۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت چهارم-روزنه اي رو به واقعيت

در آن سال دختر كوچك سارا حدودا دو ساله شده بود. سارا مي خواست دختر بچه شش-هفت ساله اي براي بازي كردن با دختر كوچكش استخدام كند. ظاهرا اين كار رسم بوده. دايه هاي بچه ها كه مسئوليت پرستاري از بچه ها را بر عهده داشتند همگي مهربان و مسئوليت پذير بودند اما معمولا از نظر جسمي زياد سالم نبودند. وقتي بچه به آن سن مي رسيد دوست داشت مدام بدود. دايه ها نمي توانستند پا به پاي بچه ها بدوند و اغلب بچه ها را به سمت بازي نشستني فرا مي خواندند (همان نقشي كه تلويزيون و بازي هاي كامپيوتري و... اين روزها دارند!). اين در دراز مدت براي سلامت بچه خوب نبود. براي همين يك دختر بچه شش هفت ساله استخدام مي كردند تا هم همبازي بچه شود و هم اگر بچه به سمت حوض يا چيز خطرناك ديگري بدود جلوي او را بگيرد. بچه ها در كنار اين دختر بچه ها با نشاط تر و با اشتها تر بودند. در خانه سارا و مادر وخواهرهايش به اين دختربچه ها خوب مي رسيدند. با آنها تقريبا مثل بچه هاي خود خانواده رفتار مي شد. اما با اين حال در سال هاي قبل از قحطي پيدا كردن خانواده اي كه راضي شوند از دخترخردسالشان دور شوند خيلي مشكل بود. خانواده سارا وسواس داشتند كه حتما خانواده بچه خوش نام و آبرودار باشند و طبعا چنين خانواده اي به راحتي نمي پذيرفتند كه فرزندشان از آنها دور شود ولو اين كه در خانه جديد با آنها خوب رفتار شود. تنها وقتي راضي مي شدند كه وضع اقتصادي خودشان خيلي نامناسب بود تا حدي كه اگر بچه در خانه مي ماند بايد گرسنگي مي كشيد.


در سال قحطي و جنگ, وضع اقتصادي اكثر خانواده ها اسفناك بود. در يك روز سرد در آذر ماه قرار بودچند تا دختر بچه به خانه بيايند تا سارا از بين آنها يكي را انتخاب كند. سارا از صبح زود دستور داده كه حمام را آماده كنند تا دخترك را حمام كنند. گرم كردن حمام در سال قحطي و كمبود سوخت كار هزينه بري بودو حداكثر استفاده از آن مي بايست مي شد. (بيشتر مردم در آن زمان از حمام عمومي استفاده مي كردند. تنها درصد خيلي كمي از خانه ها حمام داشتند. حمامشان هم از چند اتاق و دالان و.. تشكيل مي شد و چون خيلي لوكس حساب مي شد تزئينات ديدني اي داشت. ) برنامه ريزي سارا طوري بودكه ابتدا خود و بچه هايش را حمام كند بعد يكي از دختركان را انتخاب كند و فوري مي فرستد تا با نساء ننه از حمام استفاده كند. وقتي سارا از حمام بيرون مي آيد يكي از خدمتكاران پيش مي آيد و پس از عافيت گويي اعلام مي كند كه بچه ها زودتر از ساعت مقرر رسيده اند و از او مي خواهد كه به اتاق پذيرايي اصلي برود تا بچه ها را ببيند. اتاق پذيرايي اصلي براي مناسبت هاي خيلي خاص بود و پر از چيني هاي عتيقه و لامپاهاي گران قيمت. سارا لنگه ابرويي بالا مي كشدو با لحن سرزنش مي پرسد:"اتاق پذيرايي اصلي ديگه براي چي؟! مگر نگفته بودم آنها را ببريد اتاق بچه ها تا هم با محيط كارشان آشنا شوندو هم با اسباب بازي ها سرگرم شوند تا ترس و خجالتشان بريزد. " خدمتكار جواب مي دهد:" خانم شرمنده ام! اما چاره ديگري نبود در اتاق هاي ديگر جا نمي گرفتند. حياط هم كه سرد است. اما نگران نباشيد! شكستني ها را قبلا با دقت جمع كرديم و -گلاب به رويتان- راه دست به آب را هم به طفلكي ها نشان داديم." سارا چند تا"خروس قندي" بر مي دارد و مي گويد: " مگه چند نفرند ؟! بسيار خوب! بريم ببينيم چه خبر است." هديه دادن خروس قندي روش سارا براي خوش آمد گويي به مهمانان كوچك خانه بود. سارا نمي توانست و- وانمود هم نمي كرد كه بخواهد- جاي مادر را براي اين بچه ها بگيرد اما با محبت هاي كوچكش غم دوري از مادر را برايشان سبك تر مي كرد.



سارا انتظار داشت در اتاق با حداكثر ده بيست بچه روبه رو شود اما با ديدن آن همه بچه كه تنگ هم در اتاق پذيرايي كنار هم نشسته بودند و از فرط گرسنگي داشتند از حال مي رفتند ميخكوب شد. اتاق پذيرايي سارا با كنار گذاشتن جايي كه اثاثيه و ستون ها اشغال كرده بودند چيزي حدود ده متر در دوازده متر بود. اگر فرض كنيم هر كدام از بچه ها چيزي در حدود پنجاه سانتي متر در پنجاه سانتي متر را اشغال كرده بودند تعداد دخترك هاي حاضر چيزي حدود 480نفر بود. (يك فيزيكپيشه حتما بايد خطاي بر آورد خود را هم اعلام كند. اگر فضاي اشغال شده توسط هر كودك را بين 45 سانتي متر در 45 سانتي متر تا 55در 55 سانتي متر بگيريم تعداد بين 396 تا 592 خواهد بود. خطاي ناشي از كنار گذاشتن مساحت مبلمان و اثاثيه كمتر و حدود بيست-سي نفر است. به هر حال تعداد بچه ها بنا به شمارش سارا 436 نفر بود. ) احساس سارا مي گفت همه اين دخترك ها را بپذيرم و هيچ كدام را نا اميد بر نگردانم. عقل سارا مي گفت در اين خانه ما امكان نگه داري اين همه بچه را نداريم مخصوصا با جيره بندي دقيقي كه اخيرا كرده ام. اگر جدالي بين "عقل" و "احساس" در سر "دختر حاج كاظم" درگيرد اين بدون شك "عقل" است كه پيروز ميدان خواهد بود. شايد اگر كس ديگري جاي سارا بود بعد از اين كه به اين نتيجه رسيد كه امكان پذيرش همه بچه ها نيست يكي را انتخاب مي كرد و بقيه را با گفتن اين كه "كاري از دست من بر نمي آيد" مرخص مي كرد. بعد هم مي رفت و كمي گريه مي كرد و به خاطر بي اشتهايي شام نمي خورد و لي فرداي آن روز بر مي گشت سر زندگي اولش. اما قهرمان داستان منجوق چنين زني نيست! سارا "زن عقل و عمل" است. سارا خيلي زود به احساساتش فايق مي آيد و تصميم مي گيرد با توجه به امكانات كم موجود و توان مديريتي فوق العاده بالاي خود در حداقل زمان حداكثر كاري كه مي توان براي اين بچه ها كرد را انجام دهد. چنين هدفي تمام توان فكري و بدني سارا را به يك جا مي طلبد. وقتي براي احساسات و حتي دلسوزي نيست!



سارا برآوردي مي كند و مي بيند بهترين كاري كه مي توان كرد پذيرايي از اين بچه ها و دادن مقداري غذا به پدرانشان است تا با خود به منزل ببرند. (قرار بود پدر ها بعد از ظهر براي برگرداندن بچه ها بيايند.) آماده كردن اين مقدارغذا بدون آمادگي قبلي كار چندان سهلي نبود مخصوصا با امكانات آن موقع كه حتي كيسه پلاستيكي هم وجود نداشت. سارا براي بسته بندي غذا ها هم بايد فكري مي كرد و به تعداد بچه ها بقچه پارچه اي چندين لايه اي درست مي كرد. چنين برنامه اي مديريت قوي اي مي خواست كه شايد از عهده كمتر كسي بر آيد. بنا برآورد سارا خدمه خانه او به تنهايي از عهده اين كار بر نمي آمدند. براي همين سارا با مادرش تماس گرفت و ماجرا را گفت و از او خواست تا يك آشپز و نه خدمتكار ساده براي كمك بفرستد. مادر سارا بلافاصله آنها را روانه كرد.

دل مادر سارا شور مي افته. مي ترسه با ديدن صحنه شوك عظيمي به سارا وارد بشه. اما خانمي در سطح او بي دعوت به خانه كسي نمي ره حتي به خانه دخترش مگر به هنگام زايمان.



سارا خود آستين بالا مي زند و در حين مديريت پروژ ه (بله! پروژه! هر كه آشپزي كرده باشد مي داند چنين كاري را به حق مي توان پروژه ناميد!) خود نيز كمك مي كند. پروژه به خوبي پيش مي رود همه چيز آماده مي شود تا زمان انتخاب يكي از دختر ها فرا مي رسد. سارا به نساء ننه مي گويد :" من دلم نمي آد برم فقط يكي را انتخاب كنم. تو به جاي من انتخاب مي كني؟" نساء ننه جواب مي دهد:" فكر مي كني دل من از سنگه!" سارا جواب مي دهد:" پس چي كار كنيم؟ برم از آقا ودود بخوام به جاي ما انتخاب كنه؟" نساء ننه عصباني مي شه و جواب مي ده:" باز حرف زد! من كه خط فرنگي بلد نيستم. نمي دونم تو اون كتاب هاي اجنبي كه تو مي خوني چي نوشتن كه اين طوري با خوندنشون عقلتو از دست مي دي!" سارا نساء ننه را بغل مي كنه و در حالي كه مي بوستش مي گه:"ننه جون خودمي! به جاي من انتخاب مي كني." نساءننه با عصبانيت تصنعي مي گه:" باشه! ديگه بيشتر خودتو لوس نكن! مي رم." ودر حالي كه داره دور مي شه زير لب غرولند مي كنه و مي گه :"چي كار كنم كه اولادي و بايد جورت رو بكشم!"



اندكي بعد سر و كله مادر سارا هم پيدا مي شه. دل مادر سارا تاب نياورده. مادر سارا فكر كرده دردي كه سارا امروز تحمل مي كند كم از درد زايمان نيست! تشريفات مرسوم را كنار گذاشته و به ديدن دخترش آمده. از صبح مي خواست اين كار را بكنه اما صلاح ندونسته. چون اگر مي آمد نمي تونست بشينه و كمك نكنه. طبعا بايد كار مي كرد. از طرفي موقعيت او اجازه نمي داد كه زير دست سارا كار كنه و از طرف ديگر سارا نمي پذيرفت كه كس ديگري در خانه او, در آشپزخانه خود او به او -و بدتر از آن به خدمه او- دستور بده. ولو اين كه اين شخص مادرش باشه! مادر سارا آن قدر شعور داشت كه بداند اگر زودتر مي آمد حتما بين او و سارا دلخوري پيش مي آمد. البته مادر سارا هم بي كار ننشسته! در خانه خودش "پروژه اي " مشابه البته بزرگتر و در شاءن خانه حاج كاظم راه انداخته و چند برابر سارا غذا تهيه كرده و آورده تا پخش كنند.



پدر ها يكي يكي سر مي رسند. سارا وبقيه خانم ها غذا ها را پخش مي كند و از مراجعين عذر مي خواهند كه نمي توانستند كمك بيشتري بكنند. آنها هم تشكر مي كنند و مي گويند:"عيب نداره! خدا بزرگه. روزي فردا هم يه جوري مي رسه."

بعد از اين كه همه رفتند مادر سارا رو به سارا مي كنه و مي گه:" ببينم براي شام خودتون هم چيزي داريد؟" سارا جواب مي ده:"نه! هر چي بود دادم رفت. براي شام نون و پنيري-چيزي مي خوريم. به قول آقا ودود اين طوري كمتر در روزقيامت روسياه مي شيم."

مادر سارا با عصبانيت توي گوش سارا مي گه:"دختره بي فكر! بايد بدوني همه خدمه تو به اندازه" نساء ننه" به تو وفادار نيستند! وفاداري اكثرشون تا وقتيه كه تو نيازهاشونو برآورده كني. دخترك ساده دل من! خبر نداري اگر خدمه راضي نباشند به روش هايي كه به عقل جن هم نمي رسه مي تونن به تو و خانواده ات ضربه بزنن . از صبح ازشون كار كشيدي شب هم مي خواهي بي شام بخوابن! بعد هم انتظار داري از دستت ناراضي نباشن؟!"



سارا جواب مي ده:" شما اشتباه مي كنين. اونا بيشتر از من امروز احساساتي شده بودن. از دل و از جون كار مي كردن. مي گفتن حاضرن نصف جيره شونو بدم اينا ببرن." مادر سارا جواب مي ده:" همين ديگه! يه صحنه رو ديدن احساساتي شدن يه روز با تمام قوت در كنار هم كار كردن يه حرف هايي هم زدن. شب كه برن گرسنگي بهشون فشار بياره همه چي رو از چشم تو مي بينن. حد اعتدال را نگه دار! چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است!" سارا با نگراني جواب مي ده:"خوب! پس مي گين چي كار كنيم؟" مادر سارا مي گه:"چون فكر مي كردم هم چين كاري بكني از قبل فكرش رو كردم" و به كالسكه چي خود اشاره مي كنه كه بقيه قابلمه ها را ببرند تو. بعدش مادر سارا زير لب غرولند مي كنه:"چي كار كنم كه اولادي و بايد جورت رو بكشم!"



مادر سارا در مورد شوكي كه به سارا وارد شده اشتباه مي كرد. ذهن سارا در آن روز چنان سرگرم برنامه ريزي بود كه ابعاد فاجعه را در روز اول درك نكرد. روز بعد سارا به اتاق پذيرايي مي ره تا دستورهاي لازم براي تميز كردن اتاق را صادر كنه.

اما بر خلاف انتظار سارا اتاق تميزه تميزه. نساء ننه را صدا مي كنه و مي پرسه آيا كسي قبل از او اتاق را تميز كرده. نساءننه مي گه:" نه! طفلكي ها آن قدر گشنه بودند كه چيزي زمين نريختند." سارا مي گه:" الهي! بميرم! در اين سن كم آن قدر سختي كشيده اند كه بچگي وشيطنت يادشان رفته."يواش يواش ابعاد فاجعه براي سارا روشن مي شود. به نساء ننه مي گويد :"خودت ترتيب كارها را بده و نذار كسي سمت اتاق خواب من بيايد." بعد سارا به اتاق خواب مي رود. بالشي را جلوي دهانش مي گيرد تا كسي صداي او را نشنود. سارا آن قدر فرياد مي زند و ناله مي كند تا از حال مي رود. وقتي سارا از بستر بر مي خيزد مصمم است كه يك كار اساسي بكند. اما چه طوري؟!







ادامه دارد....

۱ نظر:

منجوق گفت...

همه روزه ساعت 8:50 تا 9 شب برنامه اي در شبكه 2 پخش مي شود به عنوان "پلي به گذشته". راوي برنامه آقاي خسرو معتضد اين روزها در مورد حوادث جنك جهاني در ايران صحبت مي كند. چنان كه ديشب گفت در شب هاي آتي درباره حوادث آذربايجان سخن خواهد گفت.