۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

مادران گل هاي پرپر شده

چند روز مي گذرد. برخي از مجروحان ، شهيد مي شوند. آنها كه خوش شانس ترند پلاكي با خود دارند و يا توسط دوستان خود شناسايي مي شوند. به خانواده شهيدان خبر رسانده مي شود. مادران از جاي جاي ايران به بيمارستان مي آيند. برخي از روستاهايي مي آيند كه حتي تلفن هم ندارند. تماس گرفتن با آنها و اطلاع دادن به آنها دشوارتر است. مادران شهيد از قوميت ها ي مختلفند و با زبان هاي گوناگون سخن مي گويند. بسته به روحيه شخصي و تربيت خانوادگي شكل واكنشي كه نشان مي دهند متفاوت است: برخي به سكوتي مرگ آور فرو مي روند. برخي فرياد مي زنند و جامه مي درند و چنان بر سر و روي خود مي كوبند كه از حال مي روند. برخي چنان شوكه شده اند كه زمان را گم مي كنند و براي فرزند دلبندشان از نو لالايي مي خوانند. شكل بروز احساسات آنها متفاوت است اما همگي در غمي عظيم شريك هستند.
هوشنگ پس از يك شب بي خوابي كامل و شب ديگر با يك ساعت خواب به خانه باز مي گردد و به محض رسيدن به رختخواب به خوابي عميق فرو مي رود. پس از برخاستن از خواب و خوردن غذا و گرفتن دوش، پاي تلويزيون مي نشيند. تلويزيون آن زمان تنها دو كانال داشت. كانال يك، قربانيان قحطي وحشتناك اتيوپي را نشان مي دهد. هوشنگ تاب ديدن درد و غم بيشتر را ندارد. بنابراين كانال را عوض مي كند. برنامه، مصاحبه با يك خانم است.
مصاحبه گر شهادت شش فرزند او را در جبهه ها به او تبريك و تسليت مي گويد. خانم با لحني سرزنده مي گويد تنها تاسف او آن است كه فرزند هفتمش دختر است. اگر او نيز پسر بود او را هم به جبهه ها مي فرستاد تاشهيد شود. خانم مي گويد براي شهادت هيچ كدام از فرزندانش اشكي نريخته و تاسفي نخورده. هوشنگ مادران شهيد بسياري را از زمان جنگ ديده و دلداري داده. هوشنگ ذهن خود را مي كاود تا خانم هايي با اين نگرش و روحيه را در ذهن خود بيايد. هوشنگ چنان در افكار خود غرقه مي شود كه متوجه نمي شود مينا تلويزيون را خاموش كرده. اما با صداي پرت شدن كنترل تلويزيون به خود مي آيد. مينا با حالتي هيستريك يكي از آلبوم هاي عكس فرزندانش را بيرون مي كشد و براي سيصد و بيست و هفتمين بار از وقتي كه آنها را به بلژيك فرستاده اند ورق مي زند. هوشنگ با لحني مهربان به مينا مي گويد:" من هم دلم براشون يك ذره شده! مخصوصا جاي آرزو خيلي خاليه! يك دختر تنها در اروپا!" مينا، با لحني مصمم و جدي و اندكي سرزنش آميز، جواب مي ده:" آرزو بيست سالشه! مي تونه خودش رو اداره كنه. من هم آن سن كه بودم مي خواستم پدر و مادرم منو به اروپا بفرستند. تعصبات پدرم و احساسات و دلتنگي هاي مادرم مانع شد. خوشحالم از اين كه" آرزو" آرزوي دوران جواني منو عينيت مي ده. بايد از اين خونه مي رفت تا مي تونست شخصيت مستقلي براي خودش بسازه. نگراني من بيشتر براي اميد ه. يك ماه بيشتر از پانزده سالگيش نمي گذره! هنوز بچه اس!" هوشنگ جواب مي ده:" خودت بهتر مي دوني كه چاره ديگه اي نداشتيم. مجبور بوديم تو اين سن كم بفرستيمش. نگران او هم نباش! اميد قويه! گليم خودش رو مي تونه از آب بكشه. در غربت و به دور از مواظبت هاي تو و مادر بزرگش مرد مي شه. من و تو بيشتر به اونا احتياج داريم تا اونا به ما! خوبه كه يك مدت بري بروكسل پيششون!" قبل از اين كه مينا فرصت پيدا كنه كه جوابي بده، صداي آژير وضعيت قرمز بلند مي شه. هوشنگ و مينا به سمت زير زمين مي دوند.
ادامه دارد...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

http://norooznews.org/news/13567.php

ashkan گفت...

سلام . خوبی . اومدم دعوتت کنم تو بازیه داستان نویسی ما شرکت کنی .1 سر به وبلاگم بزن .مرسی

منجوق گفت...

سلام،
ممنون از دعوت اما كجا سر بزنم؟