۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

انتظاربیهوده ی من

تابستان گذشته در پی خودکشی دردناک دانشجویی در کالیفرنیا ، این یادداشت را در همین وبلاگ منتشر کردم با این امید که دانشجویان مطالعه کنند و اگر دیدند یکی از همکلاسی هایشان و یا جوانی در دور و بر آنها با افکار آزار دهنده دست و پنجه نرم می کند به کمکش بشتابند. آن چه که اتفاق افتاد به من نشان داد که چه کم جامعه اطرافم را می شناختم.

۲۹ نظر:

وحیدی گفت...

آن بنده ی خدا جمله ای دارد برای همه ی آرمان خواهانی که درد نوع بشر در دلشان زبانه می کشند:
آرمانخواهی انسان مستلزم صبر بر رنج هاست پس برادر خوبم ، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره ی رنج صبورترین انسانها باشی

منجوق گفت...

1) When I recall my years at school, I realize my worse memories are from teachers and professor that ironically, made a point to show off they are friendly or they wanted to remove the “barrier between student and teacher!” They were exactly the same Wteachers that caused the worst distress to the students.
These were the teachers that wasted the precious class time with nonsense shows and gossip to display friendliness. I should say neither of us enjoyed it. We preferred a serious teacher who would not waste our class time. We preferred a teacher who prepared his lecture in advance carefully and was prepared for our questions. Apart from wasting our time, they wronged us in several different ways. First of all, every now and then, without any reason they started yelling at us alleging that since they had spoiled us, we were not respecting them anymore.
We wondered what we had done to deserve this chastisement. Sometimes students criticized them for wasting our time and of course in return they tried their best to show we were just ignorant student. They took exams that were designed so that students will not get good grades. Not because the question were very difficult or deep but just because they did not make any sense. I am sure you can imagine what kind of questions I am talking about.

منجوق گفت...

On the other hand, my best memories belong to those teachers that were famous to be tough. They did not waste a single minute of our class time and in the end of year they took some exams that to a good approximation, gauged how much each student has studied and learnt. The more one worked, the better results he obtained. As simple as that. These teachers did not need to claim anything about being friends with us. We knew they cared for us; otherwise, they would not spend that much time to prepare good lectures and draft smart questions for our exams

منجوق گفت...

Smart questions in exams that can truly determine one’s knowledge and scientific skills is crucial in reducing the distress and sense of injustice. That poor fellows was complaining about copying the solutions to homework exercises. I have no idea if he meant literally or he was using it as metaphor. Even if we believe he was using it as a metaphor, still there is a sad message in that note: he was obsessed with a sense of injustice, especially when it comes to copying from a “hall-ol-masaael”! If final exams are designed smartly and thoughtfully, those who just copy without real practice and learning will fail but those who work out the exercises by themselves can obtain good results.

منجوق گفت...

2) Some professors mistake friendliness with being intrusive. To show that they are friendly they start asking quite personal questions and give quite intrusive comments: the wealth of a student’s father and its origins and even some a patronizing comments on how the student’s father has to spend his money! Sometimes they even dare to comment on student’s clothing and hijab. The other common intrusive comments and questions are about the student’s love life and marriage. Perhaps majority will just ignore these comments and questions and laugh them out but those who are already depressed take them inside.
If you talk to them, you will find out how much they suffer from intrusiveness by professors.

ر.ع گفت...

ببینید خیلی اوقات آدم می بیند رنج دیگری را یا می فهمد که کسی در اطرافش شدیدا افسرده است اما اینکه می گویید باید به او کمک کرد به همین سادگی نیست.کسی که به این درجه از افسردگی برسد که خود کشی کند براحتی کمک هر فرد عامه ای را نمی پذیرد چه بسا حرفها وبظاهر کمک های نابجا تشدید کند وضع نابسامان او را.اصلا افرادی که که به این شدت ناراحت باشند هیچ گاه امید این را ندارند که به وبلاگ شما سر بزنند و بگویند که خانم فرزان من افسرده ام.پست قبلی شما فقط به درد انسانهای سالم می خورد.مثلا اگر الان من بگویم که در حال رنج کشیدن هستم شما چه می کنید؟

منجوق گفت...

That post was for exactly ordinary people without depression to teach how to reach out and help those in need of mental support.

منجوق گفت...

If there was a person around him who really cared, he/she would go and consult and read and learn how to help Hamid.




Dear R. ein,
I do not expect you to do anything.



It is me that I am blaming. Nobody blames you. .

I should not have let Hamid to feel lonely.

منجوق گفت...

If the students of Sharif university who read Hamvarda and put those dirty comments after my purely scientific posts spent one hundereth of that time to care for Hamid, things would be different.



I was naive ! I thought that people do care about lives of their classmates and will read to educate themselves how to treat somebody mentally broken.


I was wrong to believe that such a sympathy is what is rewarded. I shut my eyes on the fact that putting dirty comments after Monjoogh's scientific posts were what rewarded and valued.

ناشناس گفت...

آن قدر از حمید شنیدم که خودکشی
در پیش چشم من، مجسم، به راه رفت
گویی نبود شوق این واپسین بهار
کان ناله‌های خسته من هم به ماه رفت
شیران دشت ها همه، در کار خورد و خواب
گاوان همه نظاره و یارم به کاه رفت
کارش همین ستاندن جان حمید بود
بنگر چطور طبیعت وحشی، به جاه رفت
امید و آرزو داشت مادرش دیروز
چشمی به هم زد و آبش به چاه رفت
****
از شنیدنش خیلی متاسف شدم!این شعر ناگهان اومد و من بدون ویرایش اینجا گذاشتم تا کمی از بار رو دوشم سبک بشه!

ناشناس گفت...

حالا این ابرازه احساسات چه چیزی حل میکنه.خیلی ها الان تو همین وضعا!اگر می خواین کمک کنید دنبال یه راه درست باشین نه شعاردادن!دیدین که فایده نداره!

ناشناس گفت...

حالا این ابرازه احساسات چه چیزی حل میکنه.خیلی ها الان تو همین وضعا!اگر می خواین کمک کنید دنبال یه راه درست باشین نه شعاردادن!دیدین که فایده نداره!

وحیدی گفت...

چو رخت خویش بر بستم ازین خاک
همه گفتند با ماآشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
علامه اقبال لاهوری

ناشناس گفت...

http://204.236.235.192/permlink/2010/5/4/2037306
.
نظرهایی درباره خبر خودکشی این جوان ناکام. تا پایین صفحه بخوانید ...

منجوق گفت...

"حالا این ابرازه احساسات چه چیزی حل میکنه.خیلی ها الان تو همین وضعا!اگر می خواین کمک کنید دنبال یه راه درست باشین نه شعاردادن!دیدین که فایده نداره!"


تشویق به مطالعه
نتایج مدون مطالعات چند دهه روانشناسان درست ودرمون مبتی بر مشاهده مستمر شعار دادن نیست.

اشتباه من این بود که گمان می کردم افرادی که هم و غم شان کوبیدن من و شاهین بود احساس مسئولیتی در مورد غمگینی و تنهایی حمید و حمیدها بکنند وبه خود زحمت مطالعه آن وبسایت را دهند.

منجوق گفت...

مطالعه ی نصایح روانشناسان دقیقا همان کاری باید کرد و من دارم می کنم. اما شما چی؟!

منجوق گفت...

فایده ابراز احساسات (البته اگر احساسی وجود داشته باشه) چند چیزه:

-خود شخصی که ابراز احساسات می کنه سبک تر می شه.

- حمیدی دومی که فکرهای آزاردهنده را در سر خودش می چرخونه، می بینه هستند کسانی که امثال او برایش عزیزند. درنتیجه ممکنه به او شخص مراجعه کنه و نجات پیدا کنه. طفلکی حمید به هر دری زده بسته بوده. حمید بعدی می بینه که نه! هستند کسانی که به فکر امثال او هستند. تعدادشان شاید کم باشد ولی وجود دارند. ای کاش حمید به سراغ من می آمد. به سراغ دکتر راهوار می رفت. به سراغ دکتر کریمی پور می رفت. طفلکی حمید از کجا می دانست رفتار ما ها متفاوت از بقیه ای خواهد بود که در را بر رویش می بندند.

- در پی ابراز احساسات یک عده تشویق می شن که بروند و مطالعه ای بر روی نتایج منطقی روانشناسان و روانکاوان بکنند. ببینند آنها چه توصیه هایی برای کمک به کسانی مثل حمیددارند.

منجوق گفت...

مسئله اینه که امثال من یا شاهین یا دکتر کریمی پور معمولا در محل کار سرمان گرم کار است. جلوی دانشجوها معرکه نمی گیریم! احتمالا این گونه دانشجو ها گمان می کنند چون سر ما خیلی شلوغ است و خیلی جدی هستیم نباید به سراغ ما بیایند. می روند به سراغ همان معرکه بگیرها و آنها هم طردشان می کنند.

همین جا می گویم! هر چه قدر هم سر ما شلوغ باشد و جدی باشیم کمک به سلامت روحی یک دانشجو برای من، دکتر سیما قاسمی، شاهین، دکتر گلشنی، دکتر راهوار دکتر کریمی پور دکتر ابوالحسنی وچند نفر دیگر از استادان دور وبر ارزشمند تر از هر کار دیگری است. این عزیزان را اسم بردم چون این بزرگواران را از نزدیک می شناسم و دیده ام چه گونه عمل می کنند. می دانم اگر دانشجویی با وضعیت روحی حمید به سراغشان برود با لبخندی استقبال می کنند.

Alireza گفت...

"اگر دیدند یکی از همکلاسی هایشان و یا جوانی در دور و بر آنها با افکار آزار دهنده دست و پنجه نرم می کند به کمکش بشتابند"
1) خود کشی یک مساله شخصی است! یکی به این نتیجه رسیده که ادامه ی زندگی به رنج نفس کشیدن نمی ارزه! نمی دونم چرا هر وقت می شنوم کسی خود کشی کرده ناراحت نمی شم. شاید از بس خون دیدیم که دیگه حساسیت من اومده پایین!
2)من به شخصه هیچ دلیلی نمی تونم بیارم در برابر کسی که می خواد خودکشی کنه جز این که تهش که قراره بمیریم و آقای عزراییل این کار رو خیلی راحت تر برامون انجام میده پس بذار ببینیم تا تهش چی پیش میاد !!!!! چند سال این ور تر یا اون ور تر خیلی فرق نداره
فردا که از این دیر کهن درگذریم .... با هفت هزارسالگان سر به سریم.

Alireza گفت...

نوشتم رو که دیدم گذاشتید، دیدم شبیه نوشته ی کسی شده که می خواهد خود کشی کنه!!!! خواستم بگم خیال بد نکنه کسی! نه قصد خود کشی دارم نه جراتش رو!!!

Alireza گفت...

در ضمن باید بین ۲ نوع تصمیم به خود کشی فرق گذاشت یکی به خاطر ی مشکل مادی خود کشی می کنه مثلا یکی پول نداره یا یکی نمره توی درسش نیاورده و داره خرج میشه یا .... این جور تصمیم گیری هارو می شه کمک کرد به نظرم. ولی یکی ممکنه کلا از از لحاظ فلسفی مشکل پیدا کرده باشه اون رو نمی دونم میشه حل کرد یا نه! من وقت نکردم خیلی دنبال اخبر حمید باشم چند جا چیز های متناقض نوشته شده بود. ولی نهمیدم مشکلش از کدوم جنس بوده. ولی بهترین راه شاید همون باشه که خودتون تو میل پیشنهاد داده بودید حضور یک سری روان شناس البته روان شناسی که خودش روانی نباشه! مشاوره با دوستان زیاد خوب نیست چون فکر نمی کنم سطح سواد روانشناسی دانشجوها خیلی بالا باشه. شاید بهتره یک سری درس روان شناسی در دوره لیسانس یا ارشد بزارند این جور ۲ تا حسن داره یکی این که همه آشنا تر می شیم دومی که مهمتره این که بعضی ها شاید نمیتونند یا نمیخوان برند پیش روان شناس ولی وقتی روان شناس به عنوان معلم سر کلاس حاضر بشه مردم راحت تر باهاش ارتباط بر قرار میکنن و باش درد و دل میکنن!

منجوق گفت...

علیرضا جان،
من هم با تو موافقم که خودکشی یک مسئله ی شخصیه.

ولی زندگی زیباست. چندین بار من در زندگی خواسته ام که خودکشی کنم. از این که نکرده ام ممنونم.
یک باربه زیبایی تپه ای خیره شدم و احساس عجیبی به من دست داد. بعد از چند دقیقه با خود گفتم چه خوب شد که خودکشی نکردم.
به تابلوهای بتیچللی هم که می نگری بازهم همان احساس به من دست می دهد: چه خوب شد که زنده ام و این زیبایی ها را می بینم.

نه به خاطر دیگری! نه به خاطر خانواده اش! نه به خاطر فیزیک و نه به خاطر هیچ موجود دیگری! بلکه فقط و فقط به خاطر خودش ای کاش حمید این کار را نمی کرد. ای کاش می ماند! ای کاش می ماند و عاشق می شد. من از این حرف ها در وبلاگم نمی نویسم و لی چیزی گفتید که مجبورم کردید: ای کاش حمید می ماند و طعم اولین عشق را می چشید! منظورم عشقی زمینی است آن هم از نوع متعارف اش نه از نوع افلاطونی اش. آن هم در دهه بیست زندگی که بر نمی گردد!
تنها همین تجربه
به تمام درد ها و رنج ها یی که از آن سخن گفتید می ارزد!

مگر حمید از زندگی چه دیده بود که به این نتیجه برسد که به ادامه آن نمی ارزد؟!
به چند کشور سفر کرده بود؟! با چند نفر دوست شده بود؟! چند بار عاشق شده بود؟! چند موزه در حد موزه های فلورانس را دیده بود؟! چند جور رستوران غیر از چلوکبابی و پیتزا فروشی و سانویچ فروشی رفته بود؟! غذاها و میوه های چند کشور را چشیده بود؟!

سنی نداشت که تجربه ای داشته باشد.
در هیچ کدام تجربه اش آن قدر وسیع نمی توانست باشد که او را به این نتجه برساند که زندگی به زنده بودن نمی ارزد. هر روز که از زندگی من می گذرد می بینم خیلی چیزهاست که باید تجربه کنم. داشتم از جلوی یکی از مغازه های صنایع دستی فلورانس می گذشتم. این همه رنگ! این همه هنر! این همه ظرافت! گفتم خدا! به من عمر بده! تا چهل سال آینده کار فیزیک بکنم بعد برای بیست بعد کار عام المنفعه بکنم. سی سال بعدش هم یک جوری منو پولدار کن تا به خودم برسم! از بوتیک های فلورانس لباس بخرم و خانه ام رابا این جور آثار هنری پر کنم.کسی چه می داند شاید اگر عمر کردم چنین پولی هم نصیبم بشود. 15 سال پیش در مخیله من هم نمی گنجید که آن قدر امکانات پیدا کنم تا سه هفته به فلورانش بیایم.




دارم روی مدلی کار می کنم که علی الاصول قابل تست در ال-اچ-سی و چند آزمایش دیگر است. لذت تصور این که مدل من در طبیعت صحت داشته باشد به رنج تمام تمرین هایی که در عمرم حل کرده ام می ارزد. ای کاش حمید می ماند و این حس را تجربه می کرد. فقط برای خودش!

آری عزرائیل حتما-دیر یا زود به سراغ ما می آید. پس ما چرا به سراغ او برویم؟! بهتر نیست کمی سر کارش بگذاریم و از زیبایی های زندگی لذت ببریم؟! سر کار گذاشتن عزرائیل وگول زدن او هم خود لذتی دارد!

Alireza گفت...

منجوق! نوشته ی شما من رو یاد دیالوگ های فیلم طعم گیلاس به کارگردانی عباس کیارستمی انداخت!!!!

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B7%D8%B9%D9%85_%DA%AF%DB%8C%D9%84%D8%A7%D8%B3
اما کارگر موزه که بعدا معلوم می‌شود پرندگانی مثل بلدرچین و کبک را برای تاکسیدرمی در موزه شکار می‌کرده، با تعریف ماجرایی از روز خودکشی خودش و این که چطور«یک توت شیرین مانع خودکشی او شده» پیشنهاد او را قبول می‌کند

منجوق گفت...

علیرضا نوشته بود:"یکی به این نتیجه رسیده که ادامه ی زندگی به رنج نفس کشیدن نمی ارزه!"

در وبسایتی که معرفی کرده بودم تصورات غلط رایج درباره خودکشی را بر شمرده و آن را تصحیح کرده. از جمله تصورات غلط رایج همان است که علیرضا نوشته بود. از وبسایت نقل می کنم:

Myth: People make conscious rational decisions to take their life.
Reality: Suicide is most often the results of a psychiatric disorder, primarily depression or manic-depression rather than a conscious rational decision.

منبع:
http://www.counseling.caltech.edu/depression#Myths about Suicide

منجوق گفت...

فیلم زیبایی است. دیدمش! من آن نظر را از روی تجربیات شخصی ام نوشتم. شاید البته به طور ناخودآگاه از فیلم تاثیر گرفته بودم.

منجوق گفت...

" ولی یکی ممکنه کلا از از لحاظ فلسفی مشکل پیدا کرده باشه اون رو نمی دونم میشه حل کرد یا نه!"

به دلایل فلسفی آدم به خودکشی فکر می کنه. در ذهن خود با مسئله هستی و نیستی کلنجار می ره. فیلم طعم گیلاس را می بینه. فیلم the sea inside را تماشا می کنه. کافکا می خونه. بوف کور را می خونه. با دوست هایش شب تا صبح بحث فلسفی می کنه ...
اما من باورم نمی شه که کسی صرفا به خاطر دلایل فلسفی اقدام به خودکشی بکنه! مگر آن که دلایل فلسفی با کمبود عاطفی و مشکلات مالی و.... عجین بشه. مثل همون مورد نویسنده بوف کور.

چرا باورم نمی شه؟!کسی که ذهن خود را با مسئله هستی درگیر می کنه. کسی که عادت های جامعه را کنار می زنه و تابو های جامعه را نادیده می گیره و ناپرسیدنی ها را مورد پرسش قرار می ده هم آدم باهوشیه هم آدم شجاعیه و هم آدمی کنجکاو. چنین آدم به دنبال خودکشی نمی ره، هرچند ممکنه که به ان فکر کنه. چرا؟! چون زندگی فرصت بی بدیلیه برای تجربه کردن. شخص شجاع دوست را ببینه در آینده چه پیش می آد. تجربه مرگ تجربه ایه که چه بخواهیم و چه نخواهیم
پیش می آد.اما فرصت زندگی کردن فرصتیه که دیگه پیش نمی آید. چه طور ممکنه یک ادم باهوش و شجاع و کنجکاو بتونه خودش رو از این تجربه محروم بکنه؟!

منجوق گفت...

البته کسی که عمیق تر می شه و به دنبال افکار فلسفی می ره کم کم از دور وبری هایش بیگانه می شه. دیگه اونا نمی تونن درکش کنند. بیشتر امکان داره که دچار کمبود عاطفی بشه. این کمبود عاطفی ممکنه به خودکشی منجر بشه اما باور نمی کنم خود افکار فلسفی باعث خودکشی بشه.

Alireza گفت...

نمی تونم بگم صد در صد ولی تقریبا حرفتون درسته چون تو نگاه اول تا جائی که الان یادم میاد کسی از سران نیهیلیسم خود کشی نکرده!!!

منجوق گفت...

http://en.wikipedia.org/wiki/Philosophy_of_suicide