سعدی می گه:
"ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب.
که همه شب درِ چشم است به فکرت بازم.
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی.
دردِ عشق است ندانم که چه درمان سازم"
صد سال بعد حافظ می گه
"اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند,
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد"
ظاهرا در یک قرنی که بین سعدی و حافظ بوده در مان دردعشق پیدا شده. حالا که 700سال گذشته لابد دارو ها ی خوشمزه تری (مثلا با طعم گیلاس) برایش درست کرده اند.
از شوخی گذشته یک رفتار وقتی به "بیماری" تبدیل می شه که در روند زندگی طبیعی شخص اخلال ایجاد بکنه. اگر به این آستانه برسیم باید به فکر درمان جدی باشیم.
اگر به آن آستانه نرسیدیم بهتر بذاریم همین جوری باشه! چرا باید سرکوبش کنیم. درسته که درد داره اما شور وشوق هم داره. باز از سعدی:
مرغان قفس را المی باشد و شوقی
کان مرغ نداند که گرفتار نباشد
باز از حافظ:
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد, سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
۲ نظر:
سلام خسته نباشید. قصد نداشتم برای این پست مطلب بنویسم خواستم از طرف دانشجویان پژوهشکده ی ذرات بابت مدرسه ی ذرات از شما تشکر کنم. ممنون.
خواهش مي كنم. ممنون كه شركت كرديد
ارسال یک نظر