۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

"غ" مثلِ غربت

حمید را نمی شناختم. وقتی خبر دردناک را در موردش خواندم بسیار متاثر شدم. اندکی اینترنت را گشتم تا در مورد او بیشتر بدانم.
مطلب در مورد او فراوان بود. مطالبی گزارش وار از حادثه در گذشت او. گزارش های خشک و تکراری را یکی پس از دیگری خواندم. با این که هیچ احساسی در گزارش ها نبود اشک من سرازیر شد. عاری از احساس بودن نوشته ها دل مرا بیشتر به درد آورد.
با این که حمید را نمی شناختم برای من عزیز بود.
اگر احساس غریبی می کنید بدانید که حداقل یک نفر هست که برایش عزیزید.
یک نفر هست که عمیقا باور دارد که پتانسیل های یگانه ای در وجود خود دارید. باور دارد که زندگی باید کرد تا آن پتانسیل ها بارور شود.
آن یک نفر همین منجوق است. اگر قابلش بدانید با او تماس بگیرید. همین!
پي نوشت بعد از چند ماه: حالا عجالتا اين يادداشت مرا با عنوان «دمي با غم به سر بردن» بخوانيد. شايد حال و هوايتان عوض شد. اگر هم عوض نشد تازه مي رسيم به همين جاي اول:)

۳۰ نظر:

Unknown گفت...

"عصرِ رفاهِ نوعِ بشر، زندگیِ آپارتمانی، موسیقیِ راک، پست مدرنیزم و خودکشی با سیانور"

این آخرین جمله های حمید عبدی تو صفحه فیس بوکش بود.

سمپاد تبریز > برنز فیزیک > فیزیک شریف > ...

این هم یک خاطره از یک نفر تو فیس بوک که به عنوان نت گذاشته بود :

دو هفته پیش بود که پسری در فیس بوک درخواست دوستی داده بود. من هم طبق معمول همیشه ، اول صفحه اش را نگاه کردم، بعد هم دوستان مشترکمان را، و وقتی دیدم که نمی شناسمش، برایش پیام گذاشتم که: " سلام ، آیا ما آشنایی قبلی داریم؟"
در جواب گفت:" خب، شاید این آشنایی ، امیدی باشد"
روی این جمله اش ماتم برد و کاملا در ذهنم ماند. در ادامه پیامش یک چیزهایی گفته بود در مایه های " خب حالا آشنا می شیم" یادم نیست دقیقا چه گفته بود. با اینکه پیامش چرت و پرت های معمول بود، اما جمله اش در ذهنم هی زنگ می زد... هی زنگ می زد... هی زنگ می زد...
باز هم طبق معمول همیشه دوستی اش را تایید نکردم. عادت ندارم کسی را که اصلا نمی شناسم ، اد کنم. اما زنگ جمله اش آن چنان گوشم را پر کرده بود که داشتم دیوانه می شدم. جمله ای مسخره که اگر تو _ به عنوان بک دختر _ از یک پسر غریبه بشنوی ، برداشت مثبتی نخواهی داشت.
اما هم چنان جمله معمولیش، که از خیلی های دیگر هم شنیده بودم، در گوشم زنگ می زد. از دوست مشترکمان درباره اش پرسیدم. معرفی مختصری داد. گفت :" ما هم چندان دوست نیستیم، خیلی هم با هم نمی گردیم. سیگاریست ، المپیادی بوده ، هم دوره ایم و ..."
سعی کردم که دیگر فکرم را مشغولش نکنم. تا اینکه3 شب پیش، پریدم، بوقی در گوشم ممتد می زد.... می زد... می زد...
آنقدر همه چیز عجیب بود که گفتم ، بروم ادش کنم ...
2 روز پیش شنیدم که پسری در شریف خود کشی کرده. حس تلخ شنیدن یک خود کشی، و حس اینکه راحت شد که دیگر در این دنیا نیست. برای دوستش_ که دوست من بود _ ناراحت بودم. کسی که می ماند ، کار سختی در پیش رو دارد. چند ساعت پیش، آمدم پای لپ تاپ. وارد فیس بوک شدم. در صفحه دوستم، عکس آشنایی دیدم. جمله اش در گوشم زنگ زد...زنگ زد.. زنگ زد...
اما بالای عکس خطی مشکی کشیده بودند....امید ، تنها ریشه زندگی آدمی، و من که می توانستم امیدی را زنده کنم و تو که اکنون هستی... و مایی که با دریغ یک لبخند از هم ، همه چیز را تغییر می دهیم...
یک لبخند که می تواند زندگی باشد. شاید اگر چند دقیقه دیگر می ماند، حادثه ای ، همه چیز را عوض می کرد. شاید اگر من آن لبخند را می زدم، اکنون بود.

نمی دانم چگونه باید زنگ جمله " حمید عبدی " را که 3 شب پیش خود کشی کرد، از گوشم به در کنم!

ناشناس گفت...

منجوق عزیز
چقدر حس شما رو میفهمم
چقدر دلم میخواد کاری برای جوانان با استعداد و غمگین بکنم
...

منجوق گفت...

از قرار معلوم به مشاور روانکاو هم مراجعه کرده بود اما موثر واقع نشده بود.

Unknown گفت...

شما خیلی خوبید! می دونستید؟ :)

منجوق گفت...

اگر خوب بودم نمی ذاشتم حمید این همه غریب و بیکس و تنها باشد.

منجوق گفت...

نمی دانم شخصیت حمید را در داستان سارا به یاد دارید یا نه. شخصیت حمید واقعی بود. چه شباهت عجیبی بین آن حمید و این حمید وجود داشت. فرق آن حمید و این حمید آن بود که حمید داستان من تنها و بیکس نبود. دوستان خوبی داشت که جانش را نجات دادند. آن دوست خوب در عالم واقعیت عموی من بود که به هنگام دانشجویی جان دوست خود را از خودکشی نجات داد. چند دهه بعد حمید با عمل های جراحی اش به نوبه خود به بسیاری از آسیب دیدگان جنگ تحمیلی امیدی نو بخشید. این قسمت از داستان هم واقعی بود.
داستان حمید:
http://monjoogh.blogspot.com/2009/03/blog-post_21.html


http://monjoogh.blogspot.com/2009/03/blog-post_25.html

http://monjoogh.blogspot.com/2009/03/blog-post_2770.html

ناشناس گفت...

حالا همه نشسته اند داستان سرایی می کنند.آن آدم از بی اعتنایی مرد و اگر در دوران حیاتش به کسی رو می انداخت تنها بی اعتنایی می دید.این حرفها شعاریست.هیچ کس کمکی نکرد و نخواهد کرد!

منجوق گفت...

Believe or not if he came to me I would offer him all sympathy I have in me. I have done this to many individuals before.




I REGRET that I did not know him before

منجوق گفت...

I left him in that hostile environment that nobody better than me knows how hostile it can be to a sensitive soul such as Hamid.

منجوق گفت...

حالا همه نشسته اند داستان سرایی می کنند

Who else is telling stories?! I did not see anybody else telling story.


Actually, Dr Mansouri-right after the tragedy- was quite busy with far more important issues like "Haale google raa begirim."

And Dr alishahiha was sending the photos of Dr Ardalan receiving the honour in the APS.

Do not worry! The only one who is telling story is me. The rest are concerned with far more important issues.

منجوق گفت...

Actually I am searching the web like crazy to find one single "story" about Hamid written by members of that university that at least have some traces of "emotion" in it and so far I have not found any.

If you see such a "story" please let me know so that I can console myself believing that he was not after all that lonely that I imagined.

ناشناس گفت...

اصلا همین انگیلیسی حرف زدن شما برای چیست؟که چار نفر خارجی مصائب ما را بفهمند؟و به ما راه حل بدهند!

ناشناس گفت...

فکر خودکشی به ذهن منم رسیده اون موقع که شونه هام تاب تحمل سختی های جورواجور دورو برم رو نداشت و هر چه قدر که بیشتر فکر می کردم کمتر دلیلی واسه بودن پیدا می کردم.ولی جراتش رو نداشتم.کاملا مطمین بودم که هیچ دلیلی واسه زنده بودن وجود نداره و خودکشی کار کاملا منطقیه.ولی وقتی با همین اطمینان یه نوشته رو خوندم دیگه نمی خواستم خودکشی کنم می خواستم باشم.تو اون نوشته اومده بود آدمای باهوش و متفکر به فکر خودکشی می افتن.چقدر از این جمله خوشم اومده بود.باورم نمی شد که یه کم تعریف و تمجید،یه کم تحسین می تونه همه ی اون دلایل منطقی رو به باد فراموشی بسپره.

منجوق گفت...

متاسفانه خارجی ها اینجا را نمی خوانند. اگر می خواندند وراه حل ارائه می دادند گوش می کردم. جان یک فیزیکپیشه جوان برایم آن قدر ارزشمند هست که بنیشنم و نظرات آنها را در باره جلوگیری از تکرار فجایع به دقت بشنوم.

اگر از این واقعه اطلاع پیدا کنند باور کنید بیشتر از برخی کسان که پنجاه متر بیشتر با حمید فاصله نداشتند متاثر می شوند. دانشجویی که تا دم مرگ داشت به تمریناتش فکر می کرد اگر نجات داده می شد و در یکی از دانشگاه های درست و درمون آمریکا یا اروپا تربیت می شد، در کار تحقیقی آینده ای روشن می داشت.

استادان آن دانشگاه های "درست و درمون" برای این که چنین دانشجو یی را جذب کنند و استعدادهایش را شکوفا کنند از هیچ کوششی دریغ نمی کنند.

نسل اندر نسل افرادی مانند حمید را جذب کرده اند تا شده اند "دانشگاه های درست و درمون"

ناشناس گفت...

با این بخش از حرف‌هاتون موافقم که زندگی‌ چیزهای زیبایی داره که باید زنده بود و لذت برد ولی‌ مساله اینجاست که همه فرصت و امکان این رو پیدا نمیکنن. قدم زدن توی خیابون‌های فلورانس مسلماً لذت بخش ولی‌ همه امکانش رو ندارن. تجربه کردن عشق هم باید لذت بخش باشه ولی‌ پیدا کردنش راه آسونی نیست(خودتون رو با دیگرون مقایسه نکنید که تو ۲۰ سالگی "عشق پیدا شد و آتش به همه آرزو‌های مادرتون زد"). جنگیدن برای زندگی‌ و رسیدن به آرزوها لذت بخش ولی‌ به چه قیمتی؟. خود من تمام تلاشم رو کردم که بیام خارج از کشور و ادامه تحصیل بدم. از انتخابی که کردم راضیم ولی‌ روز‌هایی‌ هست که تنهایی اون قدر به آدم فشار میاره که حتا از رشته‌ خودش که واقعا دوست داره حالش به هم میخوره؛ وقتی‌ در طول هفته حتا با ۱ نفر هم فارسی حرف نمیزنی؛ وقتی‌ همهٔ شب‌ها تنها میای خونه؛ وقتی‌ در روز ۱۴ ساعت درس میخونی؛ وقتی‌ درد غربت رو حتا به پدر و مادرت هم نمیتونی بگی‌ و ........ اون موقع زندگی‌ لذت خودش رو از دست میده. منم این هیجان رو که کار تحقیقی که کلی‌ روش وقت گذاشتی به نتیجه برسه رو میفهمم ولی‌ گاهی اوقات موهایی که هر روز بیشتر سفید میشن هیجان این لذت رو کم می‌کنن. کاش درد غربت همین دوری بود. غربت واقعی وقتی‌ هست که در اطرافت کسی‌ رو پیدا نمیکنی‌ که هم فکرت باشه تا بتوونی‌ هم زبون بشی‌ باهاش. همیشه فکر می‌کردم درس خوندن باعث می‌شه تا طبقه اجتماعی‌ام رو ببرم بالا؛ به این فکر نمیکردم که با این کار از خانواده و اطرافیانم دور میشم. گاهی اوقات لذت درس خوندن اثر خودش رو از دست میده وقتی‌ میبینی‌ تو تنها کسی‌ هستی‌ که در کل اقوام( که فقط تعداد خیلی‌ کمی‌ از نسل جدید تا مقطع کارشناسی پیش رفتن) تا دکتری پیش رفتی‌؛ با خودت فکر میکنی‌ که آخرش که چی‌؟ برمی‌گردی به همون خونه و همون خانواده و قوم و خویش با همون عقاید و دیدگاه و چون ۱ نفری مسلما توان این رو هم نداری که دیگران رو هم تو شبکه خانوادگی با خودت بکشی بالا و این یعنی‌ سرخوردگی و یاس از تنها راه عاقلانه‌ای که برای تغییر دادن شرایطت میتونستی انتخاب کنی‌. خوبی‌ قضیه اینجاست که فقط اعتقاد مذهبی‌(نکته‌ای که در بحث‌ها بهش اشاره نشده) باعث می‌شه که به خودکشی‌ فکر نکنی‌ و ادامه بدی راهی‌ رو که حتا نمیدونی به سرانجام میرسه یا نه

منجوق گفت...

چه خوب یادتون مونده که "عشق پیدا شد و آتش به همه آرزوهای مادرم زد"!

گفتم من هم 15 سال پیش گمان نمی کردم بتونم سه هفته بیام فلورانس. هر چه زندگی طولانی تر می شه چیزهای جالبی پیش می آد. سخت هایی راه هستند ولی شیرینی ها هم هستند. اگر قرار باشه که آدم راحت همه چیز را به دست بیاره که دیگه لذتی نداره. یک جوان سالم و با استعداد مثل حمید اگر صبر می کرد می توانست خیلی چیزهای زیبا و شیرین در زندگی به دست بیاره.

ناشناس گفت...

در مورد استیدی که نام بردید کاملا موافقم که دکتر کریمی‌ پور کاملا متفاوتن. در مورد ایشون اصلا لازم نیست که مشکل رو بگید، اگر شما رو بشناسن از زیر زبونتون میکشن که زندگی‌ چطور می‌گذره ولی‌ در مورد بقیه و حتا شما، در برخورد اول خیلی‌ خشک و رسمی‌ به نظر می‌آیید. خود من اگر وبلاگ تون رو نمیخوندم هیچ وقت دیدگاهم عوض نمی‌شد. مساله این نیست که دانشجوها به خاطر وقت کم اساتید مشکلات شخصیشون رو مطرح نمیکنن؛ دلیلش اینه که رابطه این قدر صمیمی‌ نمی‌شه که حتا مشکلات درسیشون(مشکلاتی از نوع مشکل حمید) رو مطرح کنن.

در مورد نظر قبلیتون؛ کمیّت زندگی‌ فقط مطرح نیست، باید کیفیت هم داشته باشه. کسی‌ که خودکشی‌ می‌کنه حتما به این نتیجه رسیده که زندگیش کیفیت مورد قبولش رو نداره.

راستی‌ اصلا فکرش رو هم نمیکردم که شما هم به خودکشی فکر کرده باشین! اگر صلاح میدونین مطرح کنین تا جوون‌هایی‌ مثل من فکر نکن انسان موفقی‌ مثل شما همیشه احساس خوشبختی‌ میکنه.

منجوق گفت...

قبل از تمام شدن هفده سالگی به تهران آمدم و تک و تنها گلیم خود را از آب کشیدم آن هم در راهی قبلا پیموده نشده بود . در همان شب اول که رسیدم در خیابان به من حمله شد. آن شب با مشت و لگد از خودم دفاع کردم و نگذاشتم آن مرد به نیت شوم خودبرسد. تا از آن هنگام تا به امروز وقتی لحظه ای اغماض کردم دیدم دارند چیزی را که حق من است از من می گیرند. از همان لحظه باور داشتم و هنوز هم دارم اگر در آن شهر غریب کش آدم سخت پوست نباشد کارش تمام است.

راست می گویید که ظاهر من خشک و رسمی است. اگر غیر از این بود آیا من می توانستم دوام بیاورم؟!

منجوق گفت...

از نظر من فرق زيادي بين دخترها و پسرها نيست. در اتاقم براي هر دو باز است. اگر با من احساس راحتي كنند (چه دختر باشندو چه پسر) به حرف هايشان گوش مي دهم.

چه طور بگويم؟!از جهاتي آن قدر سفت و سختم كه كسي در مورد «حرف درست نمي كند»! كساني كه درمورد بقيه ي خانم حرف درست مي كنند در مورد منجوق مي گويند " خودتو نگاه نكن، ترك تبريز! كله شق!"
عين جملات بود. مي دانم پشت سرم هم غير از اين نمي گويند!

(كه البته من هم از اين حرفشان خوششانم مي شود!)


با اين حال اگر به خاطر مرد بودن يا هر علت ديگر با من آن قدر احساس راحتي نمي كنيد كه حرف دلتان را بزنيد به سراغ شاهين برويد. شاهين شنونده ي فوق العاده خوبي است.

جوانه ای در برف گفت...

جالب است بدانید حمید با سیانور خود کشی کرده
و جالب تر است بدانید در آزمایشگاه یکی از دانشکده های شریف که من اردیبهشت سال 86 رفتم به راحتی میشد کش رفت حتی برای منی که آن زمان دانشجو نبودم

منجوق گفت...

كامنت بالايي ام كلي بود.
در اين مدت عده ي زيادي با من تماس گرفتند و در مورد افسردگي هايشان نوشته اند اما اغلب اين افراد دختر بودند.
از طرف ديگر آمار نشان مي دهد (چه در ايران و چه در دنيا) كه خودكشي مردها معمولا خيلي كشنده تر است. قبلا هم به شوخي گفتم كه به عنوان يك زن "من از بازوي خود دارم بسي شكر كه زور خودآزاري ندارد!"

خلاصه! خواستم تاكيد كنم در اتاق من به روي مردها و زن ها هردو باز است.
شاهين هم كه هست.

منجوق گفت...

يك جورهايي فشار بر روي پسرها بيشتر است. آسيب پذير تر ند.

منجوق گفت...

به نظرم اين شعار «لبخند را از همديگا دريغ نكنيم» از روي يك احساس دفعي و آني است. بعد از هر خودكشي عده اي كه احساسي مي شوند چنين چيزهايي مي گويند و بعد فراموش مي شود مي رود پي كارش.

كار اساسي آن است كه معلومات عمومي درباره ي اين پديده را با مطالعه بالا تر ببريم:
http://bahramshakerin.blogfa.com/post-204.aspx

منجوق گفت...

من اگر رئيس دانشگاهي بودم براي همه اساتيد وكاركنان سالي يك بار كلاس ترتيب مي دادم. از مشاوران روانشناسي مي خواستم تا سخنراني عمومي كنند.

نظربازی گفت...

سلام !

این سلام مخاطبِ خاص ندارد ! سلام می کنم برایِ اعلام ِ حضورِ خودم! شما روان شناس هستید منجوقِ عزیز؟ چه هستید و چه نیستید، می شود یک لحظه از دیدِ روان شناسانه تان بیرون بیایید، قضاوت نکنید، تک تکِ رفتار ها را تحلیل نکنید که بشود اینجا چیزی نوشت؟ و از بقیه هم همین خواهش را دارم!

من اینجا از سه وجه نظر خواهم گذاشت! دو مورد را فکر می کنم که وادار به نوشتن هستم، یعنی فکر می کنم که کسی منتظر جواب من است(برخلافِ چیزی که گفته شد! که اگر مننتظرِ جوابی نبودی، چرا بیدارم کردی؟)! و یک مورد را هم مثل بقیه خوانندگانی که اینجا نظر گذاشته اند! اجباری نیست، ولی خواهم گفت!

اولین نظرم به عنوانِ نویسنده ی متنِ "امید ریشه زندگیم" می باشد، که محمد مطهری عزیز لطف کرده و اینجا گذاشته و جوانه عزیز هم لینک وبلاگ مرا داده. این لینک کامل نظر من:http://nazar-bazi.persianblog.ir/

نظربازی گفت...

اگر بخواهید می توانم نظر وبلاگم را اینجا بنویسم، اما فکر کردم که نظری به این طولانی ای، درهمان وبلاگ باشد و در اینجا لینکش را بگذارم بهتر است. به هر حال، اگر بخواهید همین جا هم می نویسم( این نظر برای همه قابل دیدن نباشد بهتر است:) )

منجوق گفت...

جوانه جان
نمي خواهي در اين بحث جذب توريسم كه شروع كرده ام شركت كني. بحثي است كه مي تواند نشاط انگيز باشد. كوششي است كه هر كس مي تواند نقشي ايفا كند.

منجوق گفت...

عزیزی که با جست وجو (سرچ) "خودکشی با سیانور" سر از این یادداشت من در آوردی!
اگر خواستی یک ای-میل به من بزن:
yasaman@theory.ipm.ac.ir

Amir Abbas گفت...

نخیر! یادداشت سیانور مربوط به دو سه روز قبل تر بود.(اتفاقا من به حماقت فرزاد و2،3 نفر دیگه موندم که چطور نفهمیدن این داره داد میزنه میخوام خودکشی کنم!!)
تو آخرین یادداشتش یه همچین چیزی نوشته بود(نقل به مضمون):
فردا امتحان فیزیک دارم و فقط نصفشو خوندم. دیگه از فیزیک خوشم نمیاد، نمیدونم چیکار کنم، شاید تغییر رشته بدم، موندم..

منجوق گفت...

طفلكي حميد با هر زباني كه مي توانست فرياد كشيده بود دستم را بگيريد اما گويي دور وبري هايش در گوششان پنبه فرو كرده بودند.همان كه گفتم: "غ" مثل "غربت"!