خیلی چیزها هست که من درکشان نمی کنم مثل زیبایی موسیقی ضربی مردم کُره، نگرانی دائمی مادران ایرانی نسبت به فرزندانشان وهزاران چیز ریز و درشت دیگر. این که من درک نمی کنم دلیل نمی شود که این چیزها بیخودی هستند. این ضعف منه که درک نمی کنم. بعضی چیزها هم بوده که قبلا درک نمی کردم اما به مرور زمان که درک و فهم من زیاد شده حکمت آنها را فهمیدم. مثال می زنم: در زمان نوجوانی از گلستان سعدی خوشم نمی آمد چون فکر می کردم در آن تناقض و تضاد زیاد هست. اما الان که تجربه ی زندگی ام بیشتر شده می بینم تناقضی در کار نیست بلکه هر کدام از آن حکایت ها را باید در ظرف خود دید وسنجید.
برخی هستند که حتی اگر چیزی را نفهمند وانمود می کنند که درک می کنند به خصوص اگر به نظرشان "باکلاس" بیاید. اشکالی ندارد! این ویژگی در خیلی ها هست. من از این گونه افراد وحشت نمی کنم!از دستشان حرص هم نمی خورم. برخی از آنها باعث مزاح و تفرج خاطر هم می شوند!
اما دسته ی دومی هم هستند که من از آنها وحشت می کنم. این دسته ی دوم کسانی هستند که وقتی چیزی را درک نمی کنند در صدد نفی و ویرانی آن بر می آیند. می ترسم از نادانان و جاهلانی که خود را دانا می پندارند و گمان می کنند در مورد همه چیز باید حکم صادر کنند.