۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

داستان سارا-دانشكده پزشكي

همان طوري كه آرزوي ديرين سارا بود هوشنگ وارد دانشكده پزشكي شد. قبل از اين كه كلاس هاي دانشكده شروع شود سارا پرس و جو هاي خود را شروع كرد تا هر كتاب تخصصي كه لازم باشد تهيه كند. هوشنگ به مادرش مي گفت: " اين همه "جوش زدن" لازم نيست هر وقت بخواهم مي روم كتابخانه دانشكده و كتاب هاي لازم را قرض مي گيرم." اما سارا بر خريداري كتاب ها اصرار داشت. مي گفت :"گمان نمي كنم به تعداد دانشجوها كتاب داشته باشند. بهتر است كه كتاب ها را خودت داشته باشي تا يه وقت تنبلي كتابخانه رفتن، باعث نشود در درس هايت سستي كني. خدا راشكر ما آن قدر امكانات داريم كه اين كتاب ها را بخريم! بگذار كتاب هاي كتابخانه براي دانشجوياني كه اين امكان را ندارند، باقي بمانند. اين هم يك جوري كمك است براي آن كه دانشجوهاي پزشكي اين مملكت باسوادتر باشند. وقتي اين كار كوچك از دست من بر مي آيد چرا دريغ كنم؟! سود باسواد بودن دانشجوهاي مملكت، در دراز مدت به همه مي رسد. بگذار من هم در ثوابش شريك شوم. به قول آقا جانت: كاشته اند خورده ايم. بكاريم تا بخورند."

پس از اندكي پرس و جو سارا به حقيقتي دردناك پي برد. بيشتر دانشجويان در بند درس خواندن و دنبال كتاب مرجع گشتن نبودند. بيشتر دانشجوها تمام طول سال را (آن موقع دانشگاه ها "ترمي" نبودند) يللي تللي مي كردند
و شب امتحان از روي جزوه هاي پر از غلط و غلوط و از رده خارج چيزهايي ياد مي گرفتند و با تقلب و مقدار معتنا بهي گريه و دروغ بافتن و زاري و التماس كردن نمره اي مي گرفتند. كمتر كسي به دنبال خواندن كتاب هاي مرجع و دقت در شكل ها و تفكر و تعمق در مفاهيم آنها بود. دانشجوها بدون درس خواندن نمره گرفتن را مايه مباهات مي دانستند و بر هر آن كه در طول سال از روي كتاب هاي مرجع با تفكر وتعمق و با ديد علمي و كنجكاوي تجربي درس مي خواند ريشخند مي زدند و او را "خر خوان" مي ناميدند. سارا از دريافتن اين حقيقت شوكه شد. سارا و تمام خانم هاي دور و برش براي پختن يك مربا هزار و يك نكته را در نظر مي گرفتند كه چه كنند كه رنگ مربا چنان باشد و بافتش زير زبان چنين شود و ماندگاري اش طولاني باشدو... براي كسي با چنين ذهنيت، رفتار سهل انگارانه دانشجويان غير قابل هضم بود. براي سارا قابل درك نبود كه چگونه كسي كه حرفه اي چون پزشكي را- كه با جان و سلامت مردم در ارتباط است بر مي گزيند- مي تواند اين همه نسبت به آموختن آن چه كه بايد بياموزد سهل انگار باشد.

سارا نگران بود كه جو دانشجويي هوشنگ را تشويق به سهل انگاري در درس خواندن بكند. مي ترسيد هوشنگ براي اين كه در جمع دانشجويان پذيرفته شود بخواهد خود را همرنگ جماعت كند و او هم چون ديگران به جاي درس خواندن درست و حسابي، دوران ارزشمند دانشجويي را به بطالت بگذراند.
براي همين روزانه هوشنگ را اندر اهميت احساس مسئوليت حرفه اي و آموختن دروس موعظه مي كرد اما گمان نمي كرد اين موعظه ها در عمل كارساز باشد چون مي دانست تاثير peer pressureدر آن سن بر جوانان چه قدر قوي است. بالاخره روزي حوصله هوشنگ از دست موعظه هاي سارا به سر آمد و صدايش را اندكي بلند تر كرد و با پرخاش گفت:" به همه چيه آدم كار دارين! خسته شدم! بابا! من ديگه بچه نيستم! خودم مي فهمم چه بكنم، چه نكنم. مادرهاي همكلاسي هام اصلا خبر ندارن اونا چي كار مي كنن. همين كه پسرشون دانشجوشده براشون كافيه. از همين الان به پسرشان آقاي دكتر مي گن و كيف مي كنن! شما رو هيچ جوري نمي شه راضي كرد! با معدل هيجده نفر اول استان شدم (آن موقع بيشتر معلم ها سقف نمره شان را هيجده مي گذاشتند. آوردن معدل هيجده واقعا كار بزرگي بود!) باز هم راضي نشديد. من حتي اگر ابن سينا هم بشم شما باز هم راضي نمي شيد. چرا فكر مي كنيد با بقيه فرق داريد؟! من چه گناهي كردم كه پسر شما شدم؟!" سارا چيزي نمي گويد و ساكت گوش مي كند. اما در دل خوشحال است چون مي داند نيم ساعت ديگر هوشنگ از پرخاش خود پشيمان مي شود و برمي گردد و معذرت مي خواهد. آن گاه به دقت به حرف هاي سارا گوش خواهد داد. همين طور هم مي شود. نيم ساعت بعدهوشنگ بر مي گردد و معذرت مي خواهد. سارا با لحني گله مند جواب مي دهد:" پدرت در طول اين همه سال كه با هم زندگي كرديم هيچ وقت صدايش را روي من بلند نكرد. تو پايت به دانشكده پزشكي نرسيده خودت را گم كرده اي و اين جوري با من حرف مي زني." هوشنگ خم مي شود تا دست سارا را ببوسد، اما سارا نمي گذارد و مي گويد:"به جاي اين كارها خوب به حرف هام گوش كن! من اين حرف ها را به خاطر خودت مي زنم. پس ساكت بنشين و به حرف هام خوب گوش كن. سعدي عليه الرحمه مي گويد:" حكيمي پسران را پند همي داد كه جانان پدر هنر آموزيد كه سيم وزر در سفر در محل خطر است يا دزد به يك بار ببرد يا خواجه به تفاريق بخورد. اما هنر چشمه زاينده است و دولت پاينده. هنرمند هر جا كه رود قدر بيند و بر صدر نشيندو بي هنر لقمه چيند و سختي بيند." زندگي هم مثل سفره." دم روزگار درازه". ما يك روزي كارخانه اي و برو بيايي داشتيم. روزگار آن را از ما گرفت. كسي چه مي داند شايد در آينده همين باقي مانده هم از ما گرفته شود. اما همان طوري كه سعدي عليه الرحمه گفته "هنر دولت پاينده" است. هنر توهم همين درس و مشقته. خوب به درس و مشقت بچسب. گرفتن يك مدرك هنر نيست. بايد چنان عميق درس هايت را بخواني كه طبيب حاذقي شوي. طوري كه جامعه به تو نياز داشته باشد. در اين صورت تو و خانواده ات-همان طوري كه سعدي فرموده- سختي نمي بينند."

هوشنگ جواب مي دهد:" چشم مامان!" سارا جواب مي دهد: " با اين كه اين قول تو از ته دله، اما كافي نيست! جمع همكلاسي هايت مي توانند تو را در هدفت سست كنند." هوشنگ با طعنه جواب مي دهد:" پس چي كار كنم؟! هر كي اومد جلو، بهم سلام داد بزنم تو گوشش، بگم مامانم گفته با كسي حرف نزن، مشقاتو بنويس؟!" سارا مي خندد و مي گويد:" نه بزن بهادري لازم نيست! بين همكلاسي هايت هم حتما چند نفري هستند كه اگر بقيه دلسرد شون نكنن مي خواهند خوب درس بخوانند. آنها را پيدا كن و با هم جمع كوچك خودتان را تشكيل بديد. اين طوري بقيه نمي تونن شما را دلسرد كنن." هوشنگ جواب مي دهد:"چشم!" و چنين مي كند.


يكي از برادرهاي سارا در امتحان ورودي دانشكده فني دانشگاه تهران (آن موقع كنكور سراسري نبود) نفر اول شده بود. براي همين از طرف دانشكده او را به آمريكا فرستادند. در آن هنگام درس اين برادر تمام شده بود اما هنوز در آمريكا به سر مي برد. سارا به او نامه نوشت و خواست تا كتاب هاي مرجع گوناگوني را بفرستد. ( اين برادر بعد به ايران بازگشت و به كار كارخانه داري مشغول شد. در سن هشتاد و پنج سالگي از كارخانه داري بازنشسته شد
و دوباره كتاب هاي مهندسي را بازگشود و معلومات خود رابه روز كرد. از آن پس تا به امروز به طور تفنني كار مهندسي مي كند و كار تفنني اش هم روز به روز دارد جدي تر وحرفه اي تر مي شود!)

سارا هر از گاهي كتاب هاي هوشنگ را ورق مي زد و از او سئوال مي پرسيد. مثل خود ما كه جواب دادن به سئوالات غيرفيزيكپيشگان را اغلب مشكل مي بينيم هوشنگ هم معمولا جوابي درست و حسابي پيدا نمي كرد و قول مي داد كه بيشتر درس بخواند. زبان خارجه اي كه هوشنگ آموخته بود انگليسي بود. برعكس سارا و آقا ودود، هوشنگ فرانسه نمي دانست. يكي از دلمشغولي هاي سارا در زمان دانشجويي هوشنگ، جست و جوي ريشه لاتين و يوناني اصطلاحات پزشكي بود كه تحسين همه همكلاسي هاي هوشنگ را بر انگيخته بود.
(دقت كنيد تاريخي كه من از آن سخن مي گويم، يك دهه پيش از انتشار دايرة المعارف بزرگ لاروس است.)

روزي هوشنگ به اتاقش رفت و ديد كه سارا تمام تابلو ها را از ديوار برداشته. سارا سر مي رسد و مي گويد برادرش چند تايي پوستر آناتومي فرستاده. سارا قصد دارد آنها را به ديوار اتاق هوشنگ بزند. هوشنگ شوكه مي شود. آيا اين همان مادر سنتي اوست كه مي خواهد پوستر، آن هم چنين پوستر هايي، به ديوار بزند. هوشنگ حتم دارد كه سارا تا به حال از اين پوسترها نديده. اما هوشنگ در اين مورد اشتباه مي كنه. بسته را از دست سارا مي گيرد و مي گويد:
"ممنون ازلطفتون! اما اينجا جاش نيست. خواهرام ميان تو اين اتاق!"

سارا بسته را پس مي گيرد و خونسردانه مي گويد:" اشكالي نداره! آنها هم يه چيزهايي ياد مي گيرند. خوبه كه بدونن داخل بدن خودشون و داخل بدن شوهر آينده شون چيه." بعد سارا بسته را باز مي كند و شروع مي كند به زدن آنها به ديوار. هوشنگ هم به همراه پوسترها ميخكوب مي شود به ديوار! باورش نمي شود! آيا اين همان زني نيست كه به هنگام اوج جواني و زيبايي، وقتي مجبور شد در مهماني كشف حجاب شهرداري حضور پيدا كند، با وسواس تمام كت ودامن و كلاه لبه داري تهيه كرد كه عليرغم نام مهماني حجابش كامل كامل باشد!
سارا در حالي كه پوستر ها را به ديوار مي زند، مي گويد:" چرا بي خودي شلوغش مي كني؟! اينا فقط چند تا پوستر علمي هستند. بايد آن قدر ببيني تا چشمهات عادت كنند و در ذهنت حك شوند. وايستا ده منو نگاه مي كنه! بيا كمكم كن." اين كار سارا حركت نماديني بود كه نشان مي داد تحصيل جدي هوشنگ ( نه فقط گرفتن مدرك دكتري ) و آموختن مفاهيمي كه از او پزشكي حاذق مي سازد، چنان اهميت دارد كه به خاطر آن حتي مي توان هنجارهاي به شدت حساسيت برانگيز جامعه را ناديده گرفت. تازه تازه هوشنگ مي فهمد عمق اهميت تحصيل او براي مادرش چه قدر است. تصميم مي گيرد كه همان شود كه سارا مي خواهد.


همان گونه كه سارا آرزو داشت هوشنگ پزشك حاذقي شد: وزنه اي در جامعه پزشكي ايران كه جان بيماران بسياري رااز مرگ حتمي نجات داد. بيماراني را مداوا كرد كه ديگر پزشكان از مداواي آنها بازمانده بودند. در آن سال ها كه تعداد پزشكان كشور-اعم بر حاذق و غير حاذق- بسيار كمتر از حد مورد نيازبود، وجود پزشكي چون او گنجي محسوب مي شد. يك assetبراي شهر وكشور. با هر بيماري كه هوشنگ مداوا مي كرد موقعيت خانواده -همچنان كه در برنامه سارا بود- مستحكم تر و مستحكم تر مي شد. فرقي نمي كرد كه بيمار ثروتمند باشد يا فقير. قدرتمند باشد يا ضعيف. مشهور باشد يا بي نام ونشان. همه آنها ارزشمند بودند و در برنامه بلند مدت سارا نقشي بازي مي كردند. سارا خود نيز به اين نقش ها آگاه نبود، اما اطمينان داشت آنها روزي نقشي يكتا بازي خواهند كرد. براي همين به هوشنگ توصيه مي كرد هواي همه آنها را داشته باشد. زندگي پيچ و خم بسيار داشت و بازي هايي رخ مي نمود كه همان بيمار ضعيف و فقير و بي نام و نشان چنان كمكي به خانواده مي كرد كه از دست كس ديگري بر نمي آمد. به طور مثال سه دهه بعد، در سال 65، كه شهر به مدت چهل روز به طور مداوم بمباران مي شد، نوه هاي سارا به روستايي در نزديكي شهر رفتند. به طور اتفاقي يكي از بيماران قديم دكتر كه از اهالي روستا بود آنها را شناخت و در منزل خود پناه داد.

تاثير خط فكري كه سارا به هوشنگ مي داد به شخص هوشنگ محدود نشد. جمع دوستان درس خوان هوشنگ به تدريج بزرگ و بزرگ تر شد و بيشتر همكلاسي هاي او را دربرگرفت. از جمع دانشجويان آن دوره، پزشكان حاذق فراوان و محققان برجسته متعددي بيرون آمدند. بيشتر آنها البته مهاجرت كردند و در ايران نماندند اما آنان كه ماندند تاثيري فوق العاده داشتند.
در نسل هاي بعدي در خانواده و بين نوادگان حاج كاظم، جوانان زيادي دانشجوي پزشكي شدند. هوشنگ به اين دانشجوها دقيقا همان توصيه ها را مي كند كه روزي سارا به او مي كرد!


ادامه دارد...

۱۴ نظر:

ناشناس گفت...

اه!داستان سارا رو از سر گرفتین؟!
یه چیز دیگه: می خواستم اجازه بگیرم که لینک بدم به وبلاگتون.

منجوق گفت...

البته که خوشحال می شم لینک بدید.

ناشناس گفت...

سلام خانم دکتر،

می بخشید سوالم احمقانس ... ولی من همیشه برام جالب بوده بدونم آدمایِ بزرگی مثلِ شما چه جوری زندگی می کنن ... برا همین می خواهم ازتون بپرسم، شما زمانِ دانشجوییتون چه جوری درس می خوندین؟

مثلا من فکر می کنم که همش باید درس خوند. اگر هم یه زمانی درس نتونم بخونم عذاب وجدان می گیرم. یا مثلا الآن که نزدیکِ عیده، بیرون میریم برای خرید و تفریح، فکر می کنم این ترم مشروط میشم ... بی اینکه ترمِ پیش شاگرد اول شدم!

ناشناس گفت...

توی یک قسمتی از داستانتون، سارا به پسرش میگه برو با دوستایی دوست شو که به درس خیلی علاقه دارن، دلسرد نمی شن.

درست مشکلِ من هم همین جاست، یعنی توی دانشگاهِ ما، بین دوستای خودم حداقل، اگر کسی هم خیلی درسخون باشه (نمونش خودم)، زیاد رو دوستیِ کسی حساب نمی کنه. من خودم انقدر از دوستام نارو خوردم توی درس! به بچه ها اگه سوالی داشته باشن کمک می کنم، ولی هیچ وقت دوست نداشتم تو دانشگاه. تک و تنها!

منجوق گفت...

پارسای عزیز

خوبه که آدم در زندگیش بتواند بین تفریح و درس خواندن تعادلی برقرار کند. یکی از ایرادهایی که ایرانیان علی العموم دارند تحقیر و بی توجهی به تفریح است. بستگی به روحیات هر فرد دارد اما به نظر من برای بالا رفتن بازده در دراز مدت بهتر است هر شخص حدود یک نصف روز در هفته را به تفریحی که از آن لذت می برد اختصاص دهد.

البته اگر شخصی بخواهد یک نصف روز تفریح کند باید از قبل برایش برنامه ریزی کند. برعکس آن که خیلی ها به صورت کلیشه ای می گویند در ایران اسباب تفریح زیاد است. مهمانان ایتالیایی و ترکیه ای و اسپانیایی ما در ایران کلی مراکز تفریحی پیدا می کنند. خیلی هم به آنها خوش می گذرد. "توی این مملکت ما هیچ تفریحی نداریم" که شده بهانه غرولند خیلی هم بی اساس است. اگر کسی تفریح ندارد تقصیر خود اوست که بلد نیست برنامه ریزی کند.


سرکوب کردن نیاز به تفریح باعث افسردگی و نارضایتی از زندگی در دراز مدت می شود که خیلی بیشتر از خود تفریح وقت تلف کن است.


من در مدرسه با دوستانم درس می خواندم. موقع امتحان ها بهترین اوقات ما بود چون در کنار هم به ما خیلی خوش می گذشت. در زمان المپیاد جو همان گونه بود که شما اشاره کردید. بدترین خاطراتم را از آن دوره دارم. در دانشگاه -راستش را بخواهید- من بیشتر از سال بالاتری ها و به خصوص از شاهین چیز یاد گرفتم تا همکلاسی ها. جمع های دخترها آن موقع ایراد بزرگی داشت که همان عدم اعتماد به نفس بود.

(الان وضع اندکی بهتر است اما نه خیلی!) این عدم اعتماد به نفس را هم به آدم القا می کرد. به همین دلیل من ترجیح می دادم از آن جمع ها دوری کنم. هر چند دوستان بسیاری خوبی از آن دوره دارم. خوشبختانه سال بالاتری ها همیشه با روی باز مرا در جمع خود می پذیرفتند و برای رفع اشکال های من وقت می گذاشتند.

منجوق گفت...

هنوز هم در هر کلاسی می شود یک یا چند نفر را پیدا کرد که دوستی با آنها آدم را تشویق به درس خواندن بیشتر کند. وقتی چند نفر با هم این گونه دوست شدند و دوستی شان مدتی ادامه پیدا کرد معمولا عده بیشتری به آنها می پیوندند. البته این دوستی مانند هر چیز ارزشمند دیگری نیاز به مراقبت دارد. جمع دختر ها و پسر ها در این مورد با هم فرق دارند. مشکل جمع پسرها همان است که گفتید مشکل جمع دختر ها هم عدم اعتماد به نفس است. مشکل عدم اعتماد به نفس را می توان حل کرد. برخی گفته اند یکی از نتایج همین وبلاگ منجوق بیشتر شدن اعتماد به نفس است. امیدوارم که چنین باشد! اما مشکل بدجنسی برخی آقایان را نمی دانم چگونه می توان حل کرد! اما باز هم می گویم خوشبختانه همه مردها بدجنس و اهل نارو زدن نیستند.

M گفت...

زیبا و جذاب مثل همیشه ...
منتظر ادامه داستان هستیم خانم فرزان

ای کاش نوشته هاتون در هم وردا در منجوق هم قابل دسترس بود

siavash گفت...

الان فکر کنم وضع برعکس باشه و دخترها دچار اعتماد به نفس بیش از حد باشند (حداقل تجربه من تو کلاسای المپیاد اینو ثابت کرده)

ناشناس گفت...

نه خانم دکتر، نمیشه بچه ها رو عوض کرد. من خودم که الآن ترمِ پنج دارم درس می خونم تا همین ترم پیش به این دوستیها اینقدر ارزش می دادم که نگو! ولی از بس از این به اصطلاح دوستها نامردی دیدم که دیگه این ترم تقریبا فقط سلام و علیک با هم داریم، همین. مثلا دو ترم پیش می خواستیم چند نفری با هم توی دانشگاه شهید بهشتی، تابستون مهمان بشیم. خودم من بهشون گفتم که اطلاعیه ی ثبت نام منتشر شده و جزئیاتِ ثبت نام چیه، همشون سرِ یه ساعتی که لازم بود اونجا باشیم به دانشگاه مراجعه کردن و هیچ کدوم به من اطلاع ندادن که من هم برم دانشگاه برای ثبت نام (ساعتِ ثبت نام بعدا اعلام شد)! واقعا خورد توی ذوقم.

از طرفی اکثر دانشجوهای شاگرد اولِ دانشگاه، زیاد افرادی نیستن که دوستای زیادی داشته باشن. خودشون کارِ خودشون رو به نحو احسن انجام می دن، منم این رویه را پیشه کردم و بهترین کارِ به نظرِ من. البته یکی دو تا از دوستا انتقاد کردن که چرا خودمو کنار کشیدم ولی حرفی نزدم بهشون چون فایده ای نداشت.

خیلی از بچه ها به داشجوهایی که شاگرد اولن حسودی می کنن، درست مثل دوستای دانشگاهیم که به من حسادت می کنن.

با شما هم موافقم که بهتره که با ترم بالاییها تعامل درسی داشته باشیم.

ناشناس گفت...

در مورد تفریح هم به نظر من، برای من بهترین تفریح سر زدن به وبلاگِ اشخاصِ بزرگی مثل شماست که هم من را با طرزِ تفکرِ دانشمندانی مثلِ شما آشنا می کند و هم خواندنِ مطالبِ وبلاگتان بسیار امید بخش و انرژی بخش است برای دانشجویانی مثلِ من که برخورد با دانشمندانی چون شما و همسرِ گرامیتون، انرژِی بسیار زیادی برای درس خواندن درونشان بوجود می آید.

پ.ن 1: خواهش می کنم از استنفورد مثلِ آنچه در هم وردا می نوشتید بیشتر بنویسید.

پ.ن 2: اگر همسرتان هم وبلاگی برای خود بسازند، خیلی خیلی خوشحال می کنند افرادی مثلِ من رو که دائم به دنبالِ الگو برای درس خواندن می گردند.

منجوق گفت...

پارسای عزیز

نظر لطف شماست نسبت من و همسرم! من اینجا تجارب (بخوانید اشتباه ها)خودمان را بازگو می کنم تا نسل بعدی راه هموارتری بپیمایند.

منجوق گفت...

در ضمن ممکنه دو ست هاتون یادشون رفته به شما خبر بدن. معمولا این کارها از روی سرسری نگاه کردنه تا بدجنسی. به هر حال نتیجه هر دو یکی بوده. اما من جای شما بودم دوستی ام رو قطع نمی کردم اما یادم می موند که زیاد روی اطلاعاتی که می دن نباید حساب کرد. اگر مسئله به اندازه کافی مهم باشد باید چند بار از منابع مختلف جویای اطلاعات شد.

منجوق گفت...

حتی اگر بدجنسی یک نفر هم ثابت شد خوب نیست او را از دایره دوستان کامل کنار بگذارید. انسان موجود پیچیده ای است بعضی وقت ها بسته به شرایط بدجنسی هم سراغ هر کس می تواند بیاید. اما در دوستی همیشه باید خط قرمز داشت. خط قرمز ها اگر به درستی کشیده شوند دوستی ها پایدار می مانند. در مورد کسی که از او بدجنسی دیده ام باید خط قرمزهای پررنک تری رسم کنیم. گذاشتن محل خط قرمز ها تجربه می خواهد. اگر در دوستی را به طور کامل ببندیم امکان این تجربه را از خود سلب کرده ایم. من خودم هم به تدریج دارم یاد می گیرم. به یاد داشته باشید نه سیاه نه سفید بلکه خاکستری. درجه خاکستری بودن افراد هم متفاوتند.

angel گفت...

سلام من دانشجو ترم 4 پزشکیم وبلاگتونو
اتفاقی دیدم :)من سال پیش دانشگاهیم در حالی که ریاضی بودم به خاطر جو حاکم درخونمون پزشکی شرکت کردم قبول شدم اما نه دانشگاهی که میخواستم(اصلا واسم یه بازی بودمیخواستم همون مهندسیمو بخونم) و...
خلاصه بگم شوخی شوخی رفتم پزشکی خیلی شوکه بودم به طوریکه یه حس تنفر به پزشکی و کسایی که منو مجبور به اینکار کردن تومن ایجاد شداز دانشگاه بچه ها وهمه بدم میاومد و میاد نتیجه این شد که تو این چن ترم
درست و حسابی درس نخوندم اما الان به خودم اومدم کاریه که شده میخوام دوباره جز بهترینا باشم میشه راهنمایی
کنید از کجا چه جوری شروع کنم ؟:)