۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

سنگاپور، فنلاند، نيوز لند، چين، مصر

برعكس آن چه كه از عنوان بر مي آيد اين يادداشت تبليغ آژانس مسافرتي نيست!


چين ومصر هر دو كشورهايي با تاريخ و فرهنگ كهن هستند. در مقابل سنگاپور و فنلاند و نيوزلند داعيه داشتن تاريخ كهن ندارند.
ترافيك قاهره از تهران هم افتضاح تر است اما ترافيك در سنگاپور و فنلاند آرام و منظم است. 15 سال پيش كه به پكن رفته بودم ديدم كه قدم به قدم همان مردمي كه به فرهنگ ديرينه خويش مبالات مي كنند و از اين جهت اروپاييان را تحقير مي كنند بر روي زمين تف مي اندازند. در سنگاپور چنين اتفاقي نمي افتد.
فساد مالي در مصر بيداد مي كند، اما در سنگاپور فسادمالي بسيار كمتر است.

نيوز لند و فنلاند از اولين كشورهايي هستند كه زنان در آنها حق راي به دست آورده اند. اين كشور ها فرهنگ مردسالارانه چندين هزار ساله نداشتند كه در مقابل فرهنگ مدرن صف آرايي كند. درنتيجه زنان در اين كشورها براي رسيدن به حقوق خود موانع كمتري بر سر راه داشته اند . اما وقتي افاضات منسوب به كنفوسيوس و شاگردان مكتب او را در مورد زنان مي شنويم و يا بلاهايي كه اين فرهنگ طي قرون متمادي بر سر زنان آن سرزمين آورده مرور مي كنيم، مو بر انداممان سيخ مي شود. همين طور است وضعيت كشور كهن هندوستان!اگر من روزي -خداي ناكرده- مجبور شوم در كشوري جز سرزمين خودمم زندگي كنم ترجيح مي دهم آن كشورنيوزلند، سنگاپور و يا فنلاند باشد تا هند يا چين يا مصر!


كساني كه يادداشت هاي مرا در وبلاگم دنبال كرده اند حتما مي دانند من شخصا چه قدر به تاريخ علاقه دارم. هم به تاريخ معاصر علاقه دارم، هم به تاريخ خانوادگي مان (نمونه آن هم نوشتن داستان سارا بود) و هم به تاريخ كهن. من تاريخ را دوست دارم چون از آن چيز ياد مي گيرم. از تاريخ استفاده هاي ديگر هم مي توان كرد. همين كشور همسايه مان تركيه همه ساله پذيراي بيش از بيست سي ميليون توريست علاقه مند به تاريخ است. يكي از اصلي ترين منابع درآمد تركيه همين توريست ها هستند. درآمد حاصل از توريست تركيه در سال 2005 بالغ بر 17و نيم ميليارد دلار بود. (بله درست خوانديد ميليارد نه ميليون! دلار نه ريال و يا تومان!) صنعت گردشگري در تركيه براي خانواده هاي بسياري اشتغال ايجاد كرده است. مهم تر آن كه مردم تركيه خوشند. انگار تركيه اي ها دنيا مي آيند تا از زندگي لذت ببرند.







۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

نظر دوست چيني من در مورد تبت


در استنفورد دوست و هم اتاقي اي چيني داشتم. به ظاهر از كمونيسم بيزار بود و عكس چرچيل را به عنوان قهرمان بر ديوار اتاقمان زده بود. از بودن آن عكس بر ديوار اتاق مشتركمان ناخرسند بودم. چند بار هم ناخرسندي خود را غير مستقيم ابراز كردم. دوستم با آن كه چند سال از چين بيرون آمده بود و ظاهرا دل خوشي از حكومتگران آن ديار نداشت، از ديد مني كه از بيرون به او نگاه مي كردم، هنوز رسوبات تبليغات مائوئيستي را در ذهن داشت. همين كه عكس يك سياستمدار را بر ديوار زده بود از نظر من از نشان از همان نگرش توده وار داشت. اگر در چين مي ماند عكس "مائو" را بر ديوار مي زد و در استنفورد عكس چرچيل را زده بود! در صورتي كه فيزيكپيشگان معمولا يا عكس آزمايشگاه ها و گراف هاي فيزيكي را بر ديوار مي زنند يا عكس دانشمندان مورد علاقه شان را، يا يك عكس خانوادگي يا يك عكس زيبا از طبيعت و آثار معماري و.... در ايتاليا رسم است كه پدرو مادر نقاشي هاي فرزندانشان را بر در وديوار محل كارشان مي زنند.

روزي در حضور او صحبت از "تبت" پيش آمد. با كمال تعجب دوستم گفت :"تبت كجاست؟ در آفريقاست؟!" گمان كردم دارد شوخي مي كند. اما شوخي اي در كار نبود. در آن زمان، جوان بودم و ايده آل گرا و تند وتيز و كله شق (كه از همه اين خصوصيات تنها اندكي در من باقي مانده)! جلوي خود را نتوانستم بگيرم و گفتم طبقه فرهيخته و تحصيلكرده تان همين قدر از وضع گوشه و كنار كشور خود بي خبر بوده اند كه حكومتتان
1.2 ميليون نفر را در تبت قتل عام كرده. به دوستم بر خورد و بر زير همان عكس چرچيل گفت:" اينها همه تبليغات كاپيتاليست ها ي بي شرم است كه نمي توانند پيشرفت مملكت مرا ببينند" كلمه "كاپيتاليست" را با تنفر تمام بر زبان راند و ادامه داد اگر هم كسي كشته شده حتما حقش بوده چون لابد بر ضد منافع ملي چين عمل مي كرده. خوشمزه تر آن كه تا چند دقيقه پيش گمان مي كرد تبت در آفريقاست!


ناداني و بي اطلاعي مانع از آن مي شوند كه افق هاي ديد انسان وسيع تر شوند. وقتي افق هاي ديد مردم سرزميني كوچك هستند، تعصبات شووينيستي رشد مي كنند و نامردمي ها مي آفرينند!


توضيح عكس: اين عكسي است كه من برديواراتاقم در آي-پي-ام زده ام. يك نقاشي مدرن است كه از گراف هاي مربوط به جست و جوي مستقيم ماده تاريك الهام گرفته شده است. از نظر من زيباست.

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

همه ایران سرای من است

یادآوری مهم: مساحت تهران با حومه چیزی است کمتر از ده هزار کیلومتر مربع. این در حالی است که مساحت ایران چیزی است بیش از یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار کیلومتر مربع. استان های ایران عبارتند از.... همه ایران سرای من است اما تهران، همه ایران نیست.
پی نوشت: در مورد مساحت ایران من قبلا هم یادداشتی داشتم.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

روز جهانی زبان مادری

امروز، روز جهانی زبان مادری است. منشور یونسکو در مورد آموزش زبان را می توانید در اینجا بخوانید. مشخص است که برای تنظیم این منشور سال ها مطالعه علمی در زمینه آموزش شده است. اصل 15 قانون اساسی کشورمان نیز به همین مسئله مربوط است:
"زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد و مکاتبات و متون رسمی و کتب درسی باید با این زبان و خط باشد ولی استفاده از زبانهای محلی و قومی در مطبوعات و رسانه‏های گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است."

نامه در حمايت از حضور افغاني ها در دانشگاه ها- قسمت پنجم

در خاتمه یادآور می شویم که شیخ الرئیس ابن سینا که اکنون در همدان آرمیده و به حق، مایه فخر مردم منطقه از آسیای میانه گرفته تا شمال آفریقاست، در منطقه ای دیده به جهان گشود که اکنون خارج از محدودۀ جغرافیایی ايران است. اگر مردم آن روزگارِ منطقه، به دلیل تعصبات قومی و غیره مراودات دانشمندان را سد می کردند، ابن سیناها، ابوریحان ها، فارابی ها و ابن هیثم ها و... رشد نمی کردند. آن تمدن درخشان نبود که ما پس از هزار سال بدان ببالیم. چه بسا قافله علم جهانی اکنون چند سده عقب تر بود.
پي نوشت:
اخيرا متني در وبلاگ گروهي cosmic variance انتشار يافته كه در آن از ابن سينا به خاطر معرفي پايستگي تكانه "سپاسگزاري" شده است. اين وبلاگ توسط گروهي از فيزيكپيشگان برجسته آمريكايي اداره مي شود و جزو پرخواننده ترين و تاثيرگذارترين وبلاگ هاي تخصصي فيزيك در دنيا ست.

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

جمع بندي بحث قوميت و اقليت و نتيجه گيري

1) مرور گذشته ها امري پسنديده است كه باعث مي شود در آينده اشتباهات گذشته را تكرار نكنيم. اما نبش قبر گذشتگان براي دامن زدن به اختلافات قومي و يا فخر فروشي كاري است ناپسند و در عين حال خلاف عقل.
2) فرزند معنوي بزرگان تاريخ چون كوروش كبير يا ابو ريحان آنانند كه راه ايشان را ادامه مي دهند نه لزوما كساني كه ژن هاي آنان را حمل مي كنند و يا با همان زبان سخن مي گويند. در راه اين بزرگان نژادپرستي جايي نداشت. وقتي پاي علم به ميان مي آمد، ابوريحان جلوي هر قوميتي خاضع مي شد.
3) بايد باور داشت كه گذشته را نمي توان تغييرداد اما آينده در دستان ماست. آينده اي بدون درگيري هاي قومي زيباتر است. زندگي كوتاه تر از آن است كه با درگيري هاي قومي تلف شود. فرهنگي كه زيرفرهنگ هاي آن اجازه رشد و بالندگي مي يابند غني ترو جذاب تر است.
4) سمبل ها و داستان ها و افسانه هاي جديد و كهن براي جذب گردشگر و يا سرگرم ساختن كودكان و رشد خلاقيت هنرمندان مفيدند. اما نبايد آن قدر جدي گرفته شوند كه موجب اختلاف شوند.
5) جوك هاي قوميتي ضررهاي فراوان دارد: الف) از ميان رفتن اعتماد به نفس دانش آموزان و دانشجويان شهرستاني و در نتيجه افت آموزشي؛ (ب) اكراه اعضاي اقليت از بيان خواسته ها و مطرح كردن انتقادها به دليل ترس از مسخره شدن و تلنبار شدن اعتراضات به شكل عقده هاي جمعي؛ (ج) ايجاد كدورت.
6) بهترين راه مقابله با جوك قوميتي برخورد سرد و نخنديدن است نه مقابله به مثل.
7) علت رواج جوك هاي قوميتي در اين سرزمين، بيش از آن كه نژادپرستي يا بد طينتي باشد، كمبود تفريحات ديگر است. با گسترش عرضه موسيقي ، غذاها و ديگر جلوه هاي سنت و فرهنگ محلي و اقداماتي از اين دست ، جذابيت جوك هاي قوميتي از بين مي رود.
8) وبلاگستان مي تواند در ايجاد تفاهم بين زيرفرهنگ هاي گوناگون ايران موثر باشد. رسانه ملي واقعي ما همين وبلاگستان است. هر كدام از ما مي توانيم زير فرهنگ خود را در اين فضا معرفي كنيم. خوشبختانه وبلاگستان ايراني بسيار غني است (تقريبا به غناي زير فرهنگ هايش)!
9) در بخش نظرات يادداشت با عنوان "هويت در افسانه هاي سرزمين من" بحث مفصل تري در اين باره كرده ايم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

خاطره اي از دوران دبيرستان

من در دوره دبيرستان دانش آموز دبيرستان فرزانگان تبريز بودم. دوره ما اولين دوره مدرسه تيزهوشان در تبريز بود. جو دانش آموزي در آن دوره بسيار خاص بود. وقتي از صفا و صميميت و يكرنگي آن دوران به خواهرم و دختر خاله ام كه سيزده چهار ده سال پس از من وارد آن مدرسه شدند مي گويم باورشان نمي شود كه جو كلاسي آن گونه دوستانه بوده باشد. در دوران سختي كه من در تهران براي المپياد آماده مي شدم، همكلاسي هايم كه خود براي كنكور آماده مي شدند مرتب زنگ مي زدند و نامه مي نوشتند تا روحيه من خوب باشد. پاي يكي از همكلاسي ها چند ماه قبل از كنكور شكست. ساير همشاگردي هر آن چه كه توانستند كردند تا او از بقيه عقب نماند. از نظر مالي كلاس ما يكدست نبود. از اعياني ترين خانه هاو محله ها دانش آموز داشتيم تا خانواده هاي كاملا فقير حاشيه شهري. ولي همكلاسي ها همدل بودند. اين اختلاف سطح مالي در كلاس بر روي دانش آموزان فشار روحي ايجاد نمي كرد. در كنكور هم برخي از اين دانش آموزان رتبه هاي عالي و زير 20 آوردند. هيچ كدام خراج نبوديم. صرفه جويي براي همه مان يك اصل بود. اما مرتب ميهماني مي داديم و مي رفتيم. مادرمان براي برگزاري اين مهماني ها زياد زحمت مي كشيدند. مهماني هاي مدرسه اي ما، مهماني تيپيكال تبريزي ها بود با چندين نوع غذا و چندين نوع دسر و شيريني خانگي. در اين مهماني ها همه اعضاي كلاس دعوت مي شدند. شب هاي امتحان براي درس خواندن خانه همه ديگر مي رفتيم.
بعد از امتحانات هم تبريز گردي مي كرديم. به فرهنگسرا ها و محله هاي قديمي تبريز سر مي زديم. فرهنگ خا ص خود را داشتيم.
يكي از كارهايي كه من و چند نفر از دوستانمان كرده بوديم و من بي نهايت به آن افتخار مي كنم ممنوع كردن استفاده توهين آميز از واژه "كَتتي" (=دهاتي) بود. ما به جاي اين كلمه اصطلاحاتي دقيق تر ساخته بوديم كه توهين به قشر خاصي از جامعه هم نبود. اين گونه اقدامات ما ثمرات زيادي داشت. كسي احساس غريبگي و دور افتادن از جمع نمي كرد.
يك آقايي در پژوهشگاه هست كه در جلسات رسمي و شورا هاي پژوهشكده حدود يك ساعت را به گفتن جوك هاي قوميتي تلف مي كرد. شاهين از دست اين كار او بسيار شاكي بود (البته بيشتر به علت اتلاف وقت ارزشمند شورا نه گفتن جوك هاي قوميتي! ) روزي به او گفتم كه با گفتن جوك هاي قوميتي مخالفم. او هم جواب داد حتما اين را از آمريكايي ها ياد گرفته ام. در صورتي كه سال ها قبل از رفتن به آمريكا و حتي آمدن به تهران طرز فكر من همين بود. نياز نداشتم كه آمريكايي ها اين را به من بياموزند!
به هر حال همين جمعيت هاي دانش آموزي و دانشجويي بايد به پالايش زبان و فرهنگ از جوك ها و توهين هاي نژادي بپردازند. به "بزرگان" كه اميدي نيست! منظورم از "بزرگ" هر موجودي است كه درسر سوداي "تفرقه بيانداز و حكومت كن" دارد (چه رئيس يك پژوهشكده باشد چه وزير امور خارجه انگليس و چه ...)

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

جهت تغيير

در پي نوشته من با عنوان "هويت در افسانه هاي سرزمين من" بحثي شد كه به نظرمن در شرايط كنوني جامعه اهميت بسيار دارد. برخي خوانندگان نظرات سنجيده اي از روي مطالعه مطرح كردند كه من خود استفاده كردم.
مي خواهم نظرات و ديدگاه هاي شما را در اين مبحث بدانم. اگر دوست و آشنايي داريد كه در اين موارد مطالعه اي داشته لطفا از او دعوت كنيد تا به بحث بپيوندد.
به نظرم روي نكات زير بايد تاكيد شود:
1) قبلا هم در پي انتشار سري اول داستان سارا نوشته بودم "زنده باد خوانندگان منجوق"! باز هم همان حرف را اينجا تكرار مي كنم. هرچند اين بحث، بالقوه جنجال برانگيز بود و روي لبه مسايل حساسيت برانگيز حركت مي كرد، به اظهارات و شعارهاي تعصب آميز و شووينيستي نيانجامد. مي دانم كه مخاطبان وبلاگ من "مخاطب بسيار خاص" هستند و نمي توان آنها را نمونه معمولي از طيف جامعه در نظر گرفت. اما همين كه اين عده خواننده دارم كه با مسئله اين قدر منطقي برخورد مي كنند بسيار نويد بخش است. اميدوارم عده بيشتري به اين بحث بپيوندند و با نظرات منطقي و به دور از تعصبات شووينيستي به غناي بحث بيافزايند. لطفا اظهارات را طوري بيان كنيد كه من مجبور نشوم برخلاف ميلم آنها را سانسور كنم.
2) درست است كه برخي از داخل و خارج شيطنت هايي مي كنند و براي رسيدن به اهداف نه چندان خيرخواهانه خود مي خواهند تحريكاتي انجام دهند. اما در نهايت اين مردم هستند كه تصميم مي گيرند كه تحولات در چه سو و چه جهتي باشد. مردم هم يعني من و شما! هر چه بيشتر آگاهي خود را بالاتر ببريم علي رغم تحريكات و شيطنت ها، جهت و سو يي كه انتخاب مي كنيم به صلاح نزديك تر خواهد بود. اين اولين بار نيست كه چنين شيطنت هايي به نيت بدخواهانه انجام مي گيرد. در جريان جنبش مشروطه بارها و بارها چنين تحريكاتي صورت گرفته بود كه در تاريخ ثبت شده است.
پدران ما در آن روزگار به دام تحريكات نيافتادند. اجازه ندادند تا تعصبات شووينيستي مانع از آن شود تا در كنار هم براي هدفي والاتر تلاش كنند. نتيجه آن شد كه من و شما در كشور ي بزرگ شديم كه به نسبت همسايه هاي شرقي مان به مراتب جاي بهتري براي زندگي است.آگاهي ما از پدرانمان بيشتر نباشد كمتر نيست.
3) آن دسته از ما كه دستي در نوشتن دارند يا سِمَتي آموزشي در دانشگاه ها، مدارس يا آموزشگاه هاي گوناگون دارند بايد به طريق اولي نسبت به اين مسايل آگاه باشند تا مبادا نادانسته باعث التهاب بي مورد شوند. اين دسته از افراد تاثير گذارتر از بقيه هستند. موضوع چنان حساس است كه در هنگام به زبان آوردن هر كلام و نوشتن هر خط در اين باره بايد به اندازه كافي انديشه، تامل و مطالعه كرد.
4) مسئله شوخي بردار نيست. در اين برهه حساس و سرنوشت ساز از تاريخ سرزمينمان، آنان كه با لودگي و مسخرگي با مسئله قوميت و هويت محلي و قومي برخورد مي كنند و يا اظهارنظر هاي جاهلانه و غير مسئولانه مي كنند، ظلمي عظيم به آينده اين مرز وبوم روا مي دارند.
5) هر چه قدر هم گله مند باشيم، زمان، زمانِ قهر كردن نيست. زمان، زمانِ هشياري است.
پيشنهاد مي كنم سر فرصت نظرات يادداشت "هويت در افسانه هاي سرزمين من" را بخوانيد. تعدا د نظرات نسبتا زياد است اما اهميت مسئله به حدي است كه ارزش صرف وقت دارد.

BELLA


۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

هويت درافسانه هاي سرزمين من

وقتي من پنج شش ساله بودم پدر و مادرم هر دو شاغل بودند و من اغلب اوقات را در خانه با خانمي كه او را مشهدي مي خوانديم به سر مي بردم. مشهدي از روستاييان نزديك اهر بود. متاسفانه در جريان كشمكش ها و در گيري هايي كه بين روستاييان و عشاير منطقه در آن زمان وجود داشت، خانواده مشهدي همه دارايي هاي خود را ازدست دادند و در اوايل دهه پنجاه با دست خالي به تبريز آمدند. مشهدي ابتدا در خانه پدربزرگم كار مي كرد و بعد براي كار به خانه ما آمد. وقتي مشهدي از كار روزانه فارغ مي شد مرا صدا مي زد تا برايم قصه بگويد. دقايق قصه گويي هاي او از شيرين ترين لحظات زندگاني من تا به امروز است. اول از من مي پرسيد كه دوست دارم قصه نو بشنوم يا يكي از قصه هايي را كه قبلا گفته. گنجينه قصه هاي مشهدي تمامي نداشت! من در آن زمان با همان انديشه كودكانه خود تعجب مي كردم كه چرا از روي قصه هاي مشهدي كارتون نمي سازند! موضوعات كارتون ها در آن زمان خيلي تكراري و يكنواخت به نظرم مي آمدند. يك بار هم صداي قصه هاي مشهدي را ضبط كردم اما متاسفانه نوار آن را گم كرده ام. شيوه قصه گويي مشهدي هم عالمي داشت. ماهرانه عناصرمدرني را كه مي دانست من به آنان دلبسته ام وسط داستان هاي قديمي مي آورد. نتيجه هم خنده دار مي شد و هم شيرين!
بعضي وقت ها خيلي دلم براي او، قصه هايش و مهرباني هايش تنگ مي شود. گويا شهريار از دل من شعر معروف خود را سروده:
"خان ننه! هايان دا گالدين؟! اله باشيوا دُلانيم! نِجه من سَني ايتيرديم. دا سَنين تايين تاپلماز" (ترجمه: خان ننه! كجايي تو؟! الهي دورت بگردم! چه طور من تورو گم كردم. مثل تو ديگه پيدا نمي شه."



در قصه هاي مشهدي گرگ خاكستري جايي نداشت. قهرمان داستان هاي كودكي من اغلب دختران جوان بودند.


حال مي خواهم يكي از اين داستان ها را برايتان بازگو كنم. اين داستان محبوب ترين داستان من در كودكي بود:

روزي از روزها، شاهنشه جوان و خوش سيما سوار بر اسب سپيدش و در لباس مبدل، براي سركشي به قلمرو و خبر گرفتن از زندگاني مردمانش به يك روستاي دور افتاده مي رسد. شاهنشه، خسته از راه، به سمت چشمه مي رود تا عطش خود و اسبش را فرو نشاند. در كنار چشمه سه خواهر را مي بيند كه كوزه هاي خود را از آب پر كرده اند و مشغول صحبت هستند. زيبايي دخترها شاهنشه جوان را مجذوب مي كند. پشت درختي مي ايستد و به سخنانشان گوش فرا مي دهد. خواهر بزرگ تر مي گويد:" سني از ما گذشته. بياييد ببينيم هر كدام چه هنر و مهارتي داريم." دو خواهر ديگر موافقت مي كنند. دختر بزرگ مي گويد:"من مي توانم در پوست يك تخم مرغ غذايي بپزم كه تمام سربازان شاه از آن بخورند و سير شوند و باز هم باقي بماند." دختر وسطي دست در گيسوان پر پشت و بلند خود مي برد، تار مويي مي كند و در مقابل دو دختر ديگر مي گيرد و مي گويد:" من با اين تار مو فرشي مي توانم ببافم كه تمام سربازان شاه برآن بنشينند و باز هم گوشه اي خالي بماند." نوبت به دختر سوم مي رسد. دختر سوم مكثي از روي شرم و حيا مي كند و آن گاه، آرام ولي با اعتماد به نفس، مي گويد:"راستش را بخواهيد من هيچ كدام از اين هنرها را ندارم. اما در اين 15 بهار كه از عمرم گذشته، هر وقت مسئله اي پيش آمده با نيروي عقلم چاره اي انديشيده ام و از عهده حل مشكل بر آمده ام. در آينده نيز همين گونه به جنگ مشكلات خواهم رفت." جواب دختر جوان تر به دل شاهنشه جوان مي نشيند و با خود فكر مي كند ملكه اي كه به دنبالش مي گشتم، همين دختر است. شاه جوان و دختر روستايي با هم عقد ازدواج مي بندند و آن گاه به سوي قصر شاه حركت مي كنند. از هفت دريا و هفت كوه و هفت دشت گذر مي كنند تا به قصر شاه مي رسند. اين سفر طولاني در نظر تازه عروس قصه ما هفت لحظه بيشتر طول نمي كشد. در قصر شاه، هفت شب و هفت روز جشن مي گيرند. پس از اين جشن ها پيكي به شاه خبر مي آورد كه شاه همسايه به قلمرو او حمله كرده. شاه ساز و برگ مي كند و هفت سال به پيكار مي رود. در اين هفت سال قهرمان داستان ما در قصر تنها ي تنها مي ماند. در اين هفت سال اتفاقات زيادي مي افتد اما هر بار قهرمان داستان ما همان گونه كه در اول داستان گفته بود با نيروي عقل خويش چاره اي مي انديشد و موفق مي شود مشكلات را پشت سر بگذراند. در پايان هفت سال پادشاه پيروز به خانه بر مي گردد و ساليان سال به خوبي و خوشي با همسرش زندگي مي كند.


من با شنيدن داستان هايي از اين دست بزرگ شده ام. قهرمان داستان هاي كودكي من براي تعريف هويت خويش نه در دامان گرگ خاكستري مي آويخت، نه "به استخوان هاي پوسيده پدران" نيازي داشت. قهرمان داستان هاي كودكي من روي به آينده داشت. قهرمان داستان كودكي هاي من بر عكس خواهرانش دست به دامان لاف هاي دروغ نمي شد. آن قدر اعتماد به نفس داشت كه نيازي به دروغ گويي نمي ديد.
دخترك پانزده ساله افسانه هاي سرزمين من، هويت خود را نه با زيبايي خويش تعريف مي كرد نه با موقعيت همسرش. مبنا و منشا هويت او "عقل گرايي" او بود. با همين "عقلش" مشكلات را حل مي كردو پيش مي رفت.

ما نيز براي تعريف هويت خويش نيازي به افسانه هاي نامانوس و وارداتي وبيگانه با فرهنگ خويش نداريم. تحفه همسايه پيشكش خودش! جاي جاي سرزمين من، افسانه هاي كهن زيبايي دارد كه جمله به جمله آنها سرشار از حكمت هستند.

مشكلات فراوانند! نيك آگاهم! اما ما كمتر از دختركان پانزده ساله افسانه هاي سرزمينمان نيستيم! ما نيز مشكلاتمان را به دست خود و با كمك از عقل خود، يكي يكي حل مي كنيم. نيازي به دلسوزي ديگري نيست!


رانندگان تاكسي

در بخش نظرات يادداشت قبلي بحث جالبي شد در مورد دنياي رانندگان تاكسي. خواندن نظرات خوانندگان خالي از لطف نيست.

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

گشتي در مركز تهران

امروز ميهمان آلماني مان را براي گردش به مركز شهر بردم. مي خواستيم به كاخ گلستان و موزه ايران باستان بريم ولي چون امروز اربعين بود هم كاخ و هم موزه ها تعطيل بودند. در هر صورت يك تاكسي گرفتيم و به مركز شهر رفتيم. راننده تاكسي قبل از بازنشستگي، تكنيسين نيروي هوايي بود. به زبان انگليسي مسلط بود. از سال 54 تا 55 او را براي آموزش به آمريكا فرستاده بودند. پس از اتمام آموزش به ايران بازگشته و خدمت كرده است و اكنون كه بازنشسته شده رانندگي مي كند. خوشبختانه مركز شهر را خيلي خوب مي شناخت. از گوشه گوشه آن خاطره داشت. دركوچه هايش جواني خود را گذرانده بود. با ساختمان هايش زندگي كرده بود!
ابتدا ما را به ميدان بهارستان برد. همان طوري كه مي دانيد مسجد تاريخي سپهسالار كه اكنون آن را مسجد آيت الله مطهري مي نامند در اين ميدان واقع است. در مسجد برروي افراد معمولي جامعه نظيرما بسته است.
همان طوري كه مي دانيد ساختمان مجلس قديم و جديد هم در همين ميدان هستند.عكسبرداري از ساختمان مجلس قديم ممنوع است. ما هم عكس نگرفتيم. جلوي مجلس قديم دو سرباز باتوم به دست مارا چپ چپ نگاه مي كردند و من با خود مي انديشيدم آيا اين دو جوان مي دانند"مشروطه" را چگونه مي نويسند؟! هر چند من دوست داشتم بيشتر در آن محل بايستيم، زود برگشتيم.
جالب است بدانيد كه گردشگران در برلين مي روند با لاي ساختمان پارلمان آلمان و از سقف شيشه اي آن درون را مي نگرند و البته اگر بخواهند عكس مي گيرند.
در مورد برداشت دوستان آلماني از مفهوم قانون و مقررات، در اينجا نوشته ام.
بعد به طرف بازار رفتيم. چند دسته عزاداري ديديم. براي ناهار به رستوراني در بازار رفتيم.
برعكس انتظار من در روز اربعين رستوراني در بازار باز بود. مهمان ما دنبال دستشويي مي گشت. قبل از وارد شدن به سالن غذا خوري ، مرا عزا گرفته بود كه چگونه از "سبيل كلفت" پشت پيشخوان آدرس دستشويي مردانه را بگيرم. با ديدن دخترِ جوان پشتِ صندوق ذوق زده شدم. اصلا انتظار نداشتم كاركنان يك رستوران در محله بازار دختران جوان باشند. دم دستشويي زنانه صف بود! دخترهاي گرداننده رستوران صف كشيده بودند و داشتند آرايش مي كردند.
تعريف كيفيت غذاي بازار را زياد شنيده بودم. به واقع هم عالي بود! جاي شما خالي!
از پنجره طبقه دوم رستوران پياده رو را تماشا مي كرديم. خانواده ها كه عموما سه نفره و متشكل از مردي جوان با محاسن، بانويي با مانتوي شيك و كفش هاي پاشنه بلند و كودكي خردسال با پالتويي به رنگ شاد،بودند سلانه سلانه به سوي محل مراسم عزاداري اربعين حسيني روان بودند.
نمي دانم مهمان آلماني ما چه برداشت و احساسي داشت! اما به من كه خيلي خوش گذشت! جاي شما خالي!

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

صفحه اول روزنامه ها در 15 بهمن 1357

در یک نمایشگاه صفحات اول روزنامه ها ی دهه فجر 57 را به نمایش گذاشته بودند. درست یادم نیست کیهان بود یا اطلاعات که روز 15 بهمن در صفحه اول خود فرازهایی از سخنرانی آیت الله طالقانی را چاپ کرده بود. آیت الله طالقانی از این که عده ای سودجو در آن ایام فرصت طلبی می کردند و درختان جنگل های شمال را بر خلاف قانون و ضوابط قطع می کردند، ابراز نگرا نی کرده بود.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

نامه در حمايت ازحضور افغاني ها در دانشگاه ها-قسمت چهارم

همان گونه که شما خود نیک می دانید یکی از مشکلات دانشگاه های ایران بی انگیزگی دانشجویان است. در این شرایط عده ای جوان افغانی هستند که علی رغم مشکلات فراوان که شاید تصور آنها نیز برای ما مشکل باشد، با اتکا به نیروی اراده خویش از سد کنکور عبور می کنند و وارد دانشگاه می شوند. به جاست که ایسنا با دانشجویان ممتاز افغانی مصاحبه کند و دغدغه هایشان را منعکس سازد تا از جفاهایی که نادانسته بر آنها روا داشته می شود کاسته شود. به علاوه، مصاحبه با آنها می تواند هم برای جوانان ایرانی و هم جوانان افغانی الهام بخش باشد. در سطح بین المللی نیز انعکاس موفقیت های آنان در ایران می تواند برای کشور اعتبار کسب کند و چهره زیبا و مهمان نواز و علم پرور و فرهنگ دوستِ ایرانی را به جهانیان بنمایاند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

نامه در حمايت از حضور افغاني ها در دانشگاه ها-قسمت سوم

در صفحه اول مقاله آمده است "اگر حوزوی باشید و اگر دانشگاهی، حتماً یک افغان هم آنجاست." آن گاه در صفحه 4همین مقاله به نقل از مدیر کل اتباع و مهاجرین خارجی وزارت کشور آمده است." حدود 12 هزار نفر در سی سال گذشته در رشته های مختلف آموزش عالی در نقاط مختلف کشور فارغ التحصیل شده اند." یادآوری می کنیم که همه ساله شمار فارغ التحصیلان دانشگاه های کشور چیزی است از مرتبه یک میلیون نفر.آیا قابل باور است که دوازده هزار نفر فارغ التحصیل افغانی جای چند ده میلیون ایرانی را تنگ کرده باشند؟!

اگر بخشي از اين فارغ التحصيلان به افغانستان باز گردند باعث پيشرفت در كشورشان خواهندشد. چنين اتفاقي از دو جهت به نفع ايران است: يكي آن كه فرهنگ ايراني با چهره و جلوه هاي زيبايش در كشور همسايه ترويج مي شود و از نفوذ فرهنگ هاي بيگانه در كشور همسايه مي كاهد؛ و ديگر آن كه افغانستاني آباد و پيشرفته از هر جهت براي ثبات و پيشرفت منطقه و به خصوص ايران مفيدتر خواهد بود.