۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت پنجم-به ياد گذشتگان نه چندان دور

در آخر قسمت قبلي گفتيم كه سارا تصميم مي گيرد تا جايي كه در توان دارد با قحطي مبارزه كند. اما چگونه؟ درآمد آنها پس از دست دادن كارخانه چندان بيشتر از مخارج آنها نبود كه آن را هم آقا ودود به كارگران پيشين كارخانه قرض مي داد تا چرخ خانواده شان را بچرخانند. علي الاصول سارا مي توانست بخش باقيمانده از جهيزيه خود را بفروشد اما اين كار را نمي كرد. در ذهنيت شخصي مثل سارا فروش ارث پدري تنها موقعي قابل توجيه است كه از محل فروش سرمايه گذاري بهتري بتوان كرد. از كودكي در ذهن سارا كاشته شده بود كه آن چه كه از اجداد به آدم مي رسد امانتي است براي نسل بعد تر. از نظر اين گونه افراد هر نسل موظف است در حد توان خود به ميراث گذشتگان اضافه كند و به نسل بعدي انتقال دهد.
سارا به خاطر تربيت خانوادگي خود به شدت پايبند ايدئولوژي نانوشته اي بود كه مي گفت تنها آدم هاي لاابالي و عاري از "عقل معاش" و بي فكر ارث پدري را مي فروشند و مصرف مي كنند. در اين ايدئولوژي نانوشته اين كار نوعي خيانت در امانت است و غير قابل بخشش. سارا و آقا ودود البته به سهم خود به اين ميراث در دوران خوش پيش از جنگ افزوده بودند وعلاوه بر كارخانه املاك ديگري هم خريداري كرده بودند. علي الاصول فروش اين بخش از دارايي قابل توجيه بود اما بر روي اين املاك عده اي كار مي كردند و محل رزق آنها بود. فروش اين املاك به نيت كمك به فقرا به نوعي نقض غرض بود! به علاوه آقا ودود قبلا بخشي از آنها را وقف كرده بود. مثلا چشمه اي كه در يكي از باغ هايي كه آقا ودود در يكي از محله هاي فقير نشين خريده بود محل تامين آب اهالي محله بود. هفته اي يك روز هم باغ را به روي مردم محل مي گشودند تا در آن گردش كنند. مردم محل - برعكس مردم اين روزگار- شاخه ها را نمي شكستند و آن را چون باغ خودشان تميز نگه مي داشتند. ( بد نيست در ميان كلام در مورد وضعيت آب محلات در آن زمان نكته اي بگويم . آن موقع آب لوله كشي شهري وجود نداشت. آب محلات مختلف جدا بود كه عموما از طريق وقف تامين مي شد.
خيلي از خدمات شهري آن موقع توسط خود مردم انجام مي گرفت. مثلا در خانه سارا و ديگر خانه هاي محلات اعيان نشين خدمتكاري بود كه كار او تنها شستن كوچه هاي كنار خانه بود (يك نوبت صبح و نوبت ديگر عصر). مي گويند كوچه ها ي محله هاي ششگلان و مقصوديه و سرخاب و... از تميزي برق مي زدند. هر موقع ساكنان برج كوه نور واقع در كنار پژوهشگاه( خيابان فرمانيه) را مي بينم كه با هزار دبدبه و كبكبه و با لباس ها و ماشين هاي گرا ن قيمت از برج خارج مي شوند وآن گاه درست كنار سطل آشغال هايي كه شهرداري نصب كرده آشغال روي زمين يا توي جوي خيابان مي ريزند بي اختيار به ياد سارا مي افتم!)

سارا احساسي تصميم نمي گرفت! مي دانست اگر تمام دارايي خود را ازدست بدهد در آينده پشيمان خواهد شد. سارا آدم خراجي نبود. مردم آن روزگار هر چه قدر هم كه پولدار بودند بازهم در مصرف قناعت پيشه مي كردند. ريخت و پاش به اين صورت كه اين روزها در بين طبقه متوسط مرسوم شده نه تنها فخري از نظر افرادي مثل سارا نبود بلكه نشانه نوكيسگي به شمار مي رفت و مايه شرم قلمداد مي شد. اما سارا مي دانست بدون "برو وبيا" و تشريفات و مهمان هاي چند صد نفره و خدم و حشم ديگر نمي تواند "سارايي" باشد كه اكنون هست و سارا "ساراي" ديگري نمي شناخت! سارا هنوز نمي دانست كه در وجود او" ساراي" ديگري نهفته است كه روزي بر ويرانه هاي اين "سارا" استوار خواهد ايستاد. "سارايي" كه با اين كه از جفاي روزگار زخم خورده , به نظر منجوق زيباتر از" ساراي" پيش از جنگ است.

براي همين به فروش املاك و دارايي هايش جدي فكر نمي كرد هرچند آماده بود اگر راه ديگري پيدا نكرد بخشي از دارايي هاي خود را به فروش رساند.



شايد طبيعي ترين راه حل كمك خواستن از حاج كاظم بود. اما سارا به اين راه حل هم فكر نمي كرد. چگونه سارا مي توانست خواسته خود را پيش پدرش مطرح سازد؟ به صورت خواهش؟ يا به صورت متوقعانه (اي پدر! چه در برج عاج خودنشسته اي و پول هايت را روي هم تلنبار مي كني كه مردم گرسنه اند)؟

سارا اهل خواهش نبود! حتي خواهش از پدري چنان عزيز كه نه تنها بخش عمده اي از دارايي هاي خود بلكه بخش عمده اي از "هويت" خود را هم مديون او بود. به علاوه اگر سارا از پدرش خواهش پول مي كرد تلويحا به اين معني بود كه آقا ودود نمي تواند چنين پولي را در اختيار او بگذارد. سارا هرگز چنين نمي كرد حتي اگر خود او گرسنگي مي كشيد. اگر هم مي كرد حاج كاظم و مادرش او را سرزنش مي كردند.



سارا به صورت متوقعانه هم نمي توانست درخواست خود را مطرح كند. به سارا از بچگي ياد داده بودند كه هر كس بايد "حدو حدود" خود رابشناسد و در "حدو حدود" فرزند نبود كه به پدر خود بگويد چه بكند و چه نكند. در مقابل هم حاج كاظم و مريم خانم (مادر سارا) مواظب بودند كه با دخالت هايشان آشيانه كوچك سارا و آقا ودود را به هم نريزند. مردم آن روزگار به اين چيزها خيلي اهميت مي دادند.

موقعيت اجتماعي-اقتصادي حاج كاظم چنان بود كه اگر بي ملاحظه تكان مي خورد نورچشمي هايي چون آقا ودود زير پايش له مي شدند. براي همين هم خيلي با ملاحظه قدم هايش را بر مي داشت. يكي از تفاوت هاي "نوچه پرور" و "نورچشمي پرور" هم در همين است. "نوچه پرور" نوچه هاي خود را تحريك مي كند تا به جان بندگان خدا بيافتند اما از آن جايي كه هميشه از "دم در آوردن" نوچه وحشت دارد نصف فكرش مي ماند پيش خرد كردن شخصيت نوچه و "رو كم كردن" از او. حاج كاظم كاملا برعكس رفتار مي كرد. هميشه به آقا ودود و ديگر نورچشمي هايش نصيحت مي كرد و مي گفت رمز ماندگاري "مردم داري" است و از طرف ديگر مواظب بود نادانسته شخصيت آنها را خرد نكند. نتيجه اين ملاحظه كاري آرامش خيال براي او بود. لذت بردن از "ثروت و قدرت" در كنار "خواب آسوده درويشي".





سارا خواسته خود را با پدرش در ميان نگذاشت اما مادر او, مريم خانم, اين نقش را ايفا كرد. با اين كه مريم خانم آن روز سارا را سرزنش كرد ه بود اما در دل به سارا مي باليد. شب هنگام با آب و تاب فراوان ماجرا را با تاكيد بر توان مديريتي سارا براي حاج كاظم تعريف كرد و در پايان گفت:

-آقا! به نظر شما ما مي توانيم كاري كوچك در حد خودمان بكنيم تا فرداي قيامت رو سياه نباشيم؟



حاج كاظم صد البته از قحطي و آن چه كه در شهر مي گذشت خبر داشت. اما چنان درگير كارهاي خود بود كه فرصت نكرده بود به اين موضوع جدي كار كند. حاج كاظم با درايت توانسته بود كارخانه را حفظ كند و در اين شرايط نابسامان حقوق كارگران و كارمندان زير دستش را به موقع به آنها برساند. كارخانه بزرگ ترين دارايي متمركز حاج كاظم بود اما شخصي چون حاج كاظم" تمام تخم مرغ هايش را يك سبد نمي چيد!" حاج كاظم املاك وسيعي در سراسر آذربايجان داشت كه با توجه به گرايش سوسياليستي آنان كه درآن روزگار آذربايجان بر سر كار بودند در خطر بودند. او همچنين املاك زيادي در تهران داشت كه با توجه به اوضاع سياسي آن دوران در خطر بودند. وقتي سارا كودك بود حاج كاظم و خانواده اش چند ماه از سال را به خانه شان در تهران مي رفتند تا حاج كاظم به امور املاك تهران و كارهاي بوروكراتيك كارخانه و املاك آ ذربايجان برسد (آن روزها حتي بيش از اكنون همه راه ها به پايتخت مي رسيد. هر سرمايه دار شهرستاني مي بايست جاي پايي در تهران داشته باشد). بخشي از اين دارايي ها را حاج كاظم از اجداد خود به ارث برده بود و بخشي ديگر را خود به تدريج خريده بود. حاج كاظم مردي نبود كه به آساني از اين دارايي ها چشم بپوشد.

خلاصه در اوضاع نابسامان جنگ و غائله تمام ذهن حاج كاظم در گير حفظ اين دارايي ها بود.



حرف مريم خانم چون تلنگري بر او بود. در دل شرمگين شد كه نسبت به درد و رنج مردم بي تفاوت بوده. اما آدمي مثل حاج كاظم زود احساساتي نمي شود. اول تمام جوانب امر را مي سنجد آن گاه تصميم مي گيرد. وقتي حاج كاظم مي خواست كمكي كند از روي خلوص نيت مي كرد اما برنامه را طوري مي چيد كه هم به ثواب اخروي برسد و هم در دراز مدت به اجر دنيوي! جهان بيني حاج كاظم را در دعايي كه هر روز خالصانه به درگاه خداوند مي كرد مي توان باز شناخت:" يا ربي! به من آن "شعور" و آن فرصت را عطا كن كه هم دنيا و آخرت خود و خانواده ام را آباد كنم و هم دنيا ي ديگران را." حاج كاظم هر واقعه اي را فرصتي مي ديد كه خدا در اجابت دعاي او فراهم آورده. حاج كاظم حتي به پديده شوم قحطي هم با اين ديد نگاه مي كرد. مي خواست ترتيبي دهد تا هم ثواب اخروي ببرد هم دل همسر و دختر خود را به دست آورد و هم در راستاي آن "مردمداري"
كه از نظر او رمز "ماندگاري" بود قدمي بردارد.

براي همين به مريم خانم جواب داد:



-اجازه بدهيد بيشتر در اين باره فكر كنم.

مريم خانم جواب داد:" اگر قابل بدانيد روي كمك من هم حساب كنيد."

و با لحن آرامي زير لب اضافه كرد "مثل هميشه"

حاج كاظم در جواب مي گويد:" قابل بدانم؟! حاج كاظم بدون مريم خانم هيچ نيست! البته كه روي كمك شما حساب مي كنم." بعد به تقليد از مريم خانم زير لب مي گويد: "مثل هميشه!"



چند روز بعد حاج كاظم سارا و آقا ودود و پسران خود را فرا مي خواند و تصميم خود را ابلاغ مي كند واز آنها نظر مي خواهد. حاج كاظم تصميم دارد درآمد حاصل از ثلث دارايي هاي خود را از اكنون تا پانزده سال پس از فوت خودش وقف اطعام فقرا كند و تصميم دارد سارا را براي اين كار مامور كند. سارا از اين تصميم استقبال مي كند. آقا ودود هم قول مي دهد كه از سارا در اين كار حمايت همه جانبه كند. اما پسران حاج كاظم چندان راضي نيستند. در "حد وحدود" آنها هم نيست كه با تصميم حاج كاظم مخالفت كنند اما اين بار خود حاج كاظم از آنها نظر خواسته. برادران سارا با وقف موافقند اما با اجراي آن توسط سارا مخالفند. بالاخره برادر بزرگتر سارا لب باز مي كند و مي گويد:" ما با وقف موافقيم! هم ثواب دارد هم به خوشنامي خانواده مي انجامد. اصلا هر چه كه اين گونه خرج شود ده برابر بركت مي آورد. همه مي دانيم سارا مديري قوي است. در هوش ودرايت او شكي نيست. بچه كه بوديم از همه ما در رياضي و حساب قوي تر بود. آقا ودود هم كه زحمت كشيده و به او "اكونومي" ياد داده.من خودم خيلي وقت ها با او مشورت مي كنم ونظر مي خواهم. اما خودتان هم واقفيد كه بد روزگاري است. هر طرف برگرديد يه عده نوچه تازه به دوران رسيده قلدري مي كنند. اين كار مستلزم سروكله زدن با هر كس و ناكسي است. سربازهاي اجنبي هم كه در شهر ولو هستن. آقا جان! آقا ودود! جلوي شما جسارت است اما ما نمي خواهيم خواهرمان با هر كس و ناكسي طرف شود."

حاج كاظم جواب مي دهد:
" شما فكر مي كنيد من و آقا ودود همين جوري سارا را بدون محافظ مي فرستيم سراغ هر كس و ناكس؟! سه نفر از آدم هايم را مامور مي كنم تا هروقت سارا دستور دهد او را همراهي كنند و مواظبش باشند ." بعد رو به سارا مي كند و مي گويد:"تو هم بايد قول بدي كه بي گدار به آب نزني و مواظب خودت باشي."


سارا با دلخوري جواب مي دهد:"آقا جان! من كي سر به هوا بودم كه حالا بشم؟!" حاج كاظم سارا را در آغوش مي گيرد و در حالي كه موهاي بلند او را نوازش مي كند با محبت مي گويد:" اوز ايپك توك گيزيم دي! (=دختر مو ابريشمي خودمه!) قره گيله گوز گيزيم دي! (=دختر چشم سيه منه!)" و پس از مكثي كوتاه با همان لحني كه در كودكي هاي سارا با او سخن مي گفت اضافه مي كند:"آخه آدم به اين زودي دلخور مي شه؟! اونم از پدرش؟! از پدري كه اين همه دوستش داره! پدري كه اين همه به فكرشه!" برادر كوچك سارا كه -به نظر سارا در سايه حر ف هاي برادر بزرگ تر پررو شده و "حدو حدود" خودش رو گم كرده- با شوخي و به كنايه مي گويد:"آقا جان دختر "قره گوز" (=چشم سيه) خودتونه ديگه!" وشروع مي كند به خواندن ترانه فولكلريك "قره بالا يه سوز دماخ اولماز! بله قره گاش قره گوز اولماز!" سارا خشمگين مي شود و خود را آماده مي كند كه حد وحدود برادركوچك تر رابه او ياد آور شود اما وقتي مي بيند پدر, شوهر و برادرانش همگي مي خندند منصرف مي شود و به جاي آن سرش را بر سينه پدرش تكيه مي دهد و همراه با آنان از ته دل مي خندد.



خلاصه! خواسته حاج كاظم عملي مي شود. حاج كاظم وكيل خود را مي خواند و وصيت نامه خود را تنظيم مي كند. وصيت نامه چنان دقيق تنظيم مي شود كه فرزندان حاج كاظم با وجود هنگفت بودن ميراث بر سر آن هيچ اختلافي پيدا نمي كنند. بنا به وصيت نامه كارخانه نبايد تجزيه شود . هر كدام از فرزندان از سود حاصل از كارخانه بهره خود را بنا به وصيت نامه بر مي دارند. غربي ها مي گويند

GOOD FENCES MAKE GOOD NEIGHBORS. در وصيت نامه حاج كاظم هم اين اصل به خوبي رعايت شده بود درنتيجه فرزندان او تا آخر عمر طولاني خود علي رغم تلاقي منافع مادي متحد باقي ماندند.البته دعواهاي كوچك خواهر و برادري سر موضوعات كوچك و بچگانه تا آخر عمر بينشان برقرار ماند. دعواهاي آنها باعث مزاح نوه ها و نتيجه هايشان مي شد. همه خواهر و برادر به سن نود سالگي رسيدند برخي هم از آن گذشتند و برخي هنوز در قيد حياتند. خواهر و برادر ها بعد از سن هشتاد سالگي هم هر گاه به پله مي رسيدند با هم در بالارفتن از پله ها مسابقه مي گذاشتند بعد هم همديگر را متهم به "جر زدن" مي كردند و دعوايشان مي شد! تا آخر عمر هم سر موضوعات كوچك و از نظر نتيجه ها "فسيل شده" بگو مگو داشتند. از جمله موضوعات هميشگي دعوا محبوبيت نزد حاج كاظم بود. هر كدام از فرزندان ادعا مي كرد كه محبوب ترين فرزند حاج كاظم بوده. يكي به اين علت كه فرزند ارشد بود, آن ديگري براي اين كه به حاج كاظم شبيه تر بوده, آن ديگري به خاطر ته تغاري بودن و....عالمي داشتند اين خواهر وبرادر ها!



سارا ماموريت خود را به نيكي انجام داد. اين كار تمام توان مديريتي سارا را گرفت. بنا به وصيت تا 15 سال پس از درگذشت حاج كاظم سود حاصل از ثلث دارايي هاي وي صرف اطعام فقرا شد. اين عمل تا پنجاه سال پس از درگذشت وي (يعني تا به امروز) در يادها و خاطره ها باقي ماند و ميراث و ورثه او را گزند حوادث تاريخ- حوادثي كه مردان زيادي را از اوج ثروت و قدرت به حضيض ذلت فرو كاستند- محافظت كرد.





ادامه دارد...

۴ نظر:

E Asadi گفت...

be nazare monjogh, na sara albate, behtarin javab be in soal chiye: pedare sara 2 ta khone dare be ezafe amlake digar, pedare sara vasiate mikone ke har kodom az khoneha berese be sara va baradaresh , raje be zaminha chizi zekr nemikone. baradare sara dare az amlake dige estefade mikone. sara bara inke chang nazade bashe be sorate baradar!, bara inke baradaresh ra dost dare, nemikhad rabetash be ham bokhore, edaye ers az in amlake dige nemikone va bishtar tamayol dare va entezar dare ke bachehash besh beresan. soal: aya bachehaye sara mitonan madar ra motaghayed ya majbor bokonan ke bere va haghesh ra az on baradar begire, che bachehaye sara onghadar pol dar nistan ke betonan sara ra hemayat konan, bayeste va shayeste! sara ba inhali ke baradaresh ra dost dare va nemikhad be zaame khodesh rabetash ba baradesrh be ham bokhore, etaghad dare ke : chah bayad khodesh ab dashte bashe, na inke ab tosh berizan began ab dare. mokhtab baradeshe albate.

Yāvar گفت...

به نظر می‌رسد بخش مربوط به سارا و حاج کاظم، مقدمه‌ای از نوعی خودزندگی‌نامه باشد. آیا ربط خاصی بین سارای این داستان و مادربزرگتان هست؟

منجوق گفت...

آقاي اسدي عزيز


سارا نه با برادرانش در مي افتد و نه از فرزندان توقعي دارد.
با توجه به اين كه سارا باسواد است و از همسر خود "اكونومي" آموخته آستين بالا مي زند و خود يك كار اقتصادي شروع مي كند.
اين از راه حلي كه منجوق ارائه مي دهد. اما آن چه كه در واقعيت اتفاق افتاده از اين قرار است: حاج كاظم وصيت خود را دقيق تنظيم كرده بود. در اين وصيت نامه جاي هيچ اما واگري نبود! اما با توجه به اين كه هنگام ازدواج به دخترانش جهيزيه هنگفتي داده بود و با توجه به اين كه حاج كاظم به شدت مبادي به شرعيات بود سهم پسران را دو برابر دختران تعيين كرده بود. به علاوه مديريت كارخانه را هم به پسرانش سپرده بود. يكي از دختران حاج كاظم به نام عاليه كه برعكس سارا با يك مرد ثروتمند ازدواج كرده بود در زندگي دچار بدشانسي شده بود. همسر او به بيماري دچار مي شود ودر جواني زمين گير مي شود. عاليه سررشته امور را در دست مي گيرد. مي گويند تا وقتي كه همسرش زنده بود نصف وقتش صرف پرستاري از او مي شد و نصف وقتش صرف كار اقتصادي. پس از درگذشت همسرش عاليه تمام وقت خود را صرف كارهاي اقتصادي مي كند و چنان در اين كار پيشرفت مي كند كه در ثروت از برادران هم پيشي مي گيرد. او تنها در سن 85 سالگي از كار اقتصادي بازنشسته مي شود و البته تا آخر عمر بزرگ فاميل خودش و حلال مشكلات فرزندان و نوه ها و نتيجه ها باقي مي ماند. پسر او هم پس از بازگشت از آمريكا به عنوان يكي از كارمندان مادرش كار مي كند.

من اين "عاليه خاله جان" را به طور خاص دوست داشتم چون هر سال يك ظرف خرمالو از باغ خانه شان مخصوص من از تهران به تبريز مي فرستاد! خرمالو هايش هم خيلي خيلي خوشمزه تر ازخرمالو هاي بازار بودند!

منجوق گفت...

ياور عزيز

شخصيت سارا خيالي است اما ريشه در واقعيت دارد. سارا تركيبي است از سه تا از دخترهاي حاج كاظم و يكي از عروس هاي او. در صد يكي از دخترها -كه مادر مادربزرگ من بوده- بيشتر است.

من اين داستان را از روي شنيده هايم به اضافه اندكي تخيل ساختم چون احساس كردم لازم است در ريشه ها كندوكاوي شود حس كردم مردم آن روزگار گوهر هاي ارزشمندي داشتند كه رو به فراموشي است. فكر كردم برخي از راه حل ها و رسومات و ارزش هاي آنها اگر در كالبد فسرده ما تزريق شود به آن جاني دوباره مي دهد.




البته براي نگارش اين داستان تحقيق جدي نشده. نبايد آن را مستند در نظر گرفت. تحقيق در تاريخ معاصر در تخصص من نيست. اما اي كاش متخصصين امر چنين مستندي را درباره اين گونه اشخاص تهيه كنند.