۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

بازبيني مبحث "کردیت"

در اينجا مي خواهم مروري كنم بر بحث هايي كه در چند سال اخير در پژوهشكده در باب کردیت یا اعتبار شد. در پايان جمع بندي مي كنم و سخن را با حكايتي از مثنوي -معنوي به پايان مي برم.
. حدود دو سال و نيم پيش در يكي از "ساعت چايي" ها شاهين مبحث کردیت راپيش كشيد. حال كه به گذشته نگاه مي كنم مي بينم آن جلسه و آن بحث نقطه عطفي بود در حضور من و شاهين در اين مركز.
من و شاهين آن موقع اين موضوع را به صورت تئوریک مطرح كرديم. مي خواستيم در اين باره بحث شود و حدود و ثغور اين مسئله برايمان روشن شود. برخي از همكاران (به خصوص همنسلان خودمان) از اين بحث استقبال كردند. پس از مدتي بحث دريافتم دركي كه من از اين مسئله دارم با درك برخي ديگر از همكاران متفاوت است.
هيچكدام هم نتوانستيم همديگر را قانع كنيم كه نظر ما درست است اما به اين نتيجه رسيديم كه بايد بيشتر در اين باره صحبت كرد تا تفاهم بيشتري حاصل آيد و از كدورت هاي احتمالي در آينده به دليل عدم تفاهم جلو گيري شوداما عده اي ديگر از همكاران اصرار مي كردند بحث دراين باره موردي ندارد. به زعم آنها موضوع آن قدر واضح است كه نيازي به گفت وگو نيست.
به نظر آنها کردیت دادن تنها هنگامي مطرح مي شود كه چند نفر با هم مسئله اي را حل مي كنند و تصميم مي گيرند مقاله اي بر روي آن بنويسند. آن گاه بايد تصميم بگيرند نام چه كساني جزو نويسندگان باشد و نام چه كساني نبايد باشد. قوانين حقوقي و اخلاقي مربوط به اين موضوع هم سال ها پيش در يكي از بيانيه هاي انجمن فيزيك آمريكا آمده. پس به زعم اين افراد نيازي به بحث درباره کردیت نبود. من و شاهين و بسياري ديگر از همكاران معتقد بوديم وهستيم كه مصاديق کردیت بسی فراتر از اينها ست.
در فرهنگ سنتي ايراني كه به دانشگاه ها و مراكز علمي هم رسوخ كرده اتفاق بر اين است كه:" اين همه آوازه ها از شه بود." طبيعي است در چنين فرهنگي سخن از کردیت دادن و گرفتن براي تك تك اعضاي يك گروه نوعي زير سئوال بردن نظام فكري موجود است و تبعات ناخوشايند دارد.
در چنين چارچوب فكري كسي كه در يك گروه به خود اجازه مي دهد كه زبان باز كند و بگويد اين قسمت از كار را من انجام داده ام و متناسب با آن طلب اعتبار كند "تكرو", "طماع" , "خودخواه" و "خود پرست" قلمداد مي شود. به قول همان شخصي كه مخالف مطرح كردن بحث اعتبار بود كسي كه طلب کردیت می كند از نظر فرهنگ مشرقي ما خودخواه است. از ديد مشرقي چنين شخصي همانند ميخي است كه بالاتر از حد مجاز مي خواهد بايستد. بايد با چكش برسرش كوبيد ودر جايش نشاند.

دقت كنيد كه نكته در اين نيست كه شخص راست مي گويد ويا دروغ. نكته در اينجاست كه با ديد رايج در فرهنگ هاي مشرقي اين كار في نفسه اشتباه است. تواضع به معناي شرقي اش ايجاب مي كند شخص طلب کردیت براي كاري كه انجام داده نكند. مولوي اين طرز فكر را در مثنوي خود در قالب داستان شكار شير و روباه و گرگ آورده.
آن را در زير نقل كرده ام. پس از آن جلسه ساعت چاي يكي كه گمان كرده بود من و شاهين گله منديم مارا نصيحت كرد و گفت براي دل خودتان كار كنيد. چه كار به کردیت داريد. دل آدم بايد بزرگ باشد... آدم بايد بخشش بكند و از اين حرف ها . در صورتي كه ما اصلا گله مند نبوديم. بحثي كه ما مطرح كرده بوديم بحث تئوريك بودو بس.به هر حال من هنوز هم معتقدم در اين زمينه بايد سخن گفت و بحث كرد. داستان زيررا حتما به دقت بخوانيد تا عمق ماجرا و اختلاف بين طرز فكر ها را دريابيد. شايد بگوييد مقصود مولوي بحث عرفاني است نه اجتماعي و يا اخلاقي. ولي به نظر من مولوي هر سه بعد را در نظر داشته. شخصا معتقدم طرز فكر او (حداقل در بعد اجتماعي و اخلاقي) در اين زمينه خاص به درد يك محيط آكادميك نمي خورد. اما نظر شخص پرنفوذي چون مولوي را حتما بايد شناخت ولو آن كه با آن موافق نبود. کردیت دادن و گرفتن ارزش اخلاقي يك جهان بيني فردگرايانه است. هر چند اين جهان بيني به مذاق منجوق و بيشتر همنسلان و همفكرانش بسيار دلنشين مي آيد اما فرهنگ سنتي در اين منطقه از زمين با جهان بيني فردگرايانه سر مدارا ندارد. بنابراين بديهي است كه اين فرهنگ با ارزشي چون کردیت سر ناسازگاري داشته باشد. البته اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه فرهنگ و ارزش هاي حاكم بر آن "جسم صلب" نيستند. در گذر زمان اين دو دستخوش تغيير مي شوند. فرهنگ ايراني در طول تاريخ نشان داده كه قابليت پذيرش تغيير و انعطاف با زمان را در حد اعلا داراست. جمع بندي: بحث کردیت ابعاد گوناگون دارد وافراد مختلف درباره آن نظرات متفاوت و گاه متضاد دارند. همان طوري كه سعدي فرموده:"همه كس عقل خود به كمال بيند و فرزند خود به جمال." آري! در اين مبحث هم هر كدام از ما بر اين باوريم كه نظرمان صائب است. اما بياييد واقع بين باشيم و باور كنيم كه ديگر همكارانمان هم حرفي در اين زمينه براي گفتن دارند. حرف آنها هم ارزش شنيدن دارد. خود را حق كامل دانستن مي تواند اثرات ويرانگر در عمل داشته باشد. قبل از اين كه گاه عمل برسد بگذاريد درباره آن بحث كنيم. لازم نيست نظرات همديگر را قبول كنيم. همين كه به تفاهمي برسيم خود قدمي ارزشمند است. با توجه به اين كه نسلي جديد تر كم كم قدم به عرصه مي گذارند و با توجه با مراودات رو به گسترشي كه پژوهشگاه با مراكزي چون سرن (كه بر اساس همين اصل کردیت می گردند) دارد به جاست اين مقوله را بازبيني كنيم. فعلا نظر مولوي را-كه به شدت در جامعه دانشگاهي امروزين ريشه دوانيده- در اين باب بخوانيد:

شیر و گرگ و روبهی بهر شکار

رفته بودند از طلب در کوهسار
تا به پشت همدگر بر صیدها

سخت بر بندند بار قیدها
هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف

صیدها گیرند بسیار و شگرف
گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود

لیک کرد اکرام و همراهی نمود
این چنین شه را ز لشکر زحمتست

لیک همره شد جماعت رحمتست
این چنین مه را ز اختر ننگهاست

او میان اختران بهر سخاست
امر شاورهم پیمبر را رسید

گرچه رایی نیست رایش را ندید
در ترازو جو رفیق زر شدست

نه از آن که جو چو زر جوهر شدست
روح قالب را کنون همره شدست

مدتی سگ حارس درگه شدست
چونک رفتند این جماعت سوی کوه

در رکاب شیر با فر و شکوه
گاو کوهی و بز و خرگوش زفت

یافتند و کار ایشان پیش رفت
هر که باشد در پی شیر حراب

کم نیاید روز و شب او را کباب
چون ز که در پیشه آوردندشان

کشته و مجروح و اندر خون کشان
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن

که رود قسمت به عدل خسروان
عکس طمع هر دوشان بر شیر زد

شیر دانست آن طمعها را سند
هر که باشد شیر اسرار و امیر

او بداند هر چه اندیشد ضمیر
هین نگه دار ای دل اندیشه‌خو

دل ز اندیشه‌ی بدی در پیش او
داند و خر را همی‌راند خموش

در رخت خندد برای روی‌پوش
شیر چون دانست آن وسواسشان

وا نگفت و داشت آن دم پاسشان
لیک با خود گفت بنمایم سزا

مر شما را ای خسیسان گدا
مر شما را بس نیامد رای من

ظنتان اینست در اعطای من
ای عقول و رایتان از رای من

از عطاهای جهان‌آرای من
نقش با نقاش چه سگالد دگر

چون سگالش اوش بخشید و خبر
این چنین ظن خسیسانه بمن

مر شما را بود ننگان زمن
ظانین بالله ظن الس را

گر نبرم سر بود عین خطا
وا رهانم چرخ را از ننگتان

تا بماند در جهان این داستان
شیر با این فکر می‌زد خنده فاش

بر تبسمهای شیر ایمن مباش
مال دنیا شد تبسمهای حق

کرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجوری بهستت ای سند

کان تبسم دام خود را بر کند





گفت شیر ای گرگ این را بخش کن

معدلت را نو کن ای گرگ کهن
نایب من باش در قسمت‌گری

تا پدید آید که تو چه گوهری
گفت ای شه گاو وحشی بخش تست

آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست
بز مرا که بز میانه‌ست و وسط

روبها خرگوش بستان بی غلط
شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو

چونک من باشم تو گویی ما و تو
گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید

پیش چون من شیر بی مثل و ندید
گفت پیش آ ای خری کو خود خرید

پیشش آمد پنجه زد او را درید
چون ندیدش مغز و تدبیر رشید

در سیاست پوستش از سر کشید
گفت چون دید منت ز خود نبرد

این چنین جان را بباید زار مرد
چون نبودی فانی اندر پیش من

فضل آمد مر ترا گردن زدن
کل شیء هالک جز وجه او

چون نه‌ای در وجه او هستی مجو
هر که اندر وجه ما باشد فنا

کل شیء هالک نبود جزا
زانک در الاست او از لا گذشت

هر که در الاست او فانی نگشت
هر که بر در او من و ما می‌زند

رد بابست او و بر لا می‌تند







گرگ را بر کند سر آن سرفراز

تا نماند دوسری و امتیاز
فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر

چون نبودی مرده در پیش امیر
بعد از آن رو شیر با روباه کرد

گفت این را بخش کن از بهر خورد
سجده کرد و گفت کین گاو سمین

چاشت‌خوردت باشد ای شاه گزین
وان بز از بهر میان روز را

یخنیی باشد شه پیروز را
و آن دگر خرگوش بهر شام هم

شب‌چره‌ی این شاه با لطف و کرم
گفت ای روبه تو عدل افروختی

این چنین قسمت ز کی آموختی
از کجا آموختی این ای بزرگ

گفت ای شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتی گرو

هر سه را بر گیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی

چونت آزاریم چون تو ما شدی
ما ترا و جمله اشکاران ترا

پای بر گردون هفتم نه بر آ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی

پس تو روبه نیستی شیر منی
عاقل آن باشد که عبرت گیرد از

مرگ یاران در بلای محترز
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند

که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو

بخش کن این را که بردی جان ازو
پس سپاس او را که ما را در جهان

کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهای حق

بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش

همچو روبه پاس خود داریم بیش
امت مرحومه زین رو خواندمان

آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان

بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد

چون شنید انجام فرعونان و عاد

۱ نظر:

منجوق گفت...

من اين شعر را حدود هشت سال پيش خوانده بودم و چيزهايي از آن در ذهنم مانده بود. ديشب دوباره آن را با دقت چند بار خواندم. واي كه چه قدر اين قصه گوياي حال است!