يا از خودمان شروع كنم؟! از نسل هاي ايراني كه خاطره اي از سال هاي پيش از ملي شدن نفت نداريم. از ما كه قحطي نديده ايم و از سر شكم سيري خود را " نسل سو خته" مي دانيم؟!
در سال هاي پيش از ملي شدن نفت بروز قحطي در ايران پديده چندان دور از انتظاري نبود. خانواده هايي مثل خانواده سارا كه استطاعت مالي كافي داشتند سبك زندگي خود را چنان چيده بودند كه از اين قحطي ها جان سالم به در ببرند. اين گونه افراد در خارج از شهر و در آبادي هاي اطراف املاكي مي خريدند كه آذوقه خانواده شان و خدمه خانه را تامين مي كرد. اين كار هم نوعي سرمايه گذاري بود (آن موقع هم مانند امروز سرمايه گذاري روي ملك آسان ترين و مطمئن ترين راه سرمايه گذاري بود!) و هم راه نجات از قحطي. اما طبقه تجار شهري روي درآمدزايي اين كار حساب نمي كردند. كشاورزي قبل ازبه كار گيري روش هاي نوين كشاورزي چندان سود دهي نداشت مگر آن كه مالك با توسل به زور و اعمالي وحشيانه بر كشاورز سخت مي گرفت و يا به هنگام قحطي سعي مي كرد تا با احتكار مواد غذايي ثروت بياندوزد . افرادي مثل خانواده سارا عميقا معتقد بودند اين گونه درآمد ها بركت ندارد. به علاوه با استفاده از شم اقتصادي قوي خود از راه تجارت و كارخانه داري بسي بيشتر سود مي كردند. براي همين دليلي نداشت خود را به اين گونه كارها آلوده كنند. به اندازه مايحتاج منزل خود به عنوان حق الاجاره دريافت مي كردند و باقي را به كشاورزان وامي گذاشتند. آذوقه در زير زمين خانه انبار مي شد. اهالي خانه ها تقريبا خودكفا بودند. نانشان را خودشان مي پختند و...
مديريت امور اين مجموعه عظيم خود كفا و برنامه ريزي آن كار فكري مهم و حياتي اي بود كه از وظايف خانم خانه به شمار مي رفت . سارا و مادر و خواهرانش كه همگي باسواد بودند در اين كار مديريتي خود مي درخشيدند.
در جنگ جهاني دوم وقتي
سربازان گرسنه شهر را اشغال كردند يكي از اين قحطي ها شروع شد. اما به دليلي كه گفتم خانواده سارا از اين قحطي در امان بودند. خانواده سارا به گونه ديگري ضربه ديدند. آنان كه بر سر كار آمدند با كارخانه داراني چون آقا ودود بر سر مهر نبودند و كارخانه اش را مصادره كردند. اين واقعه ضربه روحي شديدي به آقا ودود وارد كرد اما سارا هنوز باورش نشده بود. با خوش خيالي كودكانه خود مدام تكرار مي كرد:"ان شاءالله اين غائله كه ختم شد كارخانه مان را پس مي گيريم. همه چيز به روزهاي خوش قبل از جنگ بر مي گردد."
روزي آقا ودود خسته و دلشكسته زودتر از هر روز به خانه آمدو خطاب به سارا گفت:" خودمان را در اين چهارديواري حبس كرده ايم نمي دانيم در شهر چه خبر است! در شهر قحطي آمده! كارگران كارخانه امروز به سراغ من آمده بودند. ظاهرا آنان كه كارخانه ما را غصب كرده اند به كارگران درست وحسابي و به موقع حقوق نمي دهند. از آن طرف هم يه عده لامروت با احتكار قيمت مايحتاج مردم را بالا برده اند. اين ها هم چشم اميدشان را به من دوخته بودند. اما متاسفانه من كار زيادي نتوانستم برايشان بكنم. از وقتي كارخانه را از كفمان در آورده اند دست وبال ما هم تنگ شده. سارا خانم! لطفا پروگرامي براي استفاده از آذوقه تنظيم كنيد. كمترين مقداري كه اهالي خانه خودمان بتوانند با آن سر كنند كنار بگذاريد و بقيه را بدهيد تا بين كارگران تقسيم كنم. البته درد زيادي را دوا نخواهد كرد اما حداقل دل خودمان خوش مي شود كه ما هم سهمي در كم كردن درد مردم داشته ايم. اين طوري فرداي قيامت كمتر رو سياه خواهيم بود. "
سارا چندان تصوري از قحطي و نتايج آن نداشت. اما وقتي آقا ودود از او چنين در خواست هايي مي كند خوشحال مي شد چرا كه فرصتي بود كه سارا قابليت هاي مديريتي خود را به معرض تحسين بگذارد. تشخيص فرق بين يك برنامه ريزي ضعيف و آبكي و محكوم به شكست و يك برنامه ريزي دقيق و حساب شده و ارزش دادن به دومي خود شعوري مي طلبد كه هر كسي ندارد . همان طوري كه از قديم گفته اند "قدر زر زرگر بداند. قدر گوهر گوهري ." تنها كسي مي تواند ارزش يك برنامه حساب شده و زحمتي را كه براي آن كشيده شده درك كند كه خود در اين كار خبره است. پدر و همسر سارا -كه نظر هر دو شان براي سارا بي نهايت مهم بود- هر دو از اين افراد بودند. الغرض! سارا از اين خواسته آقا ودود خوشنود مي شود و با خوشحالي مي گويد:" چشم! همين امروز ترتيب پروگرام جيره بندي را مي دهم."
آقا ودود تشكر مي كند و پس از تاملي كوتاه با لحن بسيار تلخ و حزيني مي گويد:"سارا خانم! متاسفانه بايد بگويم كه بر خلاف تصور شما پس از پايان جنگ دوراني كه در انتظار ماست چندان رويايي و مقبول شما نخواهد بود. حتي اگر بتوانيم كارخانه خود را پس بگيريم باز هم بايد قبول كنيم دوره و زمانه عوض خواهد شد. همين لامروت هايي كه امروز از راه احتكار و گرانفروشي يك شبه پولدار شده اند فردا به حد و حدود خود قانع نخواهند شد. آماده باشيد سارا خانم! كساني كه حتي بلد نيستند اسمشان را بنويسند فردا خواهند شد همه كاره! ازهمين حالا از محل ثروتي كه اندوخته اند عده اي نوچه دور خود جمع كرده اند . آماده دور گرفتن اوباش و لمپن ها باشيد!"
سارا آن موقع معني نوچه را درك نكرد. او تصور مي كرد "نوچه" و"نورچشمي" هم معني هستند. پدر سارا در دور وبر خود نورچشمي هاي فراوان داشت. عزيزترين آنها هم همسرسارا آقا ودود
بود. حاج كاظم امكانات فراواني در اختيار اين نورچشمي ها مي گذاشت تا قابليت ها و استعدادهاي خود را شكوفا كنند. با آنها رابطه عاطفي نيز داشت اما با اين حال هرگز آنها را "پسرم" خطاب نمي كرد. حاج كاظم مردي بود كه هم شيوه و راه و رسم پدري را به خوبي مي دانست و هم راه و رسم نورچشمي پروري را. نشانه اين راه و رسم دانستن هم اين بود كه با اين كه هم نورچشمي ها و فرزندان با اين كه امكان آن را داشتند هرگز او را تنها نگذاشتند و تا آخر عمر به فرزند يا نورچشمي او بودن باليدند. حاج كاظم مي دانست با كمي علاقه كسي پسر يا دختر ديگري نمي شود. رابطه پدر و مادر با فرزندش يك رابطه بي نهايت قوي است كه ريشه در غريزه دارد. اگر فرزند خطايي كند يا راه و روشي در زندگي برگزيند كه مطابق با سليقه پدر و مادر نيست اين رابطه قطع نمي شود! پدر و مادر بنا به غريزه بهترين ها رابراي فرزند خود مي خواهند ولو اگر اين به معناي سخت گذشتن به خودشان باشد. در صورتي كه نورچشمي هر چه قدر هم عزيز باشد اگر راه و روش او مورد پسند نباشد رابطه قطع مي شود. حاج كاظم در اين مورد هم باخودش روراست بود و هم با نورچشمي هايش. آنها هم اين را مي دانستند و هرگز از حدو حدود خود پا فراتر نمي گذاشتند. حاج كاظم نيازي نداشت كه دم به دقيقه" روي اين و آن را كم كند" و اعصاب خود و ديگران را خرد كند ودر پي آن كارآيي مجموعه بسيار كارآمد تحت تكفلش را پايين بياورد. مرزها را چنان مشخص تنظيم كرده بود كه جايي براي "رو زياد شدن" نبود. نورچشمي هاي او همگي آدم هايي با قابليت هاي فراوان بودند. همه به او احترام لازم را قايل بودند و در چارچوبي كه او تعيين مي كرد در راه پيشرفت مجموعه مي كوشيدند.
سارا با خود فكر كرد مگر نورچشمي داشتن بد است؟! دارندگي و برازندگي! هر كه قابليت آن را دارد كه آدم هاي بالياقت را دور خود جمع كند, ناز شستش! اين جوري هم طرفين راضي هستند و هم ثمرات فراواني حاصل مي شود.
اما سارا غافل بود از اين كه نوچه پروري از جنس ديگري است. نوچه پرور اگر چه ممكن است نوچه را فرزند خود خطاب كند براي او پشيزي ارزش قايل نيست. خيلي هم وسواس ندارد كه نوچه اش قابليت و لياقت و سواد بالا و... داشته باشد. براي هدفي كه نوچه پرور از جمع كردن نوچه در دور وبر خود دارد هر چه شخص كم هوش تر و نفهم تر باشد مناسب تر خواهد بود. اين طوري كوركورانه تر اوامر او را اجرا خواهد كرد و چون آدم بي لياقت جاي زيادي براي رفتن ندارد به نوچه پرور وابسته تر خواهد ماند.
خلاصه!ذهن سارا به شدت درگير برنامه ريزي براي جيره بندي است و حرف هاي آقا ودود را به دقت گوش نمي كند. فقط به طور سرسري مي گويد: "درست مي گوييد! زمان كه به عقب بر نمي گردد! بچه هايمان بزرگ مي شوند! براي آينده آن ها كلي آرزو دارم! ان شا ء الله هوشنگ در همين مملكت خودمان طب مي خواند. بعد هم او را مي فرستيم پاريس تا دكتر درماتولوژي شود. بعد بر مي گردد و همين جا مطب مي زند. همه خانم هاي فاميل مشتري او مي شوند. همين طور تمام خيا ط ها وسلماني ها ي اعيان شهر. خودم برايشان از "دكتر هوشنگ پرتوي" وقت مي گيرم." بعد از تصور قدرتي كه مادر يك دكتر پوست در جمع هاي زنانه مي تواند كسب كند چرخي مي زند و مي گويد:" ديگه هيچكدامشان سفارش هاي مرا سمبل نمي كنند. هميشه به موقع سفارش هاي مرا تحويل مي دهندو...."
آقا ودود معمولا با حوصله و علاقه حرف هاي سارا را گوش مي كرد اما اين بار
حوصله آقا ودود سر مي رود و مي گويد:" سارا خانم! اگر اجازه بدهيد در مورد آينده بچه ها بعدا گفت وگو كنيم. الان سرمن درد مي كند."
سارا جواب مي دهد:" مي خواهيد برايتان دواي سر درد بياورم؟"
آقا ودود جواب مي دهد:" نه متشكرم. چيزي نمي خواهم. اگر استراحت كنم حالم خوب مي شود." سارا از جا مي جهد و مي گويد :" پس من همين حالا مي روم اتاق "كوپ كوزه" (=انبار آذوقه) تا ترتيب جيره بندي را بدهم." بعد چرخ زنان در حالي كه زير لب ترانه اي مي خواند دور مي شود. آقا ودود لبخندي مي زند و با خود مي گويد:" خوش به حال او! كاش من هم مي توانستم مثل او بي خبر و آسوده باشم."
چيزي نمي گذرد كه واقعيت هاي بيرون از عدن كوچك چهره زشت خود را به سارا هم نمايان مي كند و اين بي خبري و خوشدلي را از او مي گيرد.
ادامه دارد...
۷ نظر:
bara man jalebe ke bishtar in kari ke haj kazem ba norcheshmiha! mikard ra bedonam. daghighan farghe noche va nore cheshmi chi hast?aya ye noche mitone az ghalebe noche bodan biad biron? aya ye nore cheshmi mitone be ye noche tabdil beshe?asasan dar tarikhe ma naghshe besyar mohemmi dare. sahebane andishe, az har noyesh, che didi nesbat be in masale dashtan. shayad age dorost gofte basham, amirkabir ra ham mitonim ye norecheshmi hesab konim ?aghaye Kordan ra mitonim ye noche hesab konim, ya ye norechehsmi, ya hichkodam. omidvaram javnaze nashode basham, amma badam nemiad amightar bedin masale bepardazin.
شادروان اميركبير نورچشمي يا به قول خارجي ها protegeزنده ياد قايم مقام فراهاني بود. اوباشي كه شعبان بي مخ دور خود جمع كرده بود و با هم مردم آزاري مي كردند نوچه هاي او بودند.
فرهنگ نورچشمي پروري در تربيت دانشمندان و هنرمندان بزرگ دنيا و در نتيجه پيشبرد جامعه علمي و فرهنگي نقش بزرگي ايفا كرده است. در اين ميان نقش خانواده مديچي در دوره رنسانس در نورچشمي پروري بسيار پررنگ است.
جامعه دانشگاهي مولد هم بر خلاف تصور برخي جامعه بي طبقه اي كه در آن همه افراد يكسان از بهره مند مي شوند نيست بلكه جامعه اي است كه به شكل صحيح در آن نورچشمي پروري مي شود.
آفت جامعه دانشگاهي
مخدوش شدن مرز بين نوچه پروري و نورچشمي پروري است.
در اين برهه از زمان به بركت نفت گرنت هاي شخصي و گروهي به ناگهان به بدنه جامعه دانشگاهي ايران تزريق شده است قبل از آن كه ساختار و ذهنيت لازم براي آن به وجود آيد . درنتيجه اين آفت جامعه دانشگاهي ايران را در حال حاضر تهديد مي كند.
در ضمن حاج كاظم و داماد او آقا ودود هر دو شخصيت هاي واقعي هستند كه من به اين داستان آوردم. من شخصيت هاي آن دو را از روي شنيده هايم بازسازي كرده ام.
ghaim magham ghaym magham bod ke tonest hamchon norechehsmi ra norecheshmi bokone. dar morede naft , manam ba shoma movafegham ke ye rozi rante naft hazf beshe az sare kole jame eghtesadi va daneshgahiye ma. omidvaram ke ye platformi ijad beshe ke dar on be tore tabitari norecheshmi parvari beshe. shayad talashe ma dar in bashe ke noche parvarde nashe va noresheshmi paronde nashe, besyar vafi be maghsod bashe
داستان شما مرا ياد داستان زندگی مادر بزرگ و پدر بزرگم انداخت. اينکه در آن سال ها تمامی اموال جد من توسط روس ها غارت شدند و آنها مجبور به ترک شهر و زندگی در روستايی در اطراف تبريز شدند. روس ها جز خشونت چيزی در ياد و خاطره ی مردم آذربايجان نگذاشته است. خشونت روس ها بر خانواده ی مادر بزرگ پدری ام خود داستان ديگری است. در دوران استالين پس از مصادره و کشتن عده ای که باب تبع آن رژيم نبود مردم را در دسته دسته مجبور به کوچ اجباری می کردند در هر حالی که هيچ توشه ای برای حرکت در اختيار اين آنها نمی گذاشتند. هنوز مشقت و رنج مردم ايران از ياد مردم نرفته و من در عجبم که چطور ما از تاريخ درس نگرفته و باز خود را بازيچه ی آنها کرديم. گواه گفتار من ساخت نيروگاه هسته ای است که خود بهتر از من از جزئيات مسئله آگاهيد ...
قائم مقام فراهاني و امير كبير هر دو ستارگاني بودند بر آسمان تاريك سياست مداران ايراني در دو قرن اخير. اما نبايد از حركت هاي مردمي (به قول خارجي ها grassroots( غافل بود. در آن برهه از تاريخ (بين دو جنگ جهاني ) افرادي مثل همين كساني كه من اينجا داستان زندگي شان رابازگو مي كنم كارهاي ارزشمندي كردند. از جمله كمك به بالندگي جوانان بااستعدادي كه به عنوان نورچشمي زير بال و پر خود مي گرفتند. همان طوري كه در ادامه داستان ها خواهيد ديد خيلي از كارهايي كه ما امروزه از شهرداري و سازمان هاي دولتي انتظار داريم آن موقع همين طبقه سر و سامان مي دادند. هر چند اين افراد با سياست و حكومت ها كار زيادي نداشتند ديكتاتورها و حاكمان مستبد جلوي پيشرفت اين طبقه را با مانع تراشي هاي خود مي گرفتند. چنان كه در تاريخ خوانده ايم يكي از خدمات زنده ياد اميركبير حمايت از طبقه تجار و صاحبان صنايع بود . او به نيكي به پتانسيل حركت هاي grass-rootsآگاه بود.
ارسال یک نظر