۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت ششم- سارا و دوستان ارمني اش

بازهم به سالهاي بين دو جنگ جهاني برگرديم: دوران جواني سارا!





از ديرباز در تبريز, اروميه و شهرهاي ديگر آذربايجان خانواده هاي ارمني در كنار خانواده هاي مسلمان زندگي مي كردند. اين خانواده ها كه اغلب هنر هاي فراوان در چنته داشتند به نيكنامي , صداقت و درستكاري شهره بودند و با هنر و صنعت خود به غناي فرهنگي و اقتصادي منطقه مي افزودند. در پي حوادث سال 1915ميلادي (اوايل جنگ جهاني اول) خانواده هاي ارمني ديگري از سرزمين هايي كه تحت تسلط امپراطوري عثماني بودند به ايران مهاجرت كردند ودر تبريز و اروميه و شهرهاي ديگر ايران سكني گزيدند. اين خانواده ها كه قبل از مهاجرت از نظر اقتصادي-اجتماعي موقعيت بسيار بالايي داشتند متاسفانه قسمت عمده اي از ثروت خود را در آن ماجراها از دست دادند. اما همان طوري كه "مريم خانم" مادر سارا در مورد خانم هاي آنها كه در ايران "مادام" خوانده مي شدند مي گفت:"ماست اگر هم سرريز بشه جاش مي مونه (اين يك ضرب المثل تركي است). از حركات و نگاه كردنشون معلومه كه "بتر خانم" (ترجمه دقيقي براي "بتر خانم" ندارم.) هستند." آري! در طرز نگاه كردن آنها نكته اي بود كه سارا مجذوب آن مي شد. نگاه هاي مادام ها روي اجناس بنجل دودو مي زد اما همين كه جنس مرغوب و اصيل در ميان بود نگاهشان بي اختيار روي آن مي ايستاد. البته خود سارا و مادرش هم همين گونه نگاه مي كردند. دريك نگاه سرسري در مي يافتند چه جنسي ارزش نگاه داري دارد. بلا فاصله تشخيص مي دادند كه كدام جنس است كه اگر محافظت شود روزي عتيقه اي گرانبها خواهد شد. اما در نگاه مادام ها چيز ديگري هم بود كه سارا وقتي جوان و غرق ناز ونعمت بود آن را درك نمي كرد ولي بعدا كه خود در گذر حوادث بخش عمده اي از دارايي هاي خود را از دست داد معني آن نگاه و حس پشتش را درك كرد: نوستالژي براي چيزهاي كه زماني داشتند و فكر مي كردند حق دارند باز هم داشته باشند.



در قسمت دوم داستان اشاره اي گذرا كردم به كلاس هاي مادام يلنا. سارا خود مي گفت او مادام يلنا را "كشف" كرده. منظورش اين بود كه اولين هنر جوي او در ايران بوده ودر بين خانم هاي فاميل و آشنايان براي كلاس هاي او بازاريابي كرده است. از ديگر خانم هاي ارمني كه سارا مشتري پروپاقرصش بود بانوي ارمني اي بود به نام "مادام نيكتار". او كه لباس عروسي سارا را دوخته بود وقتي منجوق بچه بود مي گفت:" لباس عروسي منجوق را هم خودم خواهم دوخت!" سارا از طريق اين دو نفر با بانوان ارمني بيشتري آشنا شد. اين بانوان ارمني با سارا از نظر طرز فكر و علايق مشتركات فراواني داشتند. سارا رفت و آمد با آنها را شروع كرد. بانوان ارمني خيلي مودب بودندو وقتي با سارا بودند از تلخي ها نمي گفتند. صحبت ها حول و حوش روش هاي تربيتي كودكان و كتاب هاي جديد در اين باره, رژيم غذايي و رازهاي جوان ماندن , روش هاي كاشتن گل ها, هنر , زيبايي و زيبا آفريني و... مي چرخيد. مادام ها هيچ وقت از رفتار ناپسندي كه برخي از روي تعصبات كور با آنها مي كردند سخن نمي گفتند. سارا كه در اين مورد تقصيري نداشت! او فقط مسئول رفتار خود و بچه هاي خودش بود و بس. چه دليلي داشت با گله گذاري هاي تلخ فرصت گذرا و كوتاه دوستي اي را كه چنان ارزشمند بود بگيرند؟!



عموما وقتي افراد از شهر و ديار خود مهاجرت مي كنند ودر جاي ديگري سكني مي گزينند و يا در جمعي قرار مي گيرند كه اقليت محسوب مي شوند در جواب تدافعي نسبت به رفتاربوميان آن محل يا اكثريت رفتاري پرخاشگرانه از خود نشان مي دهند. همچنين سعي مي كنند با بازنمايي ضعف ها و عيب هاي اكثريت يا بومي هاي محل تلخكامي ها و ضعف هاي خود را به فراموشي بسپرند. اين حركت تدافعي اكثريت را عليه اقليت كه در موضع ضعف هستند تحريك مي كند و موقعيت آنها را بيش از پيش تضعيف مي كند. اين رفتار حتي اگر موجب تحريك نشود بازهم براي تازه وارد يا گروه اقليت زيان آور است چرا كه وقت آنها را بي جهت مي گيرد و در توهمات بي اساس خود بزرگ بينانه گرفتار مي كند. اما كساني كه گوهرهاي ارزشمندي در وجود خود دارند در اين دام نمي افتند. دوستان ارمني سارا از اين دسته دوم بودند. هر كه در پي عيب جويي باشد عيب هاي زيادي پيدا مي كند. اين مادام ها هم قطعا با نگاه تيز بين خود عيب هاي زيادي در همشهري هاي جديد خود مي ديدند اما آنها را به روي خود نمي آوردند. شايد اين رفتار آنها يكي از نشانه هاي "بتر خانم" بودن بود كه مادر سارا به آن اشاره مي كرد. به جاي آن كه در پي عيب جويي باشند سعي مي كردند با تلاش و كوشش , با عقلانيت و با تدبير و بالاخره با كمك گرفتن از فرهنگ بسيار غني آبا و اجدادي در موطن جديد خود به دست آورند آن چه را كه جفاي روزگار از آنها گرفته بود. دوستي سارا براي آنها ارزشمند بود هم از نظر عاطفي و هم از نظر "شبكه سازي" در بين اعيان و متشخصين شهر. سارا به شدت متشرع بود و مادام ها كاملا ملاحظه معذوريت هاي شرعي او را مي كردند. مثلا هر بار كه برايش قهوه مي آوردند تاكيد مي كردند كه آسوده خاطر قهوه اش را صرف كند كه در فنجان قهوه جز قهوه چيز ديگري تا كنون سرو نشده. اندكي به سارا برمي خوردو مي گفت:"باور كنيد من فرق فنجان قهوه و گيلاس را مي دانم!" مادام ها به مردهاي خانه شان هم ياد داده بودند كه وقتي سارا خانه آنها مهمان است قبل از ورود به اتاق "ياالله" بگويند. خلاصه! با اين گونه ملاحظه كاري هاي كوچك و سخن گفتن سنجيده از هر دو سو دوستي اي عميق بين سارا و مادام ها شكل گرفت.

يك روز وقتي سارا خانه يكي از آنها مهمان بود از يكي از شيريني ها تعريف كرد. ساراي مشكل پسند به ندرت زبان به تعريف مي گشود. ميزبان خوشحال شد وبا افتخار گفت دستور پخت اين شيريني نسل ها بين زنان خانواده آنها يك راز بوده اما اگر سارا بخواهد دستور پخت آن را به سارا خواهد داد. سارا ابراز علاقه مي كند و نصف ديگر شيريني اش را در بشقاب مي گذارد و منتظر مي ماند. بعد از يادداشت كردن دستور پخت نصفه باقي مانده شيريني را به آرامي مزمزه مي كند. سارا باور نمي كرد كه دستور پخت را درست داده باشند! از حس چشايي و بويايي فوق العاده قوي وتعليم يافته خود كمك مي گرفت تا كشف كند آن چه كه اشتباه گفته شده چيست! اما اشتباهي نمي توانست پيدا كند. به نظر همه چيزش درست بود. روز بعد سارا با كمك خدمه اين شيريني را تهيه كرد. معمولا سارا همه دستور هاي پختي را با شم قوي آشپزي خود اصلاح مي كرد. اما اين يكي نيازي به اصلا ح نداشت. حتي از نظر سارا هم بي نقص بود! عصر وقتي آقا ودود به خانه برگشت سارا شيريني ها را آورد و ماجرا را گفت. هنوز هم باورش نمي شد خانمي اين چنين راحت و بدون چشم داشت سر خانوادگي شيريني پزي را در اختيار كس ديگري بگذارد. يكي از بچه ها گفت شايد در شهر قبلي آنها نمي دانستند كه نبايد اين كار را كرد. سارا جواب داد :" نه خودش گفت اين يك شيريني خانوادگي است. به علاوه من در رمان هاي فرانسوي هم خوانده ام كه در فرانسه هم خانم ها سر فن هاي آشپزي و گلدوزي هاي را نگه مي دارند. ظاهرا در همه دنيا اين رسم است. در چين و شرق دور از ايران و اروپا هم نسبت به اين جور چيزها حساس ترند." آقاودود كه تا آن موقع رفته بود توي بحر شيريني ها سرش را بلند مي كند و با لحن تلخي جواب مي دهد:"آن قدر در زندگي جفا ديده اند كه ديگراين چيزها برايشان مطرح نيست."

سارا در مورد كشورهاي ديگر زياد مطالعه مي كرد اما در مورد تلخي ها چيزي نمي خواند. هم او و هم دوستانش يك هدف داشتند و آن هم ساختن "عدن كوچكي" بود زيبا و به دور از پلشتي ها براي خود و خانواده. مطالعه هايشان و صحبت هايشان و تبادل نظراتشان همه در اين راستا بود. مادام ها از سرزمين قبلي خود داستان هاي زيادي تعريف كرده بودند اما از سختي ها چيزي نگفته بودند. اي دريغ كه طوفان هايي كه بيرون از عدن هاي زيبايي كه اين خانم ها با زحمت و ظرافت مي ساختند بر مي خاست به آساني اين "عدن هاي زيبا اما شكننده" را در هم مي شكست!
آري! ذهنيت سارا چنين بود و آقا ودود و ديگر مردهاي دور وبرش هرگز نخواستند كه ذهنيت سارا را عوض كنند. او را همان گونه كه بود پذيرفته بودند و به او احترام مي گذاشتند.



سارا با شنيدن حرف آقا ودود احساس عذاب وجدان كرد. به نظرش رسيد او از شرايط و تلخكامي دوستانش سوء استفاده كرده. تصميم گرفت در عوض يكي از فن هاي كدبانوگريش را به آنها بياموزد. "دختر حاج كاظم" اهل معامله بود اما فقط اهل معاملات جوانمردانه نه سوء استفاده. سارا فوت و فن هاي كدبانوگري زيادي مي دانست و به هنرهاي زنانه گوناگوني آراسته بود. اما بيشتر آنها را از مادرش آموخته بود و به خود حق نمي داد راز آنها را به ديگري فاش كند. در قسمت قبلي گفتم از نظر اين افراد ارث پدري امانتي است براي نسل بعد.بر هر نسل واجب است كه به اين ميراث بيافزايد. افرادي مثل سارا نسبت به فوت و فني كه از مادران خود آموخته بودند هم چنين حسي داشتند: سر اين فوت و فن بايد در خانواده حفظ مي شد و به نسل بعد منتقل مي گشت. "كپي رايت" آن در انحصار خانواده بود و بس. اما سارا اين حق را داشت كه فوت و فني را كه خود به تجربه آموخته به ديگري بگويد. با وجود هوش بالاي سارا ودقتي كه در اداره منزل داشت آن چه كه او به تجربه آموخته بود آن قدر ها زياد نبود. علت آن بود كه مردم آن زمان در مصرف مواد مختلف غذايي وپارچه و غيره صرفه جويي شديدي مي كردند. يك دختر لازم مي دانست هر چه زودتر فن را از مادر ياد بگيرد و درست مثل او عمل كند تا چيزي به هدر نرود. درنتيجه امكان تجربه ونوآوري زياد نبود: حتي براي دختر حاج كاظم! در اداره خانه حاج كاظم و مريم خانم هم صرفه جويي يك اصل بود. فرق آن با خانه افراد كم در آمد تنها در مرغوبيت بيشتر كالاهاي مصرفي بود نه در ميزان مصرف بر واحد شخص.
براي همين دست سارا خيلي باز نبود.





وقتي سارا و خواهرهايش بچه بودند مثل دوران كودكي خود ما-به عنوان سرگرمي- جوجه نگه مي داشتند. علاوه بر آن سارا و خواهرهايش كرم ابريشم هم پرورش مي دادند. مادر سارا در هنر" پيله دوزي" چيره دست بود و به دخترهايش اصول پيله دوزي را ياد داده بود. اين پيله ها محصول خود سارا بودند پس اوحق داشت با استفاده از آنها حس نو آوري خود را هوايي دهد. خواهر هاي سارا به طرح هايي كه از مادر آموخته بودند بسنده كردند. اما سارا باپيله هايش طرح هاي جديدي خلق مي كرد. طرح هايي كه مادر مشكل پسند و محافظه كار و سنت مدار او هم ايرادي نمي توانست بر آنها بگيرد! برعكس فن ها وهنر ها يي كه سارا از مادر خود آموخته بود "كپي رايت" طرح هايي كه سارا خود خلق كرده بود مال خود او بود. پس مي توانست آنها را به دوستان ارمني بياموزد.



گنجينه هنرهاي زنانه دوستان ارمني بسيار غني بود. برخي را از اروپايي هايي كه در شهر قديم آنها زندگي مي كردندآموخته بودند (در آن زمان در سرزمين هاي تحت تسلط عثماني يونانيان (كه خود زماني جزو عثماني بود) و فرانسويان و... زيادي زندگي مي كردند). برخي يادگار تمدن بيزانس و روم شرقي بود (تمدن بيزانس در هنر- به خصوص هنر هاي زنانه- خيلي غني بوده. هم اكنون هم يك سري طرح ها در صنعت زيورآلات هست كه به طرح هاي بيزانتين معروفند) وبرخي بازمانده از اجداد ارمني و صد البته برخي ديگر ابتكاري و يا تلفيقي بود. سارا نمي توانست از امكان يادگيري اين همه هنر چشم بپوشد. براي همين به شدت به نوآوري روي آورد تا چيزي در مقابل آن چه كه مي آموزد به دوستان خود ياد دهد. اين داد وستد فرهنگي دوستانه ثمرات زيادي داشت. سارا بخشي از اين آموخته ها را به دختران و نوه هايش منتقل كرد. اين دانش زنانه سرمايه اي بي بديل براي بازماندگان ساراست. يكي از نوه هاي سارا به صورت تفنني با دستمايه قرار دادن اين سرمايه معنوي business كوچولويي راه انداخت كه خيلي زود پا گرفت و اكنون رو به گسترش است و از طريق شبكه خانوادگي دارد كم كم بين المللي مي شود. ( برخي از نتيجه هاي نيكوكار حاج كاظم (نوه هاي يكي از خواهرهاي سارا) محصولات را به صورت عمده از او مي خرند و در انگليس به قيمت بالاتر به فروش مي رسانند و در آمد حاصل را به موسسه خيريه كهريزك هديه مي كنند.)



آري! سارا از دوستان ارمني خود هنرهاي زيادي آموخت. اين داد وستد فرهنگي منشا نو آوري هاي بسيار شد. اما خود سارا نيز از آن گوهر اصلي كه از اين ارتباط به دست آورده بود نا آگاه بود. در اين ارتباط ها و دوستي سارايي كوچك در دل سارا متولد شد. ساراي كوچك ياد گرفت چطور مي توان بدون اتكاي مستقيم به گذشتگان چيزي جديد آفريد. ساراي كوچك آموخت چگونه مي توان سر را بالا گرفت حتي اگر همه آن چيزهاي مادي كه از پدران به ارث رسيده در گذر زمان از دست رفته باشد. اين سارا ي كوچك در حوادث پس از جنگ رشد كرد و بر ويرانه هاي ساراي قديم سربرافراشت.



ادامه دارد...

دانلود مجموعه كامل داستان سارا

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت پنجم-به ياد گذشتگان نه چندان دور

در آخر قسمت قبلي گفتيم كه سارا تصميم مي گيرد تا جايي كه در توان دارد با قحطي مبارزه كند. اما چگونه؟ درآمد آنها پس از دست دادن كارخانه چندان بيشتر از مخارج آنها نبود كه آن را هم آقا ودود به كارگران پيشين كارخانه قرض مي داد تا چرخ خانواده شان را بچرخانند. علي الاصول سارا مي توانست بخش باقيمانده از جهيزيه خود را بفروشد اما اين كار را نمي كرد. در ذهنيت شخصي مثل سارا فروش ارث پدري تنها موقعي قابل توجيه است كه از محل فروش سرمايه گذاري بهتري بتوان كرد. از كودكي در ذهن سارا كاشته شده بود كه آن چه كه از اجداد به آدم مي رسد امانتي است براي نسل بعد تر. از نظر اين گونه افراد هر نسل موظف است در حد توان خود به ميراث گذشتگان اضافه كند و به نسل بعدي انتقال دهد.
سارا به خاطر تربيت خانوادگي خود به شدت پايبند ايدئولوژي نانوشته اي بود كه مي گفت تنها آدم هاي لاابالي و عاري از "عقل معاش" و بي فكر ارث پدري را مي فروشند و مصرف مي كنند. در اين ايدئولوژي نانوشته اين كار نوعي خيانت در امانت است و غير قابل بخشش. سارا و آقا ودود البته به سهم خود به اين ميراث در دوران خوش پيش از جنگ افزوده بودند وعلاوه بر كارخانه املاك ديگري هم خريداري كرده بودند. علي الاصول فروش اين بخش از دارايي قابل توجيه بود اما بر روي اين املاك عده اي كار مي كردند و محل رزق آنها بود. فروش اين املاك به نيت كمك به فقرا به نوعي نقض غرض بود! به علاوه آقا ودود قبلا بخشي از آنها را وقف كرده بود. مثلا چشمه اي كه در يكي از باغ هايي كه آقا ودود در يكي از محله هاي فقير نشين خريده بود محل تامين آب اهالي محله بود. هفته اي يك روز هم باغ را به روي مردم محل مي گشودند تا در آن گردش كنند. مردم محل - برعكس مردم اين روزگار- شاخه ها را نمي شكستند و آن را چون باغ خودشان تميز نگه مي داشتند. ( بد نيست در ميان كلام در مورد وضعيت آب محلات در آن زمان نكته اي بگويم . آن موقع آب لوله كشي شهري وجود نداشت. آب محلات مختلف جدا بود كه عموما از طريق وقف تامين مي شد.
خيلي از خدمات شهري آن موقع توسط خود مردم انجام مي گرفت. مثلا در خانه سارا و ديگر خانه هاي محلات اعيان نشين خدمتكاري بود كه كار او تنها شستن كوچه هاي كنار خانه بود (يك نوبت صبح و نوبت ديگر عصر). مي گويند كوچه ها ي محله هاي ششگلان و مقصوديه و سرخاب و... از تميزي برق مي زدند. هر موقع ساكنان برج كوه نور واقع در كنار پژوهشگاه( خيابان فرمانيه) را مي بينم كه با هزار دبدبه و كبكبه و با لباس ها و ماشين هاي گرا ن قيمت از برج خارج مي شوند وآن گاه درست كنار سطل آشغال هايي كه شهرداري نصب كرده آشغال روي زمين يا توي جوي خيابان مي ريزند بي اختيار به ياد سارا مي افتم!)

سارا احساسي تصميم نمي گرفت! مي دانست اگر تمام دارايي خود را ازدست بدهد در آينده پشيمان خواهد شد. سارا آدم خراجي نبود. مردم آن روزگار هر چه قدر هم كه پولدار بودند بازهم در مصرف قناعت پيشه مي كردند. ريخت و پاش به اين صورت كه اين روزها در بين طبقه متوسط مرسوم شده نه تنها فخري از نظر افرادي مثل سارا نبود بلكه نشانه نوكيسگي به شمار مي رفت و مايه شرم قلمداد مي شد. اما سارا مي دانست بدون "برو وبيا" و تشريفات و مهمان هاي چند صد نفره و خدم و حشم ديگر نمي تواند "سارايي" باشد كه اكنون هست و سارا "ساراي" ديگري نمي شناخت! سارا هنوز نمي دانست كه در وجود او" ساراي" ديگري نهفته است كه روزي بر ويرانه هاي اين "سارا" استوار خواهد ايستاد. "سارايي" كه با اين كه از جفاي روزگار زخم خورده , به نظر منجوق زيباتر از" ساراي" پيش از جنگ است.

براي همين به فروش املاك و دارايي هايش جدي فكر نمي كرد هرچند آماده بود اگر راه ديگري پيدا نكرد بخشي از دارايي هاي خود را به فروش رساند.



شايد طبيعي ترين راه حل كمك خواستن از حاج كاظم بود. اما سارا به اين راه حل هم فكر نمي كرد. چگونه سارا مي توانست خواسته خود را پيش پدرش مطرح سازد؟ به صورت خواهش؟ يا به صورت متوقعانه (اي پدر! چه در برج عاج خودنشسته اي و پول هايت را روي هم تلنبار مي كني كه مردم گرسنه اند)؟

سارا اهل خواهش نبود! حتي خواهش از پدري چنان عزيز كه نه تنها بخش عمده اي از دارايي هاي خود بلكه بخش عمده اي از "هويت" خود را هم مديون او بود. به علاوه اگر سارا از پدرش خواهش پول مي كرد تلويحا به اين معني بود كه آقا ودود نمي تواند چنين پولي را در اختيار او بگذارد. سارا هرگز چنين نمي كرد حتي اگر خود او گرسنگي مي كشيد. اگر هم مي كرد حاج كاظم و مادرش او را سرزنش مي كردند.



سارا به صورت متوقعانه هم نمي توانست درخواست خود را مطرح كند. به سارا از بچگي ياد داده بودند كه هر كس بايد "حدو حدود" خود رابشناسد و در "حدو حدود" فرزند نبود كه به پدر خود بگويد چه بكند و چه نكند. در مقابل هم حاج كاظم و مريم خانم (مادر سارا) مواظب بودند كه با دخالت هايشان آشيانه كوچك سارا و آقا ودود را به هم نريزند. مردم آن روزگار به اين چيزها خيلي اهميت مي دادند.

موقعيت اجتماعي-اقتصادي حاج كاظم چنان بود كه اگر بي ملاحظه تكان مي خورد نورچشمي هايي چون آقا ودود زير پايش له مي شدند. براي همين هم خيلي با ملاحظه قدم هايش را بر مي داشت. يكي از تفاوت هاي "نوچه پرور" و "نورچشمي پرور" هم در همين است. "نوچه پرور" نوچه هاي خود را تحريك مي كند تا به جان بندگان خدا بيافتند اما از آن جايي كه هميشه از "دم در آوردن" نوچه وحشت دارد نصف فكرش مي ماند پيش خرد كردن شخصيت نوچه و "رو كم كردن" از او. حاج كاظم كاملا برعكس رفتار مي كرد. هميشه به آقا ودود و ديگر نورچشمي هايش نصيحت مي كرد و مي گفت رمز ماندگاري "مردم داري" است و از طرف ديگر مواظب بود نادانسته شخصيت آنها را خرد نكند. نتيجه اين ملاحظه كاري آرامش خيال براي او بود. لذت بردن از "ثروت و قدرت" در كنار "خواب آسوده درويشي".





سارا خواسته خود را با پدرش در ميان نگذاشت اما مادر او, مريم خانم, اين نقش را ايفا كرد. با اين كه مريم خانم آن روز سارا را سرزنش كرد ه بود اما در دل به سارا مي باليد. شب هنگام با آب و تاب فراوان ماجرا را با تاكيد بر توان مديريتي سارا براي حاج كاظم تعريف كرد و در پايان گفت:

-آقا! به نظر شما ما مي توانيم كاري كوچك در حد خودمان بكنيم تا فرداي قيامت رو سياه نباشيم؟



حاج كاظم صد البته از قحطي و آن چه كه در شهر مي گذشت خبر داشت. اما چنان درگير كارهاي خود بود كه فرصت نكرده بود به اين موضوع جدي كار كند. حاج كاظم با درايت توانسته بود كارخانه را حفظ كند و در اين شرايط نابسامان حقوق كارگران و كارمندان زير دستش را به موقع به آنها برساند. كارخانه بزرگ ترين دارايي متمركز حاج كاظم بود اما شخصي چون حاج كاظم" تمام تخم مرغ هايش را يك سبد نمي چيد!" حاج كاظم املاك وسيعي در سراسر آذربايجان داشت كه با توجه به گرايش سوسياليستي آنان كه درآن روزگار آذربايجان بر سر كار بودند در خطر بودند. او همچنين املاك زيادي در تهران داشت كه با توجه به اوضاع سياسي آن دوران در خطر بودند. وقتي سارا كودك بود حاج كاظم و خانواده اش چند ماه از سال را به خانه شان در تهران مي رفتند تا حاج كاظم به امور املاك تهران و كارهاي بوروكراتيك كارخانه و املاك آ ذربايجان برسد (آن روزها حتي بيش از اكنون همه راه ها به پايتخت مي رسيد. هر سرمايه دار شهرستاني مي بايست جاي پايي در تهران داشته باشد). بخشي از اين دارايي ها را حاج كاظم از اجداد خود به ارث برده بود و بخشي ديگر را خود به تدريج خريده بود. حاج كاظم مردي نبود كه به آساني از اين دارايي ها چشم بپوشد.

خلاصه در اوضاع نابسامان جنگ و غائله تمام ذهن حاج كاظم در گير حفظ اين دارايي ها بود.



حرف مريم خانم چون تلنگري بر او بود. در دل شرمگين شد كه نسبت به درد و رنج مردم بي تفاوت بوده. اما آدمي مثل حاج كاظم زود احساساتي نمي شود. اول تمام جوانب امر را مي سنجد آن گاه تصميم مي گيرد. وقتي حاج كاظم مي خواست كمكي كند از روي خلوص نيت مي كرد اما برنامه را طوري مي چيد كه هم به ثواب اخروي برسد و هم در دراز مدت به اجر دنيوي! جهان بيني حاج كاظم را در دعايي كه هر روز خالصانه به درگاه خداوند مي كرد مي توان باز شناخت:" يا ربي! به من آن "شعور" و آن فرصت را عطا كن كه هم دنيا و آخرت خود و خانواده ام را آباد كنم و هم دنيا ي ديگران را." حاج كاظم هر واقعه اي را فرصتي مي ديد كه خدا در اجابت دعاي او فراهم آورده. حاج كاظم حتي به پديده شوم قحطي هم با اين ديد نگاه مي كرد. مي خواست ترتيبي دهد تا هم ثواب اخروي ببرد هم دل همسر و دختر خود را به دست آورد و هم در راستاي آن "مردمداري"
كه از نظر او رمز "ماندگاري" بود قدمي بردارد.

براي همين به مريم خانم جواب داد:



-اجازه بدهيد بيشتر در اين باره فكر كنم.

مريم خانم جواب داد:" اگر قابل بدانيد روي كمك من هم حساب كنيد."

و با لحن آرامي زير لب اضافه كرد "مثل هميشه"

حاج كاظم در جواب مي گويد:" قابل بدانم؟! حاج كاظم بدون مريم خانم هيچ نيست! البته كه روي كمك شما حساب مي كنم." بعد به تقليد از مريم خانم زير لب مي گويد: "مثل هميشه!"



چند روز بعد حاج كاظم سارا و آقا ودود و پسران خود را فرا مي خواند و تصميم خود را ابلاغ مي كند واز آنها نظر مي خواهد. حاج كاظم تصميم دارد درآمد حاصل از ثلث دارايي هاي خود را از اكنون تا پانزده سال پس از فوت خودش وقف اطعام فقرا كند و تصميم دارد سارا را براي اين كار مامور كند. سارا از اين تصميم استقبال مي كند. آقا ودود هم قول مي دهد كه از سارا در اين كار حمايت همه جانبه كند. اما پسران حاج كاظم چندان راضي نيستند. در "حد وحدود" آنها هم نيست كه با تصميم حاج كاظم مخالفت كنند اما اين بار خود حاج كاظم از آنها نظر خواسته. برادران سارا با وقف موافقند اما با اجراي آن توسط سارا مخالفند. بالاخره برادر بزرگتر سارا لب باز مي كند و مي گويد:" ما با وقف موافقيم! هم ثواب دارد هم به خوشنامي خانواده مي انجامد. اصلا هر چه كه اين گونه خرج شود ده برابر بركت مي آورد. همه مي دانيم سارا مديري قوي است. در هوش ودرايت او شكي نيست. بچه كه بوديم از همه ما در رياضي و حساب قوي تر بود. آقا ودود هم كه زحمت كشيده و به او "اكونومي" ياد داده.من خودم خيلي وقت ها با او مشورت مي كنم ونظر مي خواهم. اما خودتان هم واقفيد كه بد روزگاري است. هر طرف برگرديد يه عده نوچه تازه به دوران رسيده قلدري مي كنند. اين كار مستلزم سروكله زدن با هر كس و ناكسي است. سربازهاي اجنبي هم كه در شهر ولو هستن. آقا جان! آقا ودود! جلوي شما جسارت است اما ما نمي خواهيم خواهرمان با هر كس و ناكسي طرف شود."

حاج كاظم جواب مي دهد:
" شما فكر مي كنيد من و آقا ودود همين جوري سارا را بدون محافظ مي فرستيم سراغ هر كس و ناكس؟! سه نفر از آدم هايم را مامور مي كنم تا هروقت سارا دستور دهد او را همراهي كنند و مواظبش باشند ." بعد رو به سارا مي كند و مي گويد:"تو هم بايد قول بدي كه بي گدار به آب نزني و مواظب خودت باشي."


سارا با دلخوري جواب مي دهد:"آقا جان! من كي سر به هوا بودم كه حالا بشم؟!" حاج كاظم سارا را در آغوش مي گيرد و در حالي كه موهاي بلند او را نوازش مي كند با محبت مي گويد:" اوز ايپك توك گيزيم دي! (=دختر مو ابريشمي خودمه!) قره گيله گوز گيزيم دي! (=دختر چشم سيه منه!)" و پس از مكثي كوتاه با همان لحني كه در كودكي هاي سارا با او سخن مي گفت اضافه مي كند:"آخه آدم به اين زودي دلخور مي شه؟! اونم از پدرش؟! از پدري كه اين همه دوستش داره! پدري كه اين همه به فكرشه!" برادر كوچك سارا كه -به نظر سارا در سايه حر ف هاي برادر بزرگ تر پررو شده و "حدو حدود" خودش رو گم كرده- با شوخي و به كنايه مي گويد:"آقا جان دختر "قره گوز" (=چشم سيه) خودتونه ديگه!" وشروع مي كند به خواندن ترانه فولكلريك "قره بالا يه سوز دماخ اولماز! بله قره گاش قره گوز اولماز!" سارا خشمگين مي شود و خود را آماده مي كند كه حد وحدود برادركوچك تر رابه او ياد آور شود اما وقتي مي بيند پدر, شوهر و برادرانش همگي مي خندند منصرف مي شود و به جاي آن سرش را بر سينه پدرش تكيه مي دهد و همراه با آنان از ته دل مي خندد.



خلاصه! خواسته حاج كاظم عملي مي شود. حاج كاظم وكيل خود را مي خواند و وصيت نامه خود را تنظيم مي كند. وصيت نامه چنان دقيق تنظيم مي شود كه فرزندان حاج كاظم با وجود هنگفت بودن ميراث بر سر آن هيچ اختلافي پيدا نمي كنند. بنا به وصيت نامه كارخانه نبايد تجزيه شود . هر كدام از فرزندان از سود حاصل از كارخانه بهره خود را بنا به وصيت نامه بر مي دارند. غربي ها مي گويند

GOOD FENCES MAKE GOOD NEIGHBORS. در وصيت نامه حاج كاظم هم اين اصل به خوبي رعايت شده بود درنتيجه فرزندان او تا آخر عمر طولاني خود علي رغم تلاقي منافع مادي متحد باقي ماندند.البته دعواهاي كوچك خواهر و برادري سر موضوعات كوچك و بچگانه تا آخر عمر بينشان برقرار ماند. دعواهاي آنها باعث مزاح نوه ها و نتيجه هايشان مي شد. همه خواهر و برادر به سن نود سالگي رسيدند برخي هم از آن گذشتند و برخي هنوز در قيد حياتند. خواهر و برادر ها بعد از سن هشتاد سالگي هم هر گاه به پله مي رسيدند با هم در بالارفتن از پله ها مسابقه مي گذاشتند بعد هم همديگر را متهم به "جر زدن" مي كردند و دعوايشان مي شد! تا آخر عمر هم سر موضوعات كوچك و از نظر نتيجه ها "فسيل شده" بگو مگو داشتند. از جمله موضوعات هميشگي دعوا محبوبيت نزد حاج كاظم بود. هر كدام از فرزندان ادعا مي كرد كه محبوب ترين فرزند حاج كاظم بوده. يكي به اين علت كه فرزند ارشد بود, آن ديگري براي اين كه به حاج كاظم شبيه تر بوده, آن ديگري به خاطر ته تغاري بودن و....عالمي داشتند اين خواهر وبرادر ها!



سارا ماموريت خود را به نيكي انجام داد. اين كار تمام توان مديريتي سارا را گرفت. بنا به وصيت تا 15 سال پس از درگذشت حاج كاظم سود حاصل از ثلث دارايي هاي وي صرف اطعام فقرا شد. اين عمل تا پنجاه سال پس از درگذشت وي (يعني تا به امروز) در يادها و خاطره ها باقي ماند و ميراث و ورثه او را گزند حوادث تاريخ- حوادثي كه مردان زيادي را از اوج ثروت و قدرت به حضيض ذلت فرو كاستند- محافظت كرد.





ادامه دارد...

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

پل دختر



تصويري كه ملاحظه مي كنيد عكس پلي است به نام "پل دختر" كه درنزديكي ميانه و برروي رودخانه "قزل اوزن" واقع است. اين پل در سال هاي 1475-1484ميلادي بنا نهاده شده است ودر سال 1517 ميلادي به همت بانويي به نام "شاه بيگم" تعمير شده است. درباره اين كه اين بانو كه بوده است من چيزي نمي دانم. اگر شما مي دانيد لطفا به من هم بگوييد.


در مورد وجه تسميه "پل دختر" افسانه هاي زيادي گفته مي شود اما به نظر مي رسد علت همان تعمير پل به همت اين بانو باشد. اين پل راه اصلي ارتباطي آذربايجان با استان هاي شرقي تر ايران -يا به قول قديمي ها ملك ري- بود . براي همين اين پل در طول تاريخ اهميت استراتژيك فراوان داشت. اين پل در همان سال هايي كه داستان سارا اتفاق مي افتد( 1324 ه . ش) به دليل اهميت استراتژيك آن مين گذاري شد . همچنان كه مي بينيد در اثر اين مين گذاري چشمه اصلي اين پل ويران شد. با وجود جفاي روزگار اين پل همچنان استوار ايستاده است.




ديدم داستان اين پل شباهت عجيبي به داستان سارا دارد. براي همين عكس آن را اينجا گذاشتم. اگر از جاده قديم تهران-تبريز بگذريد اين پل را در دامنه هاي زيباي قافلانكوه بر فراز رودخانه خيال انگيز قزل اوزن مشاهده خواهيد كرد. قلعه اي نيز به همين نام بر فراز كوه در كنار آن قرار دارد.(البته اتوباني كه اخيرا احداث شده از كنار اين پل نمي گذرد.)




در ضمن برخي از خانه هاي قديمي تبريز در سال هاي اخير توسط سازمان ميراث فرهنگي و نهادهاي ديگر خريداري شده و تبديل به مكان هاي عمومي مثل موزه يا فرهنگسرا شده اند.
عكس را از اين وبسايت برداشته ام. اطلاعات پل را هم از اين وبسايت خواندم. در اين وبسايت و وبسايت هاي ديگراطلاعات گردشگري بيشتري مي توان يافت.

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت چهارم-روزنه اي رو به واقعيت

در آن سال دختر كوچك سارا حدودا دو ساله شده بود. سارا مي خواست دختر بچه شش-هفت ساله اي براي بازي كردن با دختر كوچكش استخدام كند. ظاهرا اين كار رسم بوده. دايه هاي بچه ها كه مسئوليت پرستاري از بچه ها را بر عهده داشتند همگي مهربان و مسئوليت پذير بودند اما معمولا از نظر جسمي زياد سالم نبودند. وقتي بچه به آن سن مي رسيد دوست داشت مدام بدود. دايه ها نمي توانستند پا به پاي بچه ها بدوند و اغلب بچه ها را به سمت بازي نشستني فرا مي خواندند (همان نقشي كه تلويزيون و بازي هاي كامپيوتري و... اين روزها دارند!). اين در دراز مدت براي سلامت بچه خوب نبود. براي همين يك دختر بچه شش هفت ساله استخدام مي كردند تا هم همبازي بچه شود و هم اگر بچه به سمت حوض يا چيز خطرناك ديگري بدود جلوي او را بگيرد. بچه ها در كنار اين دختر بچه ها با نشاط تر و با اشتها تر بودند. در خانه سارا و مادر وخواهرهايش به اين دختربچه ها خوب مي رسيدند. با آنها تقريبا مثل بچه هاي خود خانواده رفتار مي شد. اما با اين حال در سال هاي قبل از قحطي پيدا كردن خانواده اي كه راضي شوند از دخترخردسالشان دور شوند خيلي مشكل بود. خانواده سارا وسواس داشتند كه حتما خانواده بچه خوش نام و آبرودار باشند و طبعا چنين خانواده اي به راحتي نمي پذيرفتند كه فرزندشان از آنها دور شود ولو اين كه در خانه جديد با آنها خوب رفتار شود. تنها وقتي راضي مي شدند كه وضع اقتصادي خودشان خيلي نامناسب بود تا حدي كه اگر بچه در خانه مي ماند بايد گرسنگي مي كشيد.


در سال قحطي و جنگ, وضع اقتصادي اكثر خانواده ها اسفناك بود. در يك روز سرد در آذر ماه قرار بودچند تا دختر بچه به خانه بيايند تا سارا از بين آنها يكي را انتخاب كند. سارا از صبح زود دستور داده كه حمام را آماده كنند تا دخترك را حمام كنند. گرم كردن حمام در سال قحطي و كمبود سوخت كار هزينه بري بودو حداكثر استفاده از آن مي بايست مي شد. (بيشتر مردم در آن زمان از حمام عمومي استفاده مي كردند. تنها درصد خيلي كمي از خانه ها حمام داشتند. حمامشان هم از چند اتاق و دالان و.. تشكيل مي شد و چون خيلي لوكس حساب مي شد تزئينات ديدني اي داشت. ) برنامه ريزي سارا طوري بودكه ابتدا خود و بچه هايش را حمام كند بعد يكي از دختركان را انتخاب كند و فوري مي فرستد تا با نساء ننه از حمام استفاده كند. وقتي سارا از حمام بيرون مي آيد يكي از خدمتكاران پيش مي آيد و پس از عافيت گويي اعلام مي كند كه بچه ها زودتر از ساعت مقرر رسيده اند و از او مي خواهد كه به اتاق پذيرايي اصلي برود تا بچه ها را ببيند. اتاق پذيرايي اصلي براي مناسبت هاي خيلي خاص بود و پر از چيني هاي عتيقه و لامپاهاي گران قيمت. سارا لنگه ابرويي بالا مي كشدو با لحن سرزنش مي پرسد:"اتاق پذيرايي اصلي ديگه براي چي؟! مگر نگفته بودم آنها را ببريد اتاق بچه ها تا هم با محيط كارشان آشنا شوندو هم با اسباب بازي ها سرگرم شوند تا ترس و خجالتشان بريزد. " خدمتكار جواب مي دهد:" خانم شرمنده ام! اما چاره ديگري نبود در اتاق هاي ديگر جا نمي گرفتند. حياط هم كه سرد است. اما نگران نباشيد! شكستني ها را قبلا با دقت جمع كرديم و -گلاب به رويتان- راه دست به آب را هم به طفلكي ها نشان داديم." سارا چند تا"خروس قندي" بر مي دارد و مي گويد: " مگه چند نفرند ؟! بسيار خوب! بريم ببينيم چه خبر است." هديه دادن خروس قندي روش سارا براي خوش آمد گويي به مهمانان كوچك خانه بود. سارا نمي توانست و- وانمود هم نمي كرد كه بخواهد- جاي مادر را براي اين بچه ها بگيرد اما با محبت هاي كوچكش غم دوري از مادر را برايشان سبك تر مي كرد.



سارا انتظار داشت در اتاق با حداكثر ده بيست بچه روبه رو شود اما با ديدن آن همه بچه كه تنگ هم در اتاق پذيرايي كنار هم نشسته بودند و از فرط گرسنگي داشتند از حال مي رفتند ميخكوب شد. اتاق پذيرايي سارا با كنار گذاشتن جايي كه اثاثيه و ستون ها اشغال كرده بودند چيزي حدود ده متر در دوازده متر بود. اگر فرض كنيم هر كدام از بچه ها چيزي در حدود پنجاه سانتي متر در پنجاه سانتي متر را اشغال كرده بودند تعداد دخترك هاي حاضر چيزي حدود 480نفر بود. (يك فيزيكپيشه حتما بايد خطاي بر آورد خود را هم اعلام كند. اگر فضاي اشغال شده توسط هر كودك را بين 45 سانتي متر در 45 سانتي متر تا 55در 55 سانتي متر بگيريم تعداد بين 396 تا 592 خواهد بود. خطاي ناشي از كنار گذاشتن مساحت مبلمان و اثاثيه كمتر و حدود بيست-سي نفر است. به هر حال تعداد بچه ها بنا به شمارش سارا 436 نفر بود. ) احساس سارا مي گفت همه اين دخترك ها را بپذيرم و هيچ كدام را نا اميد بر نگردانم. عقل سارا مي گفت در اين خانه ما امكان نگه داري اين همه بچه را نداريم مخصوصا با جيره بندي دقيقي كه اخيرا كرده ام. اگر جدالي بين "عقل" و "احساس" در سر "دختر حاج كاظم" درگيرد اين بدون شك "عقل" است كه پيروز ميدان خواهد بود. شايد اگر كس ديگري جاي سارا بود بعد از اين كه به اين نتيجه رسيد كه امكان پذيرش همه بچه ها نيست يكي را انتخاب مي كرد و بقيه را با گفتن اين كه "كاري از دست من بر نمي آيد" مرخص مي كرد. بعد هم مي رفت و كمي گريه مي كرد و به خاطر بي اشتهايي شام نمي خورد و لي فرداي آن روز بر مي گشت سر زندگي اولش. اما قهرمان داستان منجوق چنين زني نيست! سارا "زن عقل و عمل" است. سارا خيلي زود به احساساتش فايق مي آيد و تصميم مي گيرد با توجه به امكانات كم موجود و توان مديريتي فوق العاده بالاي خود در حداقل زمان حداكثر كاري كه مي توان براي اين بچه ها كرد را انجام دهد. چنين هدفي تمام توان فكري و بدني سارا را به يك جا مي طلبد. وقتي براي احساسات و حتي دلسوزي نيست!



سارا برآوردي مي كند و مي بيند بهترين كاري كه مي توان كرد پذيرايي از اين بچه ها و دادن مقداري غذا به پدرانشان است تا با خود به منزل ببرند. (قرار بود پدر ها بعد از ظهر براي برگرداندن بچه ها بيايند.) آماده كردن اين مقدارغذا بدون آمادگي قبلي كار چندان سهلي نبود مخصوصا با امكانات آن موقع كه حتي كيسه پلاستيكي هم وجود نداشت. سارا براي بسته بندي غذا ها هم بايد فكري مي كرد و به تعداد بچه ها بقچه پارچه اي چندين لايه اي درست مي كرد. چنين برنامه اي مديريت قوي اي مي خواست كه شايد از عهده كمتر كسي بر آيد. بنا برآورد سارا خدمه خانه او به تنهايي از عهده اين كار بر نمي آمدند. براي همين سارا با مادرش تماس گرفت و ماجرا را گفت و از او خواست تا يك آشپز و نه خدمتكار ساده براي كمك بفرستد. مادر سارا بلافاصله آنها را روانه كرد.

دل مادر سارا شور مي افته. مي ترسه با ديدن صحنه شوك عظيمي به سارا وارد بشه. اما خانمي در سطح او بي دعوت به خانه كسي نمي ره حتي به خانه دخترش مگر به هنگام زايمان.



سارا خود آستين بالا مي زند و در حين مديريت پروژ ه (بله! پروژه! هر كه آشپزي كرده باشد مي داند چنين كاري را به حق مي توان پروژه ناميد!) خود نيز كمك مي كند. پروژه به خوبي پيش مي رود همه چيز آماده مي شود تا زمان انتخاب يكي از دختر ها فرا مي رسد. سارا به نساء ننه مي گويد :" من دلم نمي آد برم فقط يكي را انتخاب كنم. تو به جاي من انتخاب مي كني؟" نساء ننه جواب مي دهد:" فكر مي كني دل من از سنگه!" سارا جواب مي دهد:" پس چي كار كنيم؟ برم از آقا ودود بخوام به جاي ما انتخاب كنه؟" نساء ننه عصباني مي شه و جواب مي ده:" باز حرف زد! من كه خط فرنگي بلد نيستم. نمي دونم تو اون كتاب هاي اجنبي كه تو مي خوني چي نوشتن كه اين طوري با خوندنشون عقلتو از دست مي دي!" سارا نساء ننه را بغل مي كنه و در حالي كه مي بوستش مي گه:"ننه جون خودمي! به جاي من انتخاب مي كني." نساءننه با عصبانيت تصنعي مي گه:" باشه! ديگه بيشتر خودتو لوس نكن! مي رم." ودر حالي كه داره دور مي شه زير لب غرولند مي كنه و مي گه :"چي كار كنم كه اولادي و بايد جورت رو بكشم!"



اندكي بعد سر و كله مادر سارا هم پيدا مي شه. دل مادر سارا تاب نياورده. مادر سارا فكر كرده دردي كه سارا امروز تحمل مي كند كم از درد زايمان نيست! تشريفات مرسوم را كنار گذاشته و به ديدن دخترش آمده. از صبح مي خواست اين كار را بكنه اما صلاح ندونسته. چون اگر مي آمد نمي تونست بشينه و كمك نكنه. طبعا بايد كار مي كرد. از طرفي موقعيت او اجازه نمي داد كه زير دست سارا كار كنه و از طرف ديگر سارا نمي پذيرفت كه كس ديگري در خانه او, در آشپزخانه خود او به او -و بدتر از آن به خدمه او- دستور بده. ولو اين كه اين شخص مادرش باشه! مادر سارا آن قدر شعور داشت كه بداند اگر زودتر مي آمد حتما بين او و سارا دلخوري پيش مي آمد. البته مادر سارا هم بي كار ننشسته! در خانه خودش "پروژه اي " مشابه البته بزرگتر و در شاءن خانه حاج كاظم راه انداخته و چند برابر سارا غذا تهيه كرده و آورده تا پخش كنند.



پدر ها يكي يكي سر مي رسند. سارا وبقيه خانم ها غذا ها را پخش مي كند و از مراجعين عذر مي خواهند كه نمي توانستند كمك بيشتري بكنند. آنها هم تشكر مي كنند و مي گويند:"عيب نداره! خدا بزرگه. روزي فردا هم يه جوري مي رسه."

بعد از اين كه همه رفتند مادر سارا رو به سارا مي كنه و مي گه:" ببينم براي شام خودتون هم چيزي داريد؟" سارا جواب مي ده:"نه! هر چي بود دادم رفت. براي شام نون و پنيري-چيزي مي خوريم. به قول آقا ودود اين طوري كمتر در روزقيامت روسياه مي شيم."

مادر سارا با عصبانيت توي گوش سارا مي گه:"دختره بي فكر! بايد بدوني همه خدمه تو به اندازه" نساء ننه" به تو وفادار نيستند! وفاداري اكثرشون تا وقتيه كه تو نيازهاشونو برآورده كني. دخترك ساده دل من! خبر نداري اگر خدمه راضي نباشند به روش هايي كه به عقل جن هم نمي رسه مي تونن به تو و خانواده ات ضربه بزنن . از صبح ازشون كار كشيدي شب هم مي خواهي بي شام بخوابن! بعد هم انتظار داري از دستت ناراضي نباشن؟!"



سارا جواب مي ده:" شما اشتباه مي كنين. اونا بيشتر از من امروز احساساتي شده بودن. از دل و از جون كار مي كردن. مي گفتن حاضرن نصف جيره شونو بدم اينا ببرن." مادر سارا جواب مي ده:" همين ديگه! يه صحنه رو ديدن احساساتي شدن يه روز با تمام قوت در كنار هم كار كردن يه حرف هايي هم زدن. شب كه برن گرسنگي بهشون فشار بياره همه چي رو از چشم تو مي بينن. حد اعتدال را نگه دار! چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است!" سارا با نگراني جواب مي ده:"خوب! پس مي گين چي كار كنيم؟" مادر سارا مي گه:"چون فكر مي كردم هم چين كاري بكني از قبل فكرش رو كردم" و به كالسكه چي خود اشاره مي كنه كه بقيه قابلمه ها را ببرند تو. بعدش مادر سارا زير لب غرولند مي كنه:"چي كار كنم كه اولادي و بايد جورت رو بكشم!"



مادر سارا در مورد شوكي كه به سارا وارد شده اشتباه مي كرد. ذهن سارا در آن روز چنان سرگرم برنامه ريزي بود كه ابعاد فاجعه را در روز اول درك نكرد. روز بعد سارا به اتاق پذيرايي مي ره تا دستورهاي لازم براي تميز كردن اتاق را صادر كنه.

اما بر خلاف انتظار سارا اتاق تميزه تميزه. نساء ننه را صدا مي كنه و مي پرسه آيا كسي قبل از او اتاق را تميز كرده. نساءننه مي گه:" نه! طفلكي ها آن قدر گشنه بودند كه چيزي زمين نريختند." سارا مي گه:" الهي! بميرم! در اين سن كم آن قدر سختي كشيده اند كه بچگي وشيطنت يادشان رفته."يواش يواش ابعاد فاجعه براي سارا روشن مي شود. به نساء ننه مي گويد :"خودت ترتيب كارها را بده و نذار كسي سمت اتاق خواب من بيايد." بعد سارا به اتاق خواب مي رود. بالشي را جلوي دهانش مي گيرد تا كسي صداي او را نشنود. سارا آن قدر فرياد مي زند و ناله مي كند تا از حال مي رود. وقتي سارا از بستر بر مي خيزد مصمم است كه يك كار اساسي بكند. اما چه طوري؟!







ادامه دارد....

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

مشاهده اخير CDF

آزمايش Tevatronكه در حال حاضر در آزمايشگاه فرمي واقع در نزديكي شيكاگو در حال اجراست دو تا آشكار ساز دارد به نام هاي CDFوD0
حدود دوازده روز پيش گروه CDFدر يك مقاله هفتاد صفحه اي اعلام كردند كه يك سيگنال ديده اند كه با مدل استاندارد ذرات بنيادي توضيح داده نمي شود. البته در خود مقاله هم تاكيد شده شايد اگر برخي اثرات بهتر برآورد شوند اختلاف بين پيش بيني مدل استاندارد و مشاهده از بين برود. در هر حال هفته پيش اين مشاهده بازتاب وسيعي در وبلاگ هاي فيزيكپيشگان داشت. من با تاخير درباره آن مي نويسم چون ديروز خواندن مقاله را تمام كردم. خواندن مقاله آزمايشگاهي براي يك نفر پديده شناس يا تئوري پرداز بسيار مشكل است. ما با اصطلاحات مربوطه و تكنيك ها آشنا نيستيم. مدتي طول مي كشد تا مفاهيم در ذهنمان جا بيافتد. البته در جاهايي مانند اسلك يا سرن كه تئوري پرداز ها و آزمايشگرها مدام با هم در ارتباطند و هر دو آن قدر به كار خود احاطه دارند كه به همديگر در فهم مطالب كمك كنند خواندن يك مقاله آزمايشگاهي براي يك تئوري پرداز آسان تر مي شود چون سئوالات خود را سر ميز ناهار از همكاران متخصص مي پرسد.

به هر حال ما در اينجا چنين امكاني را نداريم. روز يكشنبه گذشته من در مورد اين مقاله در "ژورنال كلاب" صحبت كردم. بحث هايي كه شد باعث شد مطلب براي من بهتر جا بيافتد. احساس خوبي بود. بالاخره چهار سال پشت كار و مداومت
در برگزاري اين ژورنال كلاب ها ثمربخش بوده . اين گرد هم آمدن ها خرجي هم ندارند! اتفاقا ما بعد از ترك اتاق چراغ ها يي را هم كه بعضا از قبل از ما روشن مانده بود خاموش مي كنيم. در واقع اين سمينار هاي هفتگي ما باعث صرفه جويي در بيت المال هم مي شود!

خوب من الان مي روم بررسي كنم ببينم آيا آن ايده اي كه براي توضيح اين سيگنال داشتم كار مي كند يا نه.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت سوم-نسل سوخته؟!

افراد مسن دور و بر من در مورد سال هاي جنگ جهاني دوم خاطرات زيادي تعريف مي كنند. اين افراد وضع مالي كاملا متفاوتي داشتند. از پيرزني كه ازراه شستن رخت مردم امرار معاش مي كرد بگير تا كساني چون فرزندان و عروس حاج كاظم. نقطه اشتراك همه اين خاطره ها يك چيز است:بدبختي! نمي دانم از كجا شروع كنم! از ضرباتي كه اين جنگ بر پيكره كارخانه ها و صنعت نوپاي آن زمان -و فرهنگ نسبتا مدرن اما به نيكي بومي شده اي كه به دنبال خود به وجود آورده بود- وارد آورد شروع كنم؟ ازكلاس هاي درسي سخن بگويم كه در زمستان از سوز سرما همه دانش آموزان كرخت مي شدند ؟ يا از اين كه معلم همين كلاس ها جيره هيزم كلاس را به خانه مي برد تا شب بچه هايش از سرما (literally) يخ نزنند ؟! يا از قحطي و گرسنگي شروع كنم؟!


يا از خودمان شروع كنم؟! از نسل هاي ايراني كه خاطره اي از سال هاي پيش از ملي شدن نفت نداريم. از ما كه قحطي نديده ايم و از سر شكم سيري خود را " نسل سو خته" مي دانيم؟!





در سال هاي پيش از ملي شدن نفت بروز قحطي در ايران پديده چندان دور از انتظاري نبود. خانواده هايي مثل خانواده سارا كه استطاعت مالي كافي داشتند سبك زندگي خود را چنان چيده بودند كه از اين قحطي ها جان سالم به در ببرند. اين گونه افراد در خارج از شهر و در آبادي هاي اطراف املاكي مي خريدند كه آذوقه خانواده شان و خدمه خانه را تامين مي كرد. اين كار هم نوعي سرمايه گذاري بود (آن موقع هم مانند امروز سرمايه گذاري روي ملك آسان ترين و مطمئن ترين راه سرمايه گذاري بود!) و هم راه نجات از قحطي. اما طبقه تجار شهري روي درآمدزايي اين كار حساب نمي كردند. كشاورزي قبل ازبه كار گيري روش هاي نوين كشاورزي چندان سود دهي نداشت مگر آن كه مالك با توسل به زور و اعمالي وحشيانه بر كشاورز سخت مي گرفت و يا به هنگام قحطي سعي مي كرد تا با احتكار مواد غذايي ثروت بياندوزد . افرادي مثل خانواده سارا عميقا معتقد بودند اين گونه درآمد ها بركت ندارد. به علاوه با استفاده از شم اقتصادي قوي خود از راه تجارت و كارخانه داري بسي بيشتر سود مي كردند. براي همين دليلي نداشت خود را به اين گونه كارها آلوده كنند. به اندازه مايحتاج منزل خود به عنوان حق الاجاره دريافت مي كردند و باقي را به كشاورزان وامي گذاشتند. آذوقه در زير زمين خانه انبار مي شد. اهالي خانه ها تقريبا خودكفا بودند. نانشان را خودشان مي پختند و...


مديريت امور اين مجموعه عظيم خود كفا و برنامه ريزي آن كار فكري مهم و حياتي اي بود كه از وظايف خانم خانه به شمار مي رفت . سارا و مادر و خواهرانش كه همگي باسواد بودند در اين كار مديريتي خود مي درخشيدند.




در جنگ جهاني دوم وقتي
سربازان گرسنه شهر را اشغال كردند يكي از اين قحطي ها شروع شد. اما به دليلي كه گفتم خانواده سارا از اين قحطي در امان بودند. خانواده سارا به گونه ديگري ضربه ديدند. آنان كه بر سر كار آمدند با كارخانه داراني چون آقا ودود بر سر مهر نبودند و كارخانه اش را مصادره كردند. اين واقعه ضربه روحي شديدي به آقا ودود وارد كرد اما سارا هنوز باورش نشده بود. با خوش خيالي كودكانه خود مدام تكرار مي كرد:"ان شاءالله اين غائله كه ختم شد كارخانه مان را پس مي گيريم. همه چيز به روزهاي خوش قبل از جنگ بر مي گردد."





روزي آقا ودود خسته و دلشكسته زودتر از هر روز به خانه آمدو خطاب به سارا گفت:" خودمان را در اين چهارديواري حبس كرده ايم نمي دانيم در شهر چه خبر است! در شهر قحطي آمده! كارگران كارخانه امروز به سراغ من آمده بودند. ظاهرا آنان كه كارخانه ما را غصب كرده اند به كارگران درست وحسابي و به موقع حقوق نمي دهند. از آن طرف هم يه عده لامروت با احتكار قيمت مايحتاج مردم را بالا برده اند. اين ها هم چشم اميدشان را به من دوخته بودند. اما متاسفانه من كار زيادي نتوانستم برايشان بكنم. از وقتي كارخانه را از كفمان در آورده اند دست وبال ما هم تنگ شده. سارا خانم! لطفا پروگرامي براي استفاده از آذوقه تنظيم كنيد. كمترين مقداري كه اهالي خانه خودمان بتوانند با آن سر كنند كنار بگذاريد و بقيه را بدهيد تا بين كارگران تقسيم كنم. البته درد زيادي را دوا نخواهد كرد اما حداقل دل خودمان خوش مي شود كه ما هم سهمي در كم كردن درد مردم داشته ايم. اين طوري فرداي قيامت كمتر رو سياه خواهيم بود. "



سارا چندان تصوري از قحطي و نتايج آن نداشت. اما وقتي آقا ودود از او چنين در خواست هايي مي كند خوشحال مي شد چرا كه فرصتي بود كه سارا قابليت هاي مديريتي خود را به معرض تحسين بگذارد. تشخيص فرق بين يك برنامه ريزي ضعيف و آبكي و محكوم به شكست و يك برنامه ريزي دقيق و حساب شده و ارزش دادن به دومي خود شعوري مي طلبد كه هر كسي ندارد . همان طوري كه از قديم گفته اند "قدر زر زرگر بداند. قدر گوهر گوهري ." تنها كسي مي تواند ارزش يك برنامه حساب شده و زحمتي را كه براي آن كشيده شده درك كند كه خود در اين كار خبره است. پدر و همسر سارا -كه نظر هر دو شان براي سارا بي نهايت مهم بود- هر دو از اين افراد بودند. الغرض! سارا از اين خواسته آقا ودود خوشنود مي شود و با خوشحالي مي گويد:" چشم! همين امروز ترتيب پروگرام جيره بندي را مي دهم."



آقا ودود تشكر مي كند و پس از تاملي كوتاه با لحن بسيار تلخ و حزيني مي گويد:"سارا خانم! متاسفانه بايد بگويم كه بر خلاف تصور شما پس از پايان جنگ دوراني كه در انتظار ماست چندان رويايي و مقبول شما نخواهد بود. حتي اگر بتوانيم كارخانه خود را پس بگيريم باز هم بايد قبول كنيم دوره و زمانه عوض خواهد شد. همين لامروت هايي كه امروز از راه احتكار و گرانفروشي يك شبه پولدار شده اند فردا به حد و حدود خود قانع نخواهند شد. آماده باشيد سارا خانم! كساني كه حتي بلد نيستند اسمشان را بنويسند فردا خواهند شد همه كاره! ازهمين حالا از محل ثروتي كه اندوخته اند عده اي نوچه دور خود جمع كرده اند . آماده دور گرفتن اوباش و لمپن ها باشيد!"


سارا آن موقع معني نوچه را درك نكرد. او تصور مي كرد "نوچه" و"نورچشمي" هم معني هستند. پدر سارا در دور وبر خود نورچشمي هاي فراوان داشت. عزيزترين آنها هم همسرسارا آقا ودود
بود. حاج كاظم امكانات فراواني در اختيار اين نورچشمي ها مي گذاشت تا قابليت ها و استعدادهاي خود را شكوفا كنند. با آنها رابطه عاطفي نيز داشت اما با اين حال هرگز آنها را "پسرم" خطاب نمي كرد. حاج كاظم مردي بود كه هم شيوه و راه و رسم پدري را به خوبي مي دانست و هم راه و رسم نورچشمي پروري را. نشانه اين راه و رسم دانستن هم اين بود كه با اين كه هم نورچشمي ها و فرزندان با اين كه امكان آن را داشتند هرگز او را تنها نگذاشتند و تا آخر عمر به فرزند يا نورچشمي او بودن باليدند. حاج كاظم مي دانست با كمي علاقه كسي پسر يا دختر ديگري نمي شود. رابطه پدر و مادر با فرزندش يك رابطه بي نهايت قوي است كه ريشه در غريزه دارد. اگر فرزند خطايي كند يا راه و روشي در زندگي برگزيند كه مطابق با سليقه پدر و مادر نيست اين رابطه قطع نمي شود! پدر و مادر بنا به غريزه بهترين ها رابراي فرزند خود مي خواهند ولو اگر اين به معناي سخت گذشتن به خودشان باشد. در صورتي كه نورچشمي هر چه قدر هم عزيز باشد اگر راه و روش او مورد پسند نباشد رابطه قطع مي شود. حاج كاظم در اين مورد هم باخودش روراست بود و هم با نورچشمي هايش. آنها هم اين را مي دانستند و هرگز از حدو حدود خود پا فراتر نمي گذاشتند. حاج كاظم نيازي نداشت كه دم به دقيقه" روي اين و آن را كم كند" و اعصاب خود و ديگران را خرد كند ودر پي آن كارآيي مجموعه بسيار كارآمد تحت تكفلش را پايين بياورد. مرزها را چنان مشخص تنظيم كرده بود كه جايي براي "رو زياد شدن" نبود. نورچشمي هاي او همگي آدم هايي با قابليت هاي فراوان بودند. همه به او احترام لازم را قايل بودند و در چارچوبي كه او تعيين مي كرد در راه پيشرفت مجموعه مي كوشيدند.
سارا با خود فكر كرد مگر نورچشمي داشتن بد است؟! دارندگي و برازندگي! هر كه قابليت آن را دارد كه آدم هاي بالياقت را دور خود جمع كند, ناز شستش! اين جوري هم طرفين راضي هستند و هم ثمرات فراواني حاصل مي شود.

اما سارا غافل بود از اين كه نوچه پروري از جنس ديگري است. نوچه پرور اگر چه ممكن است نوچه را فرزند خود خطاب كند براي او پشيزي ارزش قايل نيست. خيلي هم وسواس ندارد كه نوچه اش قابليت و لياقت و سواد بالا و... داشته باشد. براي هدفي كه نوچه پرور از جمع كردن نوچه در دور وبر خود دارد هر چه شخص كم هوش تر و نفهم تر باشد مناسب تر خواهد بود. اين طوري كوركورانه تر اوامر او را اجرا خواهد كرد و چون آدم بي لياقت جاي زيادي براي رفتن ندارد به نوچه پرور وابسته تر خواهد ماند.




خلاصه!ذهن سارا به شدت درگير برنامه ريزي براي جيره بندي است و حرف هاي آقا ودود را به دقت گوش نمي كند. فقط به طور سرسري مي گويد: "درست مي گوييد! زمان كه به عقب بر نمي گردد! بچه هايمان بزرگ مي شوند! براي آينده آن ها كلي آرزو دارم! ان شا ء الله هوشنگ در همين مملكت خودمان طب مي خواند. بعد هم او را مي فرستيم پاريس تا دكتر درماتولوژي شود. بعد بر مي گردد و همين جا مطب مي زند. همه خانم هاي فاميل مشتري او مي شوند. همين طور تمام خيا ط ها وسلماني ها ي اعيان شهر. خودم برايشان از "دكتر هوشنگ پرتوي" وقت مي گيرم." بعد از تصور قدرتي كه مادر يك دكتر پوست در جمع هاي زنانه مي تواند كسب كند چرخي مي زند و مي گويد:" ديگه هيچكدامشان سفارش هاي مرا سمبل نمي كنند. هميشه به موقع سفارش هاي مرا تحويل مي دهندو...."

آقا ودود معمولا با حوصله و علاقه حرف هاي سارا را گوش مي كرد اما اين بار
حوصله آقا ودود سر مي رود و مي گويد:" سارا خانم! اگر اجازه بدهيد در مورد آينده بچه ها بعدا گفت وگو كنيم. الان سرمن درد مي كند."



سارا جواب مي دهد:" مي خواهيد برايتان دواي سر درد بياورم؟"



آقا ودود جواب مي دهد:" نه متشكرم. چيزي نمي خواهم. اگر استراحت كنم حالم خوب مي شود." سارا از جا مي جهد و مي گويد :" پس من همين حالا مي روم اتاق "كوپ كوزه" (=انبار آذوقه) تا ترتيب جيره بندي را بدهم." بعد چرخ زنان در حالي كه زير لب ترانه اي مي خواند دور مي شود. آقا ودود لبخندي مي زند و با خود مي گويد:" خوش به حال او! كاش من هم مي توانستم مثل او بي خبر و آسوده باشم."





چيزي نمي گذرد كه واقعيت هاي بيرون از عدن كوچك چهره زشت خود را به سارا هم نمايان مي كند و اين بي خبري و خوشدلي را از او مي گيرد.



ادامه دارد...












۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

داستان سارا- قسمت دوم - عدن كوچك

جامعه اروپا پيش از جنگ جهاني اول جامعه اي بود به شدت طبقاتي و سنتي. جنگ جهاني اول كه در فاصله بين دو جنگ جهاني از آن با عنوانthe great warياد مي شد چارچوب نظام اجتماعي آن روز اروپا را در هم ريخت. در اين جنگ مستخدم وارباب دوشادوش هم در يك سنگر جنگيدند. وقتي مستخدم در جنگ زخمي شد اين ارباب بود كه او را بر دوش گرفت و از منطقه خطر دور ساخت. بعد هم همان ارباب زخمهايش را پانسمان كرد و تا بهبودي كارهايش را انجام داد.اين در حالي بود كه پيش از شروع جنگ ارباب حتي به سوي مستخدم نگاه هم نمي كرد! طبعا پس از اتمام جنگ وقتي اين دو به خانه بازگشتند هيچ كدام آدم هاي قبلي نبودند. بازسازي نظام اجتماعي طبقاتي قبل از جنگ ديگر امكان پذير نبود. اين تغيير ذهنيت خيلي چيزها را دگرگون كرد از جمله (وشايد مهمتر از همه) علوم تربيتي را. آرا و نظرات جديد و مدرن طبعا در كتاب هاي آن روز اروپا منعكس مي شد. از قرار معلوم در آن سالها مردم شهرهاي ايران مي توانستند اين كتاب ها را تهيه كنند. كساني كه اهل مطالعه بودند و با زبان فرانسه آشنايي داشتند اين كتاب ها را تهيه و مطالعه مي كردند و با ايده هاي جديد آشنا مي شدند.
سارا و آقا ودود هر دو از اين دسته بودند. چون سارا مادر بود به كتاب ها و نشريات مربوط به علوم تربيتي علاقه زيادي داشت و با خواندن آنها عقايد نسبتا مدرني در مورد تربيت بچه هايش پيدا كرده بود. اما در آن سال ها همه كاره خانه سارا زني بود به نام" نسا ءننه" كه هم" سرجهيزيه اي" او بود و هم مادر رضاعي او در نتيجه با اين كه سارا رئيس او محسوب مي شد اما در عمل احترامش بر او واجب بود. بنا به سنت سارا حق نداشت روي حرف نساء ننه حرفي بزند. "نساء ننه" بي نهايت به سارا وفادار بود. به واقع حاضر بود خنجر به پاي خودش برود اما خاري به پاي سارا فرو نرود. "نساء ننه" سارا را شير داده بود و بزرگ كرده بود اما شيفتگي او به سارا از اين رابطه فرا تر مي رفت. از نظر او سارا تجسم همه چيزهايي بود كه يك زن بايد باشد اما او خود هرگز اين فرصت را پيدا نكرده بود كه به آن گونه شدن حتي فكر كند. سارا آن قدر شعور داشت كه حاضر نشود به هيچ قيمتي چنين همدم وفاداري را از خود برنجاند. به علاوه خود حاج كاظم به او گفته بود احترام "نساء ننه" همان قدر بر او واجب است كه احترام مادر واقعي اش.

نساء ننه يك زن سنتي بود كه به شدت عقيده داشت "بچه ام عزيز . تربيتش از او عزيزتر." و تربيت از نظر او به معني كتك بود. نساء ننه بچه هاي سارا را به شدت عزيز مي داشت اما از "تربيت" خود معاف نمي دانست. اما ظاهرا در آن سال هاي پيش ازجنگ چنان به بچه ها خوش گذشته بود كه حتي از كتك خوردن هايشان با لذت ياد مي كنند! بچه ها سارا را در آن سال ها به ندرت مي ديدند. اين يكي ديگر از ايده هاي تربيتي نساء ننه بود:" اگر بچه دايم مادرش راببيند حد وحدود خود را گم مي كند." سارا مثل فرشته آبي پينوكيو تنها گاه گاهي در زندگي بچه ها ظاهر مي شد. سارا با ظاهر هميشه آراسته, صداي آهنگين, هميشه خوشبو و معطر, با آغوشي گرم و دستاني لطيف و نوازشگر و جعبه اي پر از خوراكي هاي خوشمزه تصويري به ياد ماندني در ذهن بچه هاي خود و بچه هاي خدمتكاران به يادگار مي گذاشت.

بچه ها در يك باغ بزرگ شدند با درختاني سربه فلك كشيده و گل هاي زيبا و حوضي بزرگ در وسط كه در آن ماهي هاي قرمز شنا مي كردند و روي آن نيلوفران آبي مي روييدند. دور تا دور باغ خانه هاي خدمتكاران قرار داشتند. خانه ها كوچك و ساده بودند اما هميشه از تميزي برق مي ز دند. نماي خارجي اين خانه ها را بوته هاي پيچك مي پوشاند و از پنچره هاي هميشه تميزشان پرده هاي رنگارنگ جلوه اي ديگر داشتند. داخل خانه ها هم زيبا بودند. دورتا دور آنها متكا گذاشته بودند و روي هر كدام از متكاها گلدوزي هاي زيبايي خودنمايي مي كردند. خدمتكاران سارا با او اين كه تمام روز را زير نگاه هاي سختگيرانه نساء ننه كارمي كردند و عرق مي ريختند اما باز هم ذوق زيبايي آفريني و شور زندگي به آنها انرژي مي داد كه شب هنگام چنين كارهاي دستي را خلق كنند.

وسط باغ عمارتي قرار داشت كه خانواده سارا در آن زندگي مي كردند. آن خانه با پنجره هاي رنگين اوروسي اش و گچبري هاي نفيس و سالن هاي بزرگش از تصاوير به ياد ماندني آن سال ها بودند. سالن ها با سليقه بي بديل سارا با فرش هاي گرانبهاي تبريز و لامپاهاي رنگارنگ روسي تزيين شده بودند. اما به ياد ماندني ترين تصوير تصوير خود سارا بود: سارا در حال نواختن ويولن, سارا در حال تمرين درس اخير مادام يلنا, سارا در حال سواركاري با موهاي بلند افشانش كه در باد تكان مي خوردند. سارا با قامت كشيده و سري كه هرگز خم نشد. و بالاخره تصوير آقا ودود: تنها كسي در آن خانه كه اين اتوريته را داشت كه بچه ها را از دست "تربيت نساء ننه" وارهاند. آقا جان آن قدر نرمخو بود كه همين كار را هم با ملايمت انجام مي داد.

خلق و خوي آقا ودود را بيش از هر چيز مي توان از تفريحاتي كه داشت بازشناخت. او در اوقات فراغت خود باغباني مي كرد. با دست خود در نيم هكتار از ملكي كه به تازگي خريده بود نهال كاشت. از ديگر تفريحات او عكاسي بود. ظاهرا آن موقع عكاسي خيلي دنگ وفنگ داشت. آقا ودود فن عكاسي را ياد گرفت و در گوشه اي از خانه براي خود تاريكخانه ساخت. او مرتب از سارا و بچه ها عكس مي گرفت و آن ها را خود ظاهر مي كرد. بعدا نوادگان سارا آلبوم عكس آن دوران را چون گنجي بزرگ عزيز مي داشتند.

همان طوري كه گفتم جنگ آرامش اين خانه را از بين برد. البته قبل از وقوع جنگ هم اتفاقاتي مي افتاد كه زندگي را بر مردم سخت مي كرد. نمونه آن هم صدور حكم كشف حجاب بود. اما حاج كاظم و تا حدي آقا ودود آن قدرت و امكان را
داشتند كه به نوعي اثرات اين گونه اتفاقات را جبران كنند. در سال هاي كشف حجاب سارا و خواهرانش با خودروي پدرشان رفت و آمد مي كردند و كسي جلوي آنها را نمي گرفت. اما پس از جنگ خيلي چيزها از كنترل پدر و همسر سارا بيرون آمد. اول از همه سوخت ناياب شد و ديگر امكان آمد و شد با ماشين حاج كاظم نبود. رفت و آمدهاي سارا در آن سال ها خيلي محدود تر شد. شوفر حاج كاظم مي توانست با كمي چانه زدن و سبيل چرب كردن با آژان هاي مامور كشف حجاب كنار آيد اما مهار سربازان روسي كه آن روزها در شهر جولان مي دادند داستان ديگري بود! در آن سال ها رفت و آمد سارا محدود شد به حريم امن محله ششگلان كه عملا تمام اقوامش در آن ساكن بودند.

جنگ عواقب تلخ تري هم داشت كه بعدا بازگو مي كنم.