۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

خرمشهر

امروز سالروز آزادی خرمشهر است. من آن موقع خیلی کوچک بودم وهنوز به مدرسه نمی رفتم. درواقع پاییز همان سال رفتم مدرسه. اما خاطره ی خوش آن روز چنان در ذهنم نقش بسته که زدودنی نیست! از خانه ی مادربزرگم سوار ژیان قراضه ی مادرم شدیم. من هروقت سوار آن ماشین می شدم دعا می کردم که خدایا باز ماشین سر راه خراب نشود! مسیرمان از میدان ساعت می گذشت. مسیر بسته بود. مردم در کوچه شیرینی پخش می کردند و می رقصیدند. ما هم دستمال کاغذی پشت برف پاک کن ها گذاشتیم. آن هم نمایش شادی ما بود! حداکثر جلوه ی شادی یک زن در خیابان ! خوشبختانه آن یک بار برف پاک کن ژیان قراضه کار کرد و دل مرا نشکست.
صحنه ی شادی دسته جمعی مردم در خیابان برای من صحنه ی غریبی بود. هر چه تا آن زمان در خیابان دیده بودم غم و اندوه و عزاداری و ترس بود. البته در خانه مهمانی ها و سرگرمی های شاد داشتیم اما در خیابان و مدرسه فضای دیگری حاکم بود. به ما بچه ها یاد می دادند که شادی هایمان را قایم کنیم.
سالروز آزادی خرمشهر مبارک!

۱۶ نظر:

ناشناس گفت...

خوش به حالت! چقدر دلت خوشه!

منجوق گفت...

منظور شما را نمی فهمم.

منجوق گفت...

راستی! اون دستمال کاغذی ها هم اون موقع خیلی چیز کم ارزشی نبودند. دستمال کاغذی هم کوپنی بودند. همسر یکی از بستگانمان هم که کارخانه ی دستمال کاغذی داشت خود در صف دستمال کاغذی کوپنی می ایستاد.

وحیدی گفت...

استاد ! سلامت باشید.


http://www.youtube.com/watch?v=6Rc1iA-qO0c

وحیدی گفت...

:)) . یادش بخیر! وقتی جنوب غرب و تهران واصفهان و تبریز زیر آتش هواپیما های عراقی بود ما مشهدی های ساده دل با انتشار انرژی مثبت از خودمون شما عزیزان رو حمایت معنوی می کردیم !بعله ! ما هم به سهم خودمون در این فتح سهم داشتیم 1 :))

منجوق گفت...

زحمت واقعی را آنهایی کشیدند که جبهه رفتند و آنهایی که نزدیک مرز بودند مثل مردم خرمشهر درفول و ایلام و سردشت و...

وحیدی گفت...

صبح شد،‏ بانگ الرحيل برخاست و قافله ي عشق عازم سفر تاريخ شد...راهي که آن قافله ي عشق پاي در آن نهاد راه تاريخ است و آن بانگ الرّحيل هر صبح در همه جا بر مي خيزد، وگرنه، اين راحلان قافله ي عشق،‏ بعد از هزار و سيصد و چهل و چند سال به کدام دعوت است که لبيک گفته اند؟
الرّحيل! الرّحيل!
اکنون بنگر حيرت ميان عقل و عشق را!
اکنون بنگر حيرت عقل را و جرأت عشق را! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ... راحلان طريق عشق مي دانند که ماندن نيز در رفتن است، ‏جاودانه ماندن در جوار رفيق اعلي، و اين اوست که ما را کشکشانه به خويش مي خواند.
فتح خون-سید مرتضی آوینی

ناشناس گفت...

افسوس که زمانه به جایی رسیده که بزرگ تر‌ها هم شادی‌هایشان را مخفی‌ میکنند!

سیدمهدی سجادی گفت...

سلام
متاسفانه چیزی خاصی ازون روزا به ما نرسیده!
امروز وقتی به دوستم گفتم که خرمشهر 19 ماه در اشغال بوده تعجب کرد و جالب این که خود من هم فقط همینو میدونستم!
این اطلاعات که به ما نرسید دو دسته ان:
(1) اون رویدادهایی که واقعا تو جبهه رخ داده؛
و
(2) اون چه در پشت جبهه و در زندگی مردم جاری بوده؛
متاسفانه جنگ 8 ساله ما صرفا در قالب فیلم هایی ارایه شده که اون قدر غیر قابل هضم و شعارزده هستن که انگار قطب Nشان را گرفته اند سمت قطب N ما!
شاید تنها مجموعه ای که من نسبت بهش ارادت دارم «روایت فتح» باشه که خب این بیشتر به طبع مستند پسند من بر می گرده و مطمئنم خیلی از مردم چنین ذائقه‌ای ندارن!

سعیده گفت...

خیلی دلم میخواست سنم به اون زمان قد میداد.ولی حیف که متولد بعد از جنگم.
اونایی که رفتن رسالتشون رو انجام دادن و حالا من و هم سن وسالای من دارن توی کتابای درسی بی محتواشون دنبال رسالت میگردن.
خوش به حال اونایی که رسالتشونو درست انجام میدن.
راستی من خیلی خوشحالم که وبلاگ یک سمپادی باغیرت رو میخونم:ِD

زهرا گفت...

سلام خانم دکتر یه مدت هست که دارم کاراتون رو دنبال میکنم اولین بار با شما وشوهرتون توی شبکه ی جام جم آشنا شدم به وجود همچین زنی در کشورم افتخار می کنم ازتون کمک میخوام میدونم که می تونم روی کمکتون حساب کنم منم فیزیک می خونم ولی توی دانشگاه ولیعصر رفسنجان سطح علمی خیلی بالایی نداره ولی این داشگاه واین شهر رو خیلی دوست دارم الان ترم 6هستم یعنی بهمن امتحان ارشد دارم کلی هم خودم رو آماده کردم و کتاب خریدم و پارسه ثبت نام کردم تا حالا که معدل الف بودم واگه کنکور رو بیخیال شم می تونم خیلی راحت از این سهمیه استفاده کنم ولی نمیدونم چرا سرگردونم دلم نمی خواداز این سهمیه استفاده کنم می خوام حسابی برا کنکور بخونم ورتبه ی تک رقمی بیارم ومیدونم که میتونم ولی دلم نمی خواد از این شهر برم تنها هدفم از این کار اینه که اینجوری شاید بتونم به گروه فیزیک این دانشگاه کمک کنم به هر کی که میگم مسخره م میکنه میگن تو که می خوای اینجا بمونی مگه مرض داری برا کنکور تلاش کنی به نظر شما این کار من می تونه کمکی به دانشگاه کنه البته فقط هدفم پیشرفت دانشگاهم نیست میخوام اینجوری توانایی های خودم رو هم ثابت کنم به نظر شما این کار خیلی مسخره ست ؟یا اصلا همچین آدمی به غیر از من وجود خارجی داره؟اگه خود شمادوره ی لیسانستون توی شریف نبودین وبعد رتبه ی 1هم می آووردین انتخاب اولتون شریف بود؟یه دفعه خیال نکنین من رویا پردازم منم مث شما می خوام شهرم و دانشگاهم به من افتخار کنه ببخشید مثل این که خیلی حرف زدم وخیلی هم پراکندهممنون میشم اگه جواب بدین

ناشناس گفت...

@Zahra: Although you prefer the reply of Dr. Farzan but in my point of view one should be crazy to take the decision that you want to do

محسن گفت...

سلام خانم دكتر
از اين به بعد وقتي ميخواين كلمه مادر را به كار ببريد دقت كنيد كه قبل و بعدش هم كلمه اي به قشنگيه مادر باشه اين كلمه قراضه قبل از مادر آدما اذيت ميكنه اين يه نكته و اما نكته بعد اينكه آدم اگه مادرش ماشين داشته باشه ژيان هم باشه قراضه هم باشه بازم عشقه چون مال مادرشه

منجوق گفت...

زهرای عزیز
ببینید من به جزئیات وضعیت شما اشراف ندارم پس نمی توانم نظر بدهم و بگویم که بهتر است چه کنید. اما یک سری مسایل کلی عرض می کنم که فکر می کنم به درد شما هم می خورد.
1) اگر آدم بره و شهر و دیاری به غیر از شهر و دیار خودرا ببینه و در آنجا مدتی زندگی کنه ، تحصیل کنه، دیدش باز می شه و وقتی بر می گرده می تونه تغییرات مثبت بسیاری ایجاد کنه. تغییراتی که اگر در شهر خود می موند هیچ وقت لزوم آنها را حس نمی کرد.
2) وقتی برگشت و خواست ایده های نوی خود را پیاده کنه عده ای مقاومت خواهند کرد و مشکل خواهند آفرید. باید بگویم متاسقانه از عزیز ترین اشخاصی که برای ما یا خیلی محترمند و یا خیلی با آدم صمیمی، از جمله افرادی خواهند بود که علیه شخص و برنامه های اصلاحی اش توطئه چینی می کنند.
3) هر چه شخص با دید باز تری نسبت به این مسایل وارد میدان شود کمتر ضربه خواهد دید. در آینده ای نزدیک من تجاربم را در این باره در همین وبلاگ منتشر می کنم. آنها را مطالعه کنید
4) هدفی که شما دارید رویا پردازی نیست. هدفی است که اگر با چشمان باز دنبال شود ارزش آن را دارد که شخص زندگی خود را وقف آن کند. شاید در مقیاس سه چهار ساله شما به خاطر سختی و مقاومت هایی که می بینید خسته شوید اما در قیاس زمانی 20 سال اگر مقاومت کنید و ادامه دهید از راهی که انتخاب کرده اید پشیمان نخواهید شد.

برایتان آرزوی موفقیت دارم.

منجوق گفت...

مادر من به عنوان یک مهندس با آن ژیان قراضه کار هایی کرد که ده تا مهندس با پاجیرو نمی توانند این روزها بکنند. مهندس اجرایی بخش هایی از ساختمان تراکتورسازی که آن موقع خارج از شهر بود مادرم بود . با همان ژیان قراضه می رفت به سر کار.
هر وقت هم خراب می شد تا حد زیادی خودش تعمیر می کرد.
این که چیزی نیست وقتی لازم می شد سوار دمپر می شد.

منجوق گفت...

هنوز هم که هنوزه، وقتی من صندلی جلو می نشینم و مادرم مجبوره می شه ترمز دفعی کنه، بازوشو به منظور نگه داشتن من به سمت من دراز می کنه.
می گم: آخه این بازوی ظریف که نمی تونه جلوی اینرسی حرکتی هیکل گنده ی منو بگیره. جواب می ده: بی اختیاره!