بالاخره جنگ تمام شد و غائله خاتمه يافت و فرصتي پيش آمد تا آقا ودود كارخانه را پس بگيرد. كارخانه اي كه آقا ودود با دستمايه قراردادن بخش عمده جهيزيه سارا و با تلاش ها و زحمات شبانه روزي خود برپا كرده بود وبا تلاش و مديريت عالي او پيش از جنگ روز به روز رونق مي گرفت در اثر سوء مديريت تبديل به ويرانه اي شده بود. بااين حال بازهم لقمه چرب ونرمي بود كه گلوي خيلي ها پيش آن گير كرده بود. يكي از همان كسان كه در جريان قحطي با احتكار يك شبه به پول وپله رسيده بودند روي كارخانه دست گذاشته بود و با زدو بندو سبيل چرب كردن مي خواست آن را از آن خود كند. آقا ودود در اين سال ها شكسته شده بود و توان جنگيدن نداشت. اما دختر حاج كاظم به اين آساني از به دست آوردن آن چه كه حق خود مي پنداشت باز نمي ايستاد. سارا روز وشب در گوش آقا ودود مي خواند و او را تشويق مي كرد كه تسليم نشود. البته تا حد امكان سعي مي كرد به اين كه سرمايه اوليه كارخانه از محل جهيزيه او تامين شده اشاره اي نكند. اما آقا ودود به اين نكته كاملا واقف بودو دقيقا همين نكته بر وجدان او سنگيني مي كرد و نيروي او را از او مي گرفت. او احساس مي كرد كه در حفظ امانتي كه حاج كاظم در اختيار او براي نوه هايش گذاشته نا توان بوده است. اين حس در طول سال هاي جنگ چنان به روح لطيف او فشار آورده بود كه از پا افتاده بود. به هر حال هر روز سارا او را تقويت روحي مي كرد و به ميدان مي فرستاد. بالاخره روزي رسيد كه بنا بود در جلسه اي تكليف كارخانه يك سره شود. سارا در خانه بود اما آرام و قرار نداشت. هر گونه نذري كه به فكرتان برسد كرده بود و از صبح به انواع و اقسام نماز ها و عبادات مستحبي توسل جسته بود.
عصر آقا ودود به خانه رسيد. سارا به استقبال او دويد تا از نتيجه كار با خبر شود. آقا ودود چيزي نگفت اما قيافه گرفته او نشان مي داد كه نتيجه منفي است. سارا مي خواست همه چيز را بداند اما سال ها پيش مادرش به او آموخته بود كه يك" بتر خانم "در اين موارد پيله نمي كند. براي همين وقتي آقا ودود بدون جواب دادن به سئوالات او به اتاق خود رفت سارا از سئوال كردن دست برداشت و خود را با گلدوزي سرگرم كرد . ساعتي بعد آقا ودود از اتاق بيرون آمد تا شرح ماوقع دهد. سارا كه مي دانست خبر خوش نخواهد بود روي يك مبل نشست. مي دانست خبر قرار است سارا را "بشكند" اما كسي نبايد "شكستن دختر حاج آقا" را ببيند حتي همسر محبوبش. براي همين به نحوه نشستن و نگاه داشتن سرش به طور ويژه توجه مي كرد. بعد از اين كه سارا ماجرا را شنيد به سكوت فرو رفت. آقا ودود از سكوت او نگران شد و گفت:"سارا خانم! شما راه به خدا چيزي بگوييد! فرياد بزنيد! نفرينم كنيد!" پس از اندكي تامل سارا جواب مي دهد:" شما به آن چيزي كه فكر مي كرديد درست است عمل كرديد. به فكر شما عقيده شما و عمل شما احترام مي گذارم. به شما افتخار مي كنم و جز اين هم به بچه هايتان چيزي نخواهم گفت."
وقتي دختر حاج كاظم حرفي مي زند پاي حرفش مي ايستد. سارا تا آخر عمر با نوستالژي روزهاي قبل از جنگ و كارخانه شان خوش بود اما تا آخر عمر تاكيد كرد كه به آقا ودود افتخار مي كند كه به ارزش هايش پايبند بوده وبا" آن آدم ها" وارد معامله نشده.
بعد از اين همه سال كه من آن چه كه در بين آنها گذشته مرور مي كنم و با تخيل خود بازسازي مي كنم مي بينم تا چه اندازه سارا با اين كار در راه عشق خود فداكاري كرده. نكته در اين جاست كه "وارد معامله نشدن" ارزش آقا ودود بود نه سارا! تمام اجدادسارا تاجر و معامله گر بودند. سارا به گونه اي تربيت شده بود كه در ديدگاه او معامله موفقيت آميز كردن صرف نظر از شخص طرف معامله نهايت هنر بود. اگر سارا يا حاج كاظم جاي آقا ودود بودند پاي ميز معامله مي نشستند بده بستان مي كردند و آن گاه وقتي تمام كارها تمام شد و كارخانه پس گرفته شد در حضور كارمندان آن شخص لطيفه اي ظريف مي گفتند تا ياد آور شود كه اين نوكيسه اي كه از محل احتكار يك شبه پولدار شده هنوز همان نديد بديدي هست كه بود! اما آقا ودود نه اهل نيش و كنايه است و نه اهل معامله با افرادي است كه آنها را حقير مي داند . خود را به اين معامله آلوده نمي كند و لو اين كه اين به قيمت از دست دادن كارخانه اي تمام شود كه بهترين سال هاي عمرش را پاي آبادانيش صرف كرده.
آري! سارا و آقا ودود به دو طبقه اجتماعي-اقتصادي-فكري با ارزش هاي مختلف تعلق داشتند. طبعا اين تفاوت در طول زندگي مشترك در جاهايي خود را نمايان مي كند. همان طوري كه حاج كاظم قبل از ازدواج به آقا ودود گفته بود دختران حاج كاظم طوري تربيت شده بودند كه به هنگام توانگري مي توانستند برو وبيايي راه بياندازند كه در دربار شاه هم پيدا نمي شد ودر هنگام تنگدستي چنان با سيلي صورت سرخ كنند كه كسي متوجه تهيدستي آنان نشود. آري! سارا اين ها را به طور سيستماتيك از مادر خود آموخته بود. از نداري هم واهمه اي نداشت اما در اينجا داشت يكي از ارزش هاي خود (حفظ آن چه كه از گذشتگان به ارث رسيده براي آيندگان) را در پاي ارزش همسر خود قرباني مي كرد و چنين قرباني كردني براي كسي مثل سارا كه به شدت به ايدئولوژي نانوشته طبقه اجتماعي- اقتصادي پدر دلبند خود پايبند بود بي اندازه دشوار بود.
اما سارا اين از خود گذشتگي را كرد! قطعا آقا ودود هم مانند همه مردان دنيا اخلاق و عاداتي داشت كه به مذاق همسرش خوش نمي آمد اما سارا -چه در حيات او و چه در دوران طولاني بيوگي خود- هميشه تصويري چون يك نجيب زاده بي عيب و نقص سوار بر اسب سفيد در ذهن بچه ها و بعدها نوه ها و نتيجه هايش از او ساخته بود.
آن روز تلخ گذشت. سارا زودتر از معمول به رختخواب رفت تا آن روز شوم هرچه سريع تر بگذرد! روز بعد سارا جلوي آينه نشست و خود را نگريست. سارا در اين هنگام در نيمه دوم دهه سي سالگي خود به سر مي برد. زيبايي ناشي از طراوت و نشاط و شيطنت كودكانه جاي خود را به زيبايي ناشي از پختگي داده بود. اين پختگي ردپاي خود را با چند خط دور چشم و لب به رخ مي كشيد. عكس سارا در لباس سفيد عروسي در سن هفده سالگي بر روي ميز توالت سارا خودنمايي مي كرد. سارا آن را در دست گرفت و به آن چشم دوخت. ساراي درون آينه و ساراي قاب عكس يك نفر نبودند! ساراي قاب عكس چيزي از سختي هاي دنيا نمي دانست اما با اطمينان به دوربين نگاه مي كرد چون مي دانست خانواده او با ثروت و نفوذ اجتماعي خود ومهمتر ازهردو با فهم و شعور خود او را محكم در بر گرفته اند. ساراي آينه گم شده بود و نمي دانست با اين اتفاق چه در انتظار اوست. البته با وجود از دست دادن كارخانه بازهم دارايي سارا به او اين امكان را مي داد كه تا پايان عمر در رفاه كامل به سر برد. اما اين براي كسي مثل سارا كافي نبود. همان طوري كه گفتم سارا بدون" بروبيا" ديگر سارا نبود. هنوز چندين خانواده بودند كه براي سارا كار مي كردند. بيشتر آنها هم نسل اندر نسل به خانواده سارا خدمت كرده بودند و جز اين زندگي نحوه زندگي ديگري نمي شناختند. نمي شد همين طوري آنها را جواب كرد و پس فرستاد. كارگران كارخانه اي كه از دست رفته بود و خيلي هاي ديگر هنوز خانه سارا و آقا ودود را خانه اميد خود مي دانستند. نا اميد كردن آنها به معناي قبول شكست بود و دختر حاج كاظم نمي بايست به اين سادگي تسليم شود. شخصيت سارا در قالب خانواده گسترده خود معني داشت و آنها هم- ماشالله- همگي ثروتمند بودند. سارا در اين خانواده گسترده كه هر هفته در مهماني ها همديگر را مي ديدند هميشه درخشيده بود و اكنون نمي توانست به محاق برود. سارا بايد هر چه زود تر خود را جمع و جور مي كرد!
سارا هرگز نشكست! همواره درخشيد! تا به امروز كه چند سال از درگذشت سارا مي گذرد براي بازماندگان خانواده هايي كه روزي براي خانواده سارا كار مي كردند "خانم" بدون پيشوند و پسوند يك اسم خاص است و معناي آن هم سارا ست. فرزندان و نوه هاي آنها در خانه سارا هرگز كار نكرده اند. سارا اصرار داشت فرزندان خدمه خانه اش درس بخوانند. آنها هم با مدد گرفتن از تحصيلات-كه تا چند دهه پيش كاملا لوكس حساب مي شد- طبقه اجتماعي خود را بالا كشيدند. اما سارا هميشه برايشان "خانم" ماند. خاطره روز اول عيد در خانه سارا و عيدي ها و خوراكي ها يش خاطره اي فراموش نشدني در ذهن كودكاني بود كه اكنون بزرگ شده اند. اين گونه "خانم" ماندن مستلزم خيلي چيزهاست: مادي و معنوي. يكي از مهمترين ملزومات خانم ماندن سخاوت است كه آن هم نياز به پول دارد! سارا اكنون چنان بايد برنامه ريزي مي كرد كه مي توانست همواره سخاوتمند بماند.
سارا عكس عروسي خود را روي ميز مي گذارد و قاب عكس كناري را بر مي دارد: عكس فرزندانش. سارا به تصوير كودكان دلبندش خيره مي ماند و با خود مي انديشد آنها را چنان تربيت مي كنم كه جايگاه اجتماعي خانواده را بدون اتكا ء به ارث و ميراث دوباره به دست آورند. خون جديدي به رگ هاي فسرده سارا مي دود. قلب تپنده اين حيات دوباره تحصيل بچه هاست. تحصيل و آموزش واقعي و عميقي كه مي تواند تحولي ايجاد كند نه فقط گرفتن يك مدرك تحصيلي! از آن به بعد سارا قسمت عمده وقت و انرژي خود را صرف همين هدف مي كند. آموزش بچه ها بايدبي نقص باشد: چه آموزش رسمي در مدرسه و دانشگاه وچه آموزش غير رسمي هزار ويك نكته گفته و ناگفته در خانه. تمام كارها و سياستگذاري هاي خانه بايد چنان باشد كه نشان دهد اولويت همواره با تحصيل است. توان مديريتي بالا هوش سرشار, مطالعات و تفكرات , تلاش همه روزه از ساعت پنج صبح تا شام گاهان همه و همه در جهت اين هدف به كارگرفته مي شوند. سارا در اين راه از هيچ فداكاري اي ابا نخواهد داشت.
پايان سري اول داستان سارا
(سارا هنوز حرف هايي براي گفتن دارد. سري دوم داستان را چند ماه بعد -اگر عمري باقي بود- شروع مي كنم. بازخورد (feedback( دهيد. آيا شخصيت سارا و ديگر قهرمانان داستان قابل لمس بود؟ )
۱۰ نظر:
1.inke chejori kasaee dast gozashtan ro kharkhone va elakh ra ziad tozih nadadid. 2. inke bachehaye khedmatkara bayad dars bekhonan , amma bazam khanom ra bayad khanom bedonan, ye zare adamo yade dastane anoshiravan va dars khandane shahzadegan mindaze ke faghat bayad shahzadeganna ke bayad tahsil va agahi peida konan, ba in tafavot ke ye kam taltif shode!3. shoma sia kardid ye noe marzbandi ghayel beshid beine tabaghate mokhtalef, shayad alan! vazeh bashe ke 50 sal pish i dar che tabaghe bode ba ehtemale 90% dorost bode. amma aya ma alanam mitonim chenin begim, ya 50 sale bad mishe hamchin ghezavati darvare alan kard. 4. inke cheghad tahsilelate daneshgahi emroozi cheghad manaye agahi be manaye ghadim! ra mide ra man ziad azash sar dar nemiaram, tahsilat bara inke befahmim badan ke dar che tabaghe ejtemaee hastim!, tahsilat bara madrak va prestige!!, tahsilat bara tameine zendegi be onvane ye moharat! tahsilat bara tosee automatism!!ya mashinism. tahsilat bara tahsilat!!
آقاي اسدي
ممنون از كامنت شما! از وقتي كه اين داستان را شروع كردم منتظر بودم يكي به طرز فكر طبقاتي آن اعتراض كند. وقتي ديدم كسي اعتراض نكرد راستش خيلي نگران شدم مخصوصا با توجه به اين كه بيشتر خوانندگان اين وبلاگ جوانان تحصيلكرده هستند كه علي الاصول بايد به اين مسايل خيلي حساس باشند. عدم اعتراض آنها به نظر من نشان از دلمردگي مي داد و دريغ از روزي كه جوانان جامعه اي چنين دلمرده باشند. ممنونم از اين كه اين مسئله را مطرح كرديد.
من داشتم طرز فكر خانواده هاي پنجاه سال پيش را به قلم مي كشيدم و واقعيت اين است كه مردم آن روزگار به شدت طبقاتي فكر مي كردند. قانون اساسي مشروطه كه نسبت به زمان خود قدمي به جلو بود بر اساس همين طرز فكر طبقاتي بنا نهاده شده بود. طرز فكر طبقاتي براي آن زمان خيلي پيشرفته بود. آلترناتو مي دانيد چه بود: يك شاه كه هر چه دوست دارد انجام مي دهد و جمعي از سوگلي ها و نوچه ها كه به جان مردم مي افتند (و خود پس از چندي از نظر سلطان مي افتند و بدبخت مي شوند) و در عمل بقيه كه هيچ حقي نداشتند. همين الگو در سطوح پايين تر هم وجود داشت. بيشتر خان ها در محدوده قدرت خود چنين عمل مي كرد. متاسفانه اين طرز فكر به شدت در پژوهشكده به ظاهر مدرن ما هم به شدت جريان دارد. گربه اي كه مورد توجه حضرت والا قرار مي گيرد به ناگهان مرتبه اي والا تر از محققان مي يابد و خوشمزه تر آن كه بسياري از محققان محترم اعتراضي به اين موضوع ندارند و با مجيز گربه گفتن مي خواهند به دل سلطان راهي ببرند!
من وقتي نوجوان بودم عليه طبقاتي فكر كردن اجدادم شوريدم.تمام برنامه زندگي ام را هم چنان چيدم كه اتكا يي به آنها نداشته باشم. سخت بود اما موفق شدم. اما چندي است مي بينم همان طرز فكر طبقاتي آنها نسبت به آن چه كه در پژوهشكده ما رايج است متعالي تر بود!
به هر حال همان طوري كه شما گفتيد نمي توان چرخ زمان را برگرداند و به آن طرز فكر رجوع كرد. من فقط خواستم مروري به گذشته كرده باشم تا از آن درس بگيريم.
در ضمن طرز اداره موسسات علمي دنيا هم طبقاتي است. اما طبقات اكتسابي هستند و عبارتند از دانشجويان- پست داك ها- استادياران- دانشياران واستادان (يا طبقه بندي هايي از اين دست.)
هر كدام از طبقات منزلت و شان خود را دارند. دانشجو در كارهاي استادان دخالت نمي كند و نظر نمي دهد. مثلا نگراني درمورد بودجه و غيره ندارد. دغدغه دانشجو انتخاب و استخدام فرد مناسب به عنوان پست-داك نيست.
از طرف ديگر استادان وظيفه خود مي دانند نيازهاي دانشجويان را تامين كنند. اين روشي است كه براي سيستم دانشگاهي كار مي كند.
و اما در مورد سئوال آخر شما:
سارا تحصيلات را وسيله اي براي برگرداندن موقعيت اجتماعي خود مي دانست. مادر شوهر او كه خود حافظ قرآن بود علم آموزي را امر مقدسي مي دانست كه به ذاته ارزشمند است. افراد ديگر نظر متفاوتي مي توانند داشته باشند. نبايد براي ديگران الگو بريد. من اينجا داستان سارا را دارم بازگو مي كنم. به طرز فكر او -مغاير با نظر خودم- احترام مي گذارم. نظر او هر چه كه بود انگيزه اي شد براي حمايت از علم آموزي و حل بخشي از مشكلات جامعه.
بيشتر حاميان موسسات علمي چندان به علم و تحقيق به ديده احترام نمي نگرند اما حمايت مالي آنان قافله را به جلو مي برد. متاسفانه آن عده از پيشكسوتان كه علي الاصول وظيفه دارند بودجه جذب تحقيقات كنند اين نكته را متوجه نيستند و از ادبياتي استفاده مي كنند كه باعث ريشخند كساني مي شود كه بودجه تخصيص مي دهند. بعد هم شكوه و شكايت مي كنند كه در ايران مردم نمي فهمندكه علم چه چيز خوبي است! در صورتي كه واقعيت اين است كه همتايان آنها در آمريكا و اروپا وقتي براي جذب بودجه لابي مي كنند از ادبيات ديگري استفاده مي كنند. ادبياتي كه سرمايه داران "بفهمند": ادبيات سود و زيان!
من شخصا علم براي علم را خواسته و مي خواهم اما كاملا برايم متصور است كه ديگري علم را به عنوان ابزار بخواهد.
anche ke man tasavor mikonam, ine ke hanozam ke hanoze didgane vazehi dar in mored dar Iran vojod nadare, manzoram ine ke , torike mishe ye pare khat savaor kard, pare khat nazar be elm, yek tarafesh masalan chiziye ke to hoze elmiye be nazar mirese ke dar jaryane, ke albate man vazeh nemidonam chiye, amma anche be chesham khorde, raje be lashe bodane elm dar daneshgahast!, ke khode taraf bayad biad bazesh kone ke manzoresh chiye, tarafe digash ham estefade abzari az elm bara hokomatgarane! ke bazam kheili vazeh nist. amma anche dar western countries hast, shayad beshe ba ye discrete set tosif kard, elm bara elm, elm bara tose sanat bara hokomatgaran va elm bara tamine zendegi bara kheilihashon.
anche ke raje be gereftane bodje bara marakeze tahghighati goftid, ta hodoi mitonam tasavor konam ke manzoreton chiye. amma engar ta taklife paragrafe aval moshakhash nashe, in masayel hast. mosalame ke in masale(gereftane bodjehaye tahghighati va adabiate morede estefade) be parametrhaye dige mese eghtesade ma ke be naft vabaste hast ham dare. dastane ajibist. tasavoram ine ke age yeki ph.d ish dar elome ejtemaee ra dar in zamine begzarone va ba method nazdike be daghigh beshkafe shayad aftabish dar mian bine!!
حالا که فیدبک خواستید، چند نکته که به نظرم رسید را مینویسم:
۱-در کل تلاش برای بازخوانی تجربهٔ نسلهای قدیمیتر (از طریق مرور خاطرات کسانی که میشناسیمشان) کار باارزشی است و در مقیاس بزرگ میتواند تصویر بهتری از تاریخ اجتماعی معاصر ایران برای ما فراهم کند.
۲-کیفیت روایت چندان جالب نبود (کمی شبیه به داستانهای پاورقی مجلهٔ خانواده به نطر آمد). البته من تجربهٔ نویسندگی ندارم و نمیتوانم پیشنهاد سازندهای ارائه کنم.
۳-به نظر می رسد که تقابل «اصالت خانوادگی» و «نوکیسگی» بخش مهمی از دغدغهٔ ذهنی قهرمانان داستان را تشکیل میدهد. تعجبی ندارد که آنان که سابقهٔ ثروتشان بیشتر است، به طور میانگین، تربیت فرهنگی بهتری داشته باشند (چون امکانات مالی بیشتری برای آن داشتهاند). اما همان کسانی که در زمان سارا نوکیسه به حساب میآیند، یکیدو نسل بعد، خانوادهای اصیل به حساب میآیند و برعکس خانوادههای اصیل نسل سارا، بیشترشان، به نوکیسههای یکیدو نسل قبل میرسند. حتی در جامعهٔ سنتی دورهٔ قاجار هم بسیاری از خانوادههای برجستهٔ فرهنگی یا تجاری شروعشان با فردی است که از خانوادهای عادی آمده است (مانند نصرالله مشیرالدوله، پدر مؤتمنالملک و مشیرالدولهٔ پسر). در شمال ارس هم شاخصترین و خوشنامترین سرمایهدار آخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم زینالعابدین تقییف بود که از خانوادهای فقیر آمده بود.
چند نکتهٔ فرعی نوشتاری هم بود که اکنون تنها یکیش یادم مانده است: Eden در انگلیسی و زبان های اروپائی بسیار رايج است و گرچه «عدن» با آن هممعنی و همریشه است، در آن معنی زیاد در فارسی رایج نیست. در فارسی به جایش همان بهشت یا باغ بهشت میگویند (حافظ هم «روضهٔ رضوان» میگفت). علتش اینست که توصیف Eden و Heaven در مسیحیت با هم فرق دارد، اما در اسلام، آنجایی که آدم از آن آمد و جایی که آدمیان امیدوارند به آن بروند، هر دو شبیه باغی مصفا تصویر شده است. به همین خاطر، در فارسی و عربی میان آن دو چندان فرقی نمیگذارند.
ياور عزيز
متشكر از بازخوردي كه داديد.
در مورد نظرتان درباره نوكيسگي با شما موافقم. آن چه كه در اين داستان آمد با آن چه كه شما مي گوييد تضادي ندارد. اتفاقا در اين داستان تاكيد مي شد كه خاندان سارا در طي نسل هاي متمادي به تدريج به ثروت خود افزوده بودند.
البته فرق هست بين "نوكيسگي " و خودساختگي". من در داستان تقي بيشتر به تفاوت اين دو پرداخته بودم. عموي تقي "نوكيسه" بود. يك شبه پولدار شده بود بدون آن كه فرهنگ و آداب متناسب با وضعيت جديد خود را بياموزد. درنتيجه پول فراوان بيشتر برايش دردسر شده بود. خانواده اش وضع نابساماني داشت. نماي خانه اش در شمال شهر توي ذوق مي زدو...
اما تقي "خودساخته" بود. به تدريج وضع مالي خود را بهبود بخشيد و كاملا آگاهانه و به تدريج فرهنگ و آداب متناسب با آن را آموخت. در نتيجه با مشكلات اجتماعي از آن دست كه عمويش پس از پولدار شدن پيدا كرده بود مواجه نشد. البته كساني بودند مثل آن "مهندس" كه باز هم نمي توانستند ترقي تقي را برتابند وانواع و اقسام موانع در راه پيشرفت او علم مي كردند.
در اين داستان "آقا ودود" مردي خودساخته است. ديگر قهرمانان داستان اگر چه از نوكيسگان خوشنود نيستند با مرد خودساخته اي چون او نه تنها مشكلي ندارند بلكه بي نهايت به او ارزش قايلند. تا جايي كه حاج كاظم دختر عزيزدردانه اش را به عقد او در مي آورد. بايد خود را به جاي حاج كاظم گذاشت و ديد اين از نظر او چه معنايي داشت.
مي شود بيشتر در مورد ضعيف بودن روايت توضيح دهيد. البته من نويسنده حرفه اي نيستم و نمي توانم به خوبي نويسندگان حرفه اي بنويسم. اما مايلم بدانم منظورتان از شباهت به پاورگي مجله خانواده چيست.
شايد علت شباهت دو چيز باشد:
1) فضاي زنانه داستان
2) روحيه محافظه كارانه آن. ساراي داستان من مانند زنان مجلات خانواده به نظام طبقاتي - مرد سالاري دور وبرش اعتراضي ندارد. در همان چارچوب زندگي مي كند و احيانا فعاليتي اجتماعي يا فرهنگي مي كند. در صورتي كه قهرمان داستان هاي روشنفكري يا با اين نظام مبارزه مي كنند و يا با خود كلنجار مي روند تا جرات پيدا كنند و اعتراض كنند. اما سارا در داستان من چنين دغدغه هايي به كل ندارد. سارا زني است با شخصيت قوي. زن كليشه اي توسري خور قديمي نيست. باسواد است. اهل مطالعه است اما بر عليه نظام فكري پدرش نمي آشوبد. آن را بي چون و چرا قبول مي كند و تمام سعي اش رونق بخشيدن به خانواده در چارچوب همين نظام فكري است. علي الاصول اين گونه انديشيدن بد نيست. عيب هم نيست.
اما شايد شما از كسي چون منجوق انتظار نداشتيد در وجود زني چون سارا قهرمان داستان خود را بيابم.
من در همان ابتداي داستان گفتم شخصيت داستان من تقليدي از شخصيت هاي داستان معروف نخواهد بود. سارا بيشتر به زنان آن نسل خانواده من شباهت دارد تا "زري در سووشون" يا"فخر النساء" در "شازده احتجاب".
فكر كردم بازخواني شخصيت سارا كمك مي كند ما خود را بهتر بشناسيم و براي مشكلات خود راه حلي بيابيم. اين بازخواني به شخص من زياد كمك كرده.
ارسال یک نظر