۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

سربازان كوچك-قسمت چهارم

يكي از سنت هايي كه دكتر پرتوي عليرغم مخالفت هاي بسيار همكارانش راه انداخته و مدتي است جا افتاده ناهار خوردن كاركنان كنار هم است. صحبت هاي كاركنان بيشتر حول و حوش مسايل كاري مي چرخد. وقتي كاركنان مي بينند رئيسشان به حرف آنها گوش مي كند بيشتر به كار دل مي بندند. همين كار باعث شده كه فرهنگ پچ پچ و غيبت در اين بخش جايي نداشته باشد. دكتر پرتوي در استخدام كاركنان دقت فراوان مي كند و اگر خطاي غير قابل قبولي از يكي از آنها سر بزند او را توبيخ و در صورت لزوم اخراج مي كند . اما به تك تك كاركنان بخش -ازمستخدم و آبدارچي گرفته تا جراحان- به جاي خود ارزش قايل است و عقيده دارد هر كدام ازآنها كه كارشان را خوب بلدند و براي كارشان دل مي سوزانند در گرانبهايي هستند كه بايد قدرشان را دانست و نازشان را خريد. شعار دكتر پرتوي اين است:" كاركنان بيمارستان asset ما هستند."

بسيار اتفاق افتاده كه به هنگام صحبت هاي سر ميز ناهار دكترها يادشان افتاده كه بايد سفارشي حياتي در مورد بيمارهابه پرستاران بكنند.



نازنين ازآزيتا دعوت مي كند تا ناهار را مهمان آنها باشد. در غذاخوري به ظروف سالاد اشاره مي كند و مي گويد:" ازاين سالادها حتما ميل كنيد. براي من درست كردن سالاد سخت تر از پختن غذا ست. شستن دونه به دونه برگ هاي كاهو خيلي وقت گيره. به سالاد بيرون هم كه نمي شه اطمينان كرد! خوشبختانه اينجا هم سالاد ها متنوعن و هم به دقت ضد عفوني مي شن." آزيتا مي گه:" خوب ديگه از غذاخوري پزشك ها غير از اين هم نمي شه انتظار داشت!"
دكتر پرتوي از آزيتا مي پرسه:"شما با خانواده عليپور كه محله ششگلان "مي نشستند" نسبتي داريد؟" آزيتا مي گويد:" قبل از اين كه من دنيا بيايم خانواده عموي پدرم در محله ششگلان زندگي مي كردند. گويا خونه از پدرشان به آنها ارث رسيده بود." دكتر پرتوي مي گويد:"من با عموزاده هاي شما دوست بودم. يادش به خير! بچه كه بودم به حياط آن خانه مي رفتم وهر چه توت كال بود با هم مي خورديم." نازنين مي پرسد:" خيلي شيطون بوديد آقاي دكتر؟!" دكتر پرتوي جواب مي دهد:"اوووففف! از ديوار راست بالا مي رفتم! دلم براي بچه هاي الان مي سوزه. در آپارتمان هاي قوطي كبريتي تا بخوان يه كم بدون بهشون مي گن:" يواش تر همسايه پاييني ناراحت مي شه." نه بچه هاي الان مي تونن بچگي كنن نه جوون هاي الان جووني. يادش به خير! جوان كه بوديم اين قنادي ركس كافه-قنادي بود. باهم مي رفتيم آنجا ليموناد مي خورديم. يادش به خير! آن موقع همه چيز بيشتر مزه مي داد." بعد رو به آزيتا مي كند و مي پرسد:
" راستي دكتر حسن زاده متخصص چشم كه دو سال پيش فوت كرد هم بايد با شما نسبتي داشته باشد." آزيتا با تعجب مي پرسد:" از كجا دانستيد؟ ايشان عموي بزرگ مادر من بودند."



آزيتا نازنين و دكتر پرتوي شروع مي كنند به كشف پيوند هاي سببي و نسبي كه بين خاندان هاي آنها در دويست سال گذشته وجود داشته. در اين حال
خانم پرستار با حالت احساساتي و متاثر به آنها مي پيوندد و مي گويد:" الهي بميرم! اين بچه مي گه باباش قول داده بود اونا رو به شهر بازي ببره. ناراحته كه نمي تونه با بقيه به شهربازي بره."



خانم دكتر مي گه:" اين قدر به خودت فشار نيار. بالاخره از پا مي افتي ها!"



-چي كار كنم؟! دست خودم نيست. وقتي درسم را شروع كردم به من مي گفتند چند سال ديگه اونقدر در بيمارستان مرگ و بدبختي مي بيني كه ديگه دلت مثل سنگ مي شه. اما هر چي سن مي گذره دل آدم رقيق تر مي شه.

خانم پرستار ادامه مي ده:"واقعا عجب آدم هايي پيدا مي شن! ما هم پدر ومادريم اينا هم پدر ومادرن! آخه!آدم بچه رو مي بره كارگاه؟!"



دكتر پرتوي مي گه:" اوستا مرد بدي نيست. اتفاقا پدر مهربوني هم هست. خيلي در اين جريان شكسته شده. باهاش احساس همدردي مي كنم. اشكال اين جور آدم ها اينه كه مي خوان همه چيز رو با "زرنگي" -اونم با زرنگي با تعريف خودشون- حل كنن. زرنگي شون هم اغلب مشكل آفرينه."



خانم پرستار مي گه: " آره! همه شون همين جورن. يه اوستاي ديگه هم بود پسرده ساله اش رو سوار ترك موتور مي كرد. پسره از موتور افتاد و ضربه مغزي بهش وارد اومدو..."



خانم مهندس مي گه:" البته همه صنعتگرها آدم هاي سر به هوا و بي مسئوليتي نيستن. من در كارم با اين قشر زياد سر وكار دارم. اتفاقا من در شركت با يك جوشكار همكاري مي كنم كه مي تونم بگم از مسئوليت پذير ترين آدم هايي است كه تا حالا ديدم. اون هم پسرش رو با خودش سر كار مي آره -البته پسرش بزرگتره- ولي راه و چاه رو براش خوب توضيح داده. اصلا اين اوستا خيلي به مسايل ايمني حساسه. خدا را شكر تا به حال نه براي خودش و نه براي شاگردهاش اتفاق بدي نيفتاده. از قضا كارشون هم خيلي خطرناكه. بعضي از مهندس ها ي شركت به من ايراد مي گيرن و مي گن "ما رفتيم و چهار سال درس خونديم. چرا يك جوشكار بايد به اندازه ما در آمد داشته باشه!" بهشون مي گم كاري هم كه اين اوستا مي كنه-اونم با اين كيفيت- يه كار تخصصيه! هر جوشكاري نمي تونه اين كار رو انجام بده. براي اين كه يه جوشكار كه اصول جوشكاري رو هم بلده چنين كاري رو بكنه بيشتر ازچهار سال بايد تجربه داشته باشه. به علاوه اين فرد جان خودش رو به خطر مي اندازه و مي ره در اون ارتفاع جوشكاري مي كنه. در صورتي كه مي تونست مثل خيلي از همكاراش وارد بازار سياه آهن بشه و ده برابر يه مهندس يه شبه ثروت به هم بزنه. خوب! من بايد قدر چنين صنعتگري رو بدونم. موفقيت شركت من مديون همكاري با همين جور آدمهاست."

وقتي آزيتا اينا رو مي گه خانم پرستار با بي حوصلگي اين ور و اون ور رو نگاه مي كنه. اما دكتر پرتوي كه متوجه مي شه مخاطب آزيتا در واقع اونه نه خانم پرستار با دقت كامل گوش مي كنه. همين حركت او كافيه كه رضايت آزيتا رو جلب كنه. اما دكتر پرتوي مي خواد حسابي قاب آزيتا را بدزده. براي همين در حالي كه دستش رو زير چانه اش گذاشته پس از اندكي تامل لبخندي مي زنه ومي گه: " تنها كسي كه خودش كار خود شو با دل و جان و با جديت انجام مي ده مي تونه ارزش كار يك نفر ديگه رو كه همين ذهنيت رو داره درك كنه. بقيه فقط مدرك تحصيلي و پست ومقام و آلاف واولوف رو مي بينن!"

با اين دو جمله ساده دكتر پرتوي حسابي زده تو خال! اين دو جمله دقيقا همون چيزي است كه آزيتا مدتهاست مي خواد از يه بزرگتر بشنوه.

چرا نظر آزيتا براي دكتر پرتوي (و بالعكس) مهمه؟! جواب اين سئوال رو بايد در پيش زمينه اين دو نفر جست و جو كرد كه در قسمت هاي بعدي درباره اش مي گم.

ادامه دارد....


هیچ نظری موجود نیست: