۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

خاطره ای از دوران دبيرستان

در دوران دبیرستان (سال 71) به اتفاق چند نفر از همکلاسی هایم کلاس کامپیوتر می رفتیم.
جو کلاس ها خیلی با مدرسه ی ما (فرزانگان) فرق داشت. شرکت در آن کلاس ها فرصتی بود تا با آدم هایی آشنا شویم که به طور معمول نمی دیدیم.
معلممان یک مهندس جوان بود که -اگر درست یادم باشد- به تازگی وارد دوره ی کارشناسی ارشد شده بود. اگر حافظه ام درست یاری دهد دوره ی کارشناسی دانشجوی دانشگاه آزاد بود اما فوق لیسانس در دانشگاه تبریز قبول شده بود. مال یکی از روستاهای اطراف تبریز بود و لهجه شیرین روستایی داشت. تا بخواهید زرنگ و زبل بود. انصافا هم برای کلاس ها سنگ تمام گذاشت. یکی از درس هایی که گذراندیم گرافیک کامپیوتری بود. معلممان بر اساس دروسی که می داد یواش یواش یک کتاب آموزشی نیز تالیف می کرد. نمره ی درس منوط به پروژه بود. برای آن که 20 می گرفتیم باید یک پروژه ارائه می کردیم. معلممان تاکید می کرد که باید چنان پروژه را انجام بدهیم که قابل رقابت با پکیج های خارجی باشد. ما هم تمام تلاش مان را کردیم. کلاس ها مختلط بودند و دختر ها و پسرها -بفهمي نفهمي- با هم احساس رقابت می کردند. نمی خواستند جلوی هم کم بیاورند. همین هم مزید بر علت شد که برای پروژه هایمان سنگ تمام بگذاریم. انصافا کارهای تمیزی از آب در آمدند. با نمک و ابتکاری و user-friendly. پروژه هارا تحویل دادیم و یک 20 خوشگل گرفتیم. خیلی شاد و راضی بودیم. اما چند ماه بعد اتفاقی افتاد که برخي از دوستانم را عصبانی کرد. بعدا مي نويسم جريان چه بود.

۲۰ نظر:

اسما گفت...

البته میشه حدس زد که چی شده؟؟احتمالا پروژه ها رو به نام خودشون ارائه دادن...نه؟؟

منجوق گفت...

نه! اين كار را نكرد. به ما تاكيد كرده بود كه مثل پكيج هاي خارجي بنويسيد نويسنده ي برنامه كي بوده. من هم تنظيم كرده بودم اسم خودم و مدرسه ام موقع اجراي برنامه چند لحظه اي توي يك پنجره ظاهر مي شد و خود به خود محو مي شد.اگر كاربر فلان دگمه را فشار مي داد زودتر محو مي شد.
كلي روي اين جزئيات كار كرده بوديم تا «خارجي» بشه!!

اسما گفت...

خب من نفهمیدم که چی شده :دی باید منتظر پست بعدی بمونیم.خانم دکتر شما از همون اول کارای جالب می کردینااا...ایول.ما هم کلا ول معطلیم

منجوق گفت...

خودمونو با اين چيزها مشغول مي كرديم ديگه! امكانات و اينا به اين صورت كه الان هست آن موقع نبود. نسل جديد حتما مي توانند كارهاي خيلي جالب تري انجام بدن.

اسما گفت...

جسارته اما اشتباه می کنبن خانوم دکتر.کدوم کار جالب آخه؟؟؟انصافا خوشم اومد.اون زمان انجام این کارای کامپیوتری خیلی ارزشش بیشتر بوده.چون خیلی کم بوده این چیزا

منجوق گفت...

در همان آموزشگاه كه مي رفتيم يك مرد جوان بود كه جانباز بود. زانوي پايش در جبهه آسيب ديده بود. مسئول بخش كامپيوتر ها بود.

يك روز يكي ازهمكلاسي ها توي دفتر شعر فريدون مشيري (صحبت از پژمردن يك برگ نيست) را خطاطي مي كرد. اين آقا ديده بود.اشك از چشمانش سرازير شده بود و بقيه شعر را از حفظ خوانده بود و گفته بود اين ها براي من شعر نيستند چيزهايي هستند كه لمسشان كرده ام و... دوست ما مانده بود كه چه عكس العملي نشان دهد. به خصوص كه رابطه ي بين دختر و پسر ها هم آن موقع خيلي خيلي خشك و رسمي تر از حالا بود.

اين گونه برخوردها براي ما كه جز درس و مشق وكامپيوتر مشغله ي ديگري نداشتيم خيلي تكان دهنده بود.

به نظر اونا هم فكر كنم ما خيلي سوسول بوديم

اسما گفت...

واووو،چه جالب و خفن...
الان یعنی از نظر شما ما خیلی سوسولیم نه؟؟؟ البته هستیم خوب.لوس و بی خاصیت. این پست بعدی رو زودتر بنویسین خانوم دکتر.کنجکاو شدم

عطيه گفت...

استاد اتان از يكي از دخترهاي كلاس خواستگاري كرده بود؟؟؟؟ D:


من رو ياد كلاس كامپيوتر خودم انداختيد. من هم همان موقع‌ها كامپيوتر ياد گرفتم. سيستم عامل داس و ويندوز و ... كلي خاطره‌هايم زنده شد. حتي يادم هست يك بار استادمان مچم موقع تقلب گرفت (داشتم به يكي از آقايون كلاس ميرسوندم) و چقدر خنديديم باهم. با اينكه كلاس و استاد با سوادي داشتيم ولي از اين كارهاي پروژه‌اي نداشتيم. نمي‌دانم چرا اين مدل تدريس را بيشتر دوست دارم.

راستي هر چي در مورد اين مدرسه فرزانگان مي‌گوييد، بيشتر به نتيجه‌هايي كه براساس مشاهدات خودم گرفتم، مي‌رسم.

منجوق گفت...

به عطیه:

نه بابا! ماجرای رومانتیک نداشتیم. خیلی سنمان کم بود. دوم دبیرستان بودیم.

حالا نتیجه گیری شما در مورد مدرسه ی فرزانگان چه بود؟

وحیدی گفت...

با با داستان دنباله دار!

عطيه گفت...

به چيز خاصي نرسيدم يك مدل مشاهده شخصي هست. بگذريم.

در مورد سن كم كه اختيار داريد؛ عشق كه سن و سال نمي‌شناسه كه.
من كه عشق‌هاي دوران دبيرستان و ... يادم نميره. به نظرم كلي هم فان بود. (;

به هر حال اگر پروژه‌ها را به اسم خودش تمام نكرده، يعني خواستگاري كرده كه همه عصباني شدند. :))
شوخي كردم كلا. منتظريم ببينيم چي ميشه آخرش؟؟

محسن گفت...

سلام خانم دكتر
اول پيشاپيش عيد فطر را بر شما تبريك ميگويم و دوم اينكه من حدس ميزنم كه آن آقاي مهندس پروژه شما را به عنوان يك نمونه خوب در آن كتاب تاليفيش آورده بود به اين خاطر دوستان شما عصباني شدند.

منجوق گفت...

سلام
عید شما هم مبارک!

ناشناس گفت...

همین الان فیدتون رو حذف کردم.
خیلی بد می نویسین، خوب احتمال داره که من اشتباه کنم ولی با دنبال کردن سایتتون متوجه شدم که خودتون نیستید.
موفق باشید

منجوق گفت...

به ناشناس
به خاطر کشفتان به شما تبریک می گویم و از این که فیدمرا حذف کردید ممنونم.

اسما گفت...

خانم دکتر سلام.عید رو تبریک می گم به شما و همسر گرامی تون.واقعیت روم نشد زنگ بزنم.اس ام اس ها هم اصلا نمیره.مجبور شدم این جا تبریک بگم

منجوق گفت...

سلام اسما جان
عید شما و خانواده محترمتان هم مبارک! خوشحال می شدم صداتونو بشنوم!

منجوق گفت...

به ناشناس عزیز که فید مرا حذف کرد:
این یادداشت قدیمی مرا هم بخوانید تا با دل قرص و محکم با وبلاگ من خداحافظی کنید:
http://monjoogh.blogspot.com/2010/06/blog-post_20.html

وردا فقیرحق گفت...

سلام
سال 1371 یعنی 18 سال پیش! و این نشون میده که در اون دورانی که خیلی از افراد جامعه اصلا نمی‌دونستن کامپیوتر یعنی چی ( من جمله خانواده خود من!!!) شما کلاس کامپیوتر می‌رفتید...واقعا خیلی خوبه این. چون نشون میده که شما از همون اول همیشه چند سال جلوتر از وضعیت عمومی جامعه بودین.
ضمنا من حدس می‌زنم که ماجرای اون ناراحتی هم به خاطر تبعیض جنسیتی بوده! احتمالا کارهای پسرها مورد توجه قرار گرفته و به کار دخترها بهای زیادی داده نشده که دوستان شما عصبانی شدن.

ناشناس گفت...

ای بابا مردیم از کنجکاوی!
خواهش می‌کنم زودتر بقیه داستان رو بنویسید یه ملت منتظرن!