۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

آن چه كه حتما بايد بدانيم, آن چه كه خوب است بدانيم.

شاخه اي مثل ذرات بنيادي را درنظر بگيريد. در اين شاخه در صد سال گذشته تحولات زيادي صورت گرفته. ماحصل برخي از اين تحولات معلوماتي است كه انتظار مي رود هر فيزيكپيشه از آن اطلاع داشته باشيد. مثلا اين كه الكترون پادذره اي دارد به نام پوزيترون با جرم برابر اما با بار مثبت چيزي است كه انتظار مي رود هر كسي كه رشته فيزيك خوانده, بداند. برخي از اين معلومات اندكي تخصصي تر هستند اما بازهم از كسي كه خود را فيزيكپيشه ذرات مي داند -صرفنظر از اين كه در چه زير شاخه اي از آن كار مي كند- انتظار مي رود به طور فعال اين معلومات را در ذهن داشته باشد و در تحليل هايش بتواند از آن به درستي استفاده كند. به طور مثال هر فيزيكپيشه ذرات بايد بداند كه در فلان انرژي بايد از فرماليسم DISاستفاده كرد يا از Form Factorها. يا اين كه هر فيزيكپيشه ذرات بايد آگاه باشد كه از سال 98 مسجل شده است كه مدل استاندارد قديم ديگر قادر نيست مشاهدات جديد نوترينوي را توضيح دهد. بخشي ديگر از فيزيك ثابت شده نيز وجود دارد كه از اين هم تخصصي تر است. به طور مثال از من كه خود را فيزيكپيشه نوترينو مي خوانم انتظار مي رود بدانم مقدار اندازه گيري شده فلان پارامتر نوترينو چه قدر است. هر چند خودم روي اين پارامتر كار نمي كنم ولي اگر مقدار آن را ندانم در واقع از مرحله پرتم! در اين صورت در كارتحقيقي و ارتباطاتم با فيزيكپيشگان ديگر قطعا كم خواهم آورد. در حالي كه از فلان همكارم كه او نيز فيزيكپيشه ذرات است اما روي بالفرض محاسبات QCD كار مي كند چنين انتظاري نمي رود. در مورد موضوعاتي كه من بر روي آنها مقاله مي نگارم علي الاصول هر كاري كه تا به حال شده-اعم بر فيزيك ثابت شده و يا فرضيه ها- را بايد بدانم والا آن چه كه مي نويسم ضعيف و سطح پايين خواهد بود.


در مورد فرضيه هاي موجود هم -كه هنوز رد يا اثبات نشده اند- لازم است يك تصوير كلي(overview( در ذهن داشته باشم. برخي از اين فرضيه ها -مثل ابر تقارن- واقعا main streamكار تحقيقي در اين شاخه را مي سازند. اين روزها از هر فيزيكپيشه ذراتي انتظار مي رود از اصول ابرتقارن و تحولات آن آگاه باشد ولو اين كه خود به اين فرضيه علاقه مند نباشدو روي آن كار نكند. مي پرسيد چرا؟
از ديد يك پديده شناس جواب مي دهم. آزمايش هاي متعددي در حال گرفتن داده و يا راه اندازي هستند كه در پي اثبات و اندازه گيري پارامتر هاي ابرتقارن است. چه بسا همين آزمايش ها قادر باشند مدل ديگري را هم كه مورد علاقه شماست تست كنند. اگراز تحولات ابرتقارن نا آگاه باشيد شانس اين كه دريابيد مي توان در آزمايش موجود به سراغ فرضيه تان رفت از دست مي دهيد و اين ضايعه بسيار بزرگي براي يك فيزيكپيشه است.

خلاصه اين كه به دست آوردن اين تصوير كلي و دريافتن آن كه چه چيزهايي بايد به طور فعال در ذهن باشد براي يك فيزيكپيشه حياتي است. بدون اين آگاهي كيفيت كار تحقيقي از حدي بالاتر نمي رود. چنين تصوير كلي را نمي توان تنها با خواندن كتاب و مقالات يا تفكر به دست آورد. اين تصوير كلي با ارتباط با همكاران به دست مي آيد. همين طور در اين ارتباط است كه در مي يابيم كدام بخش از علم بايد جزو معلومات عمومي يك فيزيكپيشه باشد و كدام بخش جزو معلومات تخصصي او. ببينيد! در هر شاخه كوچك فيزيك و روي حتي فرضيه هاي نه چندان معروف ده ها و صدها نگاشته شده. از آنجايي كه وقت هر شخصي محدود است با مطالعه صرف نمي تواند هم عمق كافي در مبحث مورد تحقيق خود را به دست آورد وهم تصوير كلي كسب كند.

مشاهده من در ايران اين است كه فيزيكپيشگاني كه در انزوا كار مي كنند و خود را از ارتباطات بي نياز مي دانند به شدت در زمينه ها ضعف دارند. از قضا آنان كه در جمع بسته داخل ايران به هوش و نبوغ معروفند ضعف بيشتري دارند چون متاسفانه دون شان خود مي دانند كه در سمينارهاي ديگران شركت كنند.
چنين نگرشي (سرسمينار نرفتن به علت نبوغ و يا توهم نبوغ) در جاهايي مثل سيسا يا اسلك اصلا قابل تصور نيست!



فرض كنيد يكي از فارغ التحصيلان متوسط شريف كه در خارج كار و تحقيق مي كند برگشته تا سميناري در آي-پي-ام ارائه دهد. ممكن است شما از او باهوش تر و در رشته خود عالم تر باشيد. بسيار خوب! امااين دليل نمي شود كه در سميناراو-كه اندكي مربوط به رشته كاري شما ست- شركت نكنيد. به هر حال رفته و چند سالي مطلبي را ياد گرفته كه شما از آن بي اطلاعيد. حالا هم آمده و حاصل چند سال كار خود را در يك ساعت در اختيار شما مي گذارد. در يك جمع با فرهنگ علمي پيشرو افراد بدون آن كه بخواهند بين خود يا همقطارانشان در دانشگاه و شخص مدعو مقايسه اي انجام دهند مي روند سر سمينار اين شخص گوش مي كنند و به اين ترتيب رفته رفته آن تصوير كلي را به دست مي آورند.

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

شبكه دوستان فيزيكپيشه

همان طوري كه همگي مي دانيد و من چندين بار اشاره كردم ايجاد شبكه همكاري و ارتباط با دوستان فيزيكپيشه - اعم بر ايراني و غير ايراني -كه در خارج از ايران كار و زندگي مي كنند منافع كوچك و بزرگ زيادي مي تواند داشته باشد.
متاسفانه برخي ذهنيت ها در بين همكاران مقيم داخل وجود دارد كه مانع از آن مي شود كه اين ارتباط توسعه يابد و به سطح مطلوب برسد. در اين نوشته و نوشته هاي بعدي ام درباره اين ذهنيت ها و راه برون رفت از اين حالت اشاره خواهم كرد. همچنين قصد دارم به برخي منافع حاصل از اين ارتباط كه از نظر من از همه مهمتر ند اشاره كنم.

نكته اول:

تعداد شاخه هاي فيزيك كه ما در ايران در آن زمينه متخصص داريم انگشت شمارند. اگر بخواهيم در جهت بيشتر شدن موضوعات مورد تحقيق قدمي بر داريم ناچاريم از نيروهاي ايراني و غير ايراني مقيم خارج از ايران براي تدريس و تربيت دانشجو استفاده كنيم. البته به شخصه معتقدم -و خوشبختانه اكثرا همكاران نيز با من هم عقيده اند- كه اولويت بايد با تقويت رشته هاي فعال در ايران باشد تا رشد كمي تعداد موضوعات مورد تحقيق.اما در هر حال بايد توجه كنيم كه براي تقويت يك شاخه فعال هم كه شده بايد شاخه هاي نزديك به آن را هم در ايران فعال كنيم و الا مقالات نگاشته شده عمق كافي پيدا نمي كنند.

در بين فيزيكپيشگان نسل ما و نسل پيشكسوتان (گروهي كه دكتري خود را خارج از ايران گرفته اند و از قبل از انقلاب در دانشگاه هاي ايران به كار تحقيق و تدريس مشغول بوده اند) اجماعي و جود دارد بر سر آن كه براي راه انداختن يك شاخه بايد از نيروهاي متبحري كمك گرفت كه تجربه كار در دانشگاه يا موسسه اي را دارند كه در اين شاخه در سطح عالي فعال است.
كمك گرفتن از چنين نيروهايي قطعا هزينه بر است. دقت كنيد دعوت از يك خارجي براي ارائه يك يا چند سمينار
چندان هزينه بر نيست. اما اگر از كسي انتظار داشته باشيم كه
بيايد و شاخه اي نو از تحقيق را با استاندارد هاي جهاني در موسسه ما راه بياندازد بايد خود را آماده كنيم تا هزينه آن را بپردازيم. بخشي از اين هزينه هزينه مالي است. بخشي ديگر سعه صدر در برابر شكايت هاي احتمالي كسي است كه از او دعوت به عمل آمده!

اجازه بدهيد توضيح دهم منظورم از سعه صدر چيست:
فرض كنيد شما در ايران كار مي كنيدو در كارتان نيز كاملا حرفه اي ومنضبط عمل كنيد: اي-ميل هايتان را
به موقع جواب مي دهيد. وقت شناس هستيد. روراست هستيد و ازدادن وعده هاي بي پايه و بي اساس مي پرهيزيد. از نظر علمي در سطح قابل قبولي هستيد و سئوالاتي كه بر سر سمينارها مي پرسيد همگي سئوالات مربوط و به جايي هستند. اين توهم را نداريد كه همه چيز را مي دانيد و يا بهتر از ديگران مي فهميد و در نتيجه درباره آن چه كه نمي دانيد(منظورم بيشتر شاخه تحقيقي شخص مدعو است) اظهار نظرهاي" پروفسورانه" نمي كنيد...

حال فرض كنيد از يك نفر- كه باور داريد ازنظر علمي سري از شما بالاتر نيست اما در شاخه ديگر در يك كشور پيشرفته خارجي كار تحقيقي مي كند- دعوت شده كه در دانشگاه يا پژوهشگاه شما شاخه تحقيقي خود را راه بياندازد. فرض كنيد كساني كه او را دعوت كرده اند انواع و اقسام بلا سرش آورده اند: اي-ميل هايش را بي پاسخ گذارده مدت ها او را بلا تكليف رها كرده اند. با دمدمي مزاجي , دخالت هاي بيجا و دستورها و خرده فرمايش هاي ضد و نقيض برنامه هايش را به هم ريخته اند. با اين كه در رشته مزبور متخصص نيستند اين توهم را دارند كه همه چيز را مي دانند و در نتيجه اظهارنظرهايي مي كنند كه از نظر شخصي كه در آن رشته متخصص است مسخره به نظر مي آيد. به اين مهمان قبل از قبول مسئوليت وعده هاي بي اساس و بي پشتوانه داده اند و بعد زده اند زير همه چيزو.... حال اين دوست -كه احيانا شما را هم با دعوت كنندگان خود يكسان مي پندارد- به سراغ شما مي آيد و دق دلي خود را سر شما خالي مي كند. شكايت را از وضعيت ترافيك و آلودگي هوا شروع مي كند و به وضع نابسامان موجود و بي برنامگي ها و بلاهايي كه به سرش آورده اند ختم مي كند. شما چه برخوردي مي كنيد؟ طبيعي ترين و ابتدايي ترين واكنش اين است كه در دل يا به زبان بگوييد :"برو بابا! چرا فكر مي كني از ما عزيزتري؟! ما هم همه در گير همه اين مشكلات هستيم اما داريم تحمل مي كنيم." حرف ناحقي نيست! اما بهترين واكنش هم اين نيست! اگر شخص مدعو چنين برخوردي را به تواتر ببيند استعفا مي دهد و مي رود . پس از مدتي علي مي ماند و حوضش!
اگر به واقع به پيشرفت مجموعه اي كه در آن هستيم علاقه منديم بايد ناز چنين كساني را بكشيم و در برابر شكايت هايشان سعه صدر داشته باشيم.


من قبلا اين سعه صدر را نداشتم و زود جوش مي آوردم. بعد از سفرهايي كه به شرق دور كردم دريافتم برخورد من درست نبوده. از وقتي كه كشورهاي شرق دور قدم در راه توسعه علمي و اقتصادي گذاشته اند نحوه برخورد خود را تغيير داده اند و سعه صدر از آن نوعي را كه گفته ام به دست آورده اند . ما نيز اگر علاقه مند به پيشرفت باشيم بايد چنين كنيم. نمي خواهم ادعا كنم كه اكنون چنين سعه صدري را به دست آورده ام. اما قطعا اگر آدم لزوم آن را احساس كند و اراده كند مي تواند چنين قابليت هايي را كسب كند.

برخي فيزيكپيشگان -بيشتر آن دسته كه در داخل دكتري خود را گرفته اند و براي پست-داك يا دوره هاي آموزشي درازمدت به خارج نرفته اند- با اين نظر من مخالفند. حرفي هم كه مي زنند غير منطقي به نظر نمي آيد. مي گويند من و دوستانم از نظر هوشي از آن كه در خارج اين چيزها را خوانده چيزي كم نداريم! كتاب ها و مقالات هم در اينجا قابل دسترسند. پس چرا منت يكي ديگر را بكشيم. خودمون كتاب ها رو مي خونيم و شاخه مورد نظر را راه مي اندازيم.




اين طرز فكر درست نيست. با چسبيدن به اين طرز فكر از حدي بيشتر نمي توان در كار علمي پيشرفت كرد. در نوشته بعدي ام علت را توضيح مي دهم.

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

دلا! كي به شود كارت اگر اكنون نخواهد شد!

1) در سال 2001همسرم, شاهين, دوره سه ساله پسا دكتري خود را در دانشگاه استنفورد شروع كرد. من كه در آن زمان در ايتاليا دانشجوي دكتري بودم به همراه او به آمريكا رفتم و در شتابگر خطي استنفورد (اسلك) تحت راهنمايي مايكل پسكين كار روي پروژه تحقيقي ام را ادامه دادم. من به طور رسمي حتي دانشجوي دكتري آنجا هم نبودم اما از همان هنگام كه پاي خود را در اسلك گذاشتم مايكل-كه رئيس بخش تئوري اسلك نيز بود- كاري كرد كه به آنجا احساس تعلق كنم. نمود آن هم گذاشتن اسم من در وبسايت اسلك و يا دادن ميز و جعبه پستي بود كه ترتيب همگي قبل از ورود من به تاكيد شخص مايكل داده شده بود. برخلاف مايكل در ابتداي كار ديگر محققان اسلك زياد مرا تحويل نمي گرفتند تا اين كه من چند تا سمينار دادم و با شركت در بحث ها ي علمي و ... جاي خود را به عنوان يك دانشجوي جدي در اسلك پيدا كردم.
وقتي من و شاهين اسلك را ترك مي كرديم مايكل يك مهماني خداحافظي در اسلك ترتيب داد. يك كيك خوشمزه هم سفارش داده بود كه روي آن با شكلات دو تا آدم (من و شاهين) كشيده بودند كه بر روي يك قاليچه پرنده سفر مي كردند.

مدتي پس از آن كه ما به ايران برگشتيم من جايزه جوان خوارزمي را دريافت كردم. چون فكر مي كردم مايكل از اين خبر خشنود مي شود در اي-ميلي به او خبر دادم و از او براي زحماتي كه برايم كشيده بود تشكر كردم. مايكل چنان ذوق زده شده بود كه خبر را روي بورد اسلك زد تا همه خبردار شوند. برخي هم با ديدن آن به من اي-ميل زدند و تبريك گفتند. دقت كنيد كه اين همان اسلك است كه چندين دانشمند نوبليست دارد و تك تك محققان آن دانشمنداني درجه يك و مشهور هستند. با اين حال به جاي آن كه توي سر جايزه من بزنند آن را جشن گرفتند. آن قدر عاقل و با شعور بودند كه درك كنند موفقيت -ولو كوچك- يكي از آشنايان آن ها در به نوعي به اسلك تعلق داشته ارزش خوشحالي را دارد. اگر براي اين چيزها نخواهيم شاد باشيم پس شادي را كجا مي خواهيم بيابيم؟! به هر حال اين باعث شد من بيش از پيش به آن جمع احساس تعلق كنم.

عده اي از خوانندگان هموردا به من تشر مي زدند كه چرا اين همه از مايكل مي گويم. در پاسخ بايد بگويم من اگر اين همه محبت را از بقال محله مان هم مي ديدم به او ارادت پيدا مي كردم. استادي چون مايكل كه ديگر جاي خود دارد!

باز هم تاكيد مي كنم به طور رسمي من جتي دانشجوي اسلك هم نبودم!

2) پرفسور كامران وفا كه از فيزيكپيشگان معروف هاروارد است امسال موفق به دريافت جايزه ديراك شده. شايد بتوان گفت در اين شاخه از فيزيك جايزه ديراك پس از جايزه نوبل معتبرترين جايزه بين المللي است. پروفسور وفا جزو هيات مشاوران بين المللي پژوهشكده
(International advisory board) ماست.

وقتي شاهين در دانشكده فيزيك دانشگاه شريف دانشجوي دكتري بود يكي دو بار به وفا اي-ميل زده بود و از او در زمينه كاري خود سئوال كرده بود و پروفسور وفا بلافاصله جواب داده بود. دانشجويان دكتري شريف حتما مي توانند تصور كنند براي كسي كه در دانشگاه شريف دانشجوي دكتري باشد( آن هم در رشته نظريه ريسمان, آن هم حدود دوازده سال پيش) پاسخگويي پروفسوروفا چه قدر ارزشمند بوده. آن موقع هنوز شاهين در بين همكاران خود در دنيا زياد شناخته شده نبود. به عنوان همسر شاهين كه از نزديك شاهد مشكلات او در محيط كاري بودم هرگز تاثير مثبت پاسخگويي پروفسور وفا را در روحيه شاهين فراموش نخواهم كرد. حال از شما سئوال مي كنم: به نظر شما ما چه طوراين موفقيت پروفسور كامران وفا را جشن بگيريم؟

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

گمشده

ايرانيان موفق زيادي مي شناسم كه سال ها پيش به كشورهاي ديگر مهاجرت كرده اند و اكنون در جامعه كشور جديدشان كاملا جا افتاده اند و براي خودشان در جمع حرفه اي خود برووبيايي و منزلتي دارند. مشاهده من اين است كه اين افراد وقتي كاملا جا مي افتندو دغدغه هاي شغلي ,شخصي و خانوادگي شان (از قبيل ازدواج و بزرگ كردن فرزندان, خريد خانه و پرداخت اقساط بلند مدت آن, ارتقا ي موقعيت شغلي و اداري ) به كنار مي رود احساس مي كنند گمشده اي دارند. واكنش افراد دربرابر اين احساس متفاوت است. برخي سعي مي كنند وجود گمشده را انكار كنند. نتيجه آن مي شود كه پس از مدتي احساس مي كنند به آخر خط رسيده اند. به شدت دچار افسردگي و پوچ گرايي مي شوند و با اين كه ا ز لحاظ جسمي سالمند خود را آماده مرگ مي كنند (نه به صورت شيرين عارفانه بلكه به صورت تلخ وپرخاش جويانه). اما بسياري ار ايرانيان مهاجر سعي مي كنند گمشده خود را به نوعي درسرزمين آباء و اجدادي خود بجويند.
حتي بسياري كه پيش از در زدن اين احساس عجيب به ديوار خانه دلشان دم از جهان-وطني بودن مي زدند يا از هويت ايراني خود شرمگين بودند به نداي اين احساس لبيك مي گويند و چون سعدي كه روزي گفته بود "نتوان مرد به زاري كه من اينجا زادم"به فكر كاشتن گلستان زندگي خويش درسرزمين آباءواجدادي مي افتند.

عده اي كه گمشده خود را در سرزمين مادري مي جويندهم رويكرد هاي متفاوتي دارند. آنان كه هويت خود رابيشتر در قالب خانواده تعريف مي كنند شروع مي كنند به كشف شجره نامه و يا ريختن احساسات و هداياو امكانات به پاي خويشاونداني كه در ايران به سر مي برند. عده اي كه به ادبيات و تاريخ علاقه دارند خود را در ميان كتاب هاي قطور درباره ايران و فرهنگ ايراني غرق مي كنند. ... كساني هم كه هويت خود را با حرفه خود تعريف مي كنند سعي مي كنند با كمك به بالندگي همكاران خوددر ايران به گمشده خود برسند.

در ميان پژوهشگران و به خصوص فيزيكپيشگان افراد نوع آخر فراوانند. افرادي مثل ما كه در ايران كار مي كنيم علي الاصول مي توانيم از حمايت اين دسته از ايرانيان بهره ها ببريم. اما موضوع به اين راحتي و سادگي هم نيست! براي اين كه بتوانيم از اين حمايت بهره مند شويم بايد نكات ريز و درشت بسياري را درنظر بگيريم. ساده ترين آنها اين است كه اي-ميل هايشان را به موقع جواب دهيم. متاسفانه در همين نكته ساده معمولا سهل انگاري مي شود واين سهل انگاري همواره دلخوري و دلچركيني در پي مي آورد. مدتي است به چند نفر قول داده ام كه
در مورد اسلوب نگارش اي-ميل هاي كاري در اين وبلاگ مطالبي بنويسم. اين كار را هم خواهم كرد ولي بحث حاضر را در ادامه بحث قبلي ام "رويكرد پلوراليستي به علم" شروع كردم. ادامه بحث بماند براي نوشته بعدي.

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

تحفه استوا براي شب يلدا

















چند هفته پيش براي شركت در كنفرانسي به سنگاپور رفته بودم. همان طور كه مي دانيد سنگاپور نزديك استوا واقع است. سنگاپور جمعيتي حدود چهار ميليون نفر دارد. سنگاپور حدود دويست سال پيش مستعمره انگليس شد. سنگاپوري ها از استعمارگران سابق خود كينه اي به دل ندارند. همه جا مجسمه آن دريادار انگليسي كه سنگاپور را مستعمره انگليس كرد به چشم مي خورد. سنگاپوري ها خود مي گويند كه پيشرفت كنوني شان مديون انگليسي هاست! در سنگاپور دو زبان رايج است انگليسي و چيني. برخي چيني ها ي ثروتمندي كه در جريان تحولات چين و انقلاب ها و شورش هاي متمادي در چين اموال خود را از دست داده بودند به سنگاپور مهاجرت كرده اند. اين چيني ها تمام توان خود را به كار بسته اند تا موقعيت اجتماعي و اقتصادي خانوادگي از دست رفته خود را باز يابند. همين انگيزه موتور حركت جامعه نوپاي سنگاپور بوده ودر مدت زمان اندك از نظر اقتصادي سنگاپور پيشرفتي شگرف داشته است. حدود سي سال پيش سنگاپور كه به تازگي از مالزي مستقل شده بود از نظر زيست محيطي بسيار آلوده بود. دولت وملت سنگاپور همت مي كنند و رودخانه ها و محيط زيست سنگاپور را از آلودگي ها پاك مي كنند. هم اكنون با وجود صنعتي بودن و تمركز بالاي جمعيت سنگاپور از تميزهاي مكان هاي دنياست.


سنگاپور يك كشورصد در صد دموكراتيك به معناي غربي نيست. به خصوص نظام قضايي آن تنبيهات خشن اعمال مي كند با اين حال وقتي در چهره مردم مي نگري آرامش و آسايش مي بيني. مسلمانان در كنار هندو ها و مسيحي ها و بوديست ها با خوشي زندگي مي كنند. در مراكز تفريحي آن -مثل پارك ها- اغلب شاهديم كه زني با حجاب كامل اسلامي دست فرزندان خود را گرفته وآورده وخانوادگي با هم دارند در آرامش و صفا خوش مي گذرانند. من چنين رفتارآرام و مسالمت آميزي را در كشورهاي ديگر نديدم.البته شايد چون من فرهنگ سنگاپوري ها را نمي شناسم و يا مدت اقامتم در اين كشور كوتاه بود تنش ها ي كوچك اجتماعي را نديدم. آن چه كه من در تركيه مي بينم و در مي يابم به طور قطع در سنگاپور نمي توانم بفهمم.

هر سنگاپوري كه صبح از خواب بيدار مي شود در اين انديشه است كه چه بكند تا شغل او حفظ شود. آنان هميشه در اين نگراني به سر مي برند كه چين با كالاهاي ارزانش آنها را از كار بيكار كند. براي همين به شدت به كار دل مي بندند. همه اين مردم با توريست ها خوش رفتاري مي كنند چون مي دانند از بركت وجود توريست است اقتصاد آنها رونق مي گيرد.

به هر حال نمي توان به سنگاپور سفر كرد و تحسينشان نكرد. البته من نسخه آنها را براي ايران نمي پيچم. كشوري با جمعيت چهار ميليون با كشوري با جمعيت هفتاد و دو ميليوني فرق دارد. نسخه ملتي را كه تاريخ ندارد نمي توان براي ملتي چند هزار ساله پيچيد كه داعيه صدور فرهنگ هم دارد. اما مشاهده وبررسي فرهنگ نوپا اما پوياي كشوري چون سنگاپور مي تواند بسيار آموزنده باشد. حد اقل باعث مي شود از برخي تعصبات و توهمات خود دست بشوييم.

شب يلداي خوشي را براي همه ايرانيان آرزو مي كنم! ( دل سنگاپوري ها بسوزه كه شب يلدا ندارند!!!! شوخي كردم!)

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

رويكرد پلوراليستي به علم

همان طوري كه مي دانيد هم اكنون شتابدهنده اي عظيم در مرز بين سويس و فرانسه به نام ال-اچ-سي در حال آماده سازي براي راه اندازي است. افراد زيادي در سرتاسر جهان با ديدگاه هاي مختلف به اين دستگاه علاقه مندند. من در حال حاضر در حال ابداع مدلي هستم كه ماده تاريك و جرم غير صفر نوترينو ها را توضيح مي دهد. اين مدل ذره اي اسكالر با دو بار مثبت پيش بيني مي كند كه اگر حقيقت داشته باشد بايد در ال-اچ-سي ديده شود. علت علاقه من به ال-اچ-سي همين مسئله است. چه بسا دوستان ديگر من كه نظريه پرداز هستند به اين ذره علاقه اي نداشته باشند. آنها هم مدل هايي براي خودشان دارند و انتظار دارند ال-اچ-سي ذراتي را كه مدل آنها پيش بيني مي كند كشف نمايد. دوستان آزمايشگر ما كه با ساخت دستگاه سر و كار دارند يا مهندسين و تكنيسين هايي كه بر روي پروژه كار مي كنند اغلب اهميتي نمي دهند كه ذره اي در ال-اچ-سي كشف شود يا نه. براي ساختن ال-اچ-سي تكنولوژي هاي بديعي ساخته و پرداخته شده. كاركردن و موفقيت اين فن آوري هاي نوين انتظار اصلي اي است كه اين افراد از ال-اچ-سي دارند. خانم معلمي كه در نزديكي سرن كار مي كند هم به اين پروژه علاقه مند است چرا كه بعضي وقت ها دست دانش آموزان خود را مي گيرد و آنها را براي بازديد به سرن مي برد. در سرن فروشگاهي است كه بلوزهاو خودكارهايي مي فروشد كه بر روي آن لوگوي سرن نقش بسته. لابد علت اصلي علاقه صاحب اين فروشگاه به پروژه ال-اچ-سي رونقي است كه آمدوشد مربوط به ال-اچ-سي به كاسبي او داده.
... در مقياس وسيع تر مسئولان محلي به اين پروژه علاقه مند هستند چرا كه اين پروژه باعث رونق اقتصادي منطقه و ايجاد شغل مي شود.

خلاصه كلام: هركدام از ما مانند داستان فيل در تاريكي مولانا قسمتي از ماجرا را مي بينيم و فقط قسمتي از ماجرا برايمان مهم است. نكته در اينجا ست كه براي اين كه پروژه اي در اين ابعاد به پيش رود افراد با ديدگاه هاي مختلف بايد همديگر را به رسميت بشناسند. هنر مديريت چنين پروژه اي در اين است كه اين امكان را فراهم آورد كه هر كسي به آن چه كه مي خواهد برسد.

من از ال-اچ-سي فقط به عنوان مثال ياد كردم. درمجموع بايد قبول كنيم كه افراد رويكردهاي گوناگوني به علم دارند. برخي علم را براي علم مي خواهند. برخي علم را براي توسعه مي طلبند. ديگران علم و علم آموزي را براي پرستيژ شخصي خانوادگي و يا ملي مي خواهند و غيره.
براي اين كه قافله علم به جلو رود همه كساني كه به علم به دلايل مختلف علاقه دارند بايد همديگر را تحمل كنند. اگر صاحبان يك رويكرد ديگر رويكردها را نفي كنند قسمتي از كار فلج مي شود. اين كار بي شباهت به تعصبات مذهبي يا ايدئولوژيكي نيست. در يك رويكرد توسعه-محور افرا د به اين باور مي رسند كه صرفنظر از مذهب, فرقه يا ايدئولوژي مورد علاقه اشخاص بايد از پتانسيل هاي آنها استفاده كرد.

در علم هم چنين است. وقتي يك نفر براي گرفتن بودجه براي يك پروژه علمي لابي مي كند نبايد در فضيلت علم و دانستن و لذت كشف اسرار طبيعت داد سخن دهد. در اين صورت طرف برمي گردد و مي گويد:" تو مي خواهي از كشف اسرار طبيعت لذت ببري آن وقت من بيايم و خرجش را بدهم؟!!" در اين هنگام بايد از دري ديگر وارد شد و فوايد پروژه را براي اقتصاد محلي يا تاثير آن را در پيشرفت صنعت بازگفت. دروغ هم نبايد گفت والا پس از مدتي جامعه علمي بي آبرو و بي اعتبار مي شود. كشف اين كه چه بعدي واقعا (بدون خالي بندي) به درد اقتصاد محلي و يا صنعت مي خورد خود علمي است. درباره اين كه چگونه بايد لابي كرد مطالب زيادي توسط اهل فن نوشته شده كه من جزئيات آن را نمي دانم. اگر روزي ماموريت داشتم كه چنين لابي اي بكنم وظيفه خواهم داشت كه بروم و راه و روش آن را فرا گيرم.

اما رويكرد پلوراليستي به علم و پژوهش تنها به هنگام لابي كردن نيست كه مطرح مي شود. همه ما در زندگي روزمره خود كمابيش با اين مسئله درگيريم. اگر با ديد باز به مسئله نگاه كنيم و رويكردهاي مختلف را به رسميت بشناسيم خيلي از مسايل خود به خودحل مي شوند. در مورد مصداق ها يي كه در ذهن دارم يكي يكي صحبت خواهم كرد.

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

كائون ها

همان طوري كه مي دانيد ما دو جور كائون داريم.كائون هاي باردار و كائون هاي خنثي:


كائون هاي باردار از كوارك هاي u و s و پادذره هاي آنها تشكيل شده اند:



K^+=u \bar{s}وK^-=s\bar{u}



كائون هاي خنثي هم خودشان بر دو نوع هستند:


K^0=d \bar{s} و\bar{K^0}=\bar{d}s

دقت كنيد كه اين دو نوع كائون تحت تبديل بار-پاريته به هم تبديل مي شوند:



CP K^0=\bar{K^0}

در واقع هيچكدام از اين دو ويژه حالت جرم (انرژي) نيستند.بلكه تركيبات زير ويژه حالت جرم مي باشند:


K_L=(pK^0+q\bar{K^0})/b

و

K_s=(p K^0-q\bar{K^0})/b

كه در آن p, qعدد هستند وbضريب بهنجارش است:

b=\sqrt{p^2+q^2}.



دقت كنيد كه اگر p برابر q باشد هر دوي اين دو , ويژه حالت CP هم خواهند بود. در عمل p, qنزديك هم هستند اما دقيقا برابر نيستند.


همه كائون ناپايدار هستند و واپاشيده مي شوند. كائون ها سبك ترين ذراتي هستند كه حاوي كوارك s مي باشند بنابراين وقتي اين ذرات واپاشيده مي شوند كوارك s از بين مي رود. كار ي كه كابيبو كرد اين بود كه نشان داد كه اگر كوارك هاي d و s با هم "مخلوط" شوند فناي s از طريق برهمكنش ضعيف امكان پذيرمي شود. اما اين همه ماجرا نبود.


در بيشتر موارد
K_sبه دو پايون و K_L به سه پايون واپاشيده مي شود. چون امكان (فضاي فاز) واپاشيدن به دو ذره بيشتر از از امكان واپاشيدن به سه ذره است K_s حدودا 500 بار سريع تر ازK_Lواپاشيده مي شود. (يك دانشجوي فيزيك ذرات بايد بتواند در چند خط اين را نشان دهد.) در واقع انديس هاي sو LمخففLong-livedو short-livedهستند.


گفتم " بيشتر موارد" نه" همه موارد"! حدودا در يك هزارم موارد K_L به دو پايون واپاشيده مي شود. مي توان نشان داد كه اگر ذره اي هم به سه پايون وهم به دو پايون بتواند واپاشيده شود تقارن CP شكسته است. (تمرين براي دانشجويان ذرات). اين مشاهده از دهه شصت شده بود اما كسي توضيح قابل قبولي براي آن نداشت تا اين كه كوباياشي و ماسكاوا در اوايل دهه هفتاد پيشنهاد دادند با تعميم اختلاط دو نسل به سه نسل نقض CP به طور طبيعي حاصل مي شود و پديده مشاهده شده توضيح داده مي شود. اين مدل آن ها پيش بيني هم داشت: وجود كوارك b كه حدود سه سال بعد در سال 1977 كشف شد. همان طوري كه مي دانيد كوباياشي و ماسكاوا براي همين توضيح و پيش بيني خود امسال جايزه نوبل دريافت كردند.


در مورد مراحل فرمول بندي و كشف ريز به ريز اسرار كائون ها مي توان مقالات زيادي نوشت. سر حوصله به بخش هايي از اين داستان اشاره خواهم كرد.

۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

داستان طولاني نوبل امسال-قسمت اول

همان طوري كه احتمالا شنيده ايد نوبل امسال را به سه نفر ژاپني داده اند. كار مهم دو نفر از آنهايعني كوباياشي و ماسكاوا تعميم اختلاط(mixing( كوارك ها از دو نسل به سه نسل و اثبات اين واقعيت بود كه وقتي سه نسل با هم مخلوط مي شوند امكان نقض تقارن بار-پاريته (CP) به وجود مي آيد. معرفي اختلاط بين دو نسل كار يك فيزيك پيشه ايتاليايي بود به نام كبيبو. پس از اعلام جايزه نوبل عده اي اعتراض كردند كه چرا اين جايزه به كبيبو داده نشد. من هم با اين كه كار كبيبو در خور جايزه نوبل است موافقم. اما به هر حال جايزه است و وحي منزل نيست! گرفتن يا نگرفتن آن را نبايد از حدي بيشتر جدي گرفت. به هيچ وجه نمي گويم گرفتن جايزه مهم نيست يا ارزش ندارد. همان گونه كه بارها گفته ام اين جايزه ها ابزاري قوي مي توانند باشند براي لابي كردن و پيشبرد ايده هاي علمي در جمع هاي دانشمندان و سياست گذاران علمي. اين كه تا چه اندازه شخص از اين جايزه مي تواند استفاده كند بستگي به شعور و جربزه شخص دارد. به هر حال كبيبو هم دانشمند قدري است و كاملا شناخته شده در مجامع فيزيك. پارسال كبيبو موفق به دريافت مدال ديراك شد. مدال ديراك كه از سوي ICTP اعطا مي شود پس از جايزه نوبل معتبرترين جايزه در شاخه ماست. (مدال ديراك امسال به سه نفر اعطا شده كه يكي از آنها -كامران وفا - ازايرانيان مقيم آمريكاست.)



شنيده ام كه برخي همكاران چه در ايران و چه در خارج پا را قدمي فراتر مي گذارند و مي گويند آن چه كه كوباياشي و ماسكاوا كردند فقط يك تعميم رياضي بود و "فيزيك" جديدي نداشت. اين حرف واقعا اشتباه است! كاري كه اين دو كردند تنها بازي با فرمول نبود! آنها هم يك پديده معما گونه فيزيك را توضيح دادند وهم پيش بيني اي كردند كه چند سال بعد تاييد شد. اين است فيزيك ناب كه هم توضيح پديده مي دهد و هم پيش بيني دارد. اين است "فيزيك" در خورجايزه نوبل.

داستان طولاني ماجرا را كه از نظر من از حدود پنجاه سال پيش آغاز مي شود در قسمت هاي بعدي بازگو مي كنم.

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

داستان سارا-قسمت هفتم-برباد رفته

بالاخره جنگ تمام شد و غائله خاتمه يافت و فرصتي پيش آمد تا آقا ودود كارخانه را پس بگيرد. كارخانه اي كه آقا ودود با دستمايه قراردادن بخش عمده جهيزيه سارا و با تلاش ها و زحمات شبانه روزي خود برپا كرده بود وبا تلاش و مديريت عالي او پيش از جنگ روز به روز رونق مي گرفت در اثر سوء مديريت تبديل به ويرانه اي شده بود. بااين حال بازهم لقمه چرب ونرمي بود كه گلوي خيلي ها پيش آن گير كرده بود. يكي از همان كسان كه در جريان قحطي با احتكار يك شبه به پول وپله رسيده بودند روي كارخانه دست گذاشته بود و با زدو بندو سبيل چرب كردن مي خواست آن را از آن خود كند. آقا ودود در اين سال ها شكسته شده بود و توان جنگيدن نداشت. اما دختر حاج كاظم به اين آساني از به دست آوردن آن چه كه حق خود مي پنداشت باز نمي ايستاد. سارا روز وشب در گوش آقا ودود مي خواند و او را تشويق مي كرد كه تسليم نشود. البته تا حد امكان سعي مي كرد به اين كه سرمايه اوليه كارخانه از محل جهيزيه او تامين شده اشاره اي نكند. اما آقا ودود به اين نكته كاملا واقف بودو دقيقا همين نكته بر وجدان او سنگيني مي كرد و نيروي او را از او مي گرفت. او احساس مي كرد كه در حفظ امانتي كه حاج كاظم در اختيار او براي نوه هايش گذاشته نا توان بوده است. اين حس در طول سال هاي جنگ چنان به روح لطيف او فشار آورده بود كه از پا افتاده بود. به هر حال هر روز سارا او را تقويت روحي مي كرد و به ميدان مي فرستاد. بالاخره روزي رسيد كه بنا بود در جلسه اي تكليف كارخانه يك سره شود. سارا در خانه بود اما آرام و قرار نداشت. هر گونه نذري كه به فكرتان برسد كرده بود و از صبح به انواع و اقسام نماز ها و عبادات مستحبي توسل جسته بود.



عصر آقا ودود به خانه رسيد. سارا به استقبال او دويد تا از نتيجه كار با خبر شود. آقا ودود چيزي نگفت اما قيافه گرفته او نشان مي داد كه نتيجه منفي است. سارا مي خواست همه چيز را بداند اما سال ها پيش مادرش به او آموخته بود كه يك" بتر خانم "در اين موارد پيله نمي كند. براي همين وقتي آقا ودود بدون جواب دادن به سئوالات او به اتاق خود رفت سارا از سئوال كردن دست برداشت و خود را با گلدوزي سرگرم كرد . ساعتي بعد آقا ودود از اتاق بيرون آمد تا شرح ماوقع دهد. سارا كه مي دانست خبر خوش نخواهد بود روي يك مبل نشست. مي دانست خبر قرار است سارا را "بشكند" اما كسي نبايد "شكستن دختر حاج آقا" را ببيند حتي همسر محبوبش. براي همين به نحوه نشستن و نگاه داشتن سرش به طور ويژه توجه مي كرد. بعد از اين كه سارا ماجرا را شنيد به سكوت فرو رفت. آقا ودود از سكوت او نگران شد و گفت:"سارا خانم! شما راه به خدا چيزي بگوييد! فرياد بزنيد! نفرينم كنيد!" پس از اندكي تامل سارا جواب مي دهد:" شما به آن چيزي كه فكر مي كرديد درست است عمل كرديد. به فكر شما عقيده شما و عمل شما احترام مي گذارم. به شما افتخار مي كنم و جز اين هم به بچه هايتان چيزي نخواهم گفت."



وقتي دختر حاج كاظم حرفي مي زند پاي حرفش مي ايستد. سارا تا آخر عمر با نوستالژي روزهاي قبل از جنگ و كارخانه شان خوش بود اما تا آخر عمر تاكيد كرد كه به آقا ودود افتخار مي كند كه به ارزش هايش پايبند بوده وبا" آن آدم ها" وارد معامله نشده.

بعد از اين همه سال كه من آن چه كه در بين آنها گذشته مرور مي كنم و با تخيل خود بازسازي مي كنم مي بينم تا چه اندازه سارا با اين كار در راه عشق خود فداكاري كرده. نكته در اين جاست كه "وارد معامله نشدن" ارزش آقا ودود بود نه سارا! تمام اجدادسارا تاجر و معامله گر بودند. سارا به گونه اي تربيت شده بود كه در ديدگاه او معامله موفقيت آميز كردن صرف نظر از شخص طرف معامله نهايت هنر بود. اگر سارا يا حاج كاظم جاي آقا ودود بودند پاي ميز معامله مي نشستند بده بستان مي كردند و آن گاه وقتي تمام كارها تمام شد و كارخانه پس گرفته شد در حضور كارمندان آن شخص لطيفه اي ظريف مي گفتند تا ياد آور شود كه اين نوكيسه اي كه از محل احتكار يك شبه پولدار شده هنوز همان نديد بديدي هست كه بود! اما آقا ودود نه اهل نيش و كنايه است و نه اهل معامله با افرادي است كه آنها را حقير مي داند . خود را به اين معامله آلوده نمي كند و لو اين كه اين به قيمت از دست دادن كارخانه اي تمام شود كه بهترين سال هاي عمرش را پاي آبادانيش صرف كرده.

آري! سارا و آقا ودود به دو طبقه اجتماعي-اقتصادي-فكري با ارزش هاي مختلف تعلق داشتند. طبعا اين تفاوت در طول زندگي مشترك در جاهايي خود را نمايان مي كند. همان طوري كه حاج كاظم قبل از ازدواج به آقا ودود گفته بود دختران حاج كاظم طوري تربيت شده بودند كه به هنگام توانگري مي توانستند برو وبيايي راه بياندازند كه در دربار شاه هم پيدا نمي شد ودر هنگام تنگدستي چنان با سيلي صورت سرخ كنند كه كسي متوجه تهيدستي آنان نشود. آري! سارا اين ها را به طور سيستماتيك از مادر خود آموخته بود. از نداري هم واهمه اي نداشت اما در اينجا داشت يكي از ارزش هاي خود (حفظ آن چه كه از گذشتگان به ارث رسيده براي آيندگان) را در پاي ارزش همسر خود قرباني مي كرد و چنين قرباني كردني براي كسي مثل سارا كه به شدت به ايدئولوژي نانوشته طبقه اجتماعي- اقتصادي پدر دلبند خود پايبند بود بي اندازه دشوار بود.



اما سارا اين از خود گذشتگي را كرد! قطعا آقا ودود هم مانند همه مردان دنيا اخلاق و عاداتي داشت كه به مذاق همسرش خوش نمي آمد اما سارا -چه در حيات او و چه در دوران طولاني بيوگي خود- هميشه تصويري چون يك نجيب زاده بي عيب و نقص سوار بر اسب سفيد در ذهن بچه ها و بعدها نوه ها و نتيجه هايش از او ساخته بود.





آن روز تلخ گذشت. سارا زودتر از معمول به رختخواب رفت تا آن روز شوم هرچه سريع تر بگذرد! روز بعد سارا جلوي آينه نشست و خود را نگريست. سارا در اين هنگام در نيمه دوم دهه سي سالگي خود به سر مي برد. زيبايي ناشي از طراوت و نشاط و شيطنت كودكانه جاي خود را به زيبايي ناشي از پختگي داده بود. اين پختگي ردپاي خود را با چند خط دور چشم و لب به رخ مي كشيد. عكس سارا در لباس سفيد عروسي در سن هفده سالگي بر روي ميز توالت سارا خودنمايي مي كرد. سارا آن را در دست گرفت و به آن چشم دوخت. ساراي درون آينه و ساراي قاب عكس يك نفر نبودند! ساراي قاب عكس چيزي از سختي هاي دنيا نمي دانست اما با اطمينان به دوربين نگاه مي كرد چون مي دانست خانواده او با ثروت و نفوذ اجتماعي خود ومهمتر ازهردو با فهم و شعور خود او را محكم در بر گرفته اند. ساراي آينه گم شده بود و نمي دانست با اين اتفاق چه در انتظار اوست. البته با وجود از دست دادن كارخانه بازهم دارايي سارا به او اين امكان را مي داد كه تا پايان عمر در رفاه كامل به سر برد. اما اين براي كسي مثل سارا كافي نبود. همان طوري كه گفتم سارا بدون" بروبيا" ديگر سارا نبود. هنوز چندين خانواده بودند كه براي سارا كار مي كردند. بيشتر آنها هم نسل اندر نسل به خانواده سارا خدمت كرده بودند و جز اين زندگي نحوه زندگي ديگري نمي شناختند. نمي شد همين طوري آنها را جواب كرد و پس فرستاد. كارگران كارخانه اي كه از دست رفته بود و خيلي هاي ديگر هنوز خانه سارا و آقا ودود را خانه اميد خود مي دانستند. نا اميد كردن آنها به معناي قبول شكست بود و دختر حاج كاظم نمي بايست به اين سادگي تسليم شود. شخصيت سارا در قالب خانواده گسترده خود معني داشت و آنها هم- ماشالله- همگي ثروتمند بودند. سارا در اين خانواده گسترده كه هر هفته در مهماني ها همديگر را مي ديدند هميشه درخشيده بود و اكنون نمي توانست به محاق برود. سارا بايد هر چه زود تر خود را جمع و جور مي كرد!



سارا هرگز نشكست! همواره درخشيد! تا به امروز كه چند سال از درگذشت سارا مي گذرد براي بازماندگان خانواده هايي كه روزي براي خانواده سارا كار مي كردند "خانم" بدون پيشوند و پسوند يك اسم خاص است و معناي آن هم سارا ست. فرزندان و نوه هاي آنها در خانه سارا هرگز كار نكرده اند. سارا اصرار داشت فرزندان خدمه خانه اش درس بخوانند. آنها هم با مدد گرفتن از تحصيلات-كه تا چند دهه پيش كاملا لوكس حساب مي شد- طبقه اجتماعي خود را بالا كشيدند. اما سارا هميشه برايشان "خانم" ماند. خاطره روز اول عيد در خانه سارا و عيدي ها و خوراكي ها يش خاطره اي فراموش نشدني در ذهن كودكاني بود كه اكنون بزرگ شده اند. اين گونه "خانم" ماندن مستلزم خيلي چيزهاست: مادي و معنوي. يكي از مهمترين ملزومات خانم ماندن سخاوت است كه آن هم نياز به پول دارد! سارا اكنون چنان بايد برنامه ريزي مي كرد كه مي توانست همواره سخاوتمند بماند.





سارا عكس عروسي خود را روي ميز مي گذارد و قاب عكس كناري را بر مي دارد: عكس فرزندانش. سارا به تصوير كودكان دلبندش خيره مي ماند و با خود مي انديشد آنها را چنان تربيت مي كنم كه جايگاه اجتماعي خانواده را بدون اتكا ء به ارث و ميراث دوباره به دست آورند. خون جديدي به رگ هاي فسرده سارا مي دود. قلب تپنده اين حيات دوباره تحصيل بچه هاست. تحصيل و آموزش واقعي و عميقي كه مي تواند تحولي ايجاد كند نه فقط گرفتن يك مدرك تحصيلي! از آن به بعد سارا قسمت عمده وقت و انرژي خود را صرف همين هدف مي كند. آموزش بچه ها بايدبي نقص باشد: چه آموزش رسمي در مدرسه و دانشگاه وچه آموزش غير رسمي هزار ويك نكته گفته و ناگفته در خانه. تمام كارها و سياستگذاري هاي خانه بايد چنان باشد كه نشان دهد اولويت همواره با تحصيل است. توان مديريتي بالا هوش سرشار, مطالعات و تفكرات , تلاش همه روزه از ساعت پنج صبح تا شام گاهان همه و همه در جهت اين هدف به كارگرفته مي شوند. سارا در اين راه از هيچ فداكاري اي ابا نخواهد داشت.



پايان سري اول داستان سارا

(سارا هنوز حرف هايي براي گفتن دارد. سري دوم داستان را چند ماه بعد -اگر عمري باقي بود- شروع مي كنم. بازخورد (feedback( دهيد. آيا شخصيت سارا و ديگر قهرمانان داستان قابل لمس بود؟ )

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

مردم داري

در يكي از قسمت هاي قبل داستان سارا گفتم كه حاج كاظم به فرزندان و نورچشمي هايش نصيحت مي كرد و مي گفت "راز ماندگاري در مردم داري است." از وقتي اين شنيده خود (با چند واسطه) را از او در اين وبلاگ نوشتم دارم فكر مي كنم منظور او چه بوده است! بحث هاي زيادي در مورد اين كه چرا طول عمر موسسات علمي در ايران كوتاه است شده. در هم وردا من بحث هاي مفصلي در مورد زندگي استنفوردها با رويكرد به اين سئوال شروع كردم كه مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت. فكر مي كنم شكافتن آن چه كه حاج كاظم مي گفت براي ما آموزنده تر باشد چرا كه تجربه موفق او در همين آب و خاك بوده است. به احتمال زياد حاج كاظم اين را از پدران خود آموخته بوده. تجربه چند صد ساله را نبايد ناديده گرفت.



واژه "مردم" را در ايدئولوژي هاي رنگارنگي كه دانشجويان نسل هاي مختلف به آنها گرايش داشته اند بسيار شنيده ايم. معمولا در اين ايدئولوژي ها "مردم" به عنوان يك كلمه آرماني تجريدي )abstract( به كار برده مي شود. شاهد بوده ام كه همان كساني كه به نام "مردم" گلو پاره مي كرده اند در صف اتوبوس با "مردم" در افتادند و داد زدند " اين مردم آدم بشو نيستند"!! به علاوه قسمت عمده اي از اين "مردم" را با زدن انواع و اقسام انگ ها از رده خارج مي دانستندو... اين گونه برداشت از "مردم" و "مردم داري" نمي تواند مورد نظر شخصي چون حاج كاظم باشد. چرا كه آن چه كه با اين ديد ساخته شده نه تنها ماندگار نشده بلكه از طول عمر متوسط موسسات در ايران هم كمتر عمر كرده. معروف است كه اين گروه ها پا نگرفته انشعاب مي كردند و مضمحل مي شدند.





چند روز است سعي مي كنم كشف كنم منظور دقيق حاج كاظم از "مردم" و" مردم داري" چه بوده است. شنيده هايم و عملكرد بازماندگانش را تجزيه و تحليل كردم. برداشت من آن است كه در زير مي خوانيد:



حاج كاظم مردم را چون "توده" نمي ديد بلكه آنها را "لايه لايه" مي ديد و در ارتباط با هر كدام از لايه ها به گونه اي ديگر اصل "مردم داري" خود را اعمال مي كرد. يك سري از اين مردم ثروتمندان و قدرتمنداني بودند كه به حكومت وابسته بودند. حاج كاظم هيچ وقت به حكومت هاي زمان خودش و وابستگان آنها اعتماد نكرد. هميشه فاصله خود را از آنها حفظ كرد. برخي از همكاران و رقباي او اين فاصله را حفظ نكردند. در اثر اين نزديكي به طورمتوسط به مدت بيست سال با شتاب به ثروت و قدرت خود افزودند اما با تغيير كسان در بالاي هرم قدرت همه چيزشان را از دست دادند! حاج كاظم اين اشتباه را نكرد هميشه آهسته و پيوسته حركت كرد. او سعي مي كرد با اين دسته از مردم با احتياط رفتار كند تا شر كمتري از آنها به او و خانواده اش برسد. سعي مي كرد طوري رفتار نكند كه آنها عليه او تحريك شوند.



لايه دوم افرادي همرديف خودش بودند. حاج كاظم هرگز دچار توهم "يكه تازي" و "خود بزرگ بيني" كاذب نشد. مي دانست كه دست بالاي دست بسيار است. او به قدرت ائتلاف بين افراد همرديف خودش اعتقاد راسخ داشت. در تاريخ مشروطه زياد خوانده ايم كه بازاريان و تجار شهرهاي مختلف چگونه هم ديگر را حمايت مي كردند تا مشروطه را به پيروزي رسانند. در دوره اي كه حاج كاظم زندگي مي كرد افرادي چون حاج كاظم توان خود را بيشتر صرف كارهاي اجتماعي -فرهنگي كرده بودند. وقتي هدف از حدي بزرگ تر مي شد با هم ديگر به شور مي نشستند تا به قول خودشان با "تشريك مساعي" راه حلي بيابند. مردم داري در قبال اين لايه عبارت بود از به رسميت شناختن همديگرو پرهيز از تكروي و فعال بودن در همكاري.



لايه سوم تجار كوچك تر بودند. مردم داري در رابطه با اين عده به معناي رفتار متواضعانه و ملاحظه در ضرر نرساندن در فعاليت هاي اقتصادي بود.



لايه ديگر زير دستان حاج كاظم بودند. در مورد مديراني كه منصوب مي كرد مردم داري به معناي احترام گذاشتن به تشخيص آنها و دادن يك مقدار autonomyبه آنها بود. وقتي حاج كاظم مسئوليتي به كسي مي سپرد با دخالت هايش برنامه هاي او را به هم نمي ريخت! به او فرصت مي داد تا هر آن چه كه او در چنته دارد رو كند. در مورد زيردستان با مسئوليت سبك تر مردم داري او به صورت توجه به نيازهايشان و برآورد كردن آنها جلوه پيدا مي كرد.



لايه ديگر همسايه ها و آشنايان بودند. حاج كاظم با رفتار افتاده و ديد و بازديدو شركت در مراسم سوگواري و غيره مردم داري مي كرد.



.....

يك لايه ديگر هم در همه جوامع و همه زمان ها وجود دارد كه "مردم داري" با آنها معنايي بسيار خاص مي يابد. در اين لايه همه جور آدم پيدا مي شود: فقير و غني ضعيف و قوي زن و مرد پير و جوان باسواد بيسواد و.... نقطه اشتراك اين افراد در اين است كه با ليچاربافتن تهمت زدن هجو كردن افراد ديگر -به خصوص افراد ي كه مورد احترام عموم مردم هستند- احساس بزرگي و تشخص مي كنند. دنبال هدف خاصي هم نيستند. نه از اين راه پولي به دست مي آورند و نه چيز ديگري. اگر از آنها بپرسي چه عايدت مي شود كه چنين مي كني بادي به غبغب مي اندازند و با لحن افتخار آميزي جواب مي دهند :"من هيچ چشم داشت مادي ندارم." به سئوال"چشم داشت معنوي چه طور؟ با اين كار علمت زياد مي شود يا سجاياي اخلاقي ات" هم جوابي در آستين دارند. جواب به اين سئوال مختلف متفاوت است. من در زمان حاج كاظم نمي دانم اين افراد چه جوابي مي دادند اما اين روزها پاسخ چيزي است به اين مضمون:" به عنوان يك شهروند حق دارم انتقاد كنم. وظيفه مدني خود مي دانم كه شفاف سازي كنم."

طبيعتا حاج كاظم با اين عده زياد رو به رو مي شد. اما اصل "مردم داري" او به او مي گفت با اين افراد بايد صبوري كرد.شايد بگوييد با اين كار اين افراد "متنبه و شرمنده مي شدند و ديگر تهمت نمي زدند. اما نه! اين گونه افراد معمولا هويت خود را در در افتادن با كس ديگر تعريف مي كنند و به اين راحتي دست بردار نيستند. با اين حال صبوري باعث مي شد احترام حاج كاظم پيش بقيه مردم بالاتر رود.



فكر مي كنم با اين ديد از "مردم داري" "ماندگاري" هم حاصل مي شود. اگر نكته اي از قلم انداختم بگوييد.



نوشتن اين چيزها زياد سخت نبود امابه گمانم عمل به آنها چندان آسان نيست. به هر حال افرادي مثل حاج كاظم "مردم داري" را هم بخشي از كارشان و هم بخشي از زندگي شان مي دانستند. براي همين از صرف پول و وقت براي آن ا
ابايي نداشتند. حتي بخشي از تفريحاتش در اين مردم داري بود (بخش ديد وبازديد و صله رحم آن).

آن چه كه گفتم مردم داري از ديد يك سرمايه دار ايراني بود كه حدود 50 سال پيش فوت كرده. تا جايي كه من اطلاع دارم سرمايه داران ايتاليايي كه طي قرون و اعصار در شرايط آشوبناك جامعه ايتاليا دوام پيدا كرده اند هم كمابيش همين ديد را نسبت به "مردم داري" و "ماندگاري" دارند (البته با رنگ و لعاب مسيحي و اروپايي آن). شايد مردم داري راهر كس بايد با شرايط خودش و با توجه به اهداف و امكانات خودش براي خودش باز تعريف كند. جامعه دانشگاهي ايران (بر عكس جوامع دانشگاهي كشورهاي پيشرفته ) اين كار را نكرده! در واقع بسياري از ژست هاي روشنفكري دانشگاهيان ايراني چيزي نيست جز تمسخرو ناديده گرفتن" مردم داري" به معني اي كه در بالا گفتم. در نتيجه عمر كوتاه موسسات علمي ايران پديده دور از انتظاري نيست. به هر حال آموختن نظرات و عملكردهاي كساني كه در هدف خود موفق بوده اند مي تواند آموزنده باشد.