۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

خاطراتی از دو سال اول دانشگاه

هفته گذشته، خاطرات دو سال اول در دانشگاه را از صندوقخانه بیرون آوردم و گردگیری کردم. چند خاطره به یادم آمد که می خواهم برایتان از آن دوره (سال 73 تا 75) تعریف کنم. شاید لبخندی به لبتان بنشاند، شاید هم باعث تاملی شود.
یادم هست که ترم اول دانشگاه داشتم می رفتم سر یک کلاس . دیدم عده ای از دختر های هم دوره ای ام از رشته های مختلف دور هم جمع شده اند و می گویند و می خندند. بحث درباره یکی از پسرهای هم دوره ای بود. یکی با هیجان گفت: "پسره ی دهاتی شبیه عمله هاست." اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: این ها که کنکور داده اند و دانشگاه صنعتی شریف قبول شده اند چه طور در یک جمله ی پنج کلمه ای، دو غلط دستوری به کار می برند! بعدش ناراحت شدم. آخه آن آقا پسر شهرستانی که در باره اش حرف می زدند، فرد گوشه گیر و بی آزاری بود. نمی فهمیدم که چرا از تحقیر او لذت می بردند. الغرض! پرسیدم سر کلاس نمی آیید؟! جواب دادند که "نه! حوصله داری؟! ما نمی خواهیم بیاییم سر کلاس اون دهاتی." این بار منظورشان از "دهاتی" استاد درس بود. خواستم اعتراضی کنم اما ترسیدم. ترسیدم خیال کنند بین من و این دو موجود مذکر رابطه ای وجود دارد. به هیچ وجه نمی خواستم این خطر را بپذیرم. از آن بدتر! ترسیدم فکر کنند من موجود "بیحالی" هستم . این یکی برای یک تین-ایجر در جمع تین-ایجر ها انگ غیر قابل تحمل تری است! به هر حال چیزی نگفتم و رفتم سر کلاس. بعد از کلاس با دوستم کمی درس خواندیم. اندکی صحبت کردیم و من برگشتم. دیدم اون دختر ها همان جا وایستادن و هنوز هم در مورد همان همدوره ای غیبت می کنند. واماندم که در این مدت کوتاه چند ماهه که از باز شدن دانشگاه ها می گذشت چه طور این همه ماجرا با محوریت آن پسر آرام و سر به زیر اتفاق افتاده که بعد از یک ساعت و نیم هنوز صحبت تمام نشده! مثل بند آخر یک ترجیع بند هر از گاهی یکی از دخترها تکرار می کرد:"پسره ی دهاتی شبیه عمله هاست!" بعد بقیه ی دخترها- انگار که جالب ترین و خنده دارترین جوک دنیا را برای اولین بار می شنوند- غش غش می زدند زیر خنده! لطفا از من نپرسید مگه خودشون چی بودند که اون پسره رو قبول نداشتند. جواب سئوال شما را نمی دانم. روزها ی بعدی هم صحنه های مشابهی در مورد پسرهای دیگر دانشگاه تکرار شد.
آن دختر خانم ها ی دانشجو به تظاهر بر دو چیز اصرار داشتند: یکی آن که "با حال " هستند و دیگر آن که متین هستند. متانت از نظر آنها اعلام برائت از موجودات مذکر بود و "باحالی" به معنای صحبت کردن در باره ی آنها! در آن گونه صحبت ها با یک تیر دو نشان می زدند. نمی دانم! شاید هم واقعا از آن تحقیر ها لذت می بردند! شاید انتقام خود را از نامردانی که از ده سالگی آنها را در کوچه و خیابان آزار داده بودند ازچند جوان سر به زیر و بی آزار همکلاسی می گرفتند. به ندرت به یکی از پسرهارا لقب افتخاری "باکلاس" می دادند. البته خیلی مشکل پیش می آمد که بر سر این موضوع توافق حاصل شود. در این صورت هم ایراد دیگری بر او می نهادند. راستش را بخواهید من هیچ وقت نفهیدم فرق بین آنها یی که "باکلاس" خوانده می شدند و آنان که "دهاتی شبیه عمله ها" چه بود! گویا مغزم در این زمینه ها به اندازه یک دختر بچه پنج ساله هم رشد نکرده!
آخر ترم، این دخترها از خیلی از درس ها افتادند. خوشحالم که همرنگ جماعت نشدم و راه خود را رفتم. نمی دانم که الان اون دخترها کجا هستند و چه می کنند. هیچ کدامشان را بعد از دوره لیسانس دوباره ندیدم. اما یه حسی به من می گه یه عده دانشجوی متولد دهه ی شصت پیدا کرده اند و دارند متانت خودشان را در دوره ی دانشجویی بر سر آنها می کوبند.
یک هفته است با خودم می گم نَکُنه حرف اون دخترها رفته باشه و به گوش اون پسر نجیب و سر به زیر رسیده باشه. نکنه دلش- توی این شهر غربت و دور از خانواده ، در گوشه ی آن خوابگاه دلگیر و درب و داغون شکسته باشه! نکنه همین جمله ها باعث شده باشه که اعتماد به نفس او ازبین بره و برای همیشه جرئت پا پیش گذاشتن برای شروع یک رابطه ی عاشقانه را از دست داده باشه!
داشتم این فکر ها رو می کردم که دیدم یک خاطره ی دیگه اون ته ته های صندوقخونه مونده. اون قدر روش نفتالین ریخته که پیداش نیست. برش داشتم و تکانش دادم. از گرد نفتالین سرفه ام گرفت. یادم آمد یک آقا پسری روزی گفت که چه نشسته ای که پسرها مرتب پشت سرت حرف می زنند و می گن منجوق دختر دهاتیه! جوابی که دادم طفلکی رو مثل اعلامیه چسبوند به دیوار! گفتم البته مثل روستایی تولید کننده بودن شرف داره به مثل شهری مصرف کننده بودن! (عقاید دانشجوی ترم اولی ! می دونید که!) اما روحیه ی من بیشتر شبیه دخترهای باغیرت عشایره تا دختران روستا!

۴۵ نظر:

ستاره گفت...

وقتی شروع به خوندن نوشتتون کردم اولش خندم گرفت .یاد دوران کارشناسیم افتادم و این جو های دخترونه اسم گذاشتن ها و قضاوت های سطحی.اما وسط نوشتتون خنده از لبم پرید.فکر می کنم به اینکه مسخره کردن های به ظاهر ساده و قضاوت های خیلی سطحی ممکنه چه تاثیر جبران ناپذیری رو در زندگی یک آدم داشته باشه !
البته سال گذشته در کلاس های آمادگی ارشد آقایی در کلاس ما بود که واقعا فکر میکنم هیچ پسری به اندازه اون تا به حال مسخره نشده بود.بعلت ظاهر ساده و خیلی بی وضاعتش وچهره ای که از زیبایی های مرسوم اثری توش نبود و اعتماد به نفس علمی بالا شون هیچ خانومی اون رو از القاب کریح بی نصیب نمی ذاشت.اما واقعا اعتماد به نفسون ایشون تنها چیزی بود که هیچ کس تو اون کلاس نداشت و اون سال تنها فردی شد که از کلاسمون رتبه تک رقمی اورد!تا حالا پشیمون شدن اینهمه آدم رو با هم ندیده بودم...
گرچه همه مثله این آقا اعتماد به نفس ندارند .
امیدوارم دلیل خودکشی این دانشجو مورد تمسخر قرار گرفتن نباشه که خیلی دردناکه...

منجوق گفت...

نه! فکر نمی کنم. ولی علت خودکشی تنهایی بوده. ظاهرا عقاید او را دور وبری هاش در خوابگاه درک نمی کردند و برای همین با او گرم نمی گرفتند. ای کاش پیش من می آمد و با هم صحبت می کردیم.
فکر می کنم می تونستم درکش کنم و از نظر فکری کمکش کنم.

ستاره گفت...

جایی خوندم که از رشته تحصیلیش هم پشیمون شده بوده.اما خب ممکنه خیلی از جوون ها تنها باشند و از رشته تحصیلیشون هم پشیمون شده باشند!واقعا اینجا باید به خود کشی فکر کرد؟شاید این آقا کمی منفی نگر بوده البته درست نیست که پشت ایشون همچین قضاوتی بشه و ذکرش هم اخلاقی نیست اما این قضیه کمی جنبه تقلیدی هم پیدا می کنه.مثلا هستند انسانهایی که به شدت احساس تنهایی می کنند و از خیلی چیزهایی که دارند راضی نیستن و شاید با شنیدن این خبر و حق دادن به این آقا و مواخذه دیگرانی که اطرافشون بودند به فکر خودکشی بیافتند یا به خودشون حق بدند که اینکارو کنند.البته نباید هم پشت این آقا ناسزا گفت ولی احساس تنهایی و پشیمانی چیزیکه خیلی از آدم ها رو در بر گرفته و بنظرم باید در این زمینه کمی دقت کرد!

منجوق گفت...

تنهایی ناشی از عقاید حمید اونو به نظر من شبیه قهرمان های داستان های گوته یا داستایوسکی می کنه. اگر اونا اینجا بودند حمید را با داستان ها و یا نمایش نامه هاشون جاودانه می کردند

منجوق گفت...

همان طوری که در نوشته ی قبلی ام از آن وبسایت نقل کردم. خودکشی نتیجه یک فرآیند فکری منطقی نیست. شخصی در طی یک پروسه ی حدودا دو ساله بیماری روحی و روانی پیدا می کنه و بعد دست به خودکشی می زنه.

کسی که خودکشی می کنه برعکس آن که برخی فکر می کنند خودش را لوس نمی کنه!

کاری که باید کرد اینه که به او بفهمانیم چه قدر عزیزه. البته زنده اش خیلی خیلی عزیزتره.

ستاره گفت...

تنهایی و پشیمانی عقیده خیلی هاست!شما از عقاید ایشون بیشتر از این دو مشخصه اطلاع دارید؟

منجوق گفت...

عقاید مذهبی برای جلوگیری از اقدام به این عمل ابلهانه درجه اول اهمیت قرار دارند. اما اگر بخواهیم قشری عمل کنیم و فقط بر گناه بودن خودکشی تاکید کنیم آن شخص که از لحاظ روحی خود داره عذاب می کشه ممکنه به سیم آخر بزنه.

به جای آن باید از موهبت زندگی بگیم. بگیم که خدا این دنیای به این قشنگی را آفریده ما راهم آفریده پس "گر اندکی نه بر وفق مراد است خرده مگیر!"

باید بگیم اگر چیزی مخالف میله یا حکمتی توش هست که ما نمی فهمیم و یا با توکل و صبر رفع می شه.

منجوق گفت...

متاسفانه چیز زیادی از او نمی دانم.

ستاره گفت...

ببینی شاید این واژه قهرمان که شما بکار بردید کمی معنای ستایشی پیدا کنه.یه آدمی رو در نظر بگیرید که مدتیه افسردست و در این فراینده و می بینه که کسی در شرایط اون خیلی راحت خودشو کشته و برای خودش قهرمانی شده و تازه از شر این زندگی هم راحت شده.
من میدونم شما از روی مهربانی و نوع دوستی می خواهید کمک کنید اما این آقا کار درستی انجام نداده این جنبه موضوع کمی خطرناکه!

منجوق گفت...

منظورم از "قهرمان" protagonist بود نه hero. در فارسی تا جایی که من می دونم هر دو را "قهرمان" می گویند. منظورم ابدا ستایش نبود.
تازه اگر هم بود که نیست، هیچ کسی آن قدر ابله نیست که بخواد برای ستایش یک منجوق دست به اون کار بزنه.


منظورم ستایش نبود اما سرزنش این شخص بیش از ستایش می تونه این شخص را به سمت افکار مخرب تر سوق بده.

ستاره گفت...

منظور من نیست که حمید رو مواخذه کنیم .درست میگین که از گناه بودنش نباید چوب تنبیهی درست کرد.و کاملا درسته که باید از دلیله ادامه دادن گفت.اما خب نباید هم اون رو کاملا تایید کرد.باورتون بشه یا نه من ترسیدم این ماجرا رو برای یکی از دوستهام که در همچین وضعیتیه تعریف کنم.چون می دونم که از این موضوع در شرایط روحی که هست بعنوان یه ایده استفاده می کنه.
و خودم تقریبا نمیدونم که باید چه کنم!فقط سعی می کنم که محبت کنم همین!
برای من این سئواله که اگه حمید می اومد پیش شما بهش چی می گفتین؟
چطوری قانع میکردین اون رو!صحبت با انسانی که به این مرحله رسیده خیلی سخته...

منجوق گفت...

نشون می دادم که درکش می کنم. سعی می کردم که بگم خیلی از آدم ها همچین افکاری را در برهه ای از زندگی تجربه کرده اند. بعد تصمیم گرفته اند که به زندگی از پنجره ی دیگه ای نگاه کنند. وقتی از یک پنجره ی دیگه نگاه کردند مسئله خود به خود حل می شه. بعد همه اینها به خودشون گفتند چه خوب شد که فرصت زندگی را از خودم نگرفتم. اصل مطلب همینه. البته آدم به آدم نحوه ی بیان فرق می کنه. باید شخص را آدم باید ببینه تا بدونه به چه زبانی باید با او صحبت کنه.

با حمید من فکر می کنم می توانستم به زبان مشترکی برسم و کمکش کنم. مشترکات زیادی داشتیم. همشهری و همزبان بودیم. هر دو المپیادی و سمپادی بودیم. هر دو فیزیک خواندیم. شاید من می تونستم در اون شرایط درکش کنم و کمکش کنم.

ستاره گفت...

خب بعلت تجربه ای که شما دارین مطمئنا حرفهاتون تاثیر گذار می بود.اما خب افراد تو سنین من و حمید خیلی کم پیش می آد تشخیص بدن که اگر بجای خیلی از هم سن هایی که معلوم نیست دارن تو زندگیشون چه کار می کنند با یک بزرگتری که تجربیات موفقی داشته مشورت کنند خیلی از اشتباهات رو مرتکب نمی شند.شما نباید افسوس بخورید امیدوارم روحش از یادهایی که ازش می کنین کمی شاد شده باشه.
خیلی از حمیدها زندن این خودکشی شاید یک تلنگر بود

منجوق گفت...

بزرگ تر که نه اما اون مرحله و اون افکارآشوبناک را کمابیش تجربه کرده ام. البته بین فکر تا اقدام عملی فاصله بسیار است و من خوشبختانه آن فاصله را طی نکردم. برای همین فکر می کنم می تونستم کمکش کنم.

ستاره گفت...

اصلا نمی تونم تصور کنم آدمی با روحیه شما تجربه چنین افکاری رو داشته باشه!نه اینکه شما حق داشتن این نوع از افکار را نداشته باشید اما واقعا این افکار ویران کنندست و انرژی فعالیت های دیگه رو از آدم میگیره.شما در خیلی از زمنیه ها موفقیت های پی در پی داشتین.عجیبه که این ناراحتی رو حس کردید!

منجوق گفت...

اگر این افکار به سراغم نیامده بودند در زندگی می توانستم موفق تر باشم. خدا را شکر که توانستم بر آنها غلبه کنم. خدا کمکم کرد. هر چه زودتر آدم بتواند این گونه افکار را رام کند بهتر است.

ستاره گفت...

شما خودتون چه کردید برای رام کردن این افکار منفی؟

منجوق گفت...

قصه اش طولانیه و من حوصله نبش قبر خاطرات پوسیده را ندارم. اما یک چیز را می گم که فکر نمی کنم کس دیگری به این صراحت بگه: یکی تحصیلات و دیگری پول پس انداز کردن را نباید حتی در حین افسردگی کنار گذاشت. وقتی آدم افسرده است می تونه به ظاهرش نرسه، به مهمونی و ... نرسه. اما نباید از تحصیلات و پول پس انداز کردن بزنه!


می دونم خیلی ها برعکس اینو می گن! می گن پول چه ارزشی داره و وقتی افسردگی پیش می آد اولین چیزی که قربانی می کنند تحصیلاته. در عوض سعی می کنن ظاهر را حفظ کنند.

وقتی آدم به خودش می آد و می خواهد از نو شروع کنه اگر جیبش خالی نباشه اگر در زندگی تحصیلی عقب نیفتاده باشه، جبران خیلی سخت نیست. اما اگر از نظر مالی وضعش خراب باشه یا از زندگی تحصیلی عقب افتاده باشه جبران مافات سخت تر می شه.

ستاره گفت...

خیلی نکته حفظ ظاهر جالب بود!چیزیکه همه دچاریم.مقصود من ذکر خاطرات شخصی شما نبود می خواستم روش برخورد شما رو بدونم .عذر می خوام اگر خستتون کردم.شبتون بخیر

ستاره گفت...

2نکته ای که گفتین خیلی اساسی بود حفظ ظاهر چیزیکه اکثرا دچاریم.مقصودم ذکر خاطرات شخصی شما نبود.می خواستم روش برخوردتون رو بدونم.عذر می خوام اگر خستتون کردم.متشکرم.

منجوق گفت...

ستاره جان
درباره ی آن همکلاسی که گفتی اعتماد به نفس داشت می خواستم نکته ای بگویم . اعتماد به نفس در زمینه های مختلف متفاوت است شاید یکی در موارد درسی اعتماد به نفس بالایی داشته باشد اما در ارتباطات نه.
در جامعه ما و همچنین جوامع غرب این مرد است که باید برای شروع یک رابطه ی عاشقی پیش بگذارد. هر چه فرد آدم فهمیده تر و مسئولیت پذیر تری باشد این کار برایش سخت تر است. ظاهرا این موضوع فشار زیادی بر مردها می گذارد. (حداقل شاهین این جوری به من گفته)! اگر اعتماد به نفس شان از بین رفته باشد که دیگه واویلا

ستاره گفت...

بله درست می گین.اما این آقا در هر دو زمینه اعتماد به نفس بالایی داشتن .اما چون موفقیت مورد توجهی از نظر درسی کسب کردن من این مورد رو گفتم از اون نظر نمی دونم موفق شدند یا نه اما خیلی تلاش میکردند و شدیدا هم به عشق اعتقاد داشتند.
راستی بنظرم باید این دو نکته ای رو که دیشب فرمودید از طلا بگیرید خیلی اساسی بود و بنظرم خیلی ها به دونستن اون احتیاج دارند کاش می شد همه افرادی که بعلت ناراحتی از جریان زندگی انصراف می دن این ها رو می دونستند.در ذهن من که ثبت شد و متوجه خیلی از اشتباهاتم شدم.
بازهم متشکرم

Unknown گفت...

من دلم می خواد حالا که بحث خاطره و خودکشی اینجا با هم تنیده شده خاطراتی از همان دانشکده فیزیک شریف به یادم بیاورم. وقتی ما دانشجوی کارشناسی بودیم شاگرد اول دوره ما پسر بسیار باهوش شهرستانی بود که روی همه المپیادی های هم دوره ای را کم کرده بود. من می دیدم که سر کلاس استادهامان چطور او را تحسین می کنند و به اوج می برند. اما از بد روزگار دقیقا به خاطر همین تفاوت تهرانی و شهرستانی بودن به خاطر هزار رنگ این شهر فرنگ این هم کلاسی ما مدتی افسرده شد و درس نخواند و افت تحصیلی کرد. من از نزدیک دردمندانه می دیدم که آن استادانی که همواره او را مثال می زدند به نبوغ و هوش و تلاش چطور به چشم به هم زدنی از سر نمره های پایین او می گذشتند و خیلی زود بی آنکه حتی یک چرای کوجک بپرسند او را در دسته ی شاگردان تنبل سپردند و برای خودشان سوگلی دیگری پیدا کردند. من می دیدم که استاد های آن دانشکده الفبای احوال پرسی ساده از دانشجویی افسرده را نمی دانند و من به جای آن دانشچو کینه می گرفتم از استادانی که بزرگ آن فضایی بودند که ما همه ی دل و بیش از نیمی از ساعتهای عمرمان را به آنجا سپرده بودیم. من به جای او احساس تنهایی می کردم و خدا را شکر می کردم که لا اقل در این جمع بی روح هر کی هرکی دانشکده و خوابگاه او پزشکی را یافته تا دردش را درمان کند. اما این اتفاق برای همه نمی افتد. منظورم این است که کسی که افسرده می شود آنقدر غمگین و بد بین می شود که اعلام درخواست کمک نمی کند. این اطرافیانند که حداقل مسوولیت انسانی باید بپذیرند.

منجوق گفت...

" من از نزدیک دردمندانه می دیدم که آن استادانی که همواره او را مثال می زدند به نبوغ و هوش و تلاش چطور به چشم به هم زدنی از سر نمره های پایین او می گذشتند و خیلی زود بی آنکه حتی یک چرای کوجک بپرسند او را در دسته ی شاگردان تنبل سپردند و برای خودشان سوگلی دیگری پیدا کردند."

من که دعوت شدن به یک جایی مثل همین موسسه GGI در فلورانس و سمینار دادن در اینجا و بحث کردن در اینجا را به همه ی سوگلی بازی های اساتید شریف ترجیح می دهم. واقعیت اینه که توجه اونا، "ستاره خواندن های اونا، مثال زدن های اونا نه به علم کسی می افزاید نه مرتبه علمی کسی رابالا می برد و نه برای آدم نون و آب می شود.

به قول معروف "مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه."

منجوق گفت...

بگذارید یک خاطره از سال های اول بازگشتم به ایران بگویم. قرار بود که یک کنفرانس منطقه ای در اسلام آباد پاکستان برگزار شود. آقای دکتر ا. و خانم دکتر ص. برگزار کنندگان از طرف ایران بودند. آقایان دکتر ا. در آن سال ها به زعم خود خیلی از من و شاهین حمایت می کرد. به من گفت که می خواهد من هم در کنفرانس شرکت کنم. راستش را بخواهید زیاد مایل نبودم. چون سطح کنفرانس پایین بود. در رشته ما فیزیکپیشه ی مطرحی قرار نبود شرکت کند. به علاوه من آدم وسواسی بودم. خیلی علاقه نداشتم به جایی سفر کنم که از نظر بهداشتی ،... خوب دیگه!
به هر حال برای این که بی ادبی نباشد و افاده محسوب نشود پرسیدم چه جوری باید اقدام کرد. گفت به خانم دکتر ص. سپردم همه چیز را ردیف می کند. قدری پرس و جو کردم و از قرار معلوم باید از محل گرنت مسافرتی مان باید هزینه هارا می پرداختیم. گرنت مسافرتی ما رقم قابل توجهی نیست. نمی خواستم این رقم کوچک را برای یک کنفرانس سطح پایین هدر دهم. به هر حال برای احترام به دکتر ا. با خانم دکتر ص. تماس گرفتم. بعد از مدت ها لطف کرد و جواب مرا داد که با برگزار کننده پاکستانی تماس بگیر و ببین لطف می کنند تو را بپذیرند یا خیر. با خود گفتم اگر من می خواستم خود مستقیم درخواستم را به آن برگزار کننده ی پاکستانی ارسال می کردم دیگر این همه منت از طرف برگزار کنندگان ایرانی چه صیغه ای است. بی اختیار یاد شرکت کردنم در همایش اسپن افتادم. اسپن یکی از زیبا ترین نقاط دنیاست. جایی است که میلیارد های معروف در کنار چند فیزیکپیشه ی درویش مسلک به آنجا می روند. سطح همایش بسیار بالاست. هر سال عده زیادی فیزیکپیشه می خواهند در همایش شرکت کنند اما امکان پذیرش کمتراز تعداد متقاضیان است. پسکین به پلچینسکی توصیه مرا کرد و من هم پذیرفته شدم. نه پلچینسکی و نه پسکین این همه ناز نفروختند.

منجوق گفت...

الغرض! در همان گیر ودار ای-میلی از همکارم آلکس کوزنکو از دانشگاه یو-سی-ال-ای دریافت کردم که مرا به کنفرانسی در کوه های آلپ سویس دعوت می کرد. هزینه سفر را هم می داد. در یک هتل زیبا و شیک!
بلافاصله قبول کردم هم به سرن رفتم هم به کنفرانس . دو تا سمینار دادم کلی چیز یاد گرفتم. کلی با دوستم سیلویا تفریح کردیم. در حین بحث ها ایده ی جدیدی شکل گرفت که بعدها به صورت یک مقاله منتشر کردیم. از دل آن مقاله هم یک مقاله دیگر بیرون آمد ودومقاله دیگر که در شرف اتمام هستند. از سفر مقداری پول هم در جیبم ماند.


شاهین که از من سوگلی تر بود به کنفرانس پاکستان رفت. چیزی از این همایش عایدش نشد.


در بین فامیل هم کلی برای من دست گرفتند:" هه هه! خودش می ره آلپ سویس ! شوهرش رو می فرسته پاکستان!"

منجوق گفت...

گفتم خبر ندارید که اون پاکستان صد مرتبه بیشتر از سویس برای ما کلاس گذاشت!

ناشناس گفت...

چطور می‌شه گروه‌های دوستی‌ تشکیل داد؟ من خارج از کشور درس میخونم. حدود ۲۰ نفر دانشجوی ایرانی‌ تو این شهر هستن. پیشنهاد تشکیل کلوپ ماهانه رو دادم ولی‌ طوری رفتار می‌کنن که آدم از پیشنهادش پشیمون می‌شه

منجوق گفت...

لزومی نداره که حتما با ایرانی ها گروه تشکیل بدهید. از من می شنوید وقتتان را با کسانی که پشیمانتان می کنند هدر ندهید. همدلی از همزبانی برتر است.

ناشناس گفت...

کاملا موافقم که همدلی از هم زبانی بهتره(مثلا صمیمی‌‌ترین دوست من اینجا ۱ دختر اهل کوباست؛ هیچ وقت فکرش رو هم نمیتونستم بکنم که با ۱ کمونیست اون قدر صمیمی‌ بشم که حتا در مورد مساله خدا و دین با هم کلی‌ بحث بکنیم و دیدگاهم تغییر کنه ) ولی‌ مساله اینجاست که وقتی‌ در طول هفته حتا با ۱ نفر هم به زبان کشورتون حرف نمیزنید احساس بدی بهتون دست میده.بچه‌های غیر ایرانی‌ هم یا دوست دختر دارن و یا دوست پسر و وقت فراغت رو که کم هم هست با اونا میگذرونن. به این فکر می‌کنم که وقتی‌ این همه هم وطن اینجا هست چرا از پتانسیل موجود استفاده نمی‌کنیم. افسوس که گاهی اوقات در برخورد با این هم وطن‌ها مثل آدمی‌ می‌شه مثل " آش نخورده و دهن سوخته". امان از دست این غربت که گاهی اوقات آدمی‌ رو به مرز جنون می‌‌کشه

منجوق گفت...

خدا نکنه! اسکایپ که هست اگه نباشه تلفن کارتی ارزون قیمت که هست. بردارید با خانواده تان تماس بگیرید و به زبان مادری سخن بگویید.

ناشناس گفت...

افسوس که اگر با خانواده همدل بودم که غربت و درس خوندن رو به عنوان راه فرار منطقی‌ انتخاب نمیکردم. در ضمن هر حرفی‌ رو که نمی‌شه به خانواده گفت که؛ از اینجا دورن و هر حرفی‌ باعث نگرانیشون می‌شه. مثلا از وقتی‌ گفتم شب‌ها ساعت ۱۱ میرم خونه هر دفعه باید کلی‌ نصیحت هم گوش کنم که باید زود برم خونه. بگذریم که خیلی‌ سعی‌ می‌کنم تمرین کنم که :" زندگی‌ زیباست‌ ای زیبا پسند/زنده اندیشان به زیبایی رسند. آنچنان زیباست این بی بازگشت کز برایش میتوان از جان گذشت....

منجوق گفت...

طبیعی است که آدم با خانواده اش صد درصد همدل نباشد و اختلاف عقیده و نظر داشته باشد. "مهندسی شده" با آنها همدلی کنید. بخش هایی که گمان می کنید درک نخواهند کرد نگویید. انگشت روی مشترکات بگذارید. چیزهایی که با هم در باره ی آنها توافق دارید. چیزهایی که فقط آنها می توانند به شما بدهند. توصیه می کنم حرف هایتان را با خانواده با چند تا قربان صدقه شروع کنید حتی اگر تا به امروز عادت به این کار نداشته باشید. لازم نیست وقتی با خانواده تان حرف نی زنید واقعا مفهوم منطقی ای رد وبدل شود. اصل همین قربان صدقه هاست!

منجوق گفت...

یادمه حدود سی سال پیش که تلفن خارج خیلی گران بود و پسرهای فامیل زیر 15 سالگی به خارج فرستاده می شدند این مسئله ی قربان و صدقه خیلی مشکل آفرین می شد. پدر ها و خواهر ها شکایت می کردند که مادر جز قربان صدقه پشت تلفن چیزی نمی گوید. پدرها غرولند می کردند که قربان صدقه ی خانم این همه برایم گران تمام می شود و خواهر ها غرولند می کردند که قربان صدقه های مادر نمی گذارد من دو کلام با برادرم حرف بزنم.


خواهر ها می گفتند یک کاغذ بردار و رویش بنویس
1) موهای سر: قربان صدقه هزار مرتبه
2) چشم ها : قربان صدقه یک میلیون بار

3) خنده: قربان صدقه بیست هزار بار....

و بعد پستش کن تا بعد از این بتوانیم پشت تلفن دو کلام حرف حساب بزنیم.

اما من فکر می کنیم همان قربان صدقه ها حرف اصلی هستند. همان چیزی که می خواهیم ازخانواده بشنویم. والا بقیه ی حرف ها را دیگران هم می گویند.
و از طرف دیگر
قربان صدقه به جز فامیل درجه یک از دیگری معنی ندارد.

ناشناس گفت...

مشکل فراتر از این حرف هاست منجوق عزیز. خانواده به خاطر مشکلات زندگی‌ در ایران اون قدر گرفتار هستن که وقتی‌ باهاشون تماس هم میگیرم بیشتر دلم میگیره تا باز بشه. این روز‌ها همدم من شده کتاب خوندن حتا وقتی‌ شب ساعت ۱۱ با خستگی‌ میرسم خونه‌ای که هیچ کس توش منتظرم نیست و هیچ بوی غذایی نمیاد. حتا از چای داغ هم خبری نیست؛ با این حال تمرین زندگی‌ می‌کنم و افسوس که باور دارم روزی حسرت این روز‌هایی‌ رو خواهم خورد که هر شب با نوشتن خاطرات روزانه خط میخورن. ممنونم بابت وقتی‌ که برای جواب دادن میذارید. شاد باشید و سلامت

منجوق گفت...

حدود 25 سال پیش بود نه 30 سال پیش! اشتباه کردم.

زهرا اسکندری گفت...

جایی از نوشته تون گفتید: یه حسی به من می گه یه عده دانشجوی متولد دهه ی شصت پیدا کرده اند و دارند متانت خودشان را در دوره ی دانشجویی بر سر آنها می کوبند.
من نفهمیدم منظور شما از این جمله چی بود! هر چه هست به نظر من تا حدی تمسخرآمیز میاد و راستش شنیدن چنین لحنی از شما، دور از انتظار من بود.

منجوق گفت...

در هر نسل یک عده هستند که شور و نشاط نسل بعدی را سرکوب می کنند. منظورم زیر سئوال بردن این عمل بود.

شیما گفت...

هنوز هم از این دخترا تو دانشگاه هست.آمار نگرفتم نمی دونم تعداد اینا بیشتره یا بچه درسخونا و سر کلاس برو ها. ولی شهودم می گه تعدادشون حداقل قابل توجهه.مخصوصا اینکه می فهمم قضیه ربطی به زمان نداره گویا.این یه معضله.واسه از بین بردنش باید کار روانشناسی وفرهنگی صورت بگیره.

منجوق گفت...

انتظار داشتم بیش از این این یادداشت کامنت بگیره.

هیچ کس نمی خواد در مورد پاسخ دندان شکن من به اون بنده خدا نظر بده؟!

ناشناس گفت...

نظری در مورد جواب به نظر خودتون " دندان شکن" ندارم ولی‌ دارم با خودم فکر می‌کنم کسی‌ که دختر عشایر و حتا روستا نبوده چطور میتونه بگه که روحیه ش شبیه اون هاست! باید جای اونها بود تا درک کرد چه تبعیضی در حقشون می‌شه. به نظر من اکثر دختر‌های تبریزی مثل هم هستن؛ جدی و سخت کوش و این به تربیتشون برمیگرده که تو جامعه مرد سالارانه تری بزرگ شدن!

منجوق گفت...

من در روستا بودم به مدت چهل روز موقع بمباران.
پدر بزرگ خدا بیامرزم با عده ای از عشایر شاهسون دوست یود. برای دوا و درمان که به تبریز می آمدند در خانه ی مادربزرگم اتراق می کردند. خیلی هم با آنها ناآشنا نیستم.

منجوق گفت...

اما خداییش جواب دندان شکنی بود! اون پسره اون حرف را زد که من بشینم گریه کنم اما در عوض من اون جوری جواب دادم!

ناشناس گفت...

اگر تجربه شما در مورد دختران روستا و عشایر در همین حد هست من هم چنین تجربه‌ای داشتم ولی‌ واقعا باید در اون محیط زندگی‌ کرد تا شرایط شون رو درک کرد. چرا راه دور بریم؛ خیلی‌ موقع دختر‌های پایتخت نشین نمیتونن شرایط دختر‌های شهرستانی رو درک کنن. یا حتا کسانی‌ که تو کشورهای پیشرفته زندگی‌ می‌کنن حتا اگر چند بار هم به کشور‌های در حال توسعه سفر کنن نمیتونن روحیات مردم اونجا رو لمس کنن. بب نظر من جواب توون دندان شکن نبود. من اگر بودم جواب چنین کسی‌ رو با سکوت میدادم چون جواب ابلهان همیشه خاموشی است.

منجوق گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.