنظر علمي سري از شما بالاتر نيست اما در شاخه ديگر در يك كشور پيشرفته خارجي كار تحقيقي مي كند- دعوت شده كه در دانشگاه يا پژوهشگاه شما شاخه تحقيقي خود را راه بياندازد. فرض كنيد كساني كه او را دعوت كرده اند انواع و اقسام بلا سرش آورده اند: اي-ميل هايش را بي پاسخ گذارده مدت ها او را بلا تكليف رها كرده اند. با دمدمي مزاجي , دخالت هاي بيجا و دستورها و خرده فرمايش هاي ضد و نقيض برنامه هايش را به هم ريخته اند. با اين كه در رشته مزبور متخصص نيستند اين توهم را دارند كه همه چيز را مي دانند و در نتيجه اظهارنظرهايي مي كنند كه از نظر شخصي كه در آن رشته متخصص است مسخره به نظر مي آيد. به اين مهمان قبل از قبول مسئوليت وعده هاي بي اساس و بي پشتوانه داده اند و بعد زده اند زير همه چيزو.... حال اين دوست -كه احيانا شما را هم با دعوت كنندگان خود يكسان مي پندارد- به سراغ شما مي آيد و دق دلي خود را سر شما خالي مي كند. شكايت را از وضعيت ترافيك و آلودگي هوا شروع مي كند و به وضع نابسامان موجود و بي برنامگي ها و بلاهايي كه به سرش آورده اند ختم مي كند. شما چه برخوردي مي كنيد؟ طبيعي ترين و ابتدايي ترين واكنش اين است كه در دل يا به زبان بگوييد :"برو بابا! چرا فكر مي كني از ما عزيزتري؟! ما هم همه در گير همه اين مشكلات هستيم اما داريم تحمل مي كنيم." حرف ناحقي نيست! اما بهترين واكنش هم اين نيست! اگر شخص مدعو چنين برخوردي را به تواتر ببيند استعفا مي دهد و مي رود . پس از مدتي علي مي ماند و حوضش!
اگر به واقع به پيشرفت مجموعه اي كه در آن هستيم علاقه منديم بايد ناز چنين كساني را بكشيم و در برابر شكايت هايشان سعه صدر داشته باشيم.


من قبلا اين سعه صدر را نداشتم و زود جوش مي آوردم. بعد از سفرهايي كه به شرق دور كردم دريافتم برخورد من درست نبوده. از وقتي كه كشورهاي شرق دور قدم در راه توسعه علمي و اقتصادي گذاشته اند نحوه برخورد خود را تغيير داده اند و سعه صدر از آن نوعي را كه گفته ام به دست آورده اند . ما نيز اگر علاقه مند به پيشرفت باشيم بايد چنين كنيم. نمي خواهم ادعا كنم كه اكنون چنين سعه صدري را به دست آورده ام. اما قطعا اگر آدم لزوم آن را احساس كند و اراده كند مي تواند چنين قابليت هايي را كسب كند.

برخي فيزيكپيشگان -بيشتر آن دسته كه در داخل دكتري خود را گرفته اند و براي پست-داك يا دوره هاي آموزشي درازمدت به خارج نرفته اند- با اين نظر من مخالفند. حرفي هم كه مي زنند غير منطقي به نظر نمي آيد. مي گويند من و دوستانم از نظر هوشي از آن كه در خارج اين چيزها را خوانده چيزي كم نداريم! كتاب ها و مقالات هم در اينجا قابل دسترسند. پس چرا منت يكي ديگر را بكشيم. خودمون كتاب ها رو مي خونيم و شاخه مورد نظر را راه مي اندازيم.




اين طرز فكر درست نيست. با چسبيدن به اين طرز فكر از حدي بيشتر نمي توان در كار علمي پيشرفت كرد. در نوشته بعدي ام علت را توضيح مي دهم.

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

دلا! كي به شود كارت اگر اكنون نخواهد شد!

1) در سال 2001همسرم, شاهين, دوره سه ساله پسا دكتري خود را در دانشگاه استنفورد شروع كرد. من كه در آن زمان در ايتاليا دانشجوي دكتري بودم به همراه او به آمريكا رفتم و در شتابگر خطي استنفورد (اسلك) تحت راهنمايي مايكل پسكين كار روي پروژه تحقيقي ام را ادامه دادم. من به طور رسمي حتي دانشجوي دكتري آنجا هم نبودم اما از همان هنگام كه پاي خود را در اسلك گذاشتم مايكل-كه رئيس بخش تئوري اسلك نيز بود- كاري كرد كه به آنجا احساس تعلق كنم. نمود آن هم گذاشتن اسم من در وبسايت اسلك و يا دادن ميز و جعبه پستي بود كه ترتيب همگي قبل از ورود من به تاكيد شخص مايكل داده شده بود. برخلاف مايكل در ابتداي كار ديگر محققان اسلك زياد مرا تحويل نمي گرفتند تا اين كه من چند تا سمينار دادم و با شركت در بحث ها ي علمي و ... جاي خود را به عنوان يك دانشجوي جدي در اسلك پيدا كردم.
وقتي من و شاهين اسلك را ترك مي كرديم مايكل يك مهماني خداحافظي در اسلك ترتيب داد. يك كيك خوشمزه هم سفارش داده بود كه روي آن با شكلات دو تا آدم (من و شاهين) كشيده بودند كه بر روي يك قاليچه پرنده سفر مي كردند.

مدتي پس از آن كه ما به ايران برگشتيم من جايزه جوان خوارزمي را دريافت كردم. چون فكر مي كردم مايكل از اين خبر خشنود مي شود در اي-ميلي به او خبر دادم و از او براي زحماتي كه برايم كشيده بود تشكر كردم. مايكل چنان ذوق زده شده بود كه خبر را روي بورد اسلك زد تا همه خبردار شوند. برخي هم با ديدن آن به من اي-ميل زدند و تبريك گفتند. دقت كنيد كه اين همان اسلك است كه چندين دانشمند نوبليست دارد و تك تك محققان آن دانشمنداني درجه يك و مشهور هستند. با اين حال به جاي آن كه توي سر جايزه من بزنند آن را جشن گرفتند. آن قدر عاقل و با شعور بودند كه درك كنند موفقيت -ولو كوچك- يكي از آشنايان آن ها در به نوعي به اسلك تعلق داشته ارزش خوشحالي را دارد. اگر براي اين چيزها نخواهيم شاد باشيم پس شادي را كجا مي خواهيم بيابيم؟! به هر حال اين باعث شد من بيش از پيش به آن جمع احساس تعلق كنم.

عده اي از خوانندگان هموردا به من تشر مي زدند كه چرا اين همه از مايكل مي گويم. در پاسخ بايد بگويم من اگر اين همه محبت را از بقال محله مان هم مي ديدم به او ارادت پيدا مي كردم. استادي چون مايكل كه ديگر جاي خود دارد!

باز هم تاكيد مي كنم به طور رسمي من جتي دانشجوي اسلك هم نبودم!

2) پرفسور كامران وفا كه از فيزيكپيشگان معروف هاروارد است امسال موفق به دريافت جايزه ديراك شده. شايد بتوان گفت در اين شاخه از فيزيك جايزه ديراك پس از جايزه نوبل معتبرترين جايزه بين المللي است. پروفسور وفا جزو هيات مشاوران بين المللي پژوهشكده
(International advisory board) ماست.

وقتي شاهين در دانشكده فيزيك دانشگاه شريف دانشجوي دكتري بود يكي دو بار به وفا اي-ميل زده بود و از او در زمينه كاري خود سئوال كرده بود و پروفسور وفا بلافاصله جواب داده بود. دانشجويان دكتري شريف حتما مي توانند تصور كنند براي كسي كه در دانشگاه شريف دانشجوي دكتري باشد( آن هم در رشته نظريه ريسمان, آن هم حدود دوازده سال پيش) پاسخگويي پروفسوروفا چه قدر ارزشمند بوده. آن موقع هنوز شاهين در بين همكاران خود در دنيا زياد شناخته شده نبود. به عنوان همسر شاهين كه از نزديك شاهد مشكلات او در محيط كاري بودم هرگز تاثير مثبت پاسخگويي پروفسور وفا را در روحيه شاهين فراموش نخواهم كرد. حال از شما سئوال مي كنم: به نظر شما ما چه طوراين موفقيت پروفسور كامران وفا را جشن بگيريم؟

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

گمشده

ايرانيان موفق زيادي مي شناسم كه سال ها پيش به كشورهاي ديگر مهاجرت كرده اند و اكنون در جامعه كشور جديدشان كاملا جا افتاده اند و براي خودشان در جمع حرفه اي خود برووبيايي و منزلتي دارند. مشاهده من اين است كه اين افراد وقتي كاملا جا مي افتندو دغدغه هاي شغلي ,شخصي و خانوادگي شان (از قبيل ازدواج و بزرگ كردن فرزندان, خريد خانه و پرداخت اقساط بلند مدت آن, ارتقا ي موقعيت شغلي و اداري ) به كنار مي رود احساس مي كنند گمشده اي دارند. واكنش افراد دربرابر اين احساس متفاوت است. برخي سعي مي كنند وجود گمشده را انكار كنند. نتيجه آن مي شود كه پس از مدتي احساس مي كنند به آخر خط رسيده اند. به شدت دچار افسردگي و پوچ گرايي مي شوند و با اين كه ا ز لحاظ جسمي سالمند خود را آماده مرگ مي كنند (نه به صورت شيرين عارفانه بلكه به صورت تلخ وپرخاش جويانه). اما بسياري ار ايرانيان مهاجر سعي مي كنند گمشده خود را به نوعي درسرزمين آباء و اجدادي خود بجويند.
حتي بسياري كه پيش از در زدن اين احساس عجيب به ديوار خانه دلشان دم از جهان-وطني بودن مي زدند يا از هويت ايراني خود شرمگين بودند به نداي اين احساس لبيك مي گويند و چون سعدي كه روزي گفته بود "نتوان مرد به زاري كه من اينجا زادم"به فكر كاشتن گلستان زندگي خويش درسرزمين آباءواجدادي مي افتند.

عده اي كه گمشده خود را در سرزمين مادري مي جويندهم رويكرد هاي متفاوتي دارند. آنان كه هويت خود رابيشتر در قالب خانواده تعريف مي كنند شروع مي كنند به كشف شجره نامه و يا ريختن احساسات و هداياو امكانات به پاي خويشاونداني كه در ايران به سر مي برند. عده اي كه به ادبيات و تاريخ علاقه دارند خود را در ميان كتاب هاي قطور درباره ايران و فرهنگ ايراني غرق مي كنند. ... كساني هم كه هويت خود را با حرفه خود تعريف مي كنند سعي مي كنند با كمك به بالندگي همكاران خوددر ايران به گمشده خود برسند.

در ميان پژوهشگران و به خصوص فيزيكپيشگان افراد نوع آخر فراوانند. افرادي مثل ما كه در ايران كار مي كنيم علي الاصول مي توانيم از حمايت اين دسته از ايرانيان بهره ها ببريم. اما موضوع به اين راحتي و سادگي هم نيست! براي اين كه بتوانيم از اين حمايت بهره مند شويم بايد نكات ريز و درشت بسياري را درنظر بگيريم. ساده ترين آنها اين است كه اي-ميل هايشان را به موقع جواب دهيم. متاسفانه در همين نكته ساده معمولا سهل انگاري مي شود واين سهل انگاري همواره دلخوري و دلچركيني در پي مي آورد. مدتي است به چند نفر قول داده ام كه
در مورد اسلوب نگارش اي-ميل هاي كاري در اين وبلاگ مطالبي بنويسم. اين كار را هم خواهم كرد ولي بحث حاضر را در ادامه بحث قبلي ام "رويكرد پلوراليستي به علم" شروع كردم. ادامه بحث بماند براي نوشته بعدي.

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

تحفه استوا براي شب يلدا

















چند هفته پيش براي شركت در كنفرانسي به سنگاپور رفته بودم. همان طور كه مي دانيد سنگاپور نزديك استوا واقع است. سنگاپور جمعيتي حدود چهار ميليون نفر دارد. سنگاپور حدود دويست سال پيش مستعمره انگليس شد. سنگاپوري ها از استعمارگران سابق خود كينه اي به دل ندارند. همه جا مجسمه آن دريادار انگليسي كه سنگاپور را مستعمره انگليس كرد به چشم مي خورد. سنگاپوري ها خود مي گويند كه پيشرفت كنوني شان مديون انگليسي هاست! در سنگاپور دو زبان رايج است انگليسي و چيني. برخي چيني ها ي ثروتمندي كه در جريان تحولات چين و انقلاب ها و شورش هاي متمادي در چين اموال خود را از دست داده بودند به سنگاپور مهاجرت كرده اند. اين چيني ها تمام توان خود را به كار بسته اند تا موقعيت اجتماعي و اقتصادي خانوادگي از دست رفته خود را باز يابند. همين انگيزه موتور حركت جامعه نوپاي سنگاپور بوده ودر مدت زمان اندك از نظر اقتصادي سنگاپور پيشرفتي شگرف داشته است. حدود سي سال پيش سنگاپور كه به تازگي از مالزي مستقل شده بود از نظر زيست محيطي بسيار آلوده بود. دولت وملت سنگاپور همت مي كنند و رودخانه ها و محيط زيست سنگاپور را از آلودگي ها پاك مي كنند. هم اكنون با وجود صنعتي بودن و تمركز بالاي جمعيت سنگاپور از تميزهاي مكان هاي دنياست.


سنگاپور يك كشورصد در صد دموكراتيك به معناي غربي نيست. به خصوص نظام قضايي آن تنبيهات خشن اعمال مي كند با اين حال وقتي در چهره مردم مي نگري آرامش و آسايش مي بيني. مسلمانان در كنار هندو ها و مسيحي ها و بوديست ها با خوشي زندگي مي كنند. در مراكز تفريحي آن -مثل پارك ها- اغلب شاهديم كه زني با حجاب كامل اسلامي دست فرزندان خود را گرفته وآورده وخانوادگي با هم دارند در آرامش و صفا خوش مي گذرانند. من چنين رفتارآرام و مسالمت آميزي را در كشورهاي ديگر نديدم.البته شايد چون من فرهنگ سنگاپوري ها را نمي شناسم و يا مدت اقامتم در اين كشور كوتاه بود تنش ها ي كوچك اجتماعي را نديدم. آن چه كه من در تركيه مي بينم و در مي يابم به طور قطع در سنگاپور نمي توانم بفهمم.

هر سنگاپوري كه صبح از خواب بيدار مي شود در اين انديشه است كه چه بكند تا شغل او حفظ شود. آنان هميشه در اين نگراني به سر مي برند كه چين با كالاهاي ارزانش آنها را از كار بيكار كند. براي همين به شدت به كار دل مي بندند. همه اين مردم با توريست ها خوش رفتاري مي كنند چون مي دانند از بركت وجود توريست است اقتصاد آنها رونق مي گيرد.

به هر حال نمي توان به سنگاپور سفر كرد و تحسينشان نكرد. البته من نسخه آنها را براي ايران نمي پيچم. كشوري با جمعيت چهار ميليون با كشوري با جمعيت هفتاد و دو ميليوني فرق دارد. نسخه ملتي را كه تاريخ ندارد نمي توان براي ملتي چند هزار ساله پيچيد كه داعيه صدور فرهنگ هم دارد. اما مشاهده وبررسي فرهنگ نوپا اما پوياي كشوري چون سنگاپور مي تواند بسيار آموزنده باشد. حد اقل باعث مي شود از برخي تعصبات و توهمات خود دست بشوييم.

شب يلداي خوشي را براي همه ايرانيان آرزو مي كنم! ( دل سنگاپوري ها بسوزه كه شب يلدا ندارند!!!! شوخي كردم!)

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

رويكرد پلوراليستي به علم

همان طوري كه مي دانيد هم اكنون شتابدهنده اي عظيم در مرز بين سويس و فرانسه به نام ال-اچ-سي در حال آماده سازي براي راه اندازي است. افراد زيادي در سرتاسر جهان با ديدگاه هاي مختلف به اين دستگاه علاقه مندند. من در حال حاضر در حال ابداع مدلي هستم كه ماده تاريك و جرم غير صفر نوترينو ها را توضيح مي دهد. اين مدل ذره اي اسكالر با دو بار مثبت پيش بيني مي كند كه اگر حقيقت داشته باشد بايد در ال-اچ-سي ديده شود. علت علاقه من به ال-اچ-سي همين مسئله است. چه بسا دوستان ديگر من كه نظريه پرداز هستند به اين ذره علاقه اي نداشته باشند. آنها هم مدل هايي براي خودشان دارند و انتظار دارند ال-اچ-سي ذراتي را كه مدل آنها پيش بيني مي كند كشف نمايد. دوستان آزمايشگر ما كه با ساخت دستگاه سر و كار دارند يا مهندسين و تكنيسين هايي كه بر روي پروژه كار مي كنند اغلب اهميتي نمي دهند كه ذره اي در ال-اچ-سي كشف شود يا نه. براي ساختن ال-اچ-سي تكنولوژي هاي بديعي ساخته و پرداخته شده. كاركردن و موفقيت اين فن آوري هاي نوين انتظار اصلي اي است كه اين افراد از ال-اچ-سي دارند. خانم معلمي كه در نزديكي سرن كار مي كند هم به اين پروژه علاقه مند است چرا كه بعضي وقت ها دست دانش آموزان خود را مي گيرد و آنها را براي بازديد به سرن مي برد. در سرن فروشگاهي است كه بلوزهاو خودكارهايي مي فروشد كه بر روي آن لوگوي سرن نقش بسته. لابد علت اصلي علاقه صاحب اين فروشگاه به پروژه ال-اچ-سي رونقي است كه آمدوشد مربوط به ال-اچ-سي به كاسبي او داده.
... در مقياس وسيع تر مسئولان محلي به اين پروژه علاقه مند هستند چرا كه اين پروژه باعث رونق اقتصادي منطقه و ايجاد شغل مي شود.

خلاصه كلام: هركدام از ما مانند داستان فيل در تاريكي مولانا قسمتي از ماجرا را مي بينيم و فقط قسمتي از ماجرا برايمان مهم است. نكته در اينجا ست كه براي اين كه پروژه اي در اين ابعاد به پيش رود افراد با ديدگاه هاي مختلف بايد همديگر را به رسميت بشناسند. هنر مديريت چنين پروژه اي در اين است كه اين امكان را فراهم آورد كه هر كسي به آن چه كه مي خواهد برسد.

من از ال-اچ-سي فقط به عنوان مثال ياد كردم. درمجموع بايد قبول كنيم كه افراد رويكردهاي گوناگوني به علم دارند. برخي علم را براي علم مي خواهند. برخي علم را براي توسعه مي طلبند. ديگران علم و علم آموزي را براي پرستيژ شخصي خانوادگي و يا ملي مي خواهند و غيره.
براي اين كه قافله علم به جلو رود همه كساني كه به علم به دلايل مختلف علاقه دارند بايد همديگر را تحمل كنند. اگر صاحبان يك رويكرد ديگر رويكردها را نفي كنند قسمتي از كار فلج مي شود. اين كار بي شباهت به تعصبات مذهبي يا ايدئولوژيكي نيست. در يك رويكرد توسعه-محور افرا د به اين باور مي رسند كه صرفنظر از مذهب, فرقه يا ايدئولوژي مورد علاقه اشخاص بايد از پتانسيل هاي آنها استفاده كرد.

در علم هم چنين است. وقتي يك نفر براي گرفتن بودجه براي يك پروژه علمي لابي مي كند نبايد در فضيلت علم و دانستن و لذت كشف اسرار طبيعت داد سخن دهد. در اين صورت طرف برمي گردد و مي گويد:" تو مي خواهي از كشف اسرار طبيعت لذت ببري آن وقت من بيايم و خرجش را بدهم؟!!" در اين هنگام بايد از دري ديگر وارد شد و فوايد پروژه را براي اقتصاد محلي يا تاثير آن را در پيشرفت صنعت بازگفت. دروغ هم نبايد گفت والا پس از مدتي جامعه علمي بي آبرو و بي اعتبار مي شود. كشف اين كه چه بعدي واقعا (بدون خالي بندي) به درد اقتصاد محلي و يا صنعت مي خورد خود علمي است. درباره اين كه چگونه بايد لابي كرد مطالب زيادي توسط اهل فن نوشته شده كه من جزئيات آن را نمي دانم. اگر روزي ماموريت داشتم كه چنين لابي اي بكنم وظيفه خواهم داشت كه بروم و راه و روش آن را فرا گيرم.

اما رويكرد پلوراليستي به علم و پژوهش تنها به هنگام لابي كردن نيست كه مطرح مي شود. همه ما در زندگي روزمره خود كمابيش با اين مسئله درگيريم. اگر با ديد باز به مسئله نگاه كنيم و رويكردهاي مختلف را به رسميت بشناسيم خيلي از مسايل خود به خودحل مي شوند. در مورد مصداق ها يي كه در ذهن دارم يكي يكي صحبت خواهم كرد.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

كائون ها

همان طوري كه مي دانيد ما دو جور كائون داريم.كائون هاي باردار و كائون هاي خنثي:


كائون هاي باردار از كوارك هاي u و s و پادذره هاي آنها تشكيل شده اند:



K^+=u \bar{s}وK^-=s\bar{u}



كائون هاي خنثي هم خودشان بر دو نوع هستند:


K^0=d \bar{s} و\bar{K^0}=\bar{d}s

دقت كنيد كه اين دو نوع كائون تحت تبديل بار-پاريته به هم تبديل مي شوند:



CP K^0=\bar{K^0}

در واقع هيچكدام از اين دو ويژه حالت جرم (انرژي) نيستند.بلكه تركيبات زير ويژه حالت جرم مي باشند:


K_L=(pK^0+q\bar{K^0})/b

و

K_s=(p K^0-q\bar{K^0})/b

كه در آن p, qعدد هستند وbضريب بهنجارش است:

b=\sqrt{p^2+q^2}.



دقت كنيد كه اگر p برابر q باشد هر دوي اين دو , ويژه حالت CP هم خواهند بود. در عمل p, qنزديك هم هستند اما دقيقا برابر نيستند.


همه كائون ناپايدار هستند و واپاشيده مي شوند. كائون ها سبك ترين ذراتي هستند كه حاوي كوارك s مي باشند بنابراين وقتي اين ذرات واپاشيده مي شوند كوارك s از بين مي رود. كار ي كه كابيبو كرد اين بود كه نشان داد كه اگر كوارك هاي d و s با هم "مخلوط" شوند فناي s از طريق برهمكنش ضعيف امكان پذيرمي شود. اما اين همه ماجرا نبود.


در بيشتر موارد
K_sبه دو پايون و K_L به سه پايون واپاشيده مي شود. چون امكان (فضاي فاز) واپاشيدن به دو ذره بيشتر از از امكان واپاشيدن به سه ذره است K_s حدودا 500 بار سريع تر ازK_Lواپاشيده مي شود. (يك دانشجوي فيزيك ذرات بايد بتواند در چند خط اين را نشان دهد.) در واقع انديس هاي sو LمخففLong-livedو short-livedهستند.


گفتم " بيشتر موارد" نه" همه موارد"! حدودا در يك هزارم موارد K_L به دو پايون واپاشيده مي شود. مي توان نشان داد كه اگر ذره اي هم به سه پايون وهم به دو پايون بتواند واپاشيده شود تقارن CP شكسته است. (تمرين براي دانشجويان ذرات). اين مشاهده از دهه شصت شده بود اما كسي توضيح قابل قبولي براي آن نداشت تا اين كه كوباياشي و ماسكاوا در اوايل دهه هفتاد پيشنهاد دادند با تعميم اختلاط دو نسل به سه نسل نقض CP به طور طبيعي حاصل مي شود و پديده مشاهده شده توضيح داده مي شود. اين مدل آن ها پيش بيني هم داشت: وجود كوارك b كه حدود سه سال بعد در سال 1977 كشف شد. همان طوري كه مي دانيد كوباياشي و ماسكاوا براي همين توضيح و پيش بيني خود امسال جايزه نوبل دريافت كردند.


در مورد مراحل فرمول بندي و كشف ريز به ريز اسرار كائون ها مي توان مقالات زيادي نوشت. سر حوصله به بخش هايي از اين داستان اشاره خواهم كرد.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

داستان طولاني نوبل امسال-قسمت اول

همان طوري كه احتمالا شنيده ايد نوبل امسال را به سه نفر ژاپني داده اند. كار مهم دو نفر از آنهايعني كوباياشي و ماسكاوا تعميم اختلاط(mixing( كوارك ها از دو نسل به سه نسل و اثبات اين واقعيت بود كه وقتي سه نسل با هم مخلوط مي شوند امكان نقض تقارن بار-پاريته (CP) به وجود مي آيد. معرفي اختلاط بين دو نسل كار يك فيزيك پيشه ايتاليايي بود به نام كبيبو. پس از اعلام جايزه نوبل عده اي اعتراض كردند كه چرا اين جايزه به كبيبو داده نشد. من هم با اين كه كار كبيبو در خور جايزه نوبل است موافقم. اما به هر حال جايزه است و وحي منزل نيست! گرفتن يا نگرفتن آن را نبايد از حدي بيشتر جدي گرفت. به هيچ وجه نمي گويم گرفتن جايزه مهم نيست يا ارزش ندارد. همان گونه كه بارها گفته ام اين جايزه ها ابزاري قوي مي توانند باشند براي لابي كردن و پيشبرد ايده هاي علمي در جمع هاي دانشمندان و سياست گذاران علمي. اين كه تا چه اندازه شخص از اين جايزه مي تواند استفاده كند بستگي به شعور و جربزه شخص دارد. به هر حال كبيبو هم دانشمند قدري است و كاملا شناخته شده در مجامع فيزيك. پارسال كبيبو موفق به دريافت مدال ديراك شد. مدال ديراك كه از سوي ICTP اعطا مي شود پس از جايزه نوبل معتبرترين جايزه در شاخه ماست. (مدال ديراك امسال به سه نفر اعطا شده كه يكي از آنها -كامران وفا - ازايرانيان مقيم آمريكاست.)



شنيده ام كه برخي همكاران چه در ايران و چه در خارج پا را قدمي فراتر مي گذارند و مي گويند آن چه كه كوباياشي و ماسكاوا كردند فقط يك تعميم رياضي بود و "فيزيك" جديدي نداشت. اين حرف واقعا اشتباه است! كاري كه اين دو كردند تنها بازي با فرمول نبود! آنها هم يك پديده معما گونه فيزيك را توضيح دادند وهم پيش بيني اي كردند كه چند سال بعد تاييد شد. اين است فيزيك ناب كه هم توضيح پديده مي دهد و هم پيش بيني دارد. اين است "فيزيك" در خورجايزه نوبل.

داستان طولاني ماجرا را كه از نظر من از حدود پنجاه سال پيش آغاز مي شود در قسمت هاي بعدي بازگو مي كنم.

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت هفتم-برباد رفته

بالاخره جنگ تمام شد و غائله خاتمه يافت و فرصتي پيش آمد تا آقا ودود كارخانه را پس بگيرد. كارخانه اي كه آقا ودود با دستمايه قراردادن بخش عمده جهيزيه سارا و با تلاش ها و زحمات شبانه روزي خود برپا كرده بود وبا تلاش و مديريت عالي او پيش از جنگ روز به روز رونق مي گرفت در اثر سوء مديريت تبديل به ويرانه اي شده بود. بااين حال بازهم لقمه چرب ونرمي بود كه گلوي خيلي ها پيش آن گير كرده بود. يكي از همان كسان كه در جريان قحطي با احتكار يك شبه به پول وپله رسيده بودند روي كارخانه دست گذاشته بود و با زدو بندو سبيل چرب كردن مي خواست آن را از آن خود كند. آقا ودود در اين سال ها شكسته شده بود و توان جنگيدن نداشت. اما دختر حاج كاظم به اين آساني از به دست آوردن آن چه كه حق خود مي پنداشت باز نمي ايستاد. سارا روز وشب در گوش آقا ودود مي خواند و او را تشويق مي كرد كه تسليم نشود. البته تا حد امكان سعي مي كرد به اين كه سرمايه اوليه كارخانه از محل جهيزيه او تامين شده اشاره اي نكند. اما آقا ودود به اين نكته كاملا واقف بودو دقيقا همين نكته بر وجدان او سنگيني مي كرد و نيروي او را از او مي گرفت. او احساس مي كرد كه در حفظ امانتي كه حاج كاظم در اختيار او براي نوه هايش گذاشته نا توان بوده است. اين حس در طول سال هاي جنگ چنان به روح لطيف او فشار آورده بود كه از پا افتاده بود. به هر حال هر روز سارا او را تقويت روحي مي كرد و به ميدان مي فرستاد. بالاخره روزي رسيد كه بنا بود در جلسه اي تكليف كارخانه يك سره شود. سارا در خانه بود اما آرام و قرار نداشت. هر گونه نذري كه به فكرتان برسد كرده بود و از صبح به انواع و اقسام نماز ها و عبادات مستحبي توسل جسته بود.



عصر آقا ودود به خانه رسيد. سارا به استقبال او دويد تا از نتيجه كار با خبر شود. آقا ودود چيزي نگفت اما قيافه گرفته او نشان مي داد كه نتيجه منفي است. سارا مي خواست همه چيز را بداند اما سال ها پيش مادرش به او آموخته بود كه يك" بتر خانم "در اين موارد پيله نمي كند. براي همين وقتي آقا ودود بدون جواب دادن به سئوالات او به اتاق خود رفت سارا از سئوال كردن دست برداشت و خود را با گلدوزي سرگرم كرد . ساعتي بعد آقا ودود از اتاق بيرون آمد تا شرح ماوقع دهد. سارا كه مي دانست خبر خوش نخواهد بود روي يك مبل نشست. مي دانست خبر قرار است سارا را "بشكند" اما كسي نبايد "شكستن دختر حاج آقا" را ببيند حتي همسر محبوبش. براي همين به نحوه نشستن و نگاه داشتن سرش به طور ويژه توجه مي كرد. بعد از اين كه سارا ماجرا را شنيد به سكوت فرو رفت. آقا ودود از سكوت او نگران شد و گفت:"سارا خانم! شما راه به خدا چيزي بگوييد! فرياد بزنيد! نفرينم كنيد!" پس از اندكي تامل سارا جواب مي دهد:" شما به آن چيزي كه فكر مي كرديد درست است عمل كرديد. به فكر شما عقيده شما و عمل شما احترام مي گذارم. به شما افتخار مي كنم و جز اين هم به بچه هايتان چيزي نخواهم گفت."



وقتي دختر حاج كاظم حرفي مي زند پاي حرفش مي ايستد. سارا تا آخر عمر با نوستالژي روزهاي قبل از جنگ و كارخانه شان خوش بود اما تا آخر عمر تاكيد كرد كه به آقا ودود افتخار مي كند كه به ارزش هايش پايبند بوده وبا" آن آدم ها" وارد معامله نشده.

بعد از اين همه سال كه من آن چه كه در بين آنها گذشته مرور مي كنم و با تخيل خود بازسازي مي كنم مي بينم تا چه اندازه سارا با اين كار در راه عشق خود فداكاري كرده. نكته در اين جاست كه "وارد معامله نشدن" ارزش آقا ودود بود نه سارا! تمام اجدادسارا تاجر و معامله گر بودند. سارا به گونه اي تربيت شده بود كه در ديدگاه او معامله موفقيت آميز كردن صرف نظر از شخص طرف معامله نهايت هنر بود. اگر سارا يا حاج كاظم جاي آقا ودود بودند پاي ميز معامله مي نشستند بده بستان مي كردند و آن گاه وقتي تمام كارها تمام شد و كارخانه پس گرفته شد در حضور كارمندان آن شخص لطيفه اي ظريف مي گفتند تا ياد آور شود كه اين نوكيسه اي كه از محل احتكار يك شبه پولدار شده هنوز همان نديد بديدي هست كه بود! اما آقا ودود نه اهل نيش و كنايه است و نه اهل معامله با افرادي است كه آنها را حقير مي داند . خود را به اين معامله آلوده نمي كند و لو اين كه اين به قيمت از دست دادن كارخانه اي تمام شود كه بهترين سال هاي عمرش را پاي آبادانيش صرف كرده.

آري! سارا و آقا ودود به دو طبقه اجتماعي-اقتصادي-فكري با ارزش هاي مختلف تعلق داشتند. طبعا اين تفاوت در طول زندگي مشترك در جاهايي خود را نمايان مي كند. همان طوري كه حاج كاظم قبل از ازدواج به آقا ودود گفته بود دختران حاج كاظم طوري تربيت شده بودند كه به هنگام توانگري مي توانستند برو وبيايي راه بياندازند كه در دربار شاه هم پيدا نمي شد ودر هنگام تنگدستي چنان با سيلي صورت سرخ كنند كه كسي متوجه تهيدستي آنان نشود. آري! سارا اين ها را به طور سيستماتيك از مادر خود آموخته بود. از نداري هم واهمه اي نداشت اما در اينجا داشت يكي از ارزش هاي خود (حفظ آن چه كه از گذشتگان به ارث رسيده براي آيندگان) را در پاي ارزش همسر خود قرباني مي كرد و چنين قرباني كردني براي كسي مثل سارا كه به شدت به ايدئولوژي نانوشته طبقه اجتماعي- اقتصادي پدر دلبند خود پايبند بود بي اندازه دشوار بود.



اما سارا اين از خود گذشتگي را كرد! قطعا آقا ودود هم مانند همه مردان دنيا اخلاق و عاداتي داشت كه به مذاق همسرش خوش نمي آمد اما سارا -چه در حيات او و چه در دوران طولاني بيوگي خود- هميشه تصويري چون يك نجيب زاده بي عيب و نقص سوار بر اسب سفيد در ذهن بچه ها و بعدها نوه ها و نتيجه هايش از او ساخته بود.





آن روز تلخ گذشت. سارا زودتر از معمول به رختخواب رفت تا آن روز شوم هرچه سريع تر بگذرد! روز بعد سارا جلوي آينه نشست و خود را نگريست. سارا در اين هنگام در نيمه دوم دهه سي سالگي خود به سر مي برد. زيبايي ناشي از طراوت و نشاط و شيطنت كودكانه جاي خود را به زيبايي ناشي از پختگي داده بود. اين پختگي ردپاي خود را با چند خط دور چشم و لب به رخ مي كشيد. عكس سارا در لباس سفيد عروسي در سن هفده سالگي بر روي ميز توالت سارا خودنمايي مي كرد. سارا آن را در دست گرفت و به آن چشم دوخت. ساراي درون آينه و ساراي قاب عكس يك نفر نبودند! ساراي قاب عكس چيزي از سختي هاي دنيا نمي دانست اما با اطمينان به دوربين نگاه مي كرد چون مي دانست خانواده او با ثروت و نفوذ اجتماعي خود ومهمتر ازهردو با فهم و شعور خود او را محكم در بر گرفته اند. ساراي آينه گم شده بود و نمي دانست با اين اتفاق چه در انتظار اوست. البته با وجود از دست دادن كارخانه بازهم دارايي سارا به او اين امكان را مي داد كه تا پايان عمر در رفاه كامل به سر برد. اما اين براي كسي مثل سارا كافي نبود. همان طوري كه گفتم سارا بدون" بروبيا" ديگر سارا نبود. هنوز چندين خانواده بودند كه براي سارا كار مي كردند. بيشتر آنها هم نسل اندر نسل به خانواده سارا خدمت كرده بودند و جز اين زندگي نحوه زندگي ديگري نمي شناختند. نمي شد همين طوري آنها را جواب كرد و پس فرستاد. كارگران كارخانه اي كه از دست رفته بود و خيلي هاي ديگر هنوز خانه سارا و آقا ودود را خانه اميد خود مي دانستند. نا اميد كردن آنها به معناي قبول شكست بود و دختر حاج كاظم نمي بايست به اين سادگي تسليم شود. شخصيت سارا در قالب خانواده گسترده خود معني داشت و آنها هم- ماشالله- همگي ثروتمند بودند. سارا در اين خانواده گسترده كه هر هفته در مهماني ها همديگر را مي ديدند هميشه درخشيده بود و اكنون نمي توانست به محاق برود. سارا بايد هر چه زود تر خود را جمع و جور مي كرد!



سارا هرگز نشكست! همواره درخشيد! تا به امروز كه چند سال از درگذشت سارا مي گذرد براي بازماندگان خانواده هايي كه روزي براي خانواده سارا كار مي كردند "خانم" بدون پيشوند و پسوند يك اسم خاص است و معناي آن هم سارا ست. فرزندان و نوه هاي آنها در خانه سارا هرگز كار نكرده اند. سارا اصرار داشت فرزندان خدمه خانه اش درس بخوانند. آنها هم با مدد گرفتن از تحصيلات-كه تا چند دهه پيش كاملا لوكس حساب مي شد- طبقه اجتماعي خود را بالا كشيدند. اما سارا هميشه برايشان "خانم" ماند. خاطره روز اول عيد در خانه سارا و عيدي ها و خوراكي ها يش خاطره اي فراموش نشدني در ذهن كودكاني بود كه اكنون بزرگ شده اند. اين گونه "خانم" ماندن مستلزم خيلي چيزهاست: مادي و معنوي. يكي از مهمترين ملزومات خانم ماندن سخاوت است كه آن هم نياز به پول دارد! سارا اكنون چنان بايد برنامه ريزي مي كرد كه مي توانست همواره سخاوتمند بماند.





سارا عكس عروسي خود را روي ميز مي گذارد و قاب عكس كناري را بر مي دارد: عكس فرزندانش. سارا به تصوير كودكان دلبندش خيره مي ماند و با خود مي انديشد آنها را چنان تربيت مي كنم كه جايگاه اجتماعي خانواده را بدون اتكا ء به ارث و ميراث دوباره به دست آورند. خون جديدي به رگ هاي فسرده سارا مي دود. قلب تپنده اين حيات دوباره تحصيل بچه هاست. تحصيل و آموزش واقعي و عميقي كه مي تواند تحولي ايجاد كند نه فقط گرفتن يك مدرك تحصيلي! از آن به بعد سارا قسمت عمده وقت و انرژي خود را صرف همين هدف مي كند. آموزش بچه ها بايدبي نقص باشد: چه آموزش رسمي در مدرسه و دانشگاه وچه آموزش غير رسمي هزار ويك نكته گفته و ناگفته در خانه. تمام كارها و سياستگذاري هاي خانه بايد چنان باشد كه نشان دهد اولويت همواره با تحصيل است. توان مديريتي بالا هوش سرشار, مطالعات و تفكرات , تلاش همه روزه از ساعت پنج صبح تا شام گاهان همه و همه در جهت اين هدف به كارگرفته مي شوند. سارا در اين راه از هيچ فداكاري اي ابا نخواهد داشت.



پايان سري اول داستان سارا

(سارا هنوز حرف هايي براي گفتن دارد. سري دوم داستان را چند ماه بعد -اگر عمري باقي بود- شروع مي كنم. بازخورد (feedback( دهيد. آيا شخصيت سارا و ديگر قهرمانان داستان قابل لمس بود؟ )

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

مردم داري

در يكي از قسمت هاي قبل داستان سارا گفتم كه حاج كاظم به فرزندان و نورچشمي هايش نصيحت مي كرد و مي گفت "راز ماندگاري در مردم داري است." از وقتي اين شنيده خود (با چند واسطه) را از او در اين وبلاگ نوشتم دارم فكر مي كنم منظور او چه بوده است! بحث هاي زيادي در مورد اين كه چرا طول عمر موسسات علمي در ايران كوتاه است شده. در هم وردا من بحث هاي مفصلي در مورد زندگي استنفوردها با رويكرد به اين سئوال شروع كردم كه مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت. فكر مي كنم شكافتن آن چه كه حاج كاظم مي گفت براي ما آموزنده تر باشد چرا كه تجربه موفق او در همين آب و خاك بوده است. به احتمال زياد حاج كاظم اين را از پدران خود آموخته بوده. تجربه چند صد ساله را نبايد ناديده گرفت.



واژه "مردم" را در ايدئولوژي هاي رنگارنگي كه دانشجويان نسل هاي مختلف به آنها گرايش داشته اند بسيار شنيده ايم. معمولا در اين ايدئولوژي ها "مردم" به عنوان يك كلمه آرماني تجريدي )abstract( به كار برده مي شود. شاهد بوده ام كه همان كساني كه به نام "مردم" گلو پاره مي كرده اند در صف اتوبوس با "مردم" در افتادند و داد زدند " اين مردم آدم بشو نيستند"!! به علاوه قسمت عمده اي از اين "مردم" را با زدن انواع و اقسام انگ ها از رده خارج مي دانستندو... اين گونه برداشت از "مردم" و "مردم داري" نمي تواند مورد نظر شخصي چون حاج كاظم باشد. چرا كه آن چه كه با اين ديد ساخته شده نه تنها ماندگار نشده بلكه از طول عمر متوسط موسسات در ايران هم كمتر عمر كرده. معروف است كه اين گروه ها پا نگرفته انشعاب مي كردند و مضمحل مي شدند.





چند روز است سعي مي كنم كشف كنم منظور دقيق حاج كاظم از "مردم" و" مردم داري" چه بوده است. شنيده هايم و عملكرد بازماندگانش را تجزيه و تحليل كردم. برداشت من آن است كه در زير مي خوانيد:



حاج كاظم مردم را چون "توده" نمي ديد بلكه آنها را "لايه لايه" مي ديد و در ارتباط با هر كدام از لايه ها به گونه اي ديگر اصل "مردم داري" خود را اعمال مي كرد. يك سري از اين مردم ثروتمندان و قدرتمنداني بودند كه به حكومت وابسته بودند. حاج كاظم هيچ وقت به حكومت هاي زمان خودش و وابستگان آنها اعتماد نكرد. هميشه فاصله خود را از آنها حفظ كرد. برخي از همكاران و رقباي او اين فاصله را حفظ نكردند. در اثر اين نزديكي به طورمتوسط به مدت بيست سال با شتاب به ثروت و قدرت خود افزودند اما با تغيير كسان در بالاي هرم قدرت همه چيزشان را از دست دادند! حاج كاظم اين اشتباه را نكرد هميشه آهسته و پيوسته حركت كرد. او سعي مي كرد با اين دسته از مردم با احتياط رفتار كند تا شر كمتري از آنها به او و خانواده اش برسد. سعي مي كرد طوري رفتار نكند كه آنها عليه او تحريك شوند.



لايه دوم افرادي همرديف خودش بودند. حاج كاظم هرگز دچار توهم "يكه تازي" و "خود بزرگ بيني" كاذب نشد. مي دانست كه دست بالاي دست بسيار است. او به قدرت ائتلاف بين افراد همرديف خودش اعتقاد راسخ داشت. در تاريخ مشروطه زياد خوانده ايم كه بازاريان و تجار شهرهاي مختلف چگونه هم ديگر را حمايت مي كردند تا مشروطه را به پيروزي رسانند. در دوره اي كه حاج كاظم زندگي مي كرد افرادي چون حاج كاظم توان خود را بيشتر صرف كارهاي اجتماعي -فرهنگي كرده بودند. وقتي هدف از حدي بزرگ تر مي شد با هم ديگر به شور مي نشستند تا به قول خودشان با "تشريك مساعي" راه حلي بيابند. مردم داري در قبال اين لايه عبارت بود از به رسميت شناختن همديگرو پرهيز از تكروي و فعال بودن در همكاري.



لايه سوم تجار كوچك تر بودند. مردم داري در رابطه با اين عده به معناي رفتار متواضعانه و ملاحظه در ضرر نرساندن در فعاليت هاي اقتصادي بود.



لايه ديگر زير دستان حاج كاظم بودند. در مورد مديراني كه منصوب مي كرد مردم داري به معناي احترام گذاشتن به تشخيص آنها و دادن يك مقدار autonomyبه آنها بود. وقتي حاج كاظم مسئوليتي به كسي مي سپرد با دخالت هايش برنامه هاي او را به هم نمي ريخت! به او فرصت مي داد تا هر آن چه كه او در چنته دارد رو كند. در مورد زيردستان با مسئوليت سبك تر مردم داري او به صورت توجه به نيازهايشان و برآورد كردن آنها جلوه پيدا مي كرد.



لايه ديگر همسايه ها و آشنايان بودند. حاج كاظم با رفتار افتاده و ديد و بازديدو شركت در مراسم سوگواري و غيره مردم داري مي كرد.



.....

يك لايه ديگر هم در همه جوامع و همه زمان ها وجود دارد كه "مردم داري" با آنها معنايي بسيار خاص مي يابد. در اين لايه همه جور آدم پيدا مي شود: فقير و غني ضعيف و قوي زن و مرد پير و جوان باسواد بيسواد و.... نقطه اشتراك اين افراد در اين است كه با ليچاربافتن تهمت زدن هجو كردن افراد ديگر -به خصوص افراد ي كه مورد احترام عموم مردم هستند- احساس بزرگي و تشخص مي كنند. دنبال هدف خاصي هم نيستند. نه از اين راه پولي به دست مي آورند و نه چيز ديگري. اگر از آنها بپرسي چه عايدت مي شود كه چنين مي كني بادي به غبغب مي اندازند و با لحن افتخار آميزي جواب مي دهند :"من هيچ چشم داشت مادي ندارم." به سئوال"چشم داشت معنوي چه طور؟ با اين كار علمت زياد مي شود يا سجاياي اخلاقي ات" هم جوابي در آستين دارند. جواب به اين سئوال مختلف متفاوت است. من در زمان حاج كاظم نمي دانم اين افراد چه جوابي مي دادند اما اين روزها پاسخ چيزي است به اين مضمون:" به عنوان يك شهروند حق دارم انتقاد كنم. وظيفه مدني خود مي دانم كه شفاف سازي كنم."

طبيعتا حاج كاظم با اين عده زياد رو به رو مي شد. اما اصل "مردم داري" او به او مي گفت با اين افراد بايد صبوري كرد.شايد بگوييد با اين كار اين افراد "متنبه و شرمنده مي شدند و ديگر تهمت نمي زدند. اما نه! اين گونه افراد معمولا هويت خود را در در افتادن با كس ديگر تعريف مي كنند و به اين راحتي دست بردار نيستند. با اين حال صبوري باعث مي شد احترام حاج كاظم پيش بقيه مردم بالاتر رود.



فكر مي كنم با اين ديد از "مردم داري" "ماندگاري" هم حاصل مي شود. اگر نكته اي از قلم انداختم بگوييد.



نوشتن اين چيزها زياد سخت نبود امابه گمانم عمل به آنها چندان آسان نيست. به هر حال افرادي مثل حاج كاظم "مردم داري" را هم بخشي از كارشان و هم بخشي از زندگي شان مي دانستند. براي همين از صرف پول و وقت براي آن ا
ابايي نداشتند. حتي بخشي از تفريحاتش در اين مردم داري بود (بخش ديد وبازديد و صله رحم آن).

آن چه كه گفتم مردم داري از ديد يك سرمايه دار ايراني بود كه حدود 50 سال پيش فوت كرده. تا جايي كه من اطلاع دارم سرمايه داران ايتاليايي كه طي قرون و اعصار در شرايط آشوبناك جامعه ايتاليا دوام پيدا كرده اند هم كمابيش همين ديد را نسبت به "مردم داري" و "ماندگاري" دارند (البته با رنگ و لعاب مسيحي و اروپايي آن). شايد مردم داري راهر كس بايد با شرايط خودش و با توجه به اهداف و امكانات خودش براي خودش باز تعريف كند. جامعه دانشگاهي ايران (بر عكس جوامع دانشگاهي كشورهاي پيشرفته ) اين كار را نكرده! در واقع بسياري از ژست هاي روشنفكري دانشگاهيان ايراني چيزي نيست جز تمسخرو ناديده گرفتن" مردم داري" به معني اي كه در بالا گفتم. در نتيجه عمر كوتاه موسسات علمي ايران پديده دور از انتظاري نيست. به هر حال آموختن نظرات و عملكردهاي كساني كه در هدف خود موفق بوده اند مي تواند آموزنده باشد.

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت ششم- سارا و دوستان ارمني اش

بازهم به سالهاي بين دو جنگ جهاني برگرديم: دوران جواني سارا!





از ديرباز در تبريز, اروميه و شهرهاي ديگر آذربايجان خانواده هاي ارمني در كنار خانواده هاي مسلمان زندگي مي كردند. اين خانواده ها كه اغلب هنر هاي فراوان در چنته داشتند به نيكنامي , صداقت و درستكاري شهره بودند و با هنر و صنعت خود به غناي فرهنگي و اقتصادي منطقه مي افزودند. در پي حوادث سال 1915ميلادي (اوايل جنگ جهاني اول) خانواده هاي ارمني ديگري از سرزمين هايي كه تحت تسلط امپراطوري عثماني بودند به ايران مهاجرت كردند ودر تبريز و اروميه و شهرهاي ديگر ايران سكني گزيدند. اين خانواده ها كه قبل از مهاجرت از نظر اقتصادي-اجتماعي موقعيت بسيار بالايي داشتند متاسفانه قسمت عمده اي از ثروت خود را در آن ماجراها از دست دادند. اما همان طوري كه "مريم خانم" مادر سارا در مورد خانم هاي آنها كه در ايران "مادام" خوانده مي شدند مي گفت:"ماست اگر هم سرريز بشه جاش مي مونه (اين يك ضرب المثل تركي است). از حركات و نگاه كردنشون معلومه كه "بتر خانم" (ترجمه دقيقي براي "بتر خانم" ندارم.) هستند." آري! در طرز نگاه كردن آنها نكته اي بود كه سارا مجذوب آن مي شد. نگاه هاي مادام ها روي اجناس بنجل دودو مي زد اما همين كه جنس مرغوب و اصيل در ميان بود نگاهشان بي اختيار روي آن مي ايستاد. البته خود سارا و مادرش هم همين گونه نگاه مي كردند. دريك نگاه سرسري در مي يافتند چه جنسي ارزش نگاه داري دارد. بلا فاصله تشخيص مي دادند كه كدام جنس است كه اگر محافظت شود روزي عتيقه اي گرانبها خواهد شد. اما در نگاه مادام ها چيز ديگري هم بود كه سارا وقتي جوان و غرق ناز ونعمت بود آن را درك نمي كرد ولي بعدا كه خود در گذر حوادث بخش عمده اي از دارايي هاي خود را از دست داد معني آن نگاه و حس پشتش را درك كرد: نوستالژي براي چيزهاي كه زماني داشتند و فكر مي كردند حق دارند باز هم داشته باشند.



در قسمت دوم داستان اشاره اي گذرا كردم به كلاس هاي مادام يلنا. سارا خود مي گفت او مادام يلنا را "كشف" كرده. منظورش اين بود كه اولين هنر جوي او در ايران بوده ودر بين خانم هاي فاميل و آشنايان براي كلاس هاي او بازاريابي كرده است. از ديگر خانم هاي ارمني كه سارا مشتري پروپاقرصش بود بانوي ارمني اي بود به نام "مادام نيكتار". او كه لباس عروسي سارا را دوخته بود وقتي منجوق بچه بود مي گفت:" لباس عروسي منجوق را هم خودم خواهم دوخت!" سارا از طريق اين دو نفر با بانوان ارمني بيشتري آشنا شد. اين بانوان ارمني با سارا از نظر طرز فكر و علايق مشتركات فراواني داشتند. سارا رفت و آمد با آنها را شروع كرد. بانوان ارمني خيلي مودب بودندو وقتي با سارا بودند از تلخي ها نمي گفتند. صحبت ها حول و حوش روش هاي تربيتي كودكان و كتاب هاي جديد در اين باره, رژيم غذايي و رازهاي جوان ماندن , روش هاي كاشتن گل ها, هنر , زيبايي و زيبا آفريني و... مي چرخيد. مادام ها هيچ وقت از رفتار ناپسندي كه برخي از روي تعصبات كور با آنها مي كردند سخن نمي گفتند. سارا كه در اين مورد تقصيري نداشت! او فقط مسئول رفتار خود و بچه هاي خودش بود و بس. چه دليلي داشت با گله گذاري هاي تلخ فرصت گذرا و كوتاه دوستي اي را كه چنان ارزشمند بود بگيرند؟!



عموما وقتي افراد از شهر و ديار خود مهاجرت مي كنند ودر جاي ديگري سكني مي گزينند و يا در جمعي قرار مي گيرند كه اقليت محسوب مي شوند در جواب تدافعي نسبت به رفتاربوميان آن محل يا اكثريت رفتاري پرخاشگرانه از خود نشان مي دهند. همچنين سعي مي كنند با بازنمايي ضعف ها و عيب هاي اكثريت يا بومي هاي محل تلخكامي ها و ضعف هاي خود را به فراموشي بسپرند. اين حركت تدافعي اكثريت را عليه اقليت كه در موضع ضعف هستند تحريك مي كند و موقعيت آنها را بيش از پيش تضعيف مي كند. اين رفتار حتي اگر موجب تحريك نشود بازهم براي تازه وارد يا گروه اقليت زيان آور است چرا كه وقت آنها را بي جهت مي گيرد و در توهمات بي اساس خود بزرگ بينانه گرفتار مي كند. اما كساني كه گوهرهاي ارزشمندي در وجود خود دارند در اين دام نمي افتند. دوستان ارمني سارا از اين دسته دوم بودند. هر كه در پي عيب جويي باشد عيب هاي زيادي پيدا مي كند. اين مادام ها هم قطعا با نگاه تيز بين خود عيب هاي زيادي در همشهري هاي جديد خود مي ديدند اما آنها را به روي خود نمي آوردند. شايد اين رفتار آنها يكي از نشانه هاي "بتر خانم" بودن بود كه مادر سارا به آن اشاره مي كرد. به جاي آن كه در پي عيب جويي باشند سعي مي كردند با تلاش و كوشش , با عقلانيت و با تدبير و بالاخره با كمك گرفتن از فرهنگ بسيار غني آبا و اجدادي در موطن جديد خود به دست آورند آن چه را كه جفاي روزگار از آنها گرفته بود. دوستي سارا براي آنها ارزشمند بود هم از نظر عاطفي و هم از نظر "شبكه سازي" در بين اعيان و متشخصين شهر. سارا به شدت متشرع بود و مادام ها كاملا ملاحظه معذوريت هاي شرعي او را مي كردند. مثلا هر بار كه برايش قهوه مي آوردند تاكيد مي كردند كه آسوده خاطر قهوه اش را صرف كند كه در فنجان قهوه جز قهوه چيز ديگري تا كنون سرو نشده. اندكي به سارا برمي خوردو مي گفت:"باور كنيد من فرق فنجان قهوه و گيلاس را مي دانم!" مادام ها به مردهاي خانه شان هم ياد داده بودند كه وقتي سارا خانه آنها مهمان است قبل از ورود به اتاق "ياالله" بگويند. خلاصه! با اين گونه ملاحظه كاري هاي كوچك و سخن گفتن سنجيده از هر دو سو دوستي اي عميق بين سارا و مادام ها شكل گرفت.

يك روز وقتي سارا خانه يكي از آنها مهمان بود از يكي از شيريني ها تعريف كرد. ساراي مشكل پسند به ندرت زبان به تعريف مي گشود. ميزبان خوشحال شد وبا افتخار گفت دستور پخت اين شيريني نسل ها بين زنان خانواده آنها يك راز بوده اما اگر سارا بخواهد دستور پخت آن را به سارا خواهد داد. سارا ابراز علاقه مي كند و نصف ديگر شيريني اش را در بشقاب مي گذارد و منتظر مي ماند. بعد از يادداشت كردن دستور پخت نصفه باقي مانده شيريني را به آرامي مزمزه مي كند. سارا باور نمي كرد كه دستور پخت را درست داده باشند! از حس چشايي و بويايي فوق العاده قوي وتعليم يافته خود كمك مي گرفت تا كشف كند آن چه كه اشتباه گفته شده چيست! اما اشتباهي نمي توانست پيدا كند. به نظر همه چيزش درست بود. روز بعد سارا با كمك خدمه اين شيريني را تهيه كرد. معمولا سارا همه دستور هاي پختي را با شم قوي آشپزي خود اصلاح مي كرد. اما اين يكي نيازي به اصلا ح نداشت. حتي از نظر سارا هم بي نقص بود! عصر وقتي آقا ودود به خانه برگشت سارا شيريني ها را آورد و ماجرا را گفت. هنوز هم باورش نمي شد خانمي اين چنين راحت و بدون چشم داشت سر خانوادگي شيريني پزي را در اختيار كس ديگري بگذارد. يكي از بچه ها گفت شايد در شهر قبلي آنها نمي دانستند كه نبايد اين كار را كرد. سارا جواب داد :" نه خودش گفت اين يك شيريني خانوادگي است. به علاوه من در رمان هاي فرانسوي هم خوانده ام كه در فرانسه هم خانم ها سر فن هاي آشپزي و گلدوزي هاي را نگه مي دارند. ظاهرا در همه دنيا اين رسم است. در چين و شرق دور از ايران و اروپا هم نسبت به اين جور چيزها حساس ترند." آقاودود كه تا آن موقع رفته بود توي بحر شيريني ها سرش را بلند مي كند و با لحن تلخي جواب مي دهد:"آن قدر در زندگي جفا ديده اند كه ديگراين چيزها برايشان مطرح نيست."

سارا در مورد كشورهاي ديگر زياد مطالعه مي كرد اما در مورد تلخي ها چيزي نمي خواند. هم او و هم دوستانش يك هدف داشتند و آن هم ساختن "عدن كوچكي" بود زيبا و به دور از پلشتي ها براي خود و خانواده. مطالعه هايشان و صحبت هايشان و تبادل نظراتشان همه در اين راستا بود. مادام ها از سرزمين قبلي خود داستان هاي زيادي تعريف كرده بودند اما از سختي ها چيزي نگفته بودند. اي دريغ كه طوفان هايي كه بيرون از عدن هاي زيبايي كه اين خانم ها با زحمت و ظرافت مي ساختند بر مي خاست به آساني اين "عدن هاي زيبا اما شكننده" را در هم مي شكست!
آري! ذهنيت سارا چنين بود و آقا ودود و ديگر مردهاي دور وبرش هرگز نخواستند كه ذهنيت سارا را عوض كنند. او را همان گونه كه بود پذيرفته بودند و به او احترام مي گذاشتند.



سارا با شنيدن حرف آقا ودود احساس عذاب وجدان كرد. به نظرش رسيد او از شرايط و تلخكامي دوستانش سوء استفاده كرده. تصميم گرفت در عوض يكي از فن هاي كدبانوگريش را به آنها بياموزد. "دختر حاج كاظم" اهل معامله بود اما فقط اهل معاملات جوانمردانه نه سوء استفاده. سارا فوت و فن هاي كدبانوگري زيادي مي دانست و به هنرهاي زنانه گوناگوني آراسته بود. اما بيشتر آنها را از مادرش آموخته بود و به خود حق نمي داد راز آنها را به ديگري فاش كند. در قسمت قبلي گفتم از نظر اين افراد ارث پدري امانتي است براي نسل بعد.بر هر نسل واجب است كه به اين ميراث بيافزايد. افرادي مثل سارا نسبت به فوت و فني كه از مادران خود آموخته بودند هم چنين حسي داشتند: سر اين فوت و فن بايد در خانواده حفظ مي شد و به نسل بعد منتقل مي گشت. "كپي رايت" آن در انحصار خانواده بود و بس. اما سارا اين حق را داشت كه فوت و فني را كه خود به تجربه آموخته به ديگري بگويد. با وجود هوش بالاي سارا ودقتي كه در اداره منزل داشت آن چه كه او به تجربه آموخته بود آن قدر ها زياد نبود. علت آن بود كه مردم آن زمان در مصرف مواد مختلف غذايي وپارچه و غيره صرفه جويي شديدي مي كردند. يك دختر لازم مي دانست هر چه زودتر فن را از مادر ياد بگيرد و درست مثل او عمل كند تا چيزي به هدر نرود. درنتيجه امكان تجربه ونوآوري زياد نبود: حتي براي دختر حاج كاظم! در اداره خانه حاج كاظم و مريم خانم هم صرفه جويي يك اصل بود. فرق آن با خانه افراد كم در آمد تنها در مرغوبيت بيشتر كالاهاي مصرفي بود نه در ميزان مصرف بر واحد شخص.
براي همين دست سارا خيلي باز نبود.





وقتي سارا و خواهرهايش بچه بودند مثل دوران كودكي خود ما-به عنوان سرگرمي- جوجه نگه مي داشتند. علاوه بر آن سارا و خواهرهايش كرم ابريشم هم پرورش مي دادند. مادر سارا در هنر" پيله دوزي" چيره دست بود و به دخترهايش اصول پيله دوزي را ياد داده بود. اين پيله ها محصول خود سارا بودند پس اوحق داشت با استفاده از آنها حس نو آوري خود را هوايي دهد. خواهر هاي سارا به طرح هايي كه از مادر آموخته بودند بسنده كردند. اما سارا باپيله هايش طرح هاي جديدي خلق مي كرد. طرح هايي كه مادر مشكل پسند و محافظه كار و سنت مدار او هم ايرادي نمي توانست بر آنها بگيرد! برعكس فن ها وهنر ها يي كه سارا از مادر خود آموخته بود "كپي رايت" طرح هايي كه سارا خود خلق كرده بود مال خود او بود. پس مي توانست آنها را به دوستان ارمني بياموزد.



گنجينه هنرهاي زنانه دوستان ارمني بسيار غني بود. برخي را از اروپايي هايي كه در شهر قديم آنها زندگي مي كردندآموخته بودند (در آن زمان در سرزمين هاي تحت تسلط عثماني يونانيان (كه خود زماني جزو عثماني بود) و فرانسويان و... زيادي زندگي مي كردند). برخي يادگار تمدن بيزانس و روم شرقي بود (تمدن بيزانس در هنر- به خصوص هنر هاي زنانه- خيلي غني بوده. هم اكنون هم يك سري طرح ها در صنعت زيورآلات هست كه به طرح هاي بيزانتين معروفند) وبرخي بازمانده از اجداد ارمني و صد البته برخي ديگر ابتكاري و يا تلفيقي بود. سارا نمي توانست از امكان يادگيري اين همه هنر چشم بپوشد. براي همين به شدت به نوآوري روي آورد تا چيزي در مقابل آن چه كه مي آموزد به دوستان خود ياد دهد. اين داد وستد فرهنگي دوستانه ثمرات زيادي داشت. سارا بخشي از اين آموخته ها را به دختران و نوه هايش منتقل كرد. اين دانش زنانه سرمايه اي بي بديل براي بازماندگان ساراست. يكي از نوه هاي سارا به صورت تفنني با دستمايه قرار دادن اين سرمايه معنوي business كوچولويي راه انداخت كه خيلي زود پا گرفت و اكنون رو به گسترش است و از طريق شبكه خانوادگي دارد كم كم بين المللي مي شود. ( برخي از نتيجه هاي نيكوكار حاج كاظم (نوه هاي يكي از خواهرهاي سارا) محصولات را به صورت عمده از او مي خرند و در انگليس به قيمت بالاتر به فروش مي رسانند و در آمد حاصل را به موسسه خيريه كهريزك هديه مي كنند.)



آري! سارا از دوستان ارمني خود هنرهاي زيادي آموخت. اين داد وستد فرهنگي منشا نو آوري هاي بسيار شد. اما خود سارا نيز از آن گوهر اصلي كه از اين ارتباط به دست آورده بود نا آگاه بود. در اين ارتباط ها و دوستي سارايي كوچك در دل سارا متولد شد. ساراي كوچك ياد گرفت چطور مي توان بدون اتكاي مستقيم به گذشتگان چيزي جديد آفريد. ساراي كوچك آموخت چگونه مي توان سر را بالا گرفت حتي اگر همه آن چيزهاي مادي كه از پدران به ارث رسيده در گذر زمان از دست رفته باشد. اين سارا ي كوچك در حوادث پس از جنگ رشد كرد و بر ويرانه هاي ساراي قديم سربرافراشت.



ادامه دارد...

دانلود مجموعه كامل داستان سارا

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت پنجم-به ياد گذشتگان نه چندان دور

در آخر قسمت قبلي گفتيم كه سارا تصميم مي گيرد تا جايي كه در توان دارد با قحطي مبارزه كند. اما چگونه؟ درآمد آنها پس از دست دادن كارخانه چندان بيشتر از مخارج آنها نبود كه آن را هم آقا ودود به كارگران پيشين كارخانه قرض مي داد تا چرخ خانواده شان را بچرخانند. علي الاصول سارا مي توانست بخش باقيمانده از جهيزيه خود را بفروشد اما اين كار را نمي كرد. در ذهنيت شخصي مثل سارا فروش ارث پدري تنها موقعي قابل توجيه است كه از محل فروش سرمايه گذاري بهتري بتوان كرد. از كودكي در ذهن سارا كاشته شده بود كه آن چه كه از اجداد به آدم مي رسد امانتي است براي نسل بعد تر. از نظر اين گونه افراد هر نسل موظف است در حد توان خود به ميراث گذشتگان اضافه كند و به نسل بعدي انتقال دهد.
سارا به خاطر تربيت خانوادگي خود به شدت پايبند ايدئولوژي نانوشته اي بود كه مي گفت تنها آدم هاي لاابالي و عاري از "عقل معاش" و بي فكر ارث پدري را مي فروشند و مصرف مي كنند. در اين ايدئولوژي نانوشته اين كار نوعي خيانت در امانت است و غير قابل بخشش. سارا و آقا ودود البته به سهم خود به اين ميراث در دوران خوش پيش از جنگ افزوده بودند وعلاوه بر كارخانه املاك ديگري هم خريداري كرده بودند. علي الاصول فروش اين بخش از دارايي قابل توجيه بود اما بر روي اين املاك عده اي كار مي كردند و محل رزق آنها بود. فروش اين املاك به نيت كمك به فقرا به نوعي نقض غرض بود! به علاوه آقا ودود قبلا بخشي از آنها را وقف كرده بود. مثلا چشمه اي كه در يكي از باغ هايي كه آقا ودود در يكي از محله هاي فقير نشين خريده بود محل تامين آب اهالي محله بود. هفته اي يك روز هم باغ را به روي مردم محل مي گشودند تا در آن گردش كنند. مردم محل - برعكس مردم اين روزگار- شاخه ها را نمي شكستند و آن را چون باغ خودشان تميز نگه مي داشتند. ( بد نيست در ميان كلام در مورد وضعيت آب محلات در آن زمان نكته اي بگويم . آن موقع آب لوله كشي شهري وجود نداشت. آب محلات مختلف جدا بود كه عموما از طريق وقف تامين مي شد.
خيلي از خدمات شهري آن موقع توسط خود مردم انجام مي گرفت. مثلا در خانه سارا و ديگر خانه هاي محلات اعيان نشين خدمتكاري بود كه كار او تنها شستن كوچه هاي كنار خانه بود (يك نوبت صبح و نوبت ديگر عصر). مي گويند كوچه ها ي محله هاي ششگلان و مقصوديه و سرخاب و... از تميزي برق مي زدند. هر موقع ساكنان برج كوه نور واقع در كنار پژوهشگاه( خيابان فرمانيه) را مي بينم كه با هزار دبدبه و كبكبه و با لباس ها و ماشين هاي گرا ن قيمت از برج خارج مي شوند وآن گاه درست كنار سطل آشغال هايي كه شهرداري نصب كرده آشغال روي زمين يا توي جوي خيابان مي ريزند بي اختيار به ياد سارا مي افتم!)

سارا احساسي تصميم نمي گرفت! مي دانست اگر تمام دارايي خود را ازدست بدهد در آينده پشيمان خواهد شد. سارا آدم خراجي نبود. مردم آن روزگار هر چه قدر هم كه پولدار بودند بازهم در مصرف قناعت پيشه مي كردند. ريخت و پاش به اين صورت كه اين روزها در بين طبقه متوسط مرسوم شده نه تنها فخري از نظر افرادي مثل سارا نبود بلكه نشانه نوكيسگي به شمار مي رفت و مايه شرم قلمداد مي شد. اما سارا مي دانست بدون "برو وبيا" و تشريفات و مهمان هاي چند صد نفره و خدم و حشم ديگر نمي تواند "سارايي" باشد كه اكنون هست و سارا "ساراي" ديگري نمي شناخت! سارا هنوز نمي دانست كه در وجود او" ساراي" ديگري نهفته است كه روزي بر ويرانه هاي اين "سارا" استوار خواهد ايستاد. "سارايي" كه با اين كه از جفاي روزگار زخم خورده , به نظر منجوق زيباتر از" ساراي" پيش از جنگ است.

براي همين به فروش املاك و دارايي هايش جدي فكر نمي كرد هرچند آماده بود اگر راه ديگري پيدا نكرد بخشي از دارايي هاي خود را به فروش رساند.



شايد طبيعي ترين راه حل كمك خواستن از حاج كاظم بود. اما سارا به اين راه حل هم فكر نمي كرد. چگونه سارا مي توانست خواسته خود را پيش پدرش مطرح سازد؟ به صورت خواهش؟ يا به صورت متوقعانه (اي پدر! چه در برج عاج خودنشسته اي و پول هايت را روي هم تلنبار مي كني كه مردم گرسنه اند)؟

سارا اهل خواهش نبود! حتي خواهش از پدري چنان عزيز كه نه تنها بخش عمده اي از دارايي هاي خود بلكه بخش عمده اي از "هويت" خود را هم مديون او بود. به علاوه اگر سارا از پدرش خواهش پول مي كرد تلويحا به اين معني بود كه آقا ودود نمي تواند چنين پولي را در اختيار او بگذارد. سارا هرگز چنين نمي كرد حتي اگر خود او گرسنگي مي كشيد. اگر هم مي كرد حاج كاظم و مادرش او را سرزنش مي كردند.



سارا به صورت متوقعانه هم نمي توانست درخواست خود را مطرح كند. به سارا از بچگي ياد داده بودند كه هر كس بايد "حدو حدود" خود رابشناسد و در "حدو حدود" فرزند نبود كه به پدر خود بگويد چه بكند و چه نكند. در مقابل هم حاج كاظم و مريم خانم (مادر سارا) مواظب بودند كه با دخالت هايشان آشيانه كوچك سارا و آقا ودود را به هم نريزند. مردم آن روزگار به اين چيزها خيلي اهميت مي دادند.

موقعيت اجتماعي-اقتصادي حاج كاظم چنان بود كه اگر بي ملاحظه تكان مي خورد نورچشمي هايي چون آقا ودود زير پايش له مي شدند. براي همين هم خيلي با ملاحظه قدم هايش را بر مي داشت. يكي از تفاوت هاي "نوچه پرور" و "نورچشمي پرور" هم در همين است. "نوچه پرور" نوچه هاي خود را تحريك مي كند تا به جان بندگان خدا بيافتند اما از آن جايي كه هميشه از "دم در آوردن" نوچه وحشت دارد نصف فكرش مي ماند پيش خرد كردن شخصيت نوچه و "رو كم كردن" از او. حاج كاظم كاملا برعكس رفتار مي كرد. هميشه به آقا ودود و ديگر نورچشمي هايش نصيحت مي كرد و مي گفت رمز ماندگاري "مردم داري" است و از طرف ديگر مواظب بود نادانسته شخصيت آنها را خرد نكند. نتيجه اين ملاحظه كاري آرامش خيال براي او بود. لذت بردن از "ثروت و قدرت" در كنار "خواب آسوده درويشي".





سارا خواسته خود را با پدرش در ميان نگذاشت اما مادر او, مريم خانم, اين نقش را ايفا كرد. با اين كه مريم خانم آن روز سارا را سرزنش كرد ه بود اما در دل به سارا مي باليد. شب هنگام با آب و تاب فراوان ماجرا را با تاكيد بر توان مديريتي سارا براي حاج كاظم تعريف كرد و در پايان گفت:

-آقا! به نظر شما ما مي توانيم كاري كوچك در حد خودمان بكنيم تا فرداي قيامت رو سياه نباشيم؟



حاج كاظم صد البته از قحطي و آن چه كه در شهر مي گذشت خبر داشت. اما چنان درگير كارهاي خود بود كه فرصت نكرده بود به اين موضوع جدي كار كند. حاج كاظم با درايت توانسته بود كارخانه را حفظ كند و در اين شرايط نابسامان حقوق كارگران و كارمندان زير دستش را به موقع به آنها برساند. كارخانه بزرگ ترين دارايي متمركز حاج كاظم بود اما شخصي چون حاج كاظم" تمام تخم مرغ هايش را يك سبد نمي چيد!" حاج كاظم املاك وسيعي در سراسر آذربايجان داشت كه با توجه به گرايش سوسياليستي آنان كه درآن روزگار آذربايجان بر سر كار بودند در خطر بودند. او همچنين املاك زيادي در تهران داشت كه با توجه به اوضاع سياسي آن دوران در خطر بودند. وقتي سارا كودك بود حاج كاظم و خانواده اش چند ماه از سال را به خانه شان در تهران مي رفتند تا حاج كاظم به امور املاك تهران و كارهاي بوروكراتيك كارخانه و املاك آ ذربايجان برسد (آن روزها حتي بيش از اكنون همه راه ها به پايتخت مي رسيد. هر سرمايه دار شهرستاني مي بايست جاي پايي در تهران داشته باشد). بخشي از اين دارايي ها را حاج كاظم از اجداد خود به ارث برده بود و بخشي ديگر را خود به تدريج خريده بود. حاج كاظم مردي نبود كه به آساني از اين دارايي ها چشم بپوشد.

خلاصه در اوضاع نابسامان جنگ و غائله تمام ذهن حاج كاظم در گير حفظ اين دارايي ها بود.



حرف مريم خانم چون تلنگري بر او بود. در دل شرمگين شد كه نسبت به درد و رنج مردم بي تفاوت بوده. اما آدمي مثل حاج كاظم زود احساساتي نمي شود. اول تمام جوانب امر را مي سنجد آن گاه تصميم مي گيرد. وقتي حاج كاظم مي خواست كمكي كند از روي خلوص نيت مي كرد اما برنامه را طوري مي چيد كه هم به ثواب اخروي برسد و هم در دراز مدت به اجر دنيوي! جهان بيني حاج كاظم را در دعايي كه هر روز خالصانه به درگاه خداوند مي كرد مي توان باز شناخت:" يا ربي! به من آن "شعور" و آن فرصت را عطا كن كه هم دنيا و آخرت خود و خانواده ام را آباد كنم و هم دنيا ي ديگران را." حاج كاظم هر واقعه اي را فرصتي مي ديد كه خدا در اجابت دعاي او فراهم آورده. حاج كاظم حتي به پديده شوم قحطي هم با اين ديد نگاه مي كرد. مي خواست ترتيبي دهد تا هم ثواب اخروي ببرد هم دل همسر و دختر خود را به دست آورد و هم در راستاي آن "مردمداري"
كه از نظر او رمز "ماندگاري" بود قدمي بردارد.

براي همين به مريم خانم جواب داد:



-اجازه بدهيد بيشتر در اين باره فكر كنم.

مريم خانم جواب داد:" اگر قابل بدانيد روي كمك من هم حساب كنيد."

و با لحن آرامي زير لب اضافه كرد "مثل هميشه"

حاج كاظم در جواب مي گويد:" قابل بدانم؟! حاج كاظم بدون مريم خانم هيچ نيست! البته كه روي كمك شما حساب مي كنم." بعد به تقليد از مريم خانم زير لب مي گويد: "مثل هميشه!"



چند روز بعد حاج كاظم سارا و آقا ودود و پسران خود را فرا مي خواند و تصميم خود را ابلاغ مي كند واز آنها نظر مي خواهد. حاج كاظم تصميم دارد درآمد حاصل از ثلث دارايي هاي خود را از اكنون تا پانزده سال پس از فوت خودش وقف اطعام فقرا كند و تصميم دارد سارا را براي اين كار مامور كند. سارا از اين تصميم استقبال مي كند. آقا ودود هم قول مي دهد كه از سارا در اين كار حمايت همه جانبه كند. اما پسران حاج كاظم چندان راضي نيستند. در "حد وحدود" آنها هم نيست كه با تصميم حاج كاظم مخالفت كنند اما اين بار خود حاج كاظم از آنها نظر خواسته. برادران سارا با وقف موافقند اما با اجراي آن توسط سارا مخالفند. بالاخره برادر بزرگتر سارا لب باز مي كند و مي گويد:" ما با وقف موافقيم! هم ثواب دارد هم به خوشنامي خانواده مي انجامد. اصلا هر چه كه اين گونه خرج شود ده برابر بركت مي آورد. همه مي دانيم سارا مديري قوي است. در هوش ودرايت او شكي نيست. بچه كه بوديم از همه ما در رياضي و حساب قوي تر بود. آقا ودود هم كه زحمت كشيده و به او "اكونومي" ياد داده.من خودم خيلي وقت ها با او مشورت مي كنم ونظر مي خواهم. اما خودتان هم واقفيد كه بد روزگاري است. هر طرف برگرديد يه عده نوچه تازه به دوران رسيده قلدري مي كنند. اين كار مستلزم سروكله زدن با هر كس و ناكسي است. سربازهاي اجنبي هم كه در شهر ولو هستن. آقا جان! آقا ودود! جلوي شما جسارت است اما ما نمي خواهيم خواهرمان با هر كس و ناكسي طرف شود."

حاج كاظم جواب مي دهد:
" شما فكر مي كنيد من و آقا ودود همين جوري سارا را بدون محافظ مي فرستيم سراغ هر كس و ناكس؟! سه نفر از آدم هايم را مامور مي كنم تا هروقت سارا دستور دهد او را همراهي كنند و مواظبش باشند ." بعد رو به سارا مي كند و مي گويد:"تو هم بايد قول بدي كه بي گدار به آب نزني و مواظب خودت باشي."


سارا با دلخوري جواب مي دهد:"آقا جان! من كي سر به هوا بودم كه حالا بشم؟!" حاج كاظم سارا را در آغوش مي گيرد و در حالي كه موهاي بلند او را نوازش مي كند با محبت مي گويد:" اوز ايپك توك گيزيم دي! (=دختر مو ابريشمي خودمه!) قره گيله گوز گيزيم دي! (=دختر چشم سيه منه!)" و پس از مكثي كوتاه با همان لحني كه در كودكي هاي سارا با او سخن مي گفت اضافه مي كند:"آخه آدم به اين زودي دلخور مي شه؟! اونم از پدرش؟! از پدري كه اين همه دوستش داره! پدري كه اين همه به فكرشه!" برادر كوچك سارا كه -به نظر سارا در سايه حر ف هاي برادر بزرگ تر پررو شده و "حدو حدود" خودش رو گم كرده- با شوخي و به كنايه مي گويد:"آقا جان دختر "قره گوز" (=چشم سيه) خودتونه ديگه!" وشروع مي كند به خواندن ترانه فولكلريك "قره بالا يه سوز دماخ اولماز! بله قره گاش قره گوز اولماز!" سارا خشمگين مي شود و خود را آماده مي كند كه حد وحدود برادركوچك تر رابه او ياد آور شود اما وقتي مي بيند پدر, شوهر و برادرانش همگي مي خندند منصرف مي شود و به جاي آن سرش را بر سينه پدرش تكيه مي دهد و همراه با آنان از ته دل مي خندد.



خلاصه! خواسته حاج كاظم عملي مي شود. حاج كاظم وكيل خود را مي خواند و وصيت نامه خود را تنظيم مي كند. وصيت نامه چنان دقيق تنظيم مي شود كه فرزندان حاج كاظم با وجود هنگفت بودن ميراث بر سر آن هيچ اختلافي پيدا نمي كنند. بنا به وصيت نامه كارخانه نبايد تجزيه شود . هر كدام از فرزندان از سود حاصل از كارخانه بهره خود را بنا به وصيت نامه بر مي دارند. غربي ها مي گويند

GOOD FENCES MAKE GOOD NEIGHBORS. در وصيت نامه حاج كاظم هم اين اصل به خوبي رعايت شده بود درنتيجه فرزندان او تا آخر عمر طولاني خود علي رغم تلاقي منافع مادي متحد باقي ماندند.البته دعواهاي كوچك خواهر و برادري سر موضوعات كوچك و بچگانه تا آخر عمر بينشان برقرار ماند. دعواهاي آنها باعث مزاح نوه ها و نتيجه هايشان مي شد. همه خواهر و برادر به سن نود سالگي رسيدند برخي هم از آن گذشتند و برخي هنوز در قيد حياتند. خواهر و برادر ها بعد از سن هشتاد سالگي هم هر گاه به پله مي رسيدند با هم در بالارفتن از پله ها مسابقه مي گذاشتند بعد هم همديگر را متهم به "جر زدن" مي كردند و دعوايشان مي شد! تا آخر عمر هم سر موضوعات كوچك و از نظر نتيجه ها "فسيل شده" بگو مگو داشتند. از جمله موضوعات هميشگي دعوا محبوبيت نزد حاج كاظم بود. هر كدام از فرزندان ادعا مي كرد كه محبوب ترين فرزند حاج كاظم بوده. يكي به اين علت كه فرزند ارشد بود, آن ديگري براي اين كه به حاج كاظم شبيه تر بوده, آن ديگري به خاطر ته تغاري بودن و....عالمي داشتند اين خواهر وبرادر ها!



سارا ماموريت خود را به نيكي انجام داد. اين كار تمام توان مديريتي سارا را گرفت. بنا به وصيت تا 15 سال پس از درگذشت حاج كاظم سود حاصل از ثلث دارايي هاي وي صرف اطعام فقرا شد. اين عمل تا پنجاه سال پس از درگذشت وي (يعني تا به امروز) در يادها و خاطره ها باقي ماند و ميراث و ورثه او را گزند حوادث تاريخ- حوادثي كه مردان زيادي را از اوج ثروت و قدرت به حضيض ذلت فرو كاستند- محافظت كرد.





ادامه دارد...

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

پل دختر



تصويري كه ملاحظه مي كنيد عكس پلي است به نام "پل دختر" كه درنزديكي ميانه و برروي رودخانه "قزل اوزن" واقع است. اين پل در سال هاي 1475-1484ميلادي بنا نهاده شده است ودر سال 1517 ميلادي به همت بانويي به نام "شاه بيگم" تعمير شده است. درباره اين كه اين بانو كه بوده است من چيزي نمي دانم. اگر شما مي دانيد لطفا به من هم بگوييد.


در مورد وجه تسميه "پل دختر" افسانه هاي زيادي گفته مي شود اما به نظر مي رسد علت همان تعمير پل به همت اين بانو باشد. اين پل راه اصلي ارتباطي آذربايجان با استان هاي شرقي تر ايران -يا به قول قديمي ها ملك ري- بود . براي همين اين پل در طول تاريخ اهميت استراتژيك فراوان داشت. اين پل در همان سال هايي كه داستان سارا اتفاق مي افتد( 1324 ه . ش) به دليل اهميت استراتژيك آن مين گذاري شد . همچنان كه مي بينيد در اثر اين مين گذاري چشمه اصلي اين پل ويران شد. با وجود جفاي روزگار اين پل همچنان استوار ايستاده است.




ديدم داستان اين پل شباهت عجيبي به داستان سارا دارد. براي همين عكس آن را اينجا گذاشتم. اگر از جاده قديم تهران-تبريز بگذريد اين پل را در دامنه هاي زيباي قافلانكوه بر فراز رودخانه خيال انگيز قزل اوزن مشاهده خواهيد كرد. قلعه اي نيز به همين نام بر فراز كوه در كنار آن قرار دارد.(البته اتوباني كه اخيرا احداث شده از كنار اين پل نمي گذرد.)




در ضمن برخي از خانه هاي قديمي تبريز در سال هاي اخير توسط سازمان ميراث فرهنگي و نهادهاي ديگر خريداري شده و تبديل به مكان هاي عمومي مثل موزه يا فرهنگسرا شده اند.
عكس را از اين وبسايت برداشته ام. اطلاعات پل را هم از اين وبسايت خواندم. در اين وبسايت و وبسايت هاي ديگراطلاعات گردشگري بيشتري مي توان يافت.

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت چهارم-روزنه اي رو به واقعيت

در آن سال دختر كوچك سارا حدودا دو ساله شده بود. سارا مي خواست دختر بچه شش-هفت ساله اي براي بازي كردن با دختر كوچكش استخدام كند. ظاهرا اين كار رسم بوده. دايه هاي بچه ها كه مسئوليت پرستاري از بچه ها را بر عهده داشتند همگي مهربان و مسئوليت پذير بودند اما معمولا از نظر جسمي زياد سالم نبودند. وقتي بچه به آن سن مي رسيد دوست داشت مدام بدود. دايه ها نمي توانستند پا به پاي بچه ها بدوند و اغلب بچه ها را به سمت بازي نشستني فرا مي خواندند (همان نقشي كه تلويزيون و بازي هاي كامپيوتري و... اين روزها دارند!). اين در دراز مدت براي سلامت بچه خوب نبود. براي همين يك دختر بچه شش هفت ساله استخدام مي كردند تا هم همبازي بچه شود و هم اگر بچه به سمت حوض يا چيز خطرناك ديگري بدود جلوي او را بگيرد. بچه ها در كنار اين دختر بچه ها با نشاط تر و با اشتها تر بودند. در خانه سارا و مادر وخواهرهايش به اين دختربچه ها خوب مي رسيدند. با آنها تقريبا مثل بچه هاي خود خانواده رفتار مي شد. اما با اين حال در سال هاي قبل از قحطي پيدا كردن خانواده اي كه راضي شوند از دخترخردسالشان دور شوند خيلي مشكل بود. خانواده سارا وسواس داشتند كه حتما خانواده بچه خوش نام و آبرودار باشند و طبعا چنين خانواده اي به راحتي نمي پذيرفتند كه فرزندشان از آنها دور شود ولو اين كه در خانه جديد با آنها خوب رفتار شود. تنها وقتي راضي مي شدند كه وضع اقتصادي خودشان خيلي نامناسب بود تا حدي كه اگر بچه در خانه مي ماند بايد گرسنگي مي كشيد.


در سال قحطي و جنگ, وضع اقتصادي اكثر خانواده ها اسفناك بود. در يك روز سرد در آذر ماه قرار بودچند تا دختر بچه به خانه بيايند تا سارا از بين آنها يكي را انتخاب كند. سارا از صبح زود دستور داده كه حمام را آماده كنند تا دخترك را حمام كنند. گرم كردن حمام در سال قحطي و كمبود سوخت كار هزينه بري بودو حداكثر استفاده از آن مي بايست مي شد. (بيشتر مردم در آن زمان از حمام عمومي استفاده مي كردند. تنها درصد خيلي كمي از خانه ها حمام داشتند. حمامشان هم از چند اتاق و دالان و.. تشكيل مي شد و چون خيلي لوكس حساب مي شد تزئينات ديدني اي داشت. ) برنامه ريزي سارا طوري بودكه ابتدا خود و بچه هايش را حمام كند بعد يكي از دختركان را انتخاب كند و فوري مي فرستد تا با نساء ننه از حمام استفاده كند. وقتي سارا از حمام بيرون مي آيد يكي از خدمتكاران پيش مي آيد و پس از عافيت گويي اعلام مي كند كه بچه ها زودتر از ساعت مقرر رسيده اند و از او مي خواهد كه به اتاق پذيرايي اصلي برود تا بچه ها را ببيند. اتاق پذيرايي اصلي براي مناسبت هاي خيلي خاص بود و پر از چيني هاي عتيقه و لامپاهاي گران قيمت. سارا لنگه ابرويي بالا مي كشدو با لحن سرزنش مي پرسد:"اتاق پذيرايي اصلي ديگه براي چي؟! مگر نگفته بودم آنها را ببريد اتاق بچه ها تا هم با محيط كارشان آشنا شوندو هم با اسباب بازي ها سرگرم شوند تا ترس و خجالتشان بريزد. " خدمتكار جواب مي دهد:" خانم شرمنده ام! اما چاره ديگري نبود در اتاق هاي ديگر جا نمي گرفتند. حياط هم كه سرد است. اما نگران نباشيد! شكستني ها را قبلا با دقت جمع كرديم و -گلاب به رويتان- راه دست به آب را هم به طفلكي ها نشان داديم." سارا چند تا"خروس قندي" بر مي دارد و مي گويد: " مگه چند نفرند ؟! بسيار خوب! بريم ببينيم چه خبر است." هديه دادن خروس قندي روش سارا براي خوش آمد گويي به مهمانان كوچك خانه بود. سارا نمي توانست و- وانمود هم نمي كرد كه بخواهد- جاي مادر را براي اين بچه ها بگيرد اما با محبت هاي كوچكش غم دوري از مادر را برايشان سبك تر مي كرد.



سارا انتظار داشت در اتاق با حداكثر ده بيست بچه روبه رو شود اما با ديدن آن همه بچه كه تنگ هم در اتاق پذيرايي كنار هم نشسته بودند و از فرط گرسنگي داشتند از حال مي رفتند ميخكوب شد. اتاق پذيرايي سارا با كنار گذاشتن جايي كه اثاثيه و ستون ها اشغال كرده بودند چيزي حدود ده متر در دوازده متر بود. اگر فرض كنيم هر كدام از بچه ها چيزي در حدود پنجاه سانتي متر در پنجاه سانتي متر را اشغال كرده بودند تعداد دخترك هاي حاضر چيزي حدود 480نفر بود. (يك فيزيكپيشه حتما بايد خطاي بر آورد خود را هم اعلام كند. اگر فضاي اشغال شده توسط هر كودك را بين 45 سانتي متر در 45 سانتي متر تا 55در 55 سانتي متر بگيريم تعداد بين 396 تا 592 خواهد بود. خطاي ناشي از كنار گذاشتن مساحت مبلمان و اثاثيه كمتر و حدود بيست-سي نفر است. به هر حال تعداد بچه ها بنا به شمارش سارا 436 نفر بود. ) احساس سارا مي گفت همه اين دخترك ها را بپذيرم و هيچ كدام را نا اميد بر نگردانم. عقل سارا مي گفت در اين خانه ما امكان نگه داري اين همه بچه را نداريم مخصوصا با جيره بندي دقيقي كه اخيرا كرده ام. اگر جدالي بين "عقل" و "احساس" در سر "دختر حاج كاظم" درگيرد اين بدون شك "عقل" است كه پيروز ميدان خواهد بود. شايد اگر كس ديگري جاي سارا بود بعد از اين كه به اين نتيجه رسيد كه امكان پذيرش همه بچه ها نيست يكي را انتخاب مي كرد و بقيه را با گفتن اين كه "كاري از دست من بر نمي آيد" مرخص مي كرد. بعد هم مي رفت و كمي گريه مي كرد و به خاطر بي اشتهايي شام نمي خورد و لي فرداي آن روز بر مي گشت سر زندگي اولش. اما قهرمان داستان منجوق چنين زني نيست! سارا "زن عقل و عمل" است. سارا خيلي زود به احساساتش فايق مي آيد و تصميم مي گيرد با توجه به امكانات كم موجود و توان مديريتي فوق العاده بالاي خود در حداقل زمان حداكثر كاري كه مي توان براي اين بچه ها كرد را انجام دهد. چنين هدفي تمام توان فكري و بدني سارا را به يك جا مي طلبد. وقتي براي احساسات و حتي دلسوزي نيست!



سارا برآوردي مي كند و مي بيند بهترين كاري كه مي توان كرد پذيرايي از اين بچه ها و دادن مقداري غذا به پدرانشان است تا با خود به منزل ببرند. (قرار بود پدر ها بعد از ظهر براي برگرداندن بچه ها بيايند.) آماده كردن اين مقدارغذا بدون آمادگي قبلي كار چندان سهلي نبود مخصوصا با امكانات آن موقع كه حتي كيسه پلاستيكي هم وجود نداشت. سارا براي بسته بندي غذا ها هم بايد فكري مي كرد و به تعداد بچه ها بقچه پارچه اي چندين لايه اي درست مي كرد. چنين برنامه اي مديريت قوي اي مي خواست كه شايد از عهده كمتر كسي بر آيد. بنا برآورد سارا خدمه خانه او به تنهايي از عهده اين كار بر نمي آمدند. براي همين سارا با مادرش تماس گرفت و ماجرا را گفت و از او خواست تا يك آشپز و نه خدمتكار ساده براي كمك بفرستد. مادر سارا بلافاصله آنها را روانه كرد.

دل مادر سارا شور مي افته. مي ترسه با ديدن صحنه شوك عظيمي به سارا وارد بشه. اما خانمي در سطح او بي دعوت به خانه كسي نمي ره حتي به خانه دخترش مگر به هنگام زايمان.



سارا خود آستين بالا مي زند و در حين مديريت پروژ ه (بله! پروژه! هر كه آشپزي كرده باشد مي داند چنين كاري را به حق مي توان پروژه ناميد!) خود نيز كمك مي كند. پروژه به خوبي پيش مي رود همه چيز آماده مي شود تا زمان انتخاب يكي از دختر ها فرا مي رسد. سارا به نساء ننه مي گويد :" من دلم نمي آد برم فقط يكي را انتخاب كنم. تو به جاي من انتخاب مي كني؟" نساء ننه جواب مي دهد:" فكر مي كني دل من از سنگه!" سارا جواب مي دهد:" پس چي كار كنيم؟ برم از آقا ودود بخوام به جاي ما انتخاب كنه؟" نساء ننه عصباني مي شه و جواب مي ده:" باز حرف زد! من كه خط فرنگي بلد نيستم. نمي دونم تو اون كتاب هاي اجنبي كه تو مي خوني چي نوشتن كه اين طوري با خوندنشون عقلتو از دست مي دي!" سارا نساء ننه را بغل مي كنه و در حالي كه مي بوستش مي گه:"ننه جون خودمي! به جاي من انتخاب مي كني." نساءننه با عصبانيت تصنعي مي گه:" باشه! ديگه بيشتر خودتو لوس نكن! مي رم." ودر حالي كه داره دور مي شه زير لب غرولند مي كنه و مي گه :"چي كار كنم كه اولادي و بايد جورت رو بكشم!"



اندكي بعد سر و كله مادر سارا هم پيدا مي شه. دل مادر سارا تاب نياورده. مادر سارا فكر كرده دردي كه سارا امروز تحمل مي كند كم از درد زايمان نيست! تشريفات مرسوم را كنار گذاشته و به ديدن دخترش آمده. از صبح مي خواست اين كار را بكنه اما صلاح ندونسته. چون اگر مي آمد نمي تونست بشينه و كمك نكنه. طبعا بايد كار مي كرد. از طرفي موقعيت او اجازه نمي داد كه زير دست سارا كار كنه و از طرف ديگر سارا نمي پذيرفت كه كس ديگري در خانه او, در آشپزخانه خود او به او -و بدتر از آن به خدمه او- دستور بده. ولو اين كه اين شخص مادرش باشه! مادر سارا آن قدر شعور داشت كه بداند اگر زودتر مي آمد حتما بين او و سارا دلخوري پيش مي آمد. البته مادر سارا هم بي كار ننشسته! در خانه خودش "پروژه اي " مشابه البته بزرگتر و در شاءن خانه حاج كاظم راه انداخته و چند برابر سارا غذا تهيه كرده و آورده تا پخش كنند.



پدر ها يكي يكي سر مي رسند. سارا وبقيه خانم ها غذا ها را پخش مي كند و از مراجعين عذر مي خواهند كه نمي توانستند كمك بيشتري بكنند. آنها هم تشكر مي كنند و مي گويند:"عيب نداره! خدا بزرگه. روزي فردا هم يه جوري مي رسه."

بعد از اين كه همه رفتند مادر سارا رو به سارا مي كنه و مي گه:" ببينم براي شام خودتون هم چيزي داريد؟" سارا جواب مي ده:"نه! هر چي بود دادم رفت. براي شام نون و پنيري-چيزي مي خوريم. به قول آقا ودود اين طوري كمتر در روزقيامت روسياه مي شيم."

مادر سارا با عصبانيت توي گوش سارا مي گه:"دختره بي فكر! بايد بدوني همه خدمه تو به اندازه" نساء ننه" به تو وفادار نيستند! وفاداري اكثرشون تا وقتيه كه تو نيازهاشونو برآورده كني. دخترك ساده دل من! خبر نداري اگر خدمه راضي نباشند به روش هايي كه به عقل جن هم نمي رسه مي تونن به تو و خانواده ات ضربه بزنن . از صبح ازشون كار كشيدي شب هم مي خواهي بي شام بخوابن! بعد هم انتظار داري از دستت ناراضي نباشن؟!"



سارا جواب مي ده:" شما اشتباه مي كنين. اونا بيشتر از من امروز احساساتي شده بودن. از دل و از جون كار مي كردن. مي گفتن حاضرن نصف جيره شونو بدم اينا ببرن." مادر سارا جواب مي ده:" همين ديگه! يه صحنه رو ديدن احساساتي شدن يه روز با تمام قوت در كنار هم كار كردن يه حرف هايي هم زدن. شب كه برن گرسنگي بهشون فشار بياره همه چي رو از چشم تو مي بينن. حد اعتدال را نگه دار! چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است!" سارا با نگراني جواب مي ده:"خوب! پس مي گين چي كار كنيم؟" مادر سارا مي گه:"چون فكر مي كردم هم چين كاري بكني از قبل فكرش رو كردم" و به كالسكه چي خود اشاره مي كنه كه بقيه قابلمه ها را ببرند تو. بعدش مادر سارا زير لب غرولند مي كنه:"چي كار كنم كه اولادي و بايد جورت رو بكشم!"



مادر سارا در مورد شوكي كه به سارا وارد شده اشتباه مي كرد. ذهن سارا در آن روز چنان سرگرم برنامه ريزي بود كه ابعاد فاجعه را در روز اول درك نكرد. روز بعد سارا به اتاق پذيرايي مي ره تا دستورهاي لازم براي تميز كردن اتاق را صادر كنه.

اما بر خلاف انتظار سارا اتاق تميزه تميزه. نساء ننه را صدا مي كنه و مي پرسه آيا كسي قبل از او اتاق را تميز كرده. نساءننه مي گه:" نه! طفلكي ها آن قدر گشنه بودند كه چيزي زمين نريختند." سارا مي گه:" الهي! بميرم! در اين سن كم آن قدر سختي كشيده اند كه بچگي وشيطنت يادشان رفته."يواش يواش ابعاد فاجعه براي سارا روشن مي شود. به نساء ننه مي گويد :"خودت ترتيب كارها را بده و نذار كسي سمت اتاق خواب من بيايد." بعد سارا به اتاق خواب مي رود. بالشي را جلوي دهانش مي گيرد تا كسي صداي او را نشنود. سارا آن قدر فرياد مي زند و ناله مي كند تا از حال مي رود. وقتي سارا از بستر بر مي خيزد مصمم است كه يك كار اساسي بكند. اما چه طوري؟!







ادامه دارد....

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

مشاهده اخير CDF

آزمايش Tevatronكه در حال حاضر در آزمايشگاه فرمي واقع در نزديكي شيكاگو در حال اجراست دو تا آشكار ساز دارد به نام هاي CDFوD0
حدود دوازده روز پيش گروه CDFدر يك مقاله هفتاد صفحه اي اعلام كردند كه يك سيگنال ديده اند كه با مدل استاندارد ذرات بنيادي توضيح داده نمي شود. البته در خود مقاله هم تاكيد شده شايد اگر برخي اثرات بهتر برآورد شوند اختلاف بين پيش بيني مدل استاندارد و مشاهده از بين برود. در هر حال هفته پيش اين مشاهده بازتاب وسيعي در وبلاگ هاي فيزيكپيشگان داشت. من با تاخير درباره آن مي نويسم چون ديروز خواندن مقاله را تمام كردم. خواندن مقاله آزمايشگاهي براي يك نفر پديده شناس يا تئوري پرداز بسيار مشكل است. ما با اصطلاحات مربوطه و تكنيك ها آشنا نيستيم. مدتي طول مي كشد تا مفاهيم در ذهنمان جا بيافتد. البته در جاهايي مانند اسلك يا سرن كه تئوري پرداز ها و آزمايشگرها مدام با هم در ارتباطند و هر دو آن قدر به كار خود احاطه دارند كه به همديگر در فهم مطالب كمك كنند خواندن يك مقاله آزمايشگاهي براي يك تئوري پرداز آسان تر مي شود چون سئوالات خود را سر ميز ناهار از همكاران متخصص مي پرسد.

به هر حال ما در اينجا چنين امكاني را نداريم. روز يكشنبه گذشته من در مورد اين مقاله در "ژورنال كلاب" صحبت كردم. بحث هايي كه شد باعث شد مطلب براي من بهتر جا بيافتد. احساس خوبي بود. بالاخره چهار سال پشت كار و مداومت
در برگزاري اين ژورنال كلاب ها ثمربخش بوده . اين گرد هم آمدن ها خرجي هم ندارند! اتفاقا ما بعد از ترك اتاق چراغ ها يي را هم كه بعضا از قبل از ما روشن مانده بود خاموش مي كنيم. در واقع اين سمينار هاي هفتگي ما باعث صرفه جويي در بيت المال هم مي شود!

خوب من الان مي روم بررسي كنم ببينم آيا آن ايده اي كه براي توضيح اين سيگنال داشتم كار مي كند يا نه.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت سوم-نسل سوخته؟!

افراد مسن دور و بر من در مورد سال هاي جنگ جهاني دوم خاطرات زيادي تعريف مي كنند. اين افراد وضع مالي كاملا متفاوتي داشتند. از پيرزني كه ازراه شستن رخت مردم امرار معاش مي كرد بگير تا كساني چون فرزندان و عروس حاج كاظم. نقطه اشتراك همه اين خاطره ها يك چيز است:بدبختي! نمي دانم از كجا شروع كنم! از ضرباتي كه اين جنگ بر پيكره كارخانه ها و صنعت نوپاي آن زمان -و فرهنگ نسبتا مدرن اما به نيكي بومي شده اي كه به دنبال خود به وجود آورده بود- وارد آورد شروع كنم؟ ازكلاس هاي درسي سخن بگويم كه در زمستان از سوز سرما همه دانش آموزان كرخت مي شدند ؟ يا از اين كه معلم همين كلاس ها جيره هيزم كلاس را به خانه مي برد تا شب بچه هايش از سرما (literally) يخ نزنند ؟! يا از قحطي و گرسنگي شروع كنم؟!


يا از خودمان شروع كنم؟! از نسل هاي ايراني كه خاطره اي از سال هاي پيش از ملي شدن نفت نداريم. از ما كه قحطي نديده ايم و از سر شكم سيري خود را " نسل سو خته" مي دانيم؟!





در سال هاي پيش از ملي شدن نفت بروز قحطي در ايران پديده چندان دور از انتظاري نبود. خانواده هايي مثل خانواده سارا كه استطاعت مالي كافي داشتند سبك زندگي خود را چنان چيده بودند كه از اين قحطي ها جان سالم به در ببرند. اين گونه افراد در خارج از شهر و در آبادي هاي اطراف املاكي مي خريدند كه آذوقه خانواده شان و خدمه خانه را تامين مي كرد. اين كار هم نوعي سرمايه گذاري بود (آن موقع هم مانند امروز سرمايه گذاري روي ملك آسان ترين و مطمئن ترين راه سرمايه گذاري بود!) و هم راه نجات از قحطي. اما طبقه تجار شهري روي درآمدزايي اين كار حساب نمي كردند. كشاورزي قبل ازبه كار گيري روش هاي نوين كشاورزي چندان سود دهي نداشت مگر آن كه مالك با توسل به زور و اعمالي وحشيانه بر كشاورز سخت مي گرفت و يا به هنگام قحطي سعي مي كرد تا با احتكار مواد غذايي ثروت بياندوزد . افرادي مثل خانواده سارا عميقا معتقد بودند اين گونه درآمد ها بركت ندارد. به علاوه با استفاده از شم اقتصادي قوي خود از راه تجارت و كارخانه داري بسي بيشتر سود مي كردند. براي همين دليلي نداشت خود را به اين گونه كارها آلوده كنند. به اندازه مايحتاج منزل خود به عنوان حق الاجاره دريافت مي كردند و باقي را به كشاورزان وامي گذاشتند. آذوقه در زير زمين خانه انبار مي شد. اهالي خانه ها تقريبا خودكفا بودند. نانشان را خودشان مي پختند و...


مديريت امور اين مجموعه عظيم خود كفا و برنامه ريزي آن كار فكري مهم و حياتي اي بود كه از وظايف خانم خانه به شمار مي رفت . سارا و مادر و خواهرانش كه همگي باسواد بودند در اين كار مديريتي خود مي درخشيدند.




در جنگ جهاني دوم وقتي
سربازان گرسنه شهر را اشغال كردند يكي از اين قحطي ها شروع شد. اما به دليلي كه گفتم خانواده سارا از اين قحطي در امان بودند. خانواده سارا به گونه ديگري ضربه ديدند. آنان كه بر سر كار آمدند با كارخانه داراني چون آقا ودود بر سر مهر نبودند و كارخانه اش را مصادره كردند. اين واقعه ضربه روحي شديدي به آقا ودود وارد كرد اما سارا هنوز باورش نشده بود. با خوش خيالي كودكانه خود مدام تكرار مي كرد:"ان شاءالله اين غائله كه ختم شد كارخانه مان را پس مي گيريم. همه چيز به روزهاي خوش قبل از جنگ بر مي گردد."





روزي آقا ودود خسته و دلشكسته زودتر از هر روز به خانه آمدو خطاب به سارا گفت:" خودمان را در اين چهارديواري حبس كرده ايم نمي دانيم در شهر چه خبر است! در شهر قحطي آمده! كارگران كارخانه امروز به سراغ من آمده بودند. ظاهرا آنان كه كارخانه ما را غصب كرده اند به كارگران درست وحسابي و به موقع حقوق نمي دهند. از آن طرف هم يه عده لامروت با احتكار قيمت مايحتاج مردم را بالا برده اند. اين ها هم چشم اميدشان را به من دوخته بودند. اما متاسفانه من كار زيادي نتوانستم برايشان بكنم. از وقتي كارخانه را از كفمان در آورده اند دست وبال ما هم تنگ شده. سارا خانم! لطفا پروگرامي براي استفاده از آذوقه تنظيم كنيد. كمترين مقداري كه اهالي خانه خودمان بتوانند با آن سر كنند كنار بگذاريد و بقيه را بدهيد تا بين كارگران تقسيم كنم. البته درد زيادي را دوا نخواهد كرد اما حداقل دل خودمان خوش مي شود كه ما هم سهمي در كم كردن درد مردم داشته ايم. اين طوري فرداي قيامت كمتر رو سياه خواهيم بود. "



سارا چندان تصوري از قحطي و نتايج آن نداشت. اما وقتي آقا ودود از او چنين در خواست هايي مي كند خوشحال مي شد چرا كه فرصتي بود كه سارا قابليت هاي مديريتي خود را به معرض تحسين بگذارد. تشخيص فرق بين يك برنامه ريزي ضعيف و آبكي و محكوم به شكست و يك برنامه ريزي دقيق و حساب شده و ارزش دادن به دومي خود شعوري مي طلبد كه هر كسي ندارد . همان طوري كه از قديم گفته اند "قدر زر زرگر بداند. قدر گوهر گوهري ." تنها كسي مي تواند ارزش يك برنامه حساب شده و زحمتي را كه براي آن كشيده شده درك كند كه خود در اين كار خبره است. پدر و همسر سارا -كه نظر هر دو شان براي سارا بي نهايت مهم بود- هر دو از اين افراد بودند. الغرض! سارا از اين خواسته آقا ودود خوشنود مي شود و با خوشحالي مي گويد:" چشم! همين امروز ترتيب پروگرام جيره بندي را مي دهم."



آقا ودود تشكر مي كند و پس از تاملي كوتاه با لحن بسيار تلخ و حزيني مي گويد:"سارا خانم! متاسفانه بايد بگويم كه بر خلاف تصور شما پس از پايان جنگ دوراني كه در انتظار ماست چندان رويايي و مقبول شما نخواهد بود. حتي اگر بتوانيم كارخانه خود را پس بگيريم باز هم بايد قبول كنيم دوره و زمانه عوض خواهد شد. همين لامروت هايي كه امروز از راه احتكار و گرانفروشي يك شبه پولدار شده اند فردا به حد و حدود خود قانع نخواهند شد. آماده باشيد سارا خانم! كساني كه حتي بلد نيستند اسمشان را بنويسند فردا خواهند شد همه كاره! ازهمين حالا از محل ثروتي كه اندوخته اند عده اي نوچه دور خود جمع كرده اند . آماده دور گرفتن اوباش و لمپن ها باشيد!"


سارا آن موقع معني نوچه را درك نكرد. او تصور مي كرد "نوچه" و"نورچشمي" هم معني هستند. پدر سارا در دور وبر خود نورچشمي هاي فراوان داشت. عزيزترين آنها هم همسرسارا آقا ودود
بود. حاج كاظم امكانات فراواني در اختيار اين نورچشمي ها مي گذاشت تا قابليت ها و استعدادهاي خود را شكوفا كنند. با آنها رابطه عاطفي نيز داشت اما با اين حال هرگز آنها را "پسرم" خطاب نمي كرد. حاج كاظم مردي بود كه هم شيوه و راه و رسم پدري را به خوبي مي دانست و هم راه و رسم نورچشمي پروري را. نشانه اين راه و رسم دانستن هم اين بود كه با اين كه هم نورچشمي ها و فرزندان با اين كه امكان آن را داشتند هرگز او را تنها نگذاشتند و تا آخر عمر به فرزند يا نورچشمي او بودن باليدند. حاج كاظم مي دانست با كمي علاقه كسي پسر يا دختر ديگري نمي شود. رابطه پدر و مادر با فرزندش يك رابطه بي نهايت قوي است كه ريشه در غريزه دارد. اگر فرزند خطايي كند يا راه و روشي در زندگي برگزيند كه مطابق با سليقه پدر و مادر نيست اين رابطه قطع نمي شود! پدر و مادر بنا به غريزه بهترين ها رابراي فرزند خود مي خواهند ولو اگر اين به معناي سخت گذشتن به خودشان باشد. در صورتي كه نورچشمي هر چه قدر هم عزيز باشد اگر راه و روش او مورد پسند نباشد رابطه قطع مي شود. حاج كاظم در اين مورد هم باخودش روراست بود و هم با نورچشمي هايش. آنها هم اين را مي دانستند و هرگز از حدو حدود خود پا فراتر نمي گذاشتند. حاج كاظم نيازي نداشت كه دم به دقيقه" روي اين و آن را كم كند" و اعصاب خود و ديگران را خرد كند ودر پي آن كارآيي مجموعه بسيار كارآمد تحت تكفلش را پايين بياورد. مرزها را چنان مشخص تنظيم كرده بود كه جايي براي "رو زياد شدن" نبود. نورچشمي هاي او همگي آدم هايي با قابليت هاي فراوان بودند. همه به او احترام لازم را قايل بودند و در چارچوبي كه او تعيين مي كرد در راه پيشرفت مجموعه مي كوشيدند.
سارا با خود فكر كرد مگر نورچشمي داشتن بد است؟! دارندگي و برازندگي! هر كه قابليت آن را دارد كه آدم هاي بالياقت را دور خود جمع كند, ناز شستش! اين جوري هم طرفين راضي هستند و هم ثمرات فراواني حاصل مي شود.

اما سارا غافل بود از اين كه نوچه پروري از جنس ديگري است. نوچه پرور اگر چه ممكن است نوچه را فرزند خود خطاب كند براي او پشيزي ارزش قايل نيست. خيلي هم وسواس ندارد كه نوچه اش قابليت و لياقت و سواد بالا و... داشته باشد. براي هدفي كه نوچه پرور از جمع كردن نوچه در دور وبر خود دارد هر چه شخص كم هوش تر و نفهم تر باشد مناسب تر خواهد بود. اين طوري كوركورانه تر اوامر او را اجرا خواهد كرد و چون آدم بي لياقت جاي زيادي براي رفتن ندارد به نوچه پرور وابسته تر خواهد ماند.




خلاصه!ذهن سارا به شدت درگير برنامه ريزي براي جيره بندي است و حرف هاي آقا ودود را به دقت گوش نمي كند. فقط به طور سرسري مي گويد: "درست مي گوييد! زمان كه به عقب بر نمي گردد! بچه هايمان بزرگ مي شوند! براي آينده آن ها كلي آرزو دارم! ان شا ء الله هوشنگ در همين مملكت خودمان طب مي خواند. بعد هم او را مي فرستيم پاريس تا دكتر درماتولوژي شود. بعد بر مي گردد و همين جا مطب مي زند. همه خانم هاي فاميل مشتري او مي شوند. همين طور تمام خيا ط ها وسلماني ها ي اعيان شهر. خودم برايشان از "دكتر هوشنگ پرتوي" وقت مي گيرم." بعد از تصور قدرتي كه مادر يك دكتر پوست در جمع هاي زنانه مي تواند كسب كند چرخي مي زند و مي گويد:" ديگه هيچكدامشان سفارش هاي مرا سمبل نمي كنند. هميشه به موقع سفارش هاي مرا تحويل مي دهندو...."

آقا ودود معمولا با حوصله و علاقه حرف هاي سارا را گوش مي كرد اما اين بار
حوصله آقا ودود سر مي رود و مي گويد:" سارا خانم! اگر اجازه بدهيد در مورد آينده بچه ها بعدا گفت وگو كنيم. الان سرمن درد مي كند."



سارا جواب مي دهد:" مي خواهيد برايتان دواي سر درد بياورم؟"



آقا ودود جواب مي دهد:" نه متشكرم. چيزي نمي خواهم. اگر استراحت كنم حالم خوب مي شود." سارا از جا مي جهد و مي گويد :" پس من همين حالا مي روم اتاق "كوپ كوزه" (=انبار آذوقه) تا ترتيب جيره بندي را بدهم." بعد چرخ زنان در حالي كه زير لب ترانه اي مي خواند دور مي شود. آقا ودود لبخندي مي زند و با خود مي گويد:" خوش به حال او! كاش من هم مي توانستم مثل او بي خبر و آسوده باشم."





چيزي نمي گذرد كه واقعيت هاي بيرون از عدن كوچك چهره زشت خود را به سارا هم نمايان مي كند و اين بي خبري و خوشدلي را از او مي گيرد.



ادامه دارد...