۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

سربازان كوچك....قسمت دوم

بعد از اين كه خانم مهندس بيرون مي رود بچه ها شروع مي كنند به شادي كردن. به تقليد از فيلم ها و كارتون هايي كه ديده اند قهرمانانه فرياد مي زنند: "موفق شديم! پيروز شديم!دشمن را بيرون كرديم!" اوستا از پنهانگاه خود بيرون مي آيد و همراه با بچه شادي مي كند. اما زن اوستا برعكس بچه ها و اوستا به شدت عصباني است و مي گويد:" نگاش كن تو رو خدا! عقلش همون به اندازه بچه هاس. ذله شدم. اين چه زندگيه تو برام درست كردي؟!" بعد به بچه هشت ماهه شان اشاره مي كند و مي گويد:" تا چشم ازش ور مي دارم چهار دست و پا راه مي افته ميخي پيچي مهره اي پيدا مي كنه مي ذاره توي دهانش. سفارش زنيكه رو به موقع تحويل مي دادي من هم مثل كولي ها به اين روز نمي افتادم." اوستا بازي با بچه ها رو ادامه مي ده و خودش رو به نشنيدن مي زنه.







اوستا به بچه ها مي گه:" بچه ها درسته كه اين دفعه پيروز شديم اما جنگ هنوز تمام نشده. بابا هنوز به سربازاشو لازم داره. فردا هم لازم نيست برين مدرسه." بچه فرياد مي كشن:"هورا!" زن اوستا سرش را تكان مي ده و مي دوه دنبال بچه هشت ماهه . فاطمه, دختر اوستا, مي پره بغل اوستا و با عشوه گري كودكانه مي گه:"بابايي! ما رو مي بري شهربازي؟" اوستا مي گه:" شما سربازهاي شجاعي باشين يه روز مي برمتون شهر بازي و مي ذارم سوار هر چي كه دوست داشتين بشين." شادي بچه ها چند برابر مي شه.





همه بچه ها از اين كه با مدرسه نرفتن يك شبه قهرمان شدن و كاري بزرگ براي خانواده انجام دادن احساس غرور مي كنن. اما احساس غرور احمد پسر بزرگ خانواده چيز ديگه ايه. يكي از دوستاي احمد به سراغش مي آد و مي گه:" احمد! خانم معلم خيلي ناراحت شد امروز كلاس نيومدي. به من سپرد تا اين تمرين هاي رياضي را بهت بدم حل كني." احمد جواب مي ده:"تمرين حل كردن مال بچه هاست. من كارهاي مهمتري دارم. بابام به من نياز داره. خودش به من گفت رو من بيشتر از همه حساب مي كنه." بعد شروع مي كنه به لاف زدن:"بايد مي ديدي چطور خانم مهندس از من ترسيد. بهش گفتم برو گمشو! برو ! مامان منو اذيت نكن...."









بعد از اندكي حوصله احمد در كارگاه به سر مي ره. براي اين هم خودش رو سرگرم كنه و هم بزرگيش رو به كمال برسونه يكي از دستگاه ها رو روشن مي كنه و دستش لاي دستگاه مي مونه و....






خانم مهندس خبردار مي شه و شكايتشو پس مي گيره و براي عيادت احمد به بيمارستان مي ره. مادر احمد با ديدن او شروع مي كنه به داد و فرياد و هر چه فحش آبدار بلده نثارخانم مهندس مي كنه. اوستا درگوشه اي نشسته و عكس العملي نشان نمي ده. چنان درمانده و شكسته شده كه تاب و توان نداره عكس العملي نشون بده اما در دل خودش رو سرزنش مي كنه و مسئول مي دونه . از نظر اوستا خانم مهندس گناهي نداره. با صداي زن اوستا پرستارها و خانم دكتر وارد اتاق مي شن. پرستار ها زن اوستا را ساكت مي كنن و خانم دكتر خانم مهندس رو به اتاقش مي بره واشاره مي كنه كه براش آب پرتقال بيارن.



ادامه دارد

۵ نظر:

E Asadi گفت...

salam Monjoghe aziz,
dastane jalebiye. makhsosan ke kamelan be vaghiat nazdike va zehniat va farhange ghesmati az Jameamon ra tasvir mikone.
zemnan, dastane manam ta hal shode 5 safhe. har moghe vaght konam va hessi bashe, ghesmati sh ra minvisam, hanoz tamom nashode. khoshhal misham ke har che zodtar baraton befrestam.

E Asadi گفت...

yade in seriale rooze hasrat mioftam. age on haji vasiatesh ra ghanonan midad be ye vakil! bedone inke on farhange shafahi! rokhnemaee kone ke be dostesh bede va zemnan besham bege ke dakhelesh chiye! khob, age in nabod ke dige in serial majale fekr va sakht barash baghi nemimond. man besyar alaghemnadam ke in farhange shafahiye jamemon ra baz shode bebinam. na be sorate koli, balke ba mesal, mese dastane shoma, ke fekr mikonam mishe goshhaee az on ra radyabi kard.nemiodnam shayad esmesh chize dige bashe.

E Asadi گفت...

Man, dastanam ra ke bes orate pdf bod ra ferestadam be e-maile IPM etan. lotfan mano bebakhshid ke ye zare gharoghati hast.

Qasem گفت...

اگر در جمله‌ی پایانی می‌نوشتی: «خانم پرستارها زن اوستا را ساکت می‌کنند... و اشاره می‌کنه به خانم مستخدم که برایش آب پرتغال بی‌یاورند» آن گاه تاکید بر بانوان در این نوشته به کمال خودش می‌رسید

منجوق گفت...

قاسم عزيز

پرستارها همان طوري كه در قسمت بعد خواهيم ديد خانم هستند اما آبدارچي مهربان و زحمتكش بيمارستان كه زحمت آوردن آب پرتقال را مي كشد از جماعت ذكور است.