۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

روزگار جدید

وقت خداحافظی با خانه و باغ ششگلان تمام اهل خانه گریه سر دادند. خدمه گریه کردند. بچه ها گریستند. سارا اشک ریخت. حتی هوشنگ و برادرش هم گریستند. تنها کسی که نگریست آقا ودود بود. اما او بیش از همه اهل خانه از خداحافظی با خانه ششگلان ناراحت و دلشکسته بود. بچه ها آینده خود را در پیش رو داشتند و خانه های خود را بنا می نهادند. خدمه صاحب خانه شده بود و علی رغم دلتنگی خداحافظی با خاطره ها و دلهره ناشی از آغاز یک زندگی به سبک جدید، از استقلال تازه یافته خود خوشنود بودند. سارا قابلیت عجیبی در تطابق با شرایط جدید داشت. به علاوه آینده خود را در وجود فرزندان خود هنوز پیش رو می دید. اما برای آقاودود، خداحافظی معنای عمیق تری داشت. او که در کودکی با فقر نسبی بزرگ شده بود به خانه ششگلان دلبستگی عجیبی داشت. خداحافظی با خانه ششگلان برای او از دست دادن کارخانه هم دشوار تر بود. خداحافظی با خانه ششگلان و پشت سر گذاشتن آن سبک زندگی برای او به یک معنا بود: "زمان من به پایان رسیده است."
خانه جدید سارا و آقا ودود با معیارهای کنونی بزرگ بود اما در مقابل خانه ششگلان خیلی کوچک تر بود. در محله جدید، سارا و آقا ودود منزلت خاصی داشتند. اهالی محل از آنها انتظار داشتند که به عنوان ریش سفید و گیس سفید حلال مشکلاتشان باشند. دعواها و اختلافات خود را هم پیش آنها می آوردند. این دعواها به روح لطیف آقا ودود فشار می آورد. سارا غرولند می کرد ومی گفت:"وقت خوشی هایشان ما اصلا یادشان نمی افتیم، اما به محض این که اختلافی پیدا می کنند یاد ما می کنند." اما کاری نمی شد کرد! جامعه سنتی، به ازای نیمچه احترام سطحی و پوچی که به بزرگتر می گذارد انواع و اقسام انتظارات بی اساس از آنان دارد!
سارا و آقا ودود سنت شکن نبودند. همه وظایفی نانوشته ای را که سنت به آنان تحمیل می کرد انجام می دادند ولو این که از آن خوشنود نبودند. در حل یکی از این اختلاف های ابلهانه بین زن و شوهری در همسایگی ، قلب حساس آقا ودود تاب نیاورد و برای همیشه از تپش باز ایستاد...
ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: