۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

فيلم هندي (2)

آقا پليس كه از پسر بودن فرزندش غرق سرور است، دسته گل گنده اي براي همسرش مي برد. همسرش تشكر مي كند و مي گويد چرا زحمت كشيده و او جواب مي دهد:"تو يه پسر به من دادي پس من دنيا رو هم به تو بدهم باز هم كم است." بعد پسرك بزرگ مي شود و مي بينيم چه قدر اين آقا پليس پسرش را دوست دارد و چه پدر مهرباني است.
آقا پليس، خيلي زرنگ و قوي است . با دزد ها و آدم بدها مبارزه مي كند. آدم بدها پسر او را گرو گان مي گيرند و مي گويند اگر فلان باج را به او ندهد پسر او را مي كشند. چند ساعت بعد دوباره زنگ مي زنند و آقا پليس در برابر چشمان ناباور اما مطيع و مطلقا تسليم همسرش مي گويد كه حاضر نيست به آنها باج دهد. آنها مي روند تا پسرك را بكشند، اما پسرك زبل از دست آنها فرار مي كند. پسرك بزرگ مي شود اما از آن پس در لاك خودش فرو مي رود.
پسرك عاشق مي شود. اما بينندگان عزيز جزييات آشنايي او را با دختر خانم جوان نمي بينند. بينندگان طبق معمول در اين باره به تخيل خود متوسل مي شوند و لابد تخيل بينندگان عزيز در مورد اين فيلم هم از تخيل فيلمنامه نويس و كارگردان بسي فراتر رفته است!!

بينندگان عزيز فقط خبردار مي شوند كه مرد جوان با چند تا لات بي سر و پا، دست به يقه شده و پليس خدمتگزار و وظيفه شناس هندوستان، او را دستگير كرده. مادر دلواپس است اما پدر به او اطمينان مي دهد كه جاي نگراني نيست وهمكاران او فقط به وظيفه خود عمل كرده اند. بينندگان عزيز از علت دعوا خبر دار نمي شوند اما پس از آزادي ، پسر به آنها مي گويد:"قطار محل مناسبي براي سفر خانم هاي جوان نيست." البته نه آقا پليس وظيفه شناس ما و نه نهاد پليس، برقرار كردن امنيت براي سفر خانم هاي جوان را جزو وظايف خود نمي دانند. اصلا اين مسئله آن قدر پيش پا افتاده و بي اهميت است كه آقا پليس وظيفه شناس عزيز به آن فكر هم نمي كند. ( بنا به مشاهدات مكرر دوستان ، مسافت پويش آزاد ميانگين براي خانم ها در شهرهاي هند از محله بازار شهر هاي ما هم كمتر است.)

بقيه فيلم را در بزرگسالي حوصله نكردم ببينم ولي از كودكي بخش هايي از آن را به خاطر دارم. آقا پسر رفته رفته از پدر خود فاصله مي گيرد. در يكي از صحنه هاي آخر فيلم آقا پليس پسرش را روي باند فرودگاه تعقيب مي كند و داد مي زند اگر نايستي شليك مي كنم. پسر به حرف پدر توجهي نمي كند و به فرار خود ادامه مي دهد.
من در اين باره بي اطلاعم اما آيا شليك گلوله در باند فرودگاه خطر آتش سوزي ندارد؟ آيا يك پليس را مي گذارند كه وارد باند فرودگاه شود و اسلحه بكشد؟ آيا اين قانوني است؟ اگر اطلاعي در اين باره داريد به من هم بگوييد.در هر صورت، در فيلم هندي محبوب ما پدر با چشم هاي گريان درست به سمت قلب پسر نشانه مي رود و چون پليس بسيار زرنگي است، تير او به خطا نمي رود و در قلب پسر مي نشيند.آفرين به اين نشانه گيري! انگليسي ها دلشان پس از چند صد سال به رابين هودشان خوشه. بيايند يه كم فيلم هندي ببينند تا بفهمند تير اندازي يعني همان كه پليس هاي مستعمره سابقشان با چشم گريان و در حال دويدن مي كنند!
در همان عالم بچگي از خود سئوال مي كردم كه آيا اين آقا پليس وظيفه شناس حتما مجبور بود به قلب فرزند دلبندش شليك كند؟! نمي توانست به پاهاي او شليك كند تا بعد معالجه شود؟!بعدها فهميدم نيروهاي انتظامي كلي آموزش مي بينند تا در تعقيب مجرمين به قسمت هايي از بدن شليك كنند كه مرگ يا معلوليت به دنبال نداشته باشد. بعد هم وظيفه دارند سريعا آن ها را به در مانگاه برسانند تا بلافاصله مداوا شوند. فرض بر اين است كه پس از مداوا در يك دادگاه صالحه با حضور يك وكيل مدافع در مورد آنها قضاوت مي شود و سپس حكم عدالت اجرا مي شود.
پسر كشته مي شود و پدر رستم وار او را در آغوش مي گيرد و عربده مي كشد. پس از كشته شدن پسر، مادر دلسوز او كه زني وفادار و فداكارو نمونه(!!) است ، همسر خود را تنها نمي گذارد. چون و چرا كردن در كار او نيست.
از آن بانمك تر اين كه عروس او، يعني همان همسر مقتول كه دعواي قطار سر او اتفاق افتاده بود هم اعتراضي ندارد. عروس خانم بيوه شده، آقا پليس را چنان شيرين "پدر" خطاب مي كند كه بيا و ببين. از اين مسخره تر پسر مقتول كه در ابتداي فيلم او را ديديم در انتهاي فيلم، خطاب به پدربزرگ مي گويد كه به او افتخار مي كند و تصميم خود را گرفته تا پليس وظيفه شناسي چون او شود.

ومسخره تر از همه اين كه نام فيلم "قانون" بود!
ضرب المثل آذري: اسم كچل را مي ذارن "زلفعلي"!
نمونه تاثير گذاري اين گونه فيلم ها: اندکی پس از پخش فیلم کتاب آن هم روانه بازار شد و با تیراژ نسبتا بالا به فروش رفت. کسانی کتاب را می خریدند و می خواندند که معمولا با کتابخوانی میانه ای ندارند. پس از اين فيلم ، بر اساس داستان آن فيلمسازان ايراني نسخه ايراني شده آن را ساختند. تلويزيون آن را هم پخش كرد (احتمالا بيش از يك بار).

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

فيلم هندي (1)

وقتي من بچه بودم، تلويزيون دو كانال بيشتر نداشت. به علاوه، تعداد برنامه هاي سرگرم كننده اي كه از هر كانال پخش مي شد ناچيز بود. عصر روزهاي جمعه ، فيلم سينمايي پخش مي كردند. برنامه روزهاي جمعه خانواده ها با همين فيلم روز جمعه تنظيم مي شد! فيلم هايي كه پخش مي شدند عموما تكراري بودند. فيلم هايي كه پخش مي شد، اغلب موضوعاتي جگرخراش داشتند. با اين حال "لنگه كفشي در بيابان نعمت است". مردم با همان فيلم هاي عصر جمعه كلي حال مي كردند. هر از گاهي فيلم غير تكراري پخش مي شد كه براي خودش پديده اي بود كه مردم تا يك هفته درباره آن صحبت مي كردند.

يكي از اين فيلم ها، يك فيلم هندي بود كه بسيار مورد استقبال قرار گرفت. هفته بعد مجري آمد و گفت چون بينندگان عزيز در خواست تجديد پخش فيلم كرده اند، اين هفته هم همان فيلم هفته پيش را نشان مي دهيم.

چند ماه پيش دوباره همان فيلم را نشان دادند:

در ابتداي فيلم، پسر جواني كه مي خواهد پليس شود با پدربزرگش كه پليس بازنشسته است صحبت مي كند. پدربزرگ مي گويد قبل از آن كه تصميم قطعي بگيري اول داستان زندگي مرا بشنو. بعد فيلم فلاش بك مي زد به روز دنيا آمدن پدر مرد جوان و سر از پا نشناختن پدر نوزاد (همان پدربزرگ) به خاطر صاحب فرزند پسر شدن.

شاهين فيلم را قبلا نديده بود اما تا همين جاي فيلم را كه ديد، تمام سناريو را تا آخر حدس زد. احتمالا شما هم درست حدس زده ايد.
با اين حال، فردا مي خواهم اين فيلم را برايتان با تاكيد خاص روي نكاتي كه از نظر من جاي تامل دارد، بازگو كنم. شايد بگوييد "فيلم است ديگه! صد تا فيلم و سريال نشون داده اند يكيش هم اين!".
نكته در اينجا ست بيشتر آن صد تا سريال و فيلم که در آن سال ها نشان داده می شدند، تو همين مايه ها بودند. ادامه دارد....

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

هدف آزمايش

خيلي از اوقات آزمايش با يك هدف خاص راه اندازي مي شود اما پس از سال ها تلاش آن هدف حاصل نمي شود ولي در عوض به نتيجه اي مي رسيم از هدف اولي جالب ترو مهمتر!

در اين باره قبلا هم دو نوشته (
1و2) در هم وردا داشتم.

به نظرم در حركت هاي اجتماعي هم چنين اتفاقاتي مي تواند بيافتد: عده اي به دنبال هدفي با هم متحد مي شوند. ممكن است آن هدف حاصل نشود اما در انتها، ثمراتي حاصل مي آيد مانند به دست آوردن هويت توسط قشري كه حتي از حضور و وجود خود به اين وسعت ناآگاه بود چرا كه خود را هميشه در حاشيه يافته بود!

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

يادت باشه، يادم باشه...



1) خيلي دردناك است كه شهروندي در خيابان به طور عمدي كشته شود و يا مورد ضرب و شتم قرار گيرد. اين حركت بايد با تمام قوا محكوم شود. بايد عاملان اين گونه حركت هاي شنيع شناسايي و محاكمه شوند و حكم عدالت درباره آنها اجرا شود. بايد جامعه به سمتي حركت كند تا جلوي تكرار چنين اعمالي گرفته شود. اين كه شخص قرباني از نظر سياسي شخصي فعال بوده يا خير، فرع ماجراست.
2) وقتي داده اي يا اطلاعي را تحليل مي كنيم نبايد گزينشي عمل كنيم و تنها بخشي از آن را كه به مذاق ما خوش مي آيد و با پيش داوري هايمان سازگارتر است، بر گزينيم. بايد علمي رفتار كنيم و همه داده هاي معني دار را مطالعه كنيم. در غير اين صورت به خود و ديگران دروغ گفته ايم. نتيجه اين دروغ گويي بيشتر به چشم خودمان خواهد رفت.
وقتي من سال اول دانشگاه بودم (سال 73) يك تصنيف قديمي عاميانه و ساده سر زبان هاي هم سن و سالان من بود كه اين روزها دوباره به خاطر مي آورم:
"يادم باشه، يادت باشه دروغ نگيم به همديگه....."
اين ترانه ياد تان هست؟!

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

مالك معنوي داده هاي يك آزمايش

گروه هاي آزمايشي مختلف در باره اين كه چه ميزان از داده هاي خود را تحت چه شرايطي و در چه مرحله اي در اختيار فيزيكپيشگان خارج از گروه قرار دهند، رويكرد هاي گوناگون دارند. اين مسئله نكته اي است كه هميشه جاي بحث دارد. از طرفي آنان كه براي آزمايش از سرمايه هاي مادي و انساني خود خرج كرده اند، بايد در اولويت باشند. از طرف ديگر در داده هاي آزمايش عظيمي چون ال-اچ-سي آن قدر اطلاعات نهفته است، كه بيرون كشيدن آن از عهده گروه هاي زير مجموعه ال-اچ-سي با همه بزرگي آن خارج است. در هر آناليز، مدل خاصي را بر مي دارند، بخشي از داده ها را كنار مي گذارند (اصطلاحا گفته مي شود برش (cut) اعمال مي شود) و تنها روي بخشي از داده ها تمركز مي كنند كه به سيگنال مدل مزبورحساس باشند. بخشي از داده ها كه دور ريخته مي شود مي تواند به كار بررسي مدل فيزيكي ديگري آيد. بررسي همه مدل ها ي از عهده يك گروه خارج است. تقسيم فيزيكپيشگان به شهروند درجه 1(آنان كه جزو گروه بوده اند ودر توليد داده سهم داشته اند) و شهروند درجه 2(آنان كه جزو گروه نبوده اند) مي تواند به ضرر پيشرفت علم تمام شود. به علاوه، همواره فيزيكپيشگان نسل جديدي به عرصه مي آيند. تكليف آنان چيست؟! خودي باشند يا نخودي؟!
اگر استاد راهنمايشان جزو "خودي ها" باشند،لابد آن ها هم مي شوند "آقا زاده" و ....!
مسئله مالكيت معنوي و "خودي و نخودي" مسئله پيچيده و تا حد زيادي حل نشده اي است كه نمي توان به آن به صورت مطلق نگريست.

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

زمان آزمايش

آزمايش ها ي مهم فيزيك ذرات و كيهانشناسي ، چه از نوع پرهزينه آن (با بودجه چند ميليارد دلاري) و چه از نوع كم هزينه آن (چند ميليون دلاري) زمان بر هستند. حتي اگر زير ساخت هاي لازم از قبل وجود داشته باشد، چيزي حدود 15 سال طراحي و ساخت يك شتابدهنده طول مي كشد. علاوه بر آن ، پس از آغاز راه اندازي، جمع آوري داده حدود ده سال طول مي كشد. آن گاه، تحليل و آناليز داده تا چند سال پس از بسته شدن آزمايش ادامه پيدا مي كند. آري! براي رسيدن به نتيجه بايد صبور بود. نبايد انتظار داشت كه در عر ض ده روز و دو هفته نتيجه چشمگيري به دست آيد.

شتابدهنده ها برق بالايي مصرف مي كنند. ( به طور مثال، توان مصرفي براي
ال اچ سي دراروپا حدود 120 مگا وات و براي آزمايش نوترينو T2Kدر ژاپن حدود يك مگا وات است.) طبعا چنين مصرف بالايي، هزينه زيادي را تحميل مي كند. با توجه به اين كه آزمايش مدت زيادي قرار است در حا ل اجرا باشد، تمام تلاش د ر جهت بهينه كردن مصرف و پايين آوردن هزينه ها به كار گرفته مي شود.

۱۳۸۸ تیر ۲, سه‌شنبه

تکرار آزمایش

وقتی آزمایشی در فیزیک، نتیجه ای می دهد که دور از انتظار است، اولین سئوالی که پیش می آید این است
که آیا این نتیجه، از خطای آزمایش ناشی می شود یا خیر. ابتدا تمامی منابع ممکن خطا را بررسی می کنند و اثر تک تک آنها را بر آورد می نمایند. اگر اثر خطاها قابل مقایسه با اثر پدیده باشد، آزمایش را درشرایطی که احتمال خطای کمتری در آن می رود تکرار می کنند. هر چه نتیجه آزمایش مهمتر و تاثیر گذار تر باشد بهایی که فیزیکدانان حاضر می شوند برای تکرار آزمایش بپردازند بالاتر خواهد بود. اگر نتیجه خیلی مهم و به دور از پیش بینی باشد واز طرف دیگر کمبود بودجه ویا کمبود نیروی انسانی وجود داشته باشد، آزمایش های کم اهمیت تر به نفع تکرار آزمایش مهم، لغو می شوند و یا به تعویق می افتند.

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

قراري كه گذاشتيم اما ...

وقتي ايتاليا بودم سيما يك نوشته در وبلاگ خود گذاشته بود با عنوان "ما نژادپرستيم". نوشته سيما اعتراضي بود به مقاله ايسنا در مورد مهاجران افغان.
راستش من نتوانستم نوشته ايسنا را تا آخر بخوانم! واقعا نتوانستم! براي كسي كه خود سختي هاي زندگي در غربت را براي پنج سال چشيده، خواندن آن مقاله غير قابل تحمل بود! چون مقاله ايسنا را تا آخر نخوانده ام، نمي توانم آن را نقد كنم. با اين حال با سيما قرار گذاشتيم پس از بازگشت من به ايران با هم به مسئولين ايسنا نامه اي بنويسيم و نكاتي را وراي محتواي آن نوشته ايسنا، برايشان روشن كنيم.
من به مسايل بزرگ مقياس اجتماعي كاري ندارم! كاملا براي من قابل فهم است كه قوانين مدني را بايدبر اساس مصالح تنظيم كرد نه احساسات و عواطف.
اما دو چيز هست كه بايد بر آن پا فشرد: اول اين كه يك رسانه عمومي نبايد احساسات منفي نسبت به قوميتي را ترويج كنند. به خصوص اگر اين قوميت چندان فرقي با خودمان نداشته باشند! اين گونه نوشته ها، حتي مي توانند براي برخي قوم هاي ايراني كه چهره اي شبيه هزاره اي ها دارند هم مشكل آفرين شوند.
نكته دوم كه مي خواستيم براي مسئولين ايسنا تشريح كنيم اين بود كه در محيط هاي دانشگاه، اصل بر قابليت علمي اشخاص است. حضور خارجيان (اعم بر افغاني يا غير افغاني) كه بتوانند از نظر علمي با ايراني ها رقابت كنند، نه تنها براي دانشگاه هاي ما مضر نيست، بلكه باعث غناي دانشگاه هاي ما مي شود. تا جايي كه من مي دانم ايسنا يك خبرگزاري دانشجويي است. پس اين نكته حتما بايد براي چنين خبرگزاري تشريح شود. تلاش همه ما (استادها، دانشجويان، خبرگزاري ايسناو...) بايد بر اين باشد كه محيطي به وجود آيد كه در آن افراد صرف نظر از قوميت و مليت ، عقيده و... با هم رقابت علمي سازنده و سالم داشته باشند.
از وقتي من برگشتم اوضاع شلوغ پلوغ شد. اگراكنون ما چنين نامه اي بنويسيم، در اين هياهو مورد توجه قرار نمي گيرد. به هر حال من اين متن را در وبلاگم مي نويسم تا هم موضوع و قرارمان فراموشمان نشود و هم بهانه اي باشدتا به حوادث اخير از ديد مهاجران افغان نيز نگاه كنيم.
اين نوشته "شبكه اطلاع رساني افغان" به نظرم بي طرف و تحليلي آمد.

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

مالك اين خاك

ما، متولدين دهه پنجاه، در شرايط ويژه اي به دنيا آمديم و بزرگ شديم. من دوره ابتدايي را در مدرسه اي گذراندم كه دانش آموزان آن عموما از طبقه تحصيلكرده و متوسط بودند. مادرهاي ما، خيلي به بچه هايشان اهميت مي دادند. ما اولين نسلي بوديم كه در صد قابل توجهي از والدينمان، پريدن وسط حرف فرزندانشان را عيب مي دانستند.
البته برداشت آنها از ارزش قايل شدن به فرزندان، با برداشت پدر ومادر هاي امروزي خيلي فرق داشت. يادم هست كه تقريبا هميشه براي خوراكي "نان و پنير" ساده به مدرسه مي برديم. مامان هايمان نگران بودند كه اگر ما چيزي ديگر ببريم، برخي ديگر از بچه ها كه نمي توانند چنين خوراكي هايي به همراه آورند، ناراحت شوند. ما زياد مهماني مي داديم. مادرهايمان اصرار داشتند تا همه همكلاسي ها را دعوت كنيم. مي گفتند اگر يكي از همكلاسي ها دعوت نشود احساس مي كند از دايره بيرون است و در نتيجه غصه مي خورد. كلاس ها ، بالا ي چهل و پنج نفر دانش آموز داشتند. وقتي يادم مي افتد چه طور مادرم از قريب شصت نفر بچه كوچك در خانه پذيرايي مي كرد، انگشت به دهان مي مانم. خانه ما پر از پله سنگي و سوراخ و سنبه و... بود. دوستان من تالاپ و تولوپ همه خانه را روي سرشان مي گذاشتند ، مي دويدند و مي پرديدند. هر لحظه امكان خطري بود! اما مادرم چيزي نمي گفت. نمي دانم با چه دلي چنين مسئوليتي را قبول مي كرد. از تصور آن هم مو بر اندامم سيخ مي شود!
همين جوري بزرگ شديم و به سن نوجواني رسيديم. در سن نوجواني نيز همه ساده و يكدست لباس مي پوشيديم. فرقي بين فقير و غني ديده نمي شد. جو كلاس ها و جمع هاي بچه ها به گونه اي نبود كه كسي كه از نظر مالي وضعيتي خيلي بالاتر يا پايين تر داشته باشد از دايره بيرون افتد و احساس تنهايي كند.
بزرگ تر شديم و به دانشگاه راه يافتيم. در دانشگاه هايي كه ما قدم به آن نهاديم، خط كشي هايي بود بسيار پررنگ تر از مرز بين داشتن و نداشتن. گسل هاي عميقي بود بين چادري/مانتويي، ريشو/بي ريش، بسيجي/غير بسيجي و....
گسل هايي كه متاسفانه برخي از استادان و مسئولين دانشگاه از هر دو طيف فكري، آگاهانه و نا آگاهانه، به آن دامن مي زدند.
ما وارث اين گسل ها بوديم اما تمام سعي خود را به كار بستيم تا اين گسل ها را پر كنيم. تا حدي هم موفق شديم. همديگر را صيقل داديم. از همديگر نكته ها آموختيم. گسل هاي دانشگاهي كه من در سال 78 از آن فارغ التحصيل شدم بسيار كم عمق تر و باريك تر از گسل هاي دانشگاهي بود كه من در سال 73 وارد آن شده بودم.
يادم هست در اسفند ماه سال 75(چند ماه پيش از ازدواجمان) من و شاهين در پاركي در كرج قدم مي زديم. شاهين دوربين اش را به يك بسيجي جوان داد تا از ما عكس بگيرد. قبل از آن كه ما فرصت كنيم تا از او تشكر كنيم، او شروع به تشكر از ما كرد! آن هم نه يك بار بلكه چندين بار! هنوز نفهميدم چرا او از ما تشكر مي كرد!
ما نسلي بوديم كه برايمان "گفتمان" يك ارزش بود! ما نسلي بوديم كه "ساختن پل" برايمان جذابيت داشت نه "ويران كردن پل ها پشت سر."
گسل ها و اختلاف هاي تنش زا، براي هر كس كه در سر سوداي "تفرقه بيانداز و حكومت كن" دارد ، هديه اي است بي بديل. مهم نيست چه عقيده و چه گرايشي داريم. قبل از آن كه هر اقدامي كنيم، خوب بيانديشيم و به خود و يارانمان نيز يادآوري كنيم كه همه ما با هم هموطنيم.
پس از اتمام اين ماجراها، همه ما بايد با هم ويراني ها را از نو بسازيم. هيچ كدام از جمع هاي دو سوي گسل، قادر نيست اين همه ويراني را به تنهايي مرمت كند . چه رسد به آن كه بخواهد چيزي از نو بسازد و قدمي فراتر نهد!
مالك " شش دانگ" اين خاك نه منم، نه تو و نه او! اين خاك متعلق به همه ماست.

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

اشک تمساح صهیونیست ها

از وقتی یادم می آید هر موقع مردم مظلوم فلسطین از ظلم و ستم و ضایع شدن حقشان به تنگ آمدند و فریاد دادخواهی سر دادند، صهیونیست ها باقساوت تمام آنها را سرکوب کردند. برای این که زهر چشم بگیرند نه تنها معترضین را سرکوب کردند بلکه به بچه های معصومی که از این مسایل سر در نمی آوردند هم رحم نکردند. بعد هم سردمداران صهیونیست ها در کنفرانس های خبری
برای توجیه چرتی و پرت هایی گفتند که لب آن این است: "خیلی متاسفند اما مسئول اصلی جنایت ها کسانی هستند که فریاد دادخواهی بلند کرده اند. اگر اونا سر جایشان نشسته بودند
که این جوری نمی شد!"
چه استدلال مضحک و مسخره ای!!

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

شب جمعه

حدود دو ماه پيش بود كه اين قسمت از داستان سارا را نوشتم. اون موقع اصلا فكر نمي كردم دو ماه بعد برگردم و چنين نوشته اي را بنويسم. در آن قسمت داستان سارا، مطالب گوناگوني بود. از جمله درباره مراسم نوروز در شهر خودم، تبريز، گفته بودم. اينجا مي خواهم از مراسم سوگواري در شهرم بگويم. در تبريز مراسم "شب هفت" نمي گيرند. به جاي آن مراسم "شب جمعه" مي گيرند. در آذربايجان منظور از "شب جمعه" عصر پنجشنبه است. وقتي كسي فوت مي كند دوستان و آشنايان تا روز چهلم هر هفته پنجشنبه جمع مي شوند و سوگواري مي كنند.
امروز هم پنجشنبه است و من مي خوام براي شركت در يك مراسم سوگواري به مسجدي بروم. نام متوفي ها را نمي دانم اما فرق زيادي نمي كند. داغدارم و هيچ چيز مانند شركت جمعي در مراسم سوگواري در مسجد آرامش بخش نيست. مراسم سوگواري در شهر شما چه گونه است؟

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

چكيده

در چند روز اخير، كامنت هايي دريافت مي كنم كه نشان مي دهد كه برخي از دوستان نوشته هاي اخير مرا درست متوجه نشده اند.
باوردارم كه آن چه كه مي گويم مهم است. نكته هايي در آن نهفته است كه در اين روزها از آن غفلت مي شود. غفلت از اين نكته ها در ميان مدت (ظرف چهار و پنج سال) مشكلات و مسايل ديگري پديد خواهد آورد.خواهش مي كنم آنها را بدون پيش داوري بخوانيد. خود قضاوت كنيد آيا آن چه كه من مي گويم قابل تامل است يا خير. به طور مسلم، نوشته هاي من در منجوق نمي تواند روند تحولات سياسي را تغيير دهد. اما من و شما با همفكري مي توانيم برخي مسايل مغفول مانده اما مهم را آشكار كنيم و تحليل نماييم. در جايي نشسته ايم كه اگر به جاي سر همديگر داد زدن، فكرهايمان را روي هم بريزيم بتوانيم از برخي عواقب ناخواسته تحولات اخير در مراكز دانشگاهي و علمي و فرهنگي پيش گيري كنيم. براي همين سكوت را بر خود جايز نمي دانم.

حال چكيده آن چه كه قبلا گفتم:

در جامعه ما در صد قابل توجه و غير قابل صرفنظري طرفدار اصلاحات هستند كه من خود جزو آنان هستم. درصد قابل توجه و غير قابل صرفنظر ديگري هم افرادي هستند كه طرفداران طرز فكر و خط مشي اي هستند كه آقاي احمدي نژاد -به درست يا به غلط- سمبل آن شده.
در مورد اين كه در صد هر كدام چه قدر است نظري نمي دهم! چون آمار دقيقي ندارم و به علاوه مرزها هم خيلي مشخص نيست. ولي قطعا طرفداران هر دو طرز فكر بيش از سي درصد جمعيت بالغ ايران هستند. جمعيتي هستند "غير قابل صرف نظركردن"! در مورد اين كه آيا آقاي احمدي نژاد به واقع سمبل آن طرز فكر است و يا خودش را اين گونه جا زده ، نظري ندارم. آقاي احمدي نژاد را آن قدر از نزديك نمي شناسم كه بتوانم در مورد شخصيت و نيات قلبي او نظري دهم. در هر صورت، واقعيت اين است كه طرفداران اين طرز فكر او را به صورت چنان سمبلي مي بينند.
در ميان طرفداران ميليوني هر دو طرز فكر و خط مشي ،افراد با طرز فكر هاي مختلف وجود دارند: در بين طرفداران اصلاحات افراد سنتي فراوانند. به عنوان مثال براي در صد قابل توجهي از راي دهندگان به موسوي و خاتمي "سيد بودن" يك فاكتور مهم بود وهست.
در بين طرفداران احمدي نژاد مي توان برخي از نخبه ترين جوانان مملكت را يافت. آنان كه به شدت مشغول كار و تلاش و پژوهش هستند و شعار "ما مي توانيم" احمدي نژاد را با آرزو ي قلبي و راه زندگي خويش يكي مي دانند و در نتيجه به او علاقه مند مي شوند. در دانشگاه ها اين گونه افراد كم نيستند.


عده زيادي در هر دو گروه هستند كه مطالباتشان مطالباتي ساده اند. مانند كساني كه به دنبال آزادي هاي ساده و ابتدايي اجتماعي هستند و يا آنان كه به دنبال كمك هاي نقدي و حمايت هاي اجتماعي زود بازده هستند.برعكس خيلي از دوستان، من بر هيچ كدام از اين دو گروه خرده نمي گيرم! به نظر من اولويت دادن به نيازها اوليه و ثانويه چيزي نيست كه جاي مسخره كردن داشته باشد.مطالبات سهل الوصول داشتن دور از عقل نيست. در واقع، فلسفه مطالبه آزادي هاي اجتماعي ابتدايي و مطالبه كمك هاي مالي و حمايت هاي اجتماعي زود بازده يكي است :"اين نقد بگير و دست ازآن نسيه بدار كآواز دهل ز دور شنيدن خوش است."

ادبيات آقاي احمدي نژاد براي عده زيادي خوشايند است. به زعم اين عده، "احمدي نژاد خوب جلوي غربي ها مي ايستد." دقت كنيد! دارم در مورد كساني صحبت مي كنم كه نه باجناق احمدي نژاد هستند و نه به سيب زميني رايگان نيازي دارند. چشم وگوش بسته هم نيستند! اما واقعيت اين است كه چه بپذيريم و چه نپذيريم به احمدي نژاد به دليلي كه گفتم، ارادت دارند. چند نفري از آنها را كه ازقضا سال هاست در خارج زندگي مي كنند و بنا به گفته خودشان مذهبي هم نيستند از نزديك مي شناسم.

بالاخره و مهمتر از همه اين كه در اين ميان افراد راديكال و تند رو وجود دارند. اين افراد تند رو و راديكال، خطر ناكند. خوشبختانه اين افراد راديكال در هر دو گروه فعلا در اقليت هستند. اما نكته در اينجاست كه در شرايط پر تلاطم اگر افراد تدبير كافي نشان ندهند و احساسي و هيجان زده عمل كنند، گروه هاي راديكال قدرت مي گيرند و بالا مي آيند. اين چيزي است كه مرا نگران مي كند. وقتي خطر چنين چيزي را مي بينم نمي توانم سكوت كنم!
عملكرد افرادي كه در موقعيت هايي چون معلم يا استاد يا نويسنده قرار گرفته اند، مي تواند تاثيرگذار باشد.
اگر برخي اصلاح طلبان نا خواسته و از روي هيجان تند روي كنند، افراد سنتي تر جبهه اصلاحات به سمت جناح مقابل مي روند و يا خود جناحي جديد مي گشايند و اين به ضرر اصلاحات- هم در بعد سياسي و هم در بعد اجتماعي و فرهنگي- است! به علاوه افراد ملايم گروه مقابل به سمت تندروي گرايش پيدا مي كنند و آخر سر به گونه اي مي شود كه ما هيچكدام نمي خواهيم.
برخي مصاديق تند روي نا خواسته عبارتند از:

1) انكار وجود گروه و طرز فكر مقابل،
2) تاييد وجود گروه مقابل اما بستن انگ هايي چون سودجو، خائن و يا احمق به آنها،
3) دگم بودن و به حرف هاي طرف مقابل گوش نكردن،
4) خود محور بودن و خود را حق كامل پنداشتن و به طرف مقابل فخر فروختن،
5) توهين به مقدسات و انگشت گذاشتن روي حساسيت هاي طرف مقابل،
6) و خطرناك تر و حساسيت برانگيز تر از همه: كشيدن پاي بيگانگان به مسايل داخلي.
اين مورد آخر به طرز وحشتناكي منجر به تقويت گروه هاي راديكال خطر ناك مي شود و من از آن روز مي ترسم!
اميدوارم آن چه كه من از آن مي ترسم هرگز رخ ندهد! در اين مورد، دست و پاي ما بسته نيست. خود ما مي توانيم جلوي چنين اتفاق نامباركي را بگيريم. براي اين كار بايد دور وبر خود را بهتر بشناسيم.قدم اول اين است كه پيش داوري را كنار بگذاريم و دور وبري هاي خود را آن گونه هستند بشناسيم .
اگر نكته اي را در شناخت همديگر در ذهن داريد كه من در بالا ننوشته ام حتما برايم بنويسيد. البته همان طوري كه گفته ام نظرهاي حساسيت برانگيز را منتشر نخواهم كرد.

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

ازبانك ملي شعبه نياوران تا بزرگراه همت چه قدر راهه؟!

نمي دانم سر و كارتان به بانك ملي شعبه نياوران افتاده يا نه؟ هر موقع من رفته ام، اين شعبه شير تو شير بوده. براي هر كار كوچك يكي دو ساعت معطل شده ام. در بانك نوشته اند موبايل خود را خاموش كنيد اما كمتر كسي به اين نوشته توجهي مي كند. به ياد دارم كه دقيقا سه بار (در عرض چهار سال گذشته در روزهاي مختلف ) موبايل كساني كه در صف پشت سر من بودند زنگ زد. اين سه آقا موبايل خود را جواب دادند و چيزي به اين مضمون گفتند:"آره!آره! دارم مي آيم! الان بزرگراه همت هستم، راه شلوغه! اما مي رسم. يه كم صبر كنيد !الان مي رسم." با چشم هاي چهارتا شده برگشتم و نگاهشان كردم. كوچك ترين شرمي در چهره آن سه نفر دروغگو ديده نمي شد! حدود يك ساعت بيشتر من در بانك بودم و شاهد بودم كه اين آقايان همچنان منتظر ماندند و به سمت قرار خود نرفتند. سه بار اتفاق افتاد. سه نفر مختلف! و هر سه نفر مي گفتند بزرگراه همت! گويا چون "بزرگراه همت" همواره شلوغ است، دست آويز خوبي براي دروغگويي است. با خود فكر كردم اگر شهيد همت مي دانست از نام بردن بزرگراهي كه به نام اوست اين گونه براي گناهي چون دروغگويي استفاده مي شود، چه مي گفت؟!
تامل برانگيز تر و ناراحت كننده تر آن كه هيچ كدام از كساني كه در صف ايستاده بودند واكنشي نسبت به آن دورغگويي هاي آشكار نشان ندادند. انگار چنين دروغگويي هايي براي آنها طبيعي بود. اگر اين آقايان به جاي دروغگويي "سوت بلبلي" مي زدند يقين بدانيد در معرض نگاه هاي خشمگين قرار مي گرفتند! اگر خداي ناكرده !!! با همسر يا نامزد شرعي و قانوني خود تماس مي گرفتند و حرف هاي عاشقانه مي زدند، سيل سرزنش ها و غرولند از مرد و زن حاضر در بانك، به سوي آنها روانه مي شد. اما اين آقايان فقط دروغ گفته بودند و دروغگويي آشكار حساسيتي برنيانگيخت. فكر مي كنم نظير اين مشاهده را شما هم داشته ايد، اما معمولا ما چنين موضوعاتي را آن قدر مهم فرض نمي كنيم كه درباره شان بنويسيم يا حتي حرف بزنيم!

پ.ن: در اين صف ها و صف هاي مشابه ديگر در ايران به ياد ندارم از ناآشنايان، كسي كتابي يا مجله اي يا مقاله اي به همراه بياورد و بخواند. حتي اگر مجله زرد باشد باز هم قبول است!

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

راي

من رفتم و راي دادم. مسئولين شعبه اخذ راي، خيلي مودب و وظيفه شناس بودند و سريع كار را راه مي انداختند. صف مرتب و منظم بود.

۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

خارجیه!!

شعار "هم وطن جنس ایرانی بخر" اندکی پس از تبعید زرشناس به فراموشی سپرده شد. در دهه پنجاه با بهبود وضع اقتصادی طبقه متوسط خرید اجناس خارجی به طرز دیوانه واری متداول شد.
خانم های همسن و سال و هم تیپ مینا به دنبال بهترین اجناس بودند. نه قیمت اجناس برایشان اهمیت داشت و نه محل ساخت جنسی که می خریدند. مینا و دوستانش خود صاحب سلیقه بودند. جنس خوب را از جنس متوسط تشخیص می دادند. در برخی موارد که جنس ایرانی مرغوب تر بود، جنس ایرانی می گرفتند. در بین اجناس خارجی هم، به سراغ هر جنس خارجی نمی رفتند. در خرید هر قلم جنس از لباس، لوازم آرایش ، کریستال ، لوازم برقی و... مطالعه می کردند و به سراغ بهترین ها می رفتند. اما عده ای بیشتری بودند که به تازگی به نوایی رسیده بودند ولی سطح سواد و معلومات و همچنین تسلط شان به زبان های خارجی آن قدر نبود که قادر باشند چنین مطالعاتی بکنند و برای خود صاحب سلیقه و قوه تشخیص خوب از عالی داشته باشند. این دسته تنها به خارجی بودن اجناس توجه می کردند (و مي كنند) و در خرید اجناس خارجی حرص و ولع عجیبی نشان می دادند (و مي دهند). تو گویی می خواستند (مي خواهند) ضعف های خود را پشت لباس ها و وسایل تمام- خارجی پنهان کنند.
سارا از این وضع بسیار ناخشنود بود. او تا آخر عمر خود در نوستالژی دوره ای که می گفتند "هم وطن جنس ایرانی بخر" باقی ماند. اما دلیل مخالفت سارا صرفا احساسات نوستالژیک نبود. سارا برای ناخشنودی از این شرایط دلیل های عقلانی داشت. اول از همه سارا، مانند بیشتر همنسلان خود، اسراف و مصرف گرایی را گناه می دانست. او با این که از کودکی در یک خانواده ثروتمند بزرگ شده بود، از دور ریختن هر چیز مصرف کردنی پرهیز می کرد. از کودکی این گونه یاد گرفته بود. اگر خود چیزی را نمی توانست استفاده کند، آن را به دیگری که به آن نیاز داشت می بخشید. لباس ها و لوازم زندگی را با دقت استفاده می کرد تا طول عمر زیاد داشته باشند. سارا با تلخی تمام یک قحطی را پشت سر گذاشته و به کمک نیازمندان شتافته بود. از در گذشت حاج كاظم چند سالی می گذشت و همان طوری که گفتم سارا مجری وصیت حاج کاظم بر اطعام فقرا از محل درآمد ثلث کل دارایی اش بود. در نتیجه سارا با مردم کودکانی که از سوء تغذیه رنج می بردند از نزدیک در ارتباط بود. اودور ریختن و اسراف در مواد غذایی را گناهی نا بخشودنی می دانست و از ریخت و پاش هایی که روز به روز رشد می کرد دل خوشی نداشت.
از دیگر دلایل ناخشنودی سارا به فراموش سپرده شدن صنایع دستی زنانه بود. همنسلان او از طبقه او از کودکی انواع و اقسام هنرهای زنانه را می آموختند. اما نسل جوان تر به این هنرها توجهی نمی کردند. سارا چند دختر جوان را از محله هایی که برای اجرای وصیت حاج کاظم به آن رفت و آمد می کرد دور و بر خود جمع کرد و این هنرها را به آنان آموخت تا هم هنرها حفظ شوند و هم منبع در آمدی برای این دختران جوان باشد.

علاوه بر رواج مصرف گرایی و فراموشی هنرهای دستی زنانه، رویکرد به جنس خارجی نیز بر سارا دشوار می آمد. علت اصلی ناراحتی او رواج این طرز فکر بود که حتما تشخیص خارجی بهتر از ایرانی است. سارا همیشه مغرور بود و مغرور ماند. او هرگز نمی توانست این خودباختگی را بر تابد. اصلا برایش قابل فهم نبود که چه طور ممکن است فقط به خاطر تنبلی کسی بتواند به این صورت قبول حقارت کند.
در آن زمان یکی از بوتیک های خیابان شهناز تبریز، سیسمونی انگلیسی می فروخت. خانم های باردار به آنجا می رفتند و سفارش می دادند تا هر چه که براي بچه شان لازم خواهد شد، از لندن وارد کنند. خانم ها در مجالس زنانه با آب و تاب از این بوتیک تعریف می کردند و می گفتند که "هر چه که به عقل ما برسد، بهترش را از خارج می آورند. دیگه لازم نیست ما نگران چیزی باشیم!" این طرز فکر برای سارا چندش آور بود. سارا کسی نبود که به جهیزیه و یا سیسمونی دیگری سرک بکشد! تا قبل از ماجرای این بوتیک هم هرگز چنین نکرده بود. اما بعد از این ماجرا ، وظیفه خود می دانست که نشان دهد پس از بزرگ کردن پنج فرزند و چندین نوه و کمک به بزرگ شدن تعداد بیشماری خواهر وبرادر زاده و.... خیلی نکته ها می بیند و می فهمد که به عقل شریک انگلیسی آن بوتیک دار هم نمی رسد. برای همین به سیسمونی هایی که از آن بوتیک خریداری می شد سرک می کشید، نقاط ضعف آنها را می دید و می شناخت و به عنوان هدیه چیزی می برد که نقاط ضعف آن سیسمونی ها را جبران می کرد.

ادامه دارد...

دانلود مجموعه كامل داستان سارا

۱۳۸۸ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

خانه نو

در اوایل دهه پنجاه با بالا رفتن استاندارد های زندگی در میان طبقه متوسط ، وضع اقتصادی پزشک ها و مهندسین ساختمان روند صعودی داشت. محله ششگلان تبریز رونق قدیم خود را ازدست داده بود ولی به جای آن محله های اعیان نشین جدید ومدرن رشد می کردند. محدوده تبریز در آن زمان خیلی از آن چه که اکنون هست کوچک تر بود. محله ای که اکنون به "کوی ولی عصر" معروف است، در آن زمان خارج از شهر حساب می شد. در آن سال ها طرحی بود که در این منطقه "کویی" بسازند. قیمت زمین ها با معیار آن زمان خیلی کمتر از داخل شهر بود. اما بنا بود قطعه زمین ها ي مسکونی بزرگ باشند. مینا طرح ها را دید و پسندید و هوشنگ را تشویق کرد که در آن محله دو قطعه زمین کنار هم بخرند. افراد سنتی تر مدام مسخره می کردند و می گفتند "مگه آدم می ره خارج از شهر خونه می سازه! اونجا زمستون گرگ می آد می خوردتون!!!" واقعا هم در زمستان ها در آن نواحی گرگ می گشت. به هر حال مینا تصمیم گرفته بود و با این حرف ها، رای و نظر او عوض نمی شد. چند سال بعد از شروع ساخت و ساز، قیمت زمین در کوی جدید به طور نجومی بالا رفت.
خانه جدید مینا و هوشنگ خانه تیپیکال خانواده های جوان هم تیپ خودشان بود. آنان که در کودکی در یک خانه های اعیانی بزرگ شده بودند و هنوز با حسی نوستالژیک خاطرات آن زمان را مزمزه می کردند، در عنفوان جوانی به اروپا سفر کرده بودند و قصرها ی اروپایی را دیده بودند و با تمکن دوباره یافته خود می خواستند خانه ای جدید بسازد. نتیجه کمابیش معلوم است: زیر بنای خانه سه طبقه هوشنگ و مینا 1500 متر مربع بود. طبقه سوم به اتاق خواب ها اختصاص داشت. طبقه همکف شامل دو اتاق فرعی، اتاق نشمین، کتابخانه، آشپز خانه، ناهارخوری و یک اتاق پذیرایی بزرگ مخصوص میهمانی های زنانه در روز بود. زیر زمین شامل انباری، استخر و سونا، موتورخانه، سالن ورزشی، یک آشپزخانه بزرگ دیگر و یک اتاق پذیرایی دیگر مخصوص شب نشینی ها بود. در گوشه ای از حیاط یک گلخانه سرپوشیده و يك كارگاه بود.
خانه با سلیقه بی همتای مینا تزئین و مبله شده بود. (در مورد سارا هم گفته بودم که سلیقه بی همتا دارد. البته این دو نافی هم نیستند. سلیقه سارا کلاسیک بود و سلیقه مینا مدرن!)
ظروف نقره، لامپاها، آینه و سماور روسی و چینی آلات و دیگر اقلام عتیقه به ارث رسیده از اجداد هوشنگ و مینا زینت بخش پذیرایی طبقه همکف بود. اما مینا اتاق پذیرایی زیر زمین را با تابلوها و... مدرن تزئین کرده بود. چه در طبقه بالا و چه در طبقه پایین فرش ها ی نفیس دستباف تبریز بودند که اوج ظرافت و زیبایی را به نمایش می گذاشتند. براي همخواني با ساير وسايل، مينا خود طرح فرش اتاق پذيرايي زير زمين را با همكاري با يك متخصص طراحي فرش داده بود.
هوشنگ و مینا زیاد به سفر می رفتند. وقتی هم که در تبریز بودند مرتب مهمانی می دادند. آن هم مهمانی های ابتکاری با موضوعات و نحوه پذیرایی و تفریح ابتکاری. مینا حتی برای صبحانه هم مهمان دعوت می کرد! اما بعضی وقت ها از این همه شلوغی خسته می شد، خدمتکار ها را مرخص می کرد، هوشنگ و بچه ها را به خانه مادربزرگ شان، سارا، می فرستاد و خود در خانه با خود چند روزی خلوت می کرد. هم مينا از این تنوع در زندگی اش راضی بود و هم هوشنگ و بچه ها و هم (از همه بيشتر) سارا. در گوشه حیاط خانه، هوشنگ و مینا ساختمان کوچکی ساخته بودند که کارگاه نجاری هوشنگ (همان طوری که گفتم هوشنگ از کودکی به کارهای فنی علاقه داشت) و آتلیه نقاشی مینا در آن قرار داشتند. مینا در روزهایی که در خانه با خود خلوت می کرد اوقات خود را در آتلیه محبوبش می گذراند. وقتی هوشنگ و بچه ها بر می گشتند اغلب با یک اثر هنری به آنان خوش آمد می گفت.
آری! محله های اعیانی جدید رشد می کردند و سبک جدیدی از زندگی در میان طبقه متوسط رواج پیدا می کرد . از قحطی خبری نبود. در خانه های اعیانی جدید از انبار غله و اتاق "کوپ و کوزه" و... خبری نبود. تمام مایحتاج زندگی را می شد در هر موقع سال از سوپر مارکت هاي شیک تازه افتتاح شده در بسته بندی های تمیز و بهداشتی خریداری کرد. اما همه واقعیت اوایل دهه پنجاه آن چه که در بالا گفتم نبود. واقعیت آن است که رشد زاغه نشین ها بسیاربسیار سریع تر از رشد محله های اعیانی بود! هرچند از قحطی به آن شکل که روزی سارا را آن گونه شوکه کرده بود در زاغه نشین ها خبری نبود اما در حالی که در محله های اعیان نشین، دانش آموزان "تغذیه رایگان" دریافت می کردند، در روستا ها وزاغه نشین ها بسیار بودند کودکانی که امکان رفتن به مدرسه نداشتند و متاسفانه از سو تغذیه رنج می بردند. علی رغم رنگ و لعابی که با بالا رفتن سطح زندگی طبقه متوسط به تهران و چند شهر بزرگ دیگر زده شده بود، اقتصاد مملکت بیمار بود.
ادامه دارد....

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

انتخابات براي ماست نه بالعكس!

مي خواستم ديگر در مورد انتخابات چيزي نگويم چون بر اين باورم كه در محيط هيجان زده كمتر مي توان تحليل و تعمق كرد. اما مشاهداتي كردم كه مرا بر آن داشت كه دوباره مطلبي در اين باره بنويسم. ببينيد! حدود چهارده ماه پيش من در هم وردا پيش بيني كرده بودم كه دوباره جو هيجان زده غالب خواهد شد. نوشته بودم كه بياييد قبل از آن كه جو هيجان زده غالب شود، در آرامش، در مورد انتخابات سخن بگوييم. به نظر من اين كار دو حسن دارد. يكي آن كه نظرات تك تك ما پخته تر مي شود و ديگر آن كه با ديدگاه هاي همديگر آشنا مي شنويم. وقتي جو هيجان زده غالب مي شود، افراد به حرف طرف مقابل گوش نمي كنند. به محض آن كه مطلبي گفته شود كه خلاف نظر آنها ست، دنبال رد پاي حماقت يا خيانت مي گردند. در صورتي كه همه ما با هر راي و نظري مملكتمان را دوست داريم و چيزي جز پيشرفت آن نمي خواهيم. عموما هم "به اندازه خودمان مي فهميم." منتهي پيشرفت را ممكن است به گونه ديگري تعريف كنيم يا براي رسيدن به يك هدف رهيافت هاي مختلفي را بپسنديم. اگر به هنگام آرامش به نيكي با ديدگاه هاي هم آشنا مي شديم، به هنگام هيجان تنش كمتري ايجاد مي شد.
من خودم در اين وبلاگ، ديدگاه ها و انتظارات خود را تشريح كرده ام. انتظاراتم همه در چارچوب قانون و حساسيت هاي فرهنگي جامعه قابل اجرا بود. به عنوان مثال، انتظار من از رئيس جمهور آينده، برداشتن سهميه بندي جنسيتي كنكور بود. يا ديگر انتظار من حمايت از توليد كننده داخلي با محدود تر كردن واردات برخي اقلام (البته اصولي و با ضوابط حساب شده) بود. من از رئيس جمهور انتظار معجزه نداشتم و ندارم. در واقع همه انتظارات من از اين جنس بود: موانع را برداريد و راه را هموار كنيد تا خود ملت با همت آن چه كه مي خواهد به دست آورد.
به گمانم يكي از كانديداهاي موجود اين انتظارات را مي تواند بر آورده كند. پس روز جمعه اول وقت قبل از اين كه حوزه هاي انتخاباتي شلوغ شود خواهم رفت و به او راي خواهم داد. اگر شخص ديگري رئيس جمهور شود، به راي اكثريت راي دهندگان تمكين مي كنم. طرفداران همه كانديداها براي من محترم هستند.
نكته اي كه مي خواستم بگويم اين است: ما پاي صندوق هاي راي مي رويم، يكي را انتخاب مي كنيم و اختيارات با محدوده مشخص اما قابل توجه رياست جمهوري را به او واگذار مي كنيم تا برگرديم و به كار و زندگي مان برسيم. به عبارت ديگر، نهاد رياست جمهوري براي ماست نه ما براي رياست جمهوري!! مبادا، اختلاف سليقه ها باعث شود كه بين دوستان و همكاران و .. كدورتي حاصل شود. اين گونه كدورت ها براي محيط علمي سم است. بايد با هشياري از اين گونه كدورت ها حذر كرد. برخي جوك ها و الفاظ تند كه گفته مي شود، شايسته محيط علمي نيست. محيط علمي بايد چنان باشد كه هر دانشجو و استاد از هر جنسيت، قوميت، عقيده، قيافه، مذهب و گرايش سياسي در آن احساس آرامش و تعلق كند. با هر گونه جوكي كه اين حس را از بين مي برد، مخالفم!

سمينار شاهين در پژوهشكده نجوم درباره مشاهدات ماهواره پلانك


IPM Cosmology Seminar

Planck observations and the primary CMB anisotropies

Mohammad Mehdi Sheikh-Jabbari (IPM)

Wednesday / 10-June-2009 / 20-Khordad-1388/ 2:00 PM

IPM Larak Building, School of Astronomy and Astrophysics

Address: Larak Garden, opposite Araj, Artesh Highway,Tehran, Iran

توجه كنيد كه سمينار نسبتا تخصصي خواهد بود. چون درباره پلانك چند مطلب نوشته بودم، صلاح ديدم اين سخنراني را نيز اينجا اعلام كنم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

قدر زر در غیاب زرشناس بالا می رود

می گویند وقتی اولین چاه های نفت در دوران مدرن درجنوب حفاری شد، شاهان وقت اصلا خبر نداشتند که این زر سیاه که اجنبی ها برایش سر و دست می شکستند چه ارزشی دارد. چرخ دهر چرخید و چرخید و زرشناسی برخاست که قدر زر می شناخت. زر شناس معادن زر سیاه را ملی کرد. در آن زمان، یکی بود که ادعا می کرد "آدم مهم" سرزمین زرخیز است. عصبانی بود که چرا این زر شناس نظرات احمقانه و اغلب مغرضانه او را درباره زر و چیزهای دیگر جویا نمی شود و مراتب ارادت خود را هر صبح به عرض او نمی رساند.
بالاخره هم چند تا سنگ به سمت زرشناس پرت کرد اما چون خود جربزه نداشت، گذاشت و در رفت! ولي نوچه هایش را جلو فرستاد، تا به زرشناس ناسزا گویند و پاچه بگیرند!!-
آری! چنان که رسم دیرینه این مرز وبوم است، زرشناس به پاس خدمات بی نظیرش، ناسزاها شنید و بعد هم تبعید شد. حدود دو دهه پس از آن، قیمت زر سیاه به طور نجومی بالا رفت. "آدم مهم" سرزمین زر خیز شروع کرد به ریخت و پاش.
بالا رفتن قیمت زر تبعات اجتماعی و سیاسی ژرفی داشت. قشری دور وبر "آدم مهم" که نوچه ها و "بله قربان گو" های او را تشکیل می دادند جمع شدند. این جماعت که به نمایش های چندش آور وبی مزه او "به به" می گفتند و به فرمان او پاچه این و آن را می گرفتند، از این خوان رحمت به طرز بی تناسبی بیشترین نصیب رابردند. در آن زمان اکثریت مردم ایران روستا نشین بودند. روستاها از این برکت خدادادی بی بهره ماندند. حومه نشینان شهرهای بزرگ هم همین طور. اما از انصاف نباید گذشت. طبقه متوسط جامعه که خانواده سارا هم از آن دسته بودندنیز از بالا رفتن قیمت نفت متنفع شدند. در اثر بالا رفتن استانداردهای زندگی هم تجارت سارا ترقی کرد ، هم کارخانه به ارث رسيده از پدرش و هم کسب و کار فرزندان و نو ه هایش. "آدم مهم" انتظار داشت که بالا رفتن سطح زندگی را به او نسبت دهند و از او راضی باشند و مجیز او را بگویند. اما افرادی مانند خانواده سارا، این برکت را در درجه اول لطف خدا می دانستند، در درجه دوم آن را نتیجه هشیاری و مبارزه زرشناس و دوستانش می دانستند و در درجه سوم به خود نسبت می دادند چون تا حد توان خود از زرشناس حمایت کرده بودند. در این میان، نه تنها به "آدم مهم" creditنمی دادند بلکه از او روز به روز به خاطر ریخت و پاش و نوچه پروری اش، آزرده تر و آزرده تر می شدند. یادشان نرفته بود که نوچه های "آدم مهم" چه بلایی بر سر زرشناس آورده بود. یادشان نرفته بود که چه طور این "آدم مهم" که بادی بر غبغب می انداخت و در پاسارگاد می خواند "کوروش آسوده بخواب چون که ما بیداریم" وقتی اوضاع یک کم قاراشمیش شده بود گذاشته بود وفرار کرده بود. شکاف بین "آدم مهم" و نوچه هایش و بقیه مردم روز به روز عمیق تر می شد.
ادامه دارد....

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

بانوی سیاهپوش

تصویری که من از دوران کهنسالی سارا دارم، تصویر یک ملکه قدرتمند است. روز اول سال، سارا هفت سین با شکوهی می چید و چند صد نفر به بازدید او می آمدند. در اعیاد دیگر هم همین برنامه تکرار می شد. در عید غدیر، به احترام آقا ودود خدا بيامرز که سید بود، خانه سارا هنوز پر از بازدید کننده می شد.

به برکت توصیه ها و تمرین های مادام یلنا برای استیل درست نشستن، راه رفتن و غیره قد صد و هفتاد سانتی متری سارا تا نوده سالگی هم خم نشد!
هر ملکه ای، ولو قدرتمند، لاجرم روزی شکست می خورد. سپاه غالب همانا قشون و لشکر "چین" است. و چه بیرحمانه به تاراج می برد این قشون زیبایی صورت را!
وقتی مردها داستانی می نویسند توصیف شخصیت اول زن را با زیبایی صورت آغاز می کنند. اگر این زن شخصیت اصلی داستان باشد، بیشتر موضوعات داستان حول و حوش زیبایی او می چرخد. من، در قسمت های قبلی، به عمد، در مورد زیبایی سارا چندان توصیفی نداده بودم. در واقع هر آن چه که در مورد ظاهر سارا گفته بودم خصوصیاتی تا حد زیادی ا کتسابی بودند: "قامت کشیده، صدایی آهنگین، ظاهری آراسته، زیبایی ناشی از نشاط جوانی ، زیبایی ناشی از پختگی زنانه." این صفات را چنان با دقت گزیده بودم که در طول این هفت ماه که از انتشار قسمت اول داستان سارا می گذرد به یادم مانده!
اما از سخنان خوانندگان داستانم این گونه بر می آید که خوانندگان سارا را زیبا تصور کرده اند. سارا به واقع هم زیبا بود. سارا زیبا بود و از زیبایی ذاتی خود آگاه بود و با سلیقه کم نظیر خود، زیبایی های اکتسابی را هم به زیبایی خدادادی می افزود. شاید اگر زن دیگری به جای سارا بود همین زیبایی تنها مشخصه او می شد و بقیه جنبه های شخصیت اش سیاره هایی به دور این ستاره زیبایی باقی می ماندند. اما زیبایی ظاهر سارا در مقابل درك وفهم و شعور، قابليت انطباق و قبول شرايط جديد، ابتكارعمل، شجاعت و استحکام شخصیت و بالاخره هنرها وقابلیت های گوناگون او جلوه می باخت! خود سارا شخصیت خود را با زیبایی ظاهری خود تعریف نمی کرد. برای همین وقتی ملکه داستان ما، از قشون چین شکست خورد نه از جذابیت او کاسته شد و نه از جذبه اش! این شکست که ملکه های بسیاری را از پا می اندازد، سارا را قوی تر و پخته تر ساخت!
ادامه دارد....

۱۳۸۸ خرداد ۱۳, چهارشنبه

عاليه

سارا وقتی از فوت آقا ودود آگاه شد هیچ نگفت. به نقطه ای خیره ماند و ناله ای نکرد. دخترانش نیز کمابیش همان گونه واكنش نشان دادند. خواهر زاده های سارا تمام مراسم سوگواری را برگزار کردند. برای زنی مانند سارا خیلی عجیب و دشوار است که اختیار خانه و آشپزخانه و اداره مراسمی را به دست زن دیگری بسپارد! سکوت او و دادن اختیار به خواهر زاده بیش از هر ضجه و ناله و... عمق دردی را که او می کشید نشان می داد.
تا روز چهلم پس از فوت آقا ودود، سارا سکوت کرده بود. اما پس از گذشت چهل روز سارا به خود آمد. عصر جدیدی در زندگی او آغاز شده بود. دیگر آقا ودود نبود تا به او تکیه کند. او می بایست خود سررشته امور تجارتخانه را به دست بگیرد. برای دختران حاج کاظم زن تاجر چیز جدیدی نبود. یکی از خواهران از سال ها قبل به طور جدی کار اقتصادی می کرد. همسر او در میانسالی در اثر یک بیماری از پا افتاده بود. این خواهر سارا که نامش عالیه بود، شیرزنی بی بدیل بود. با وجود این که همسرش روی صندلی چرخدار بود و حركتي نمي توانست بكند، او را می آراست و با خود همه جا می برد. با هم به چند كشور سفر کردند. وقتی همسرش آن گونه زمین گیر شد، خیلی ها فکر می کردند که پس از مدتی دچار افسردگی می شود و خاموش می شود. اما عالیه نگذاشت که افسردگی به سراغ او بیاید. خم به ابرو نیاورد! دختر حاج کاظم، طلب ترحم از دیگران نکرد. نخواست که مردم به او بگویند:"طفلکی این زن! چه قدر نجیبه که این شرایط را تحمل می کنه." به جای آن تمام نیروی مدیریتی خود را به کار گرفت و يك تنه با مشکلات مبارزه کرد و پیروز شد. هم در تجارت موفق بود و هم در تفریح و مهمانی دادن ومهماني رفتن و سفر كردن و گشت و گذار چیزی کم نمی گذاشت! همسرش به مدت دوازده سال روی ویلچیر ماند بدون آن که دچار افسردگی شود.
عالیه پس از فوت همسرش به کار بساز بفروشی پرداخت. آرشیتکت ها از دست او عاصی بودند! طرح ها ی آنها را قبول نمی کرد. می گفت:" این ادا و اصولی که شما از کتاب های غربی یاد گرفته اید، به درد زندگی ایرانی نمی خوره. باید طرح را آن جوری که من می گم، عوض کنید تا مشتری ایرانی بپسنده." آرشیتکت ها عصبانی می شدند اما در عمل مشتری ها به خاطر تغییراتی که عالیه می داد خانه ها را می پسندیدند. عالیه هم آنها را دست می انداخت و می گفت:"می بینید رگ خواب مشتری ایرانی دست منه!"
عالیه در کار اقتصادی روز به روز پیشرفت می کرد. کم کم از برادرهایش که دوبل ارث برده بودند جلو زد. عالیه که از کودکی روحیه ای شیطنت آمیز داشت سر به سر آنها می گذاشت و می گفت "چون پسرها خودشان نمی تونند پول در بیارن، دوبرابر دخترها ارث می برن."
روحیه سارا با عالیه فرق داشت. سارا نه روحیه شیطنت آمیز عالیه را داشت و نه اشتیاق وambition
او را برای به دست آوردن ثروت بیشتر. با این حال سارا درویش صفت نبود! برای او هم موفقیت در تجارت یک ارزش بود. اما خط های قرمز های او و کارهایی که مناسب "شان" خود می دانست
محدود تر از عالیه بود.
سارا پس از در گذشت آقا ودود خود سر رشته امور اقتصادی خانواده را به دست گرفت.
ادامه دارد....

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

روزگار جدید

وقت خداحافظی با خانه و باغ ششگلان تمام اهل خانه گریه سر دادند. خدمه گریه کردند. بچه ها گریستند. سارا اشک ریخت. حتی هوشنگ و برادرش هم گریستند. تنها کسی که نگریست آقا ودود بود. اما او بیش از همه اهل خانه از خداحافظی با خانه ششگلان ناراحت و دلشکسته بود. بچه ها آینده خود را در پیش رو داشتند و خانه های خود را بنا می نهادند. خدمه صاحب خانه شده بود و علی رغم دلتنگی خداحافظی با خاطره ها و دلهره ناشی از آغاز یک زندگی به سبک جدید، از استقلال تازه یافته خود خوشنود بودند. سارا قابلیت عجیبی در تطابق با شرایط جدید داشت. به علاوه آینده خود را در وجود فرزندان خود هنوز پیش رو می دید. اما برای آقاودود، خداحافظی معنای عمیق تری داشت. او که در کودکی با فقر نسبی بزرگ شده بود به خانه ششگلان دلبستگی عجیبی داشت. خداحافظی با خانه ششگلان برای او از دست دادن کارخانه هم دشوار تر بود. خداحافظی با خانه ششگلان و پشت سر گذاشتن آن سبک زندگی برای او به یک معنا بود: "زمان من به پایان رسیده است."
خانه جدید سارا و آقا ودود با معیارهای کنونی بزرگ بود اما در مقابل خانه ششگلان خیلی کوچک تر بود. در محله جدید، سارا و آقا ودود منزلت خاصی داشتند. اهالی محل از آنها انتظار داشتند که به عنوان ریش سفید و گیس سفید حلال مشکلاتشان باشند. دعواها و اختلافات خود را هم پیش آنها می آوردند. این دعواها به روح لطیف آقا ودود فشار می آورد. سارا غرولند می کرد ومی گفت:"وقت خوشی هایشان ما اصلا یادشان نمی افتیم، اما به محض این که اختلافی پیدا می کنند یاد ما می کنند." اما کاری نمی شد کرد! جامعه سنتی، به ازای نیمچه احترام سطحی و پوچی که به بزرگتر می گذارد انواع و اقسام انتظارات بی اساس از آنان دارد!
سارا و آقا ودود سنت شکن نبودند. همه وظایفی نانوشته ای را که سنت به آنان تحمیل می کرد انجام می دادند ولو این که از آن خوشنود نبودند. در حل یکی از این اختلاف های ابلهانه بین زن و شوهری در همسایگی ، قلب حساس آقا ودود تاب نیاورد و برای همیشه از تپش باز ایستاد...
ادامه دارد...