۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

بابايي نرگس كوچولو-قسمت هشتم

وقتي سال چهارم تموم مي شه كارخانه تقي را استخدام مي كنه اما با شرايط و حقوق و مزايايي به مراتب پايين تر از آن كه قول داده بود. تقي نامه "مهندس" را نشان مي ده. "مهندس" هنوز در آن بخش از كارخانه كه تقي در آن قراره مشغول به كار بشه همه كاره اس اما يك ژست "نلسون ماندلا" يي به خود گرفته و ظاهرا استعفا داده. يك عروسك خيمه بازي را هم جانشين خود كرده. عروسك دبه در مي آره و مي گه كه اين قول مهندسه نه او. تقي پيش مهندس مي ره و نامه را به او نشون مي ده و قولي را كه به او دادن يادآور مي شه. "مهندس" اصلا فراموش كرده بود كه چنين نامه اي نوشته. با خودش مي گه:" عجب "مارمولكيه" كه نامه را اين همه مدت نگه داشته. من انتظار داشتم نامه را دو روزه گم كنه." اما "مهندس" خودشو از تك و تا نمي اندازه و شروع مي كنه به مغلطه كردن و مي گه منظور ما از فلان قول اين بود و آن نبودو.. اما باز هم نمي تونه بعضي چيزها را انكار كنه. درنتيجه قراردا د جديدي نوشته مي شه كه بيشتر از قرداد تنظيم شده قبل كه تقي از امضايش امتناع كرد به نفع تقي هست اما باز هم به تمام قول هايي كه به او داده شده وفا نمي شه.






چند سال از اين ماجراها مي گذره. كار تقي در شركت جا افتاده. تقي ازدواج كرده و يه دختره كوچولوي دوماهه داره به اسم نرگس.
معصومه هم درسش را تمام كرده و يك شغل با درآمد مناسب پيدا كرده. به زودي هم قراره كه ازدواج كنه. دو خواهر بعدي هم در دانشگاه قبول شده اند و با كار نيمه وقت خرج خود را در مي آورند. باباي تقي بازنشست شده و حقوق بازنشستگي مي گيره. يه كار نيمه وقت هم پيدا كرده. بعد از مدت ها دوندگي و نامه نگاري بالاخره لوله كشي آب به خانه آنها آمده وديگر لازم نيست صغري خانم هر روز يه ساعت در صف آب بايسته وبا مشقت دبه هاي آب را به خانه بياره. در عوض وقت بيشتري داره و گاه و بيگاه سفارش مي گيره . سفارش هر چي كه شد: بافتني ,خياطي, خرت و پرت سفره عقد, گل چيني, مرباهاي تزئيني و... اينا رو از تلويزيون ياد مي گيره و شبكه عظيم دوستاش كه در خانه هاي مردم شمال شهر كار مي كنن براش مشتري پيدا مي كنن. دخترهاي كوچكتر صغري خانم خوش ذوق و هنرمند ن و در اين كار گاه وبيگاه به او كمك مي كنند و طرح هاي ابتكاري مي دن. خانواده به رفاه نسبي رسيده. خرج اصلي آنها خرج دوا ودرمان هزار و يك درد صغري خانم و شوهرشه كه در اثر سال ها كار سخت در شرايط نامناسب, از شكم خود زدن براي سير كردن بچه ها و دلشوره مزمن و نگراني براي سلامت و آينده شش فرزند به وجود آمده. اگر با خود صغري خانم و شوهرش بود هيچكدام از اين دردها را به روي خود نمي آوردند و تحملشان مي كردند. اما چيزي از نگاه تيزبين معصومه پنهان نمي مونه . با لطايف الحيل معصومه پدر و مادرش را مرتب پيش دكتر مي بره و وادارشان مي كنه كه توصيه هاي آنها را به گوش بگيرن. خرج دوا و درمان را معصومه و تقي مي دن. به علاوه تقي هر ازگاهي يك مقدار پول به عنوان هديه به صغري خانم مي ده.
اين بار تقي به صغري خانم مي گه: "مي خواستم هديه اي برات بخرم اما نمي دانستم چي لازم داري. تو كه سليقه مرا نمي پسندي! خودت هرچي خواستي با اين پول بخر." چشمان صغري خانم برق مي زنه و مي خواهد پول را از دست تقي بگيره اما تقي پول را پس مي كشه و مي گه:"بايد قول بدي كه فقط براي خودت خرجش مي كني." صغري خانم مي گه:"قول مي دهم فقط براي دل خودم خرجش كنم." تقي مي داند خرج كردن براي ‍"دل خودم" به اين معني است كه صغري خانم با همه پول براي نوه وعروسش خرت وپرت مي خره و به خانه خود تقي مي فرسته: بعضي را به دست خودش بعضي را هم به دست عمه هاي نرگس! تقي سري تكان مي ده و مي گه: " حريف تو فقط معصومه اس. من يكي حريف تو نمي شم. همه جا از پشتكار من حرف مي زنن اما وقتي به تو و معصومه مي رسم جلوي لجبازي هاتون بايد لنگ بندازم." صغري خانم لبخند شيطنت آميزي مي زنه و مي گه:"خودم زاييدمت! خودم بزرگت كردم. خيلي مونده به من برسي!" بعد پيشاني تقي را مي بوسه و يك برگه زردآلو در دهانش مي چپونه و زير لب مي گه:"پيرشي پسرم!"
منجوق كه اينها را مي نويسه با خود فكر مي كنه اسم اين بازي طبيعت چيست؟ "تلاشي براي بقا"؟! " تكامل"؟! "انگيزه براي انگيزه"؟! اسم اين بازي و انگيزه پشتش هر چه كه باشد عجيب است و راز آلود. "كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ / كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم." باز منجوق با خود مي انديشه : در اين بازي , بازيگر چيره دست طبيعت چه بار سنگيني بردوش نهاده اين ياس ظريف و زيبا را كه نامش مادر است!
تقي براي پيشرفت شركت طرح هاي متعددي داده كه برخي از آنها عليرغم سنگ اندازي ها و موش دواندن هاي فراوان به اجرا در آمده و به ثمر نشسته و باعث رونق شركت شده. علي رغم تلاش ها و ملاحظات فراوان از طرف تقي, قابليت هاي متنوع او حسد حاسدان را تحريك كرده. "مهندس" هنوز در ظاهر مي گه كه تقي رو مثل پسر خودش دوست داره و به او افتخار مي كنه. اما در عمل انواع و اقسام كارشكني ها رادر برنامه هاي تقي ترتيب مي ده. عده اي از ريش سفيدها وقتي قابليت هاي تقي را مي بينن و رفتار متين و با وقار تقي را كه در اثر سال ها سختي كشيدن به وجود اومده ملاحظه مي كنن (از آنجايي كه كافر همه را به كيش خود پندارد)گمان مي كنند تقي "مارمولكي" است كه قصد بيرون كردن آنها را دارد. توي گوش "مهندس" مي خونن كه بره و پيش مدير كل از تقي بدگويي كنه. يا بره و كارگرها رو عليه تقي تحريك كنه. كلاغ هاي خبرچين همه جا هستند و اين ماجرا ها را با آب وتاب فراوان و با اغراق به گوش تقي مي رسونن. من هنوز هم نفهيدم چرا تقي به اين كلاغ هاي خبرچين رو مي ده و مي ذاره اعصابشو به هم بريزن!







با اين افكار هست كه تقي به در خونه اش مي رسه. اما به خودش مي گه همه اين افكاررو بايد همين جا دور بريزم. جايي كه نرگس هست "مقدس" تر از اونه كه محلي براي اين افكار باشه.كليد را كه مي چرخونه به خودش مي گه: "خدا خودش من و خانواده مو از شر دسيسه ها حفظ كنه"! من فقط دارم كارمو انجام مي دم. كاري هم به كار ديگري ندارم.








تقي هم مثل مادرش صغري خانم به زعم خودش تمام توانش را به كار مي گيره تا نرگس سختي هايي كه اوو خواهرهايش در بچگي ديده اند تجربه نكنه. اما چه بسا كه او هم مثل صغري خيلي چيزها را ندونه و با ناداني خود به نرگس در آينده ضربه بزنه.








نرگس با ديدن پدر دست و پا مي زنه و فرياد شادي سر مي ده. تقي همه دردهاشو فراموش مي كنه و نرگس رو بغل مي گيره و بازوهاي تپلي اش را غرق بوسه مي كنه و بي اختيار مي گه:" چه زود منو شناخته و محبتم رو درك كرده. عين خودم باهوشه. صددرصد به باباش رفته. لابد هم وقتي بزرگ شد مي خواد مثل باباش فيزيك بخونه."


فرياد "واي! خدانكنه فيزيك بخونه "مامان نرگس به علت "بدآموزي" سانسور شد!
پايان

۲ نظر:

Unknown گفت...

سلام
زيبا بود مخصوصا اون بخش كه مهندس ادعا
ميكنه تقي رو به اندازه ي پسر خودش دوست داره!
در كاشان موفق نشدم با شما صحبت كنم
چون الهام (يكي از دوستام) سوالش در مورد تغيير رشته از مكانيك به فيزيك
طولاني شد منم كه چهره خسته و جالب دكتر شيخ جباري رو ديدم كه ميخواست بره ناهار ديگه روم رو كم كردم!
اميدوارم جايي ديگه ملاقاتتون كنم .

موفق باشيد!

منجوق گفت...

من كه شما را به چهره نمي شناسم. اما اي كاش با هم مي رفتيم ناهار مي خورديم. شاهين هم خوشحال مي شد.

ناهار هاي كنفرانس ها و ديگر همايش ها براي همين آشنايي هاست و الا اگر هر كس بخواهد تنها و يا با خانواده اش غذا بخورد مي تواند برود رستوران.