۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

شرط ها و قول ها

هوشنگ با حالتی آشفته و نگران ماجرا را برای سارا بازگو می کند:" حمید عاشق دختر خانواده "ص" بود. خواستگاری کرد و جواب رد شنید برای همین خودکشی کرد. من پیداش کردم و مجبورش کردم استفراغ کنه. نمی خواد برگرده خونه شون. می گه اگر منو ببرین به اون خونه نکبت دوباره خودم رو می کشم." سارا جواب می دهد:"هوشنگ جان! آرام باش! توقراره یک پزشک بشی! اگر قرار باشه هر وقت همچین چیزی می بینی این طوری خودت را ببازی که نمی تونی کارت رو انجام بدی." هوشنگ می گوید:"نمی تونم آروم باشم. می ترسم دوباره کار دست خودش بده!" سارا جواب می ده:"نترس! اگر واقعا قصد هلاک کردن خودش رو داشت می رفت یک جا دور از آدم ها خودکشی می کرد. آمده و در دانشکده پزشکی سم خورده که بلافاصله پیداش بکنن و نجاتش بدن. این بچه, نیاز به توجه داره! همین! اگر این توجه به او معطوف بشه به زندگی بر می گرده. باید فکرهامون جمع کنیم و ببینیم چه جوری می تونیم توجه مون رو ابراز کنیم که نتیجه مثبت بده. با نگرانی هم کاری درست نمی شه! برو به مادرش خبر بده که اینجاس. البته به او نگو که ماجرا چیه. بگو می خواد چند روزی خانه ما بمونه با هم درس بخونیم. یه جوری ماست مالی کن بگو یکی از استادها باهاش کار داشت خودش نتونست بیاد خبر بده." هوشنگ جواب می ده:" من دروغ گفتن بلد نیستم. به علاوه همچین قصه ای رو باور نمی کنن." سارا جواب می دهد:"البته که باور نمی کنن. فکر می کنن حمید باهاشون قهر کرده و چند روز دیگه پشیمون می شه بر می گرده. بهتر از اونه که دلواپس بمونن."





پس از آن که حال حمید اندکی بهتر شد سارا به بالین او می رود و به او می گوید اگر چند شرط را رعایت کند و به او چند قول بدهد سارا هم قول می دهد که به خواستگاری دختر مورد علاقه اش برود و تمام سعی خود را به کار گیردتا نظر مثبت خانواده او را برای ازدواج جلب کند.



دختری که حمید عاشقش شده بود دختر یکی از خانواده های اعیان و از ثروتمندان قدیمی شهر بود. با وجود آن که ساختار اجتماعی شهر پس از جنگ کاملا عوض شده بود اما این خانواده همچنان به شدت پایبند ساختار طبقاتی قبل از جنگ بودند. بسیار بعید به نظر می رسید که حمید را که یک خانواده متوسط بود به دامادی بپذیرند.


سارا از روی نگاه حمید فکر او را می خواند و می گوید:" به نظرم تو باورت نمی شود که خواستگاری کردن من هم فایده ای داشته باشد. من هم نمی توانم صد در صد قول بدهم اما من در این مورد تجربه دارم. من برای پنج تا از برادرهایمان خواستگاری رفته ام و هیچوقت "نه" نشنیده ام!" حمید خنده تلخی می کند و با طعنه می گوید:"شما برای پسرهای حاج کاظم خواستگاری رفته اید. نه برای یه دانشجوی یه لا قبا مثل من!" سارا جواب می دهد:" این بار هم برای دکتر حمید می روم! هیچ وقت خودت را دست کم نگیر! دفعات پیش به خواستگاری کسانی رفتم که خواستگاران ثروتمندتر را رد کرده بودند. از آن خانواده های ثروتمند دیگر نامی باقی نمانده با همان سرعت که با چسباندن خود به دم و دستگاه یک شبه پولدار شده بودند با همان سرعت هم فراموش شدند. اما آن روز ها برای خودشان بروبیایی داشتند! حتی ما ها رو هم قبول نداشتند! با این وجود دختر هایی که بعدا شدند عروس های خانواده ما آنها را جواب کرده بودند. خواستگاری رفتن یک هنره. یکی از لوازم آ ن هم اینه که خودت را کوچک ندانی. خودت را نباید بزرگ
تر از اونی که هستی هم بدونی یا بخواهی معرفی کنی و لاف دروغ بزنی. روی نقاط واقعی ات مانور می دیم و ان شا الله موافقت می کنند."


حمید جواب می ده:"من هیچ نقطه قوتی ندارم. آخه من چی دارم که بخواد توجه اونا را جلب کنه!"


سارا جواب می دهد:" خیلی چیزها! اولا که دانشجوی دکتری هستی! اگر راهش را درست بدونی آینده مال توست. اولا راهش را باید یاد بگیری و در ثانی باید به پدر و مادر دختر بفهمانیم که دوره آن طبقه بازی ها و اعیان و اشراف بازی به سر اومده. آینده مال جوون هایی مثل توست. اگر البته شعورش را داشته باشی و قدرخودت رو بدونی. و اما در مورد خود این دختر خانم! فکر می کنی دختری مثل او که از بچگی در ناز و نعمت بزرگ شده در این سن و سال از شوهر آینده اش چی می خواد؟! چی می تونی تو به او بدی که قبلا نداره؟!"


حمید جواب می ده:"هیچی". سارا با عصبانیت ساختگی جواب می ده:"تو خیلی به "هیچی" علاقه داری. مگه نه؟! معلومه دیگه یه "هیچی" می گه خودش رو راحت می کنه! نه لازمه فکری بکنه. نه تلاشی و نه زحمت و تعهدی! خوبه والله!" حمید بعد از مدت ها لبخندی می زنه و می گه :" ببخشید! اما واقعا فکر نمی کنم چیز قابل عرضی داشته باشم." سارا جواب می دهد:" دختری در آن سن و شرایط از شوهر آینده اش فقط یک چیز می خواد:romance! تو هم با این ملودرامی که راه انداخته ای نشان داده ای که بیش از هر خواستگار دیگری قادری این خواسته او را برآورده کنی! اما دیگه ملودرام بسه! رمانتیک و عاشقانه رفتار کن تا قاپش را بدزدی اما نه از این راه ! گوش کن! در این سن او رمانس می خواد. بیست سال دیگه هم رمانس خواهد خواست اما جلوه و شکل رمانس برای سنین مختلف متفاوته! باید رمانتیک باشی! رمانتیک بمونی و بدونی چه طور وقتی سن می گذره و احساسات و نیاز ها عوض می شه جلوه رمانس هم عوض می شه."


حمید می گه:" خیلی سخت شد!" سارا جواب می ده:" که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها! آسون تر همونه که بگی "هیچی" و خودت را راحت کنی! "هیچی" هیچ مسئولیتی نمی آره! اما یادت باشه کسی که با "هیچی" گفتن خودش رو راحت می کنه "هیچی" هم گیرش نمی آد. اون وقت می مونه و به لگد پروندن به اون هایی که تلاش کرده اند و چیزهایی به دست آورده اند دل خوش می کنه!" حمید این بار با اراده بیشتری می گه: "سعی خودم را می کنم. لطفا شرط ها را بگویید."



شرط اول سارا این بود که حمید لج بازی را کنار بگذارد و به توصیه های دکتر معالج خود عمل کند و سعی کند تا زودتر خوب شود. شرط دوم آن بود که به محض خوب شدن به خانه شان رود و با پدر و مادرش آشتی کند و شرط سوم آن بود که در امتحانات آتی با نمره های عالی قبول شود.واما قول ها ! قول ها را در بخش بعدی می گویم.





ادامه دارد...
توضیح: داستان حمید واقعیست. البته دیالوگ ها و جزئیات زاییده ذهن منجوق است!

هیچ نظری موجود نیست: