۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه

بابايي نرگس كوچولو-قسمت دوم

تقي غرق در افكار خود از در دانشگاه خارج مي شود. چند قدم جلوتر با سر وصداي بوق ماشيني متوجه مي شود كه دوستانش او را صدا مي زنند. سه نفر از همكلاسي هايش در ماشين نشسته اند و خوشحال و خندان از تمام شدن امتحانات تو سر وكله هم مي زنند. يكي از دوستانش كه پشت فرمان نشسته داد مي زند:" تقي خونه تون كجاست؟ برسونمت." تقي جواب مي دهد: "خونه ما خيلي دوره. توي اين ترافيك اگر بخواهيد منو برسونيد و برگرديد شب مي شه." دوست تقي داد مي زنه "ما تا ميرداماد مي ريم مي خواهي تو را تا ايستگاه مترو برسونيم؟" تقي آدم خجالتيه و معمولا دوست نداره به كسي زحمت بده اما بودن با همكلاسي هاشو دوست داره. متاسفانه به دليل مشغله هاي زياد و همچنين نداري فرصت نمي كنه با دوستانش جايي بره براي همين اين فرصت ها را غنيمت مي دونه. تقي همه همكلاسي هاشو از فقير وغني و مذهبي و غيرمذهبي و دختر و پسر دوست داره.همكلاسي هاي او هم تقي را دوست دارند. البته به عنوان يك همكلاسي نه بيشتر. چون هر كدام از همكلاسي ها در خانواده اي با فرهنگ وسطح مالي متفاوت بزرگ شده اند بعضي وقت هاحرف هايشان ناخواسته به ديگري بر مي خورد. اما تقي ذهن خود را با اين چيزها مشغول نمي كنه.به نظر او ارزش ذهن آدم بسيار بالا تر از آن است كه درگير اين گونه مسايل باشه. اگر تقي وقت گير بياره به جاي فكر كردن به اين چيزها دو تا مسئله فيزيك بيشتر حل مي كنه.


تقي سوار ماشين مي شه. پس از چند دقيقه شوخي ها ي متداول بين جوان ها بحث به دغدغه فكري تقي مي كشه:پيدا كردن شغل. يكي مي گه: "استاد هم دلش خوشه. مي گه هر كي درس هاشو خوب بلد باشه حتما كار گير مي ياره. آخه تو اين مملكت كي معيار كار گير آوردن كار بلد بودن بوده كه مورد ما دوميش باشه!"


ديگري مي گه" تازه درس هايي كه ما مي خونيم حتي اگر خوب هم بلد باشيم به درد كار نمي خوره. دختر عموي من پارسال ليسانس فيزيك گرفت و وارد بازار كارشد. اتفاقا دانشجوي خيلي خوبي هم بود اما مجبور شد بره و چند كتاب هيدروديناميك بخونه تا كارش را انجام بده. اين همه جفنگيات به خوردمون مي دهند اما آخرسر آن چيزي كه بايد ياد بگيريم نمي گيريم."


تقي با اطمينان مي گه"اگر دختر عموي تو شاگرد ضعيفي بود و درس هاي پايه اش را نمي دانست نمي توانست با آن سرعت هيدروديناميك ياد بگيره. پس نمي توان گفت كه درس هايي كه ما پاس مي كنيم جفنگ هستند."

دوستش جواب مي ده:"خوب! آره!اما مقدار زيادي از چيزهايي كه ياد مي گيريم به درد نمي خورن. حداكثر ارزش "علم براي علم" دارن. ارزش كاربردي ندارن."


تقي جواب مي ده:" درست است كه ارزش كاربردي ندارن اما فكر آدم را باز مي كنن."


دوست ديگر مي گه:"سالانه فلان عدد آدم ليسانس فيزيك مي گيرند. اما فرصت شغلي براي فيزيك پيشه طبق آمار رسمي تنها در سال بهمان مورد است. جناب آقاي استاد كه مي گويند كه اگر درس هايمان را خوب بخوانيم حتما كار پيدا مي كنيم پيدا كنند پرتقال فروش را!!!"


دوست ديگر به تلخي مي گه "تازه آن معدود فرصت شغلي هم نصيب عزيز دردانه ها و پارتي دارها مي شه. آدم هايي مثل ما بايد سرشان را بگذارن و بميرن."


تقي مي گويد: "يعني مي گيد هيچ شانسي براي آدم هايي مثل ما نيست؟!"

دوستانشان مي گن" براي ما نه! اما براي تو چرا؟!

تقي تعجب مي كنه و با دلخوري مي گه:" از من بي كس و كار تر خودمم". دوستانش مي گويند:" منظورمان اون نبود. اولا كه تو درست از ما بهتر است در ثاني با پشتكاري و اراده اي كه تو داري حتما به همه چيز مي رسي." دلخوري تقي برطرف مي شه وبا خنده مي گه:"پس يه بارگي بگين آن قدر سريش و كنه ام كه بالاخره از دستم خسته مي شن و بهم كار مي د ن."



دوست ديگر مي گه:" مشكل ما در اينجا آموزش نيست. آموزشي كه ما اينجا تا حد ليسانس داريم همسطح ويا بالاتر از آموزش در كشورهاي پيشرفته است. بيخود نيست كه حتي وقتي دانشجوهاي متوسط ما به خارج مي روند آنجا گل مي كنند. مشكل در اينه كه دانشگاه و صنعت ما با هم ارتباط نزديك ندارند. من شنيده ام كه در آلمان و آمريكا صاحبان صنايع سالي چند روز براي جذب نيروي انساني به دانشگاه ها مي رن. به اين ترتيب دانشجوها مي فهمن چه جور كار هايي در انتظار آنهاست و قبل از آن كه فارغ التحصيل شوند خود را آماده مي كنند.دختر عموي تو اگر در آلمان بود قبل از فارغ التحصيلي مي فهميد كه بايد برود هيدروديناميك بخونه."


اين حرف به مذاق تقي بسيار خوش مياد. فكري به ذهنش مي رسه و مي گه:" حالا كه ازكارخانه ها كسي به دانشگاه ما نميا د ما خودمان بريم و با كار و قابليت هايي كه لازم دارن آشنا شيم و خودمونو آماده كنيم.
درست است كه ليسانسيه بي كار توي اين مملكت فراوونه اما از طرف ديگر متخصصي كه حاضر باشه آستين بالا بزنه و كار تخصصي كنه كمتر از موارد مورد نيازه. هنوز كمبود نيروي متخصص كاردان وجود داره. من وشما مي تونيم اين خلا را پر كنيم."

تقي تصميم خود را گرفته و مي خواد تابستان خود را به اين شكل بگذرونه.

۸ نظر:

roozbe گفت...

سلام
خوشحال شدم که دیدم دوباره به نوشتن مشغول اید. پیگیر نوشته های شما هستم. موفق باشید.

روزبه http://insalha.blogfa.com

Unknown گفت...

سلام منجوق جان
خيلي خيلي خوشحال شدهم وقتب فهميدم دوباره داري مينويسي!
خيلي خوشحال شدم كه توي ليست كنفرانس فيزيك كاشان اسمتو ديدم با خودم گفتم بالاخره ميتونم از نزديك ببينمت! ولي مثل اينكه اينقدر تعداد مقاله ها وپوسترها زياده كه به نظر نميرسه نوبت به ما كوچولوها برسه!
http://physicist7.blogfa.com

Unknown گفت...

سلام
پستهاي اين وبلاگت رو خوندم يه مورد خيلي وقته كه براي من مسئله شده:
فرض كن همه ي همنسلان من تلاش كردند و ايران تبديل به يك كشور طراز اول جهان شد، بعدش چي ؟! چه اتفاق جديدي مي افته؟! چي عوض ميشه؟! توي هموردا
سهراب خيلي از وطنپرستي دفاع ميكرد
خودت هم مثلا گفته بودي كه براي كسي كه انرژي بالا كار ميكنه شرايط در ايران و خيلي از كشورهاي ديگه مشابه
هست! ولي به نظر من بيشتر اين حرفهاي كه بعضي ها براي در خارج موندن ميزنن
تعارفه، اونها اگه ميتونن برگردن و برنميگردن بخاطر اينه كه اونجا راحت تر هستند شايد چون اونجا ميتونند هر شب به كاباره ها و دانسينگ ها برن و اينجا نميتونند!به طور كلي به نظر من
براي ساختن كشور بايد انگيزه هاي شخصي رو در جهت بهبود وضع قرار داد
وگرنه كار مثل المپيك ميشه ميگن ايرانيها با كمبود امكانات روبرو
هستند ولي با "غيرت" برنده ميشن ! بعد از باخت هم چيزي كه براي طرف ميمونه بي غيرتيه!

مهدي گفت...

مهدي
سلام خانم دكتر فرزان
وبلاگه جديدتون مبارك باشه. خوب چرا شما نبايد يه وبلاگه شخصي داشته باشيد؟ (مگه قاسم و پينوكيو و سيما ندارن). من اينجا هم مطالبتون را مي خونم (به نظرم توي هموردا هم بنويسيد خوب و مفيد هست.) و اگه انتقادي يا پيشنهادي داشته باشم براتون مي نويسم مسلما انتظار نداريد كه آدمهايي كه اينجا ميان فقط تعريف و تمجيد كنند و با انتقادهاشون(و نه حرفهاي صرفا مغرضانه) شما را ناراحت نكنند. داستاني كه مي نويسيد بخشهايي از آن به فيزيك خوندن من و بعضي دوستام شبيه هست. با اين حال يه مشكلي كه هميشه وجود داره اينه كه توصيف هايي كه شما (با نثر و ادبيات زيبايي كه براي تشريح وضعيت امثال تقي به كار مي بريد) مي كنيد تصورات درستي از وضعيت (فلاكت بار) تقي نميده. يه مشكلي كه براي امثال تقي هست و شايد در بيشتر مواقع همراهش ميمونه اينه كه اصلا نمي تونه درست حرف بزنه و اين تصورات عميقي كه شما از اون داريد را اون از خودش نداره و نميتونه بگه. آدم ياد فيلمهاي ابوالفضل جليلي ميوفته بدبختي بچه ها را نشون ميده و بعد جوايز بين المللي را كسب ميكنه و بعد زندگي جاريست براي همه (كارگردان، تماشاگر، بازيگر(به بازي گرفته شده) و ...) به همون شكلي كه قبلا بود.

منجوق گفت...

ورنر عزيز

اگر كامنت هايي كه من براي سهراب مي گذاشتم را خونده باشي مي بيني كه من با سهراب زياد موافق نيستم. اولا بايد ديد معني وطن چيست. همان كسي كه هويت فرهنگي ما ايراني ها بيش از هر كس مديون اوست خود مي گويد "سعدیا «حب وطن» گرچه حدیثی است غریب نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم "

اما و هزار اما!
سعدي اي كه اين را مي گويد و با وسايل ارتباطي آن زمان درهمه جا از ختن گرفته تا مغرب (مراكش) سرك مي كشد بالاخره در موطن خود است كه گلستان و بوستانش را مي آفريند. هيچكدام از جاهاي ديگر به او اين حس و حال را نمي دهند كه چنين شاهكارهايي را بيافريند.

به نظر من وطن جايي است كه به آدم حس و حال و انگيزه خلاقيت مي دهد. شايد كسي ديگر بگويد وطن من جايي است كه در آن راحت ترم. يا آن يكي بگويد وطن من جايي است كه در آن به من بيشتر خوش بگذرد. فرض كنيد تعريف شما از وطن اين آخري باشد. نكته در اينجاست كه شما كجا بيشتر از زندگي لذت مي بريد. اگر اهل كاباره و ديسكو رفتن باشيد خوب خارج بهتر است اما اگر اهل روزه داري باشيد باور كنيد تحمل بوي غذاي ماهي همكار چيني تان و ملچ ملوچي كه موقع نوشيدن چاي سبز راه مي اندازد در ماه رمضان مشكل است. شايد ثواب داشته باشد اما لذت دنيوي (كه بعدي معنوي هم از قضا دارد) كه آدم از رمضان مي برد زايل مي شود. در مورد دوم دوست خواهيد داشت رمضان را با همكيشان و هم مسلكان خود در يك كشور اسلامي سپري كنيد.

نظر خود من اين است: آدم بايد تصميمش را براي خودش با توجه به خواست ها و روحيات خود و با توجه به امكانات و شرايط محيط هايي كه امكان زندگي در آنها را دارد بگيرد. اگر اساس تصميم گيري را فداكاري در راه كس يا آرمان يا مفهومي بگذارد بعدا بي جهت متوقع خواهد شد و ده برابر خدمتي كه كرده از مخدوم طلب خواهد كرد!

منجوق گفت...

در ادامه كامنت قبلي:

البته بايد دانست كه هيج جا ايده آل نيست. در هر تصميمي آدم يه چيزهايي از دست مي دهد و يه چيزهايي به دست مي آورد. هر كس بايد در تصميم گيري سبك سنگين كند و ببيند ارزش آن چه كه از دست مي دهد بيشتر است يا آن چه كه به دست مي آورد.


بعد كه تصميم اش را گرفت مي تواند سعي كند چيزهاي ارزشمندي را كه از دست داده به تدريج و يكي يكي به دست آورد. نوشته هاي من بلاگم در اين جهت است. حداقل كوششي است در اين جهت. من به ارزش هاي اخلاقي خوانندگانم كاري ندارم. برايم مهم نيست از چه چيزهايي در زندگي لذت مي برند. برايم مهم نيست كه تصميم دارند در ايران زندگي كنند يا خارج. كسي را هم تشويق يا ترغيب به رفتن يا ماندن نمي كنم.

تعاريف و تصويري كه من و خوانندگانم از موفقيت داريم هم چه بسا با هم يكي نباشند!اما مي خواهم با همفكري با هم روش هاي بهتر استفاده كردن از شرايط موجود را براي موفقيت (هركسي با تعريف خودش) بيابيم.

منجوق گفت...

مهدي عزيز
من از انتقاد هاي شما ناراحت نشده بودم و نيستم. درست و غلط همه از سر دلسوزي بود و من آن قدر كودن نيستم كه دلسوزي را نفهمم و آنقدر هم لوس نيستم كه از انتقاد دلسوزانه ناراحت باشم.


من وقتي در مورد بيژن ومنيژه مي نوشتم. مدلم افراد دور و برم بودند بيش از همه هم خودم! هم بيژن و هم منيژه حرف هايي مي زدند و مي گفتند كه من خودم مي زنم. مثلا "هوش يك مسئله اكتسابي است" جمله اي بود كه از زمان دبيرستان و المپياد در زبان افتاده بود. البته چون بيژن مرد بود در مورد برخي از احساساتش به دور وبري ها نگاه كردم و چون منيژه زيست شناس بود من كمي از شخصيت خودم در خلق او دور شدم و ديگران را مدل قرار دادم.
خواننده ها مي گفتند شخصيت ها واقعي خلق شده اند.


در مورد تقي خوب! بايد بگويم
Background
خانوادگي اش خيلي با من فرق دارد و چه بسا من خيلي از چيزها را درباره او ندانم. اما بعضي چيزها را با خود من در اشتراك دارد مثل حل مسئله در اتوبوس. اما خود مسيري كه من با اتوبوس طي مي كردم خيلي كوتاه تر بود.

من براي جايزه گرفتن اين داستان ها را نمي نويسم.
هميشه از كودكي به افرادي چون تقي به ديد حماسي نگاه كرده و مي كنم. شايد عمق مسئله را درك نكنم اما گمان نمي كنم خيلي در مورد آنها اشتباه كنم.


افرادي مثل تقي دور و بر من زيادند خيلي خيلي بيشتر از افرادي كه اين روزها "محمد رضا گلزار" در فيلم هايي مثل "آتش بس" نقششان را بازي مي كند!!
آيا من حق ندارم به آنها بنگرم و تصوير خود را ازايشان بيان كنم؟

من در خلوت خودم اين نوشته را مي نويسم و كسي را (يا احساستش را)به بازي نمي گيرم.

منجوق گفت...

Dear Mehdi,
You had written that people like Taghi are not usually articulate. Of course I have noticed that but my interpretation is that they are not articulate because they are shy as well as introverted .
This does not mean that they do not have a clear perception of their thoughts, values, motives and ideals.

It is always correct that an outsider sees thing that an insider fails to see.
I myself have heard description of myself from others which I was not aware about but after mentioned by another person I came to realize it was correct.