۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

بابايي نرگس كوچولو-قسمت اول

تقي ورقه آخرين امتحان ترمش را تحويل ميدهد و جلسه امتحان را ترك مي كند. سال سوم ليسانس هم به پايان رسيده و تعطيلات تابستان براي او شروع شده. تقي با اين كه اين امكان را داشت كه در رشته مهندسي كه از ديد مردم كوچه بازار پولساز تر است تحصيل كند تصميم گرفته است فيزيك بخواند. درس هايش را با علاقه خوانده و هر ترم بيش از بيست واحد درسي گذرانده. تسلط بسيار خوبي به دروس پايه اش دارد. اصلا در ذهنش مدام با مفاهيم فيزيك كلنجار مي رود. براي خودش مسئله طرح مي كند و آنها را حل مي كند. تقي دانشجوي دانشگاه شهيد بهشتي (واقع در شمال شهر تهران) است. خانه مادري تقي در يكي از جنوبي ترين محله هاي تهران واقع است. تقي در تمام مسير طولاني خانه تا دانشگاه درحالي كه در گرما محكم به ميله اتوبوس چسبيده واز چپ وراست تنه مي خورد درس ها را در ذهن خود مرور مي كندو سعي مي كند هر كدام از تمرين هاي كلاسي را در ذهن خود به روش هاي متفاوت حل كند. اتوبوس محل مناسبي براي درس خواندن نيست اما باز هم از خانه بهتر است. تقي پنج خواهر كوچكتر از خود دارد خانه هميشه شلوغ و پرسروصداست. در خانواده تقي كسي تحصيلكرده نيست.اصلا دنياي يك نفر تحصيلكرده براي اهالي اين خانه بيگانه است.خانواده تقي بي شك او را دوست دارند اما اصلا او را درك نمي كنند.هر موقع تقي مي خواهد با خودش خلوت كند وكمي درباره آينده اش فكر كند يا مطالعه كند مادر و يكي از خواهرهايش از راه مي رسند و شروع مي كنند به دردل. تقي مهربان است و نمي خواهد دل آنها را بشكند پس سنگ صبورشان مي شود. بعد هم پدر تقي خسته و كوفته از سر كار مي رسد وبا اين كه تقي را از جانش هم بيشتر دوست دارد شروع مي كند به سركوفت زدن و مي گويد وقتي نصف قد تقي بوده كار مي كرده و كمك خرج خانواده بوده.تقي هم كار كرده! هميشه تابستان ها از صبح تا شب انواع و اقسام پادويي ها را كرده و در طول ترم هم تا جايي كه به درسش لطمه نزند تدريس خصوصي كرده تا كمك خرج خانواده باشد.اما اين تابستان مي خواهد براي آينده كاريش فكري جدي كند. مي خواهد بعد از اين كه سال چهارم را تمام كرد يك شغل ثابت آبرومند داشته باشد.
با اين كه تقي دانشجوي بسيار مستعدي است قصد ندارد تحصيلاتش را ادامه دهد. شرايط خانوادگي او به او چنين اجازه اي نمي دهد. به علاوه تقي مي خواهد هر چه زودتر كاربرد علمي را كه آموخته در عمل ببيند. مي خواهد از
آموخته هايش مدد بگيرد تا پروژه هاي صنعتي پيشرفت كنند. تربيت تقي به گونه اي است كه نمي تواند
white collar
باشد مشاغل
blue collar
را ترجيح مي دهد خودش مي گويد "ما خاكي هستيم. پشت ميز نشيني با گروه خوني ما نمي سازد.
تقي به خارج رفتن هم فكر نمي كند. هرگز فرصت آن را نيافته كه در اين مورد مطالعه يافكر جدي اي بكند.تصويري كه او از غرب و فرهنگ غربي دارد همان چيزي است كه صدا و سيما نشان داده. طبعا تقي با دلبستگي هاو تعصباتي كه دارد از اين تصوير خوشش نمي آيد. مي خواهد در همين آب و گل زندگي كند در همين جا ازدواج كند و فرزنددار شود. مي خواهد همين جا فرزندانش را بزرگ كند و در نهايت در آغوش همين خاك بيارامد و جزوي از آن شود.
برخي از استادانش وقتي علاقه تقي به فيزيك و همين طور كارهاي عملي و بي ميلي او را به رفتن به خارج مي بينند هيجان زده مي شوند و مي گويند آفرين! مملكت به خدمت جواناني چون شما نياز دارد. به همت جواناني چون شما مملكت آباد خواهد شد و ايران ژاپن دوم خواهد گشت. احسنت بر شما كه مي خواهيد خود را وقف خدمت به جامعه كنيد! اميدوارم آنان كه براي رفتن به خارج سر و دست مي شكنند شما را ببينند و الگو قرار دهند.
تقي از شنيدن اين حرف ها گيج مي شود!در مي ماند كه اين جامعه اي كه استادش مي گويد بايد خود را وقف خدمت به آن كرد همان نيست كه در هر گوشه اش فسادي و دروغي و فريبي كمين كرده. مگر اين جامعه همان نيست كه بارها و بارها تقي و خانواده اش را كوبيده... كجاي اين مفهوم (جامعه) آن قدر رمانتيك است كه ارزش فداكاري داشته باشد. تقي با خود مي گويد من اگر هم بخواهم خودم را وقف خدمت به چيزي كنم ترجيح مي دهم اين چيز خانواده ام باشند. درست است كه دركم نمي كنند و نادانسته تيشه ناداني بر ريشه آرزو ها و آرمان هايم مي زنند اما باز هم مردماني شريفند و مرا بي نهايت دوست دارند. درست است كه وقتي پولي در مي آورم آن را از كفم در مي آورند و نمي گذارند پس اندازي كنم كه سرمايه آينده ام باشند اما در عوض اگر زمين بخورم از من حمايت خواهند كرد.در صورتي كه در اين جامعه گرگ هايي هستند كه از زمين خوردن من جشن مي گيرند.
الغرض!تقي تصميم داشت اين تابستان خود را براي يك كار دائم آماده كند. تقي عمويي دارد كه درنيمه اول دهه هفتاد در آشفته بازار سكه و دلار يك شبه ميليونر شده. عمو يك تازه به دوران رسيده تمام عيار است. پدر تقي مدتي زير دست او كار مي كرد. اما عموي تازه به دوران رسيده آن قدر او را آزرد و به او زور گفت كه با هم دعوايشان شد. حالا هم عمو خيلي دوست دارد تقي پيش او برود و از طرف پدر دست او را ببوسد و زير دستش كار كند. اما تقي به هيچ وجه حاضر نيست چنين كاري را قبول كند. تقي مي خواهد آينده خود را خود بسازد.اما چگونه؟ نه سرمايه اي دارد و نه پارتي اي....
ادامه دارد.....

۳ نظر:

Unknown گفت...

منجوق عزیز سلام
الان ۶ ساله که فارغ التحصیل رشته فیزیک هستم به خاطر آینده تاریک شغلی فیزیک علاقه ای به ادامه تحصیل در فیزیک نداشتم و رها کردم الان به عتوان مدیر شبکه network administrator
در یک سازمان بزرگ کار میکنم با درآمد خوب و غیره
تاسف از اینکه چقدر تحصیل در رشته های مهندسی نسبت به فیزیک آسونتره
و چقدر رشته فیزیک بی ارزش و بدون اینده
لطفا الکی کسی رو تشویق به خوندن رشته فیزیک نکنید

Unknown گفت...

هر کسی هم میپرسه ربط فیزیک به شبکه کامپیوتر چیه نمیدونم چی جواب بدم
ولی با قاطعیت میگم خوندن رشته فیزیک یا ریاضی ذهن انسان رو باز میکنه و اونو
در کارهای فکری و فنی بسیار تواناتر میکنه
ولی آینده شغلی نداره
بجز معلمی یا تدریس در دانشگاه
و تک و توکی مثل شما کار در یه موسسه پژوهشی
و دیگر هیچ

باران گفت...

دوستی داشتم یه سال از خودم کوچکتر، بچه میدون راه آهن و دانشجوی ریاضی. گاهی از خونه اش تا دانشگاه رو می دوید. به من می گفت برای سلامتیشه اما من می دونشتم که پول تاکسی دادن براش سخته. دوستم پنج ساله لیسانس گرفت و الان دانشجوی فوقه. یادمه سر ماجرای دانشجویان پولی، می گفت : سرمایه من هوش منه و تلاشی که می کنم و به وسیله اون لیاقت پیدا کردم در کلاس دکتر شهشهانی بشینم. با اومدن دانشجوهای پولی، که سر همین کلاش پیش من می شینن و سرمایه شون پوله، حس می کنم سرمایه من هیچ ارزش و بازدهی نداره. دوستم تو مدرسه ها درس می داد چون مشکلاتی شبیه تقی قصه شما داشت. وقتی تارش شکست، (تار میزد)،پول واسه تعمیرش نداشت. دوستم می گفت توی مدرسه، کلی آدم رو سر کلاسش می نشوندن که برای المپیاد ریاضی آماده شون کنه.می گفت:«من به مدیر گفتم از بین اینهمه، شاید ۵ نفرشون بتونن و بخوان ریاضی رو در حد المپیاد یاد بگیرن و بقیه وقتشون سر کلاس تلف می شه.»
مدیر بهش گفته بوده که ما ۲۰ تا المپیادی میخوایم حتما!!!! دوست من، می گفت آخه من کارشناس ریاضی شدم مثلا، این کار حرفه ایمه! من هستم که باید تو ان مقوله نظرم ارزش داشته باشه. دوستمو ازاون مدرسه و مدرسه های بعدی بیرون کرده بودن. دوستم میخواست ازدواج کنه و نمیخواست بره خارج. اما نمی دونست با کدوم پول .... دوستم عاشق برادر کوچکش بود. البته دوستم هنوز امیدواره. دوست دارم تقی یه راه حلی واسه خودش پیدا کنه تا من به دوستم معرفی اش کنم.