۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

قاصدك روياهاي من

عيد شما مبارك! اين نوشته را مدت ها پيش در هموردا منتشر كرده بودم. فكر كردم بد نيست آن را دوباره در اين روز عيد اينجا بياورم:




در تمام دوران كودكيم "تك فرزند" و از طرف مادري "تك نوه" و "تك نتيجه" بودم. در همسايگي مان هم بچه اي نبود. براي همين از نعمت همبازي تا حد زيادي محروم بودم. همبازيم قاصدك هايي بودند كه بي دعوت چرخان و رقصان از جايي كه هر گز نفهميدم كجا بود به حياط خانه مان مهمان مي آمدند. اين موجودات كوچولو خيلي قوه تخيل مرا به خودشان مشغول مي كردند. شنيده بودم كه لئوناردو داوينچي با مشاهده پرندگان به فكر ساختن كايت افتاد. من هم با خودم خيال پردازي مي كردم و مي گفتم وقتي بزرگ شدم من هم با الهام از قاصدك يك وسيله پرواز مي سازم. بعد هم با خود مي گفتم اين وسيله فقط قابل استفاده براي بچه ها خواهد بود. عقلم به سنگيني و سبكي نمي رسيد. تنها فكر مي كردم چون سر آدم بزرگ ها فوري گيج مي رود نمي توانند سوار قاصدك من شوند.
قدري كه بزرگ تر شدم و مدرسه رفتم و جمع و تفريق ياد گرفتم بازي با اعداد سرگرمي من شد. وقتي داستان فرمول تصاعد حسابي گاوس را شنيدم حسابي با او احساس چشم و همچشمي كردم. فكر مي كردم هرجور كه شده بايد پوز او را بزنم.

اين از روياهاي من! حالا بريم سراغ روياهاي مامانم براي من.
مامانم مي خواست من وقتي بزرگ بشم به آمريكا برم. برايش مهم نبود كه در آمريكا قرار است چه كنم. فقط قرار بود كه به آنجا بروم تا "آزاد" باشم و حق و حقوقم به اندازه يك آدم كامل باشد نه "نصف آدم." تا سي سالگي هم نمي بايست ازدواج مي كردم. اينها روياهاي مامانم بود. من اصلا به اين چيزها فكر نمي كردم (هنوز هم نمي كنم). با كتاب هاي پرويز شهرياري خوش بودم.

در دانشگاه همه دوستانم شعرهاي سهراب سپهري را مي خواندند. من اهل شعر نو نبودم اما از روي كنجكاوي كتاب او را خريدم. به توصيه ي سهراب با خود گفتم "بگذاريم كه احساس هوايي بخورد." همين كه گارد هايم را پايين گذاشتم و گذاشتم احساس اندك هوايي بخورد "عشق پيدا شد و آتش به همه" روياهاي مادرم زد. در پي آن در بيست سالگي با شاهين ازدواج كردم!

در بچگي مي خواستم وقتي بزرگ شدم يك كاراوان (از آن ماشين هايي كه پشتشان آشپزخانه و تختخواب و غيره دارد) بخرم و با آن سفر كنم.
اما حالا هيچ علاقه اي به اين ماشين ها ندارم. الان مي خواهم وقتي بازنشسته شدم يك كشتي تفريحي كوچولو و جمع و جور بخرم و دريانوردي كنم. شاهين مي گه وقتي به آن سن رسيدي اين رويا هم از سرت مي افته.

۱۵ نظر:

ناشناس گفت...

عید شما مبارک

سارا.د گفت...

عید شما مبارک
من هنوزم با قاصدک ها به رویا می روم.
منهم نتونستم رویاهای مامانم را برآورده کنم. اما امیدوارم بتونم رویاهایی که برای خودم داشتم را به سر انجام برسونم.

اسما گفت...

خیلی جالب بود خانم دکتر
فکر کنم بچه ها همه از این جور آرزوهای خفن دارن.ولی خوب من از همون بچگی پرت بودم.تو هوا سیر می کردم برا خودم....حالا ام فرقی نکرده...تو توهم سیر می کنم :دی
انصافا تیکه ی سهراب سپهری رو خوب اومدین.ما زیادی گذاشتیم احساس هوا بخوره سرما خورد طفلک بعدم دیگه خیلی حالش بد شد افتاد مرد...هیییییی

محسن گفت...

سلام خانم دكتر
عيد بر شما مبارك
به نظرم اگه من منجوق را خوب شناخته باشم اگه بازنشست بشه اينكارها را ميكنه:
برميگرده تبريز و يه واحد از يك آپارتمان خوش جا ميگيره جوري كه پنجره اش رو به يك فضاي سبز زيبا باز بشه جوري كه هر روز صبح پنجره را باز ميكنه و هواي پاك و پر از اكسيزن تنفس ميكنه در ضمن استاد پاره وقت دانشگاه تبريز هم ميشه و جزو هيئت امناي يك مركز خيره هم مي باشد و هر از گاهي هم ميرود دبيرستان فرزانگان(تبريز) و راجب توهم نبوغ سخنراني ميكنه. با اجازتون ميخوام جسارت كنم و يك سوال بپرسم و اينكه اگر ان شاالله صاحب فرزند شديد به عنوان يك مادر چه آرزويي براي فرزندتان داريد؟

ناشناس گفت...

کودکی شبیه به همی داشتیم اما من تا این اندازه تنها نبودم عروسکها پدر بزرگم و یک شهر دوست خیالی داشتم که هرکدام اسم و شخصیت و علایق و خصوصیات متفاوتی داشتند... مامانم عاشق قاصدکها بود با هم قاصدک جمع میکردیم و دوتایی آزاد میکردیم یا از تو تارای عنکبوت نجاتشون میدادیم

عطيه گفت...

عيدتان مبارك


خيلي جالبه. دقيقا هر آرزويي كه مادرتون داشته رو انجام نداديد.

من يادم هست نوجوان كه بودم دلم ميخواست "فضانورد" بشوم. يك زماني هم دلم ميخواست رياضي‌دان يا فيزيك‌دان بشم. نميدانم حالا كه هيچ كدام اتفاق نيافتاده يعني بايد خوشحال باشم يا نه؟

شما الان خوشحاليد كه كارهايي رو كه مادرتون آرزو ميكرده يا فكر ميكرده درسته رو انجام نداديد و راهي رو رفتيد كه خودتان ميخواستيد؟؟

مدتيه دارم فكر ميكنم كاش به حرفهاي آدمهاي بزرگتر از خودم گوش ميدادم، شايد الان خوشحال تر بودم.

منجوق گفت...

به محسن:
چه خوب منو شناختید!
هیچ آرزویی جز دل خوش براش نخواهم داشت. می ذارم خودش راهش را انتخاب کنه.


به عطیه: ناراضی نیستم.هرکسی روحیه ای داره.

ناشناس گفت...

خانم دکتر:
مگه فیزک دان هم بازنشسته میشه؟

منجوق گفت...

بازنشسته که می شه اما بعدش می توانند سمت emeritus professorداشته باشه

زهرا.ر گفت...

مطلب زیبایی بود .لذت بردم.

وحیدی گفت...

سلام عید شما مبارک.
فکر نمی کنید کشتی تفریحی یکم بزرگ باشه ؟D: قایق تفریحی جمع و جور تره ! سلامت باشید

عطيه گفت...

بله حق با شما است هر كسي يك روحيه اي دارد.

راستش فكر كنم اين حجم نارضايتي ام بيشتر دليلش اين است كه تو رشته خودم چيزي رو كه بلدم و كارهايي كه ميكنم و ... باعث ميشود سر و كارم با مردها بيشتر باشد و هر روز جنسيتم مثل پتك بخورد توي سرم.

واقعا دوران نوجواني و روياها خيلي جذاب است. الان كه فكر ميكنم ميبينم من اصلا نشستم يك مدت طولاني گريه كردم كه "چرا دانشگاه قبول شدم و ... من ميخواهم مكانيك بشوم." اصلا يك مدت خانواده ام رو بازي ميدادم ميرفتم كنكور ميدادم جوابها رو چپ و راست ميزدم كه قبول نشوم و بگذارند من مكانيك بشوم. (خودم الان كه يادم مياد خنده ام ميگيره از اين كارهايم)

ولي خوب همه اش به روحيه آدم بستگي دارد. با شما هم عقيده هستم.

منجوق گفت...

به وحيدي:
روياست ديگه! نه ماليات داره نه متراژ درست و حسابي.

عباس گفت...

سلام
عید شما مبارک
گفتید که دوران بچگی تنها بودید. این خصوصیت بیشتر دانشمندان بوده. معمولا تنها و گوشه گیر بودن و بچه های دیگه رو درک نمی کردن. و شما هم چون همبازی نداشتین تنها بودین. به نظرم همین تنهایی هاست که فکرای عجیب غریب می ندازه تو کله آدم و باعث رویا پردازی ها و خلاقیت ها میشه.
ولی وقتی که بزرگ میشیم کمتر دیگه تنهاییم و غرق میشم تو روزمرگی ها. و فکر کنم راز موفقیت دانشمندان بزرگ هم اینه که اونا همیشه بچه می مونن.

؟ گفت...

این قضیه ی بچگی و بزرگی کمی منو عصبانی میکنه. همه به من میگن که باید بزرگ بشم اما من چیز دیگخه ای رو تعریف شده نمیدونم که بتونم بشم، برای من فقط همین دنیا وجود داره. تو کتاب پیتر پن اولین جمله ش اینه : همه ی بچه ها به جز یکی بزرگ میشن.
مثلا قضیه اینه که آدما باید بزرگ بشن، هیشکی هم پیتر پن نیست. اما من دوست ندارم آدمی بشم که باید زور بزنی تا خنده اش بندازی، هر وقت هم میخنده به چیزی میخنده که مطمئنا خنده دار نیست. من با وجوذ بیست و یک سال سن، هنوز بچه گیمو حفظ کردم که خیلی باهاش دچار مشکل میشم، حتی با نامزدم مشکل پیدا میکنم چون اون از من بزرگتره، ولی به هیچ قیمتی نمیام از این دنیا بیرون. عادت های بد بچه گی مثه بدخلقی و بدجنسی و اینا رو کنار میذارم(دارم تمرین میکنم) اما هنوز هر مورچه ای رو هر پیاده رو توجه نو به خودش جلب میکنه تا زانو بزنم و سر راهش یه تیکه چوب بذارم تا ببینم چهطور راهشو عوض میکنه.