۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

سربازان كوچك-قسمت پنجم

پدر آزيتا مهندس راه وساختمان است و يك شركت ساختماني موفق دارد. آزيتا برادري به نام آرش دارد كه وكيل دادگستري است. وقتي آرش فارغ التحصيل شد براي باز كردن دفتر وكالت احتياج به پول داشت اما آرش مغرور تر از آن بود كه از كسي پول بخواهد- حتي از پدرش. مادر آرش مرتب از پدر او مي خواست تا سرمايه اي در اختيار آرش بگذارد تا كار خود را شروع كند. اما پدر آرش مي گفت:" حالا زوده !بذار بره يه مقدار خودش كار بكنه. سرش به سنگ بخورده. بادش كه خوابيد و فهميد دنيا دست كيه پول كه سهله جونمم بهش مي دم. كي نزديك تر و مهمتر از اون؟ به هر حال ما كه مي ريم و اين پول رو براي اينا مي ذاريم. به جاي اين كه فردا اين پول رو گريان ببرن بذار الان خندان ببرن. ما هم خنده شونو ببينيم كيف كنيم."

آرش دست خالي كارش را شروع كرد. سختي هايي زيادي كشيد اما "سرش به سنگ نخورد". بر خلاف انتظار پدر توانست خودش براي خودش سرمايه فراهم بياورد و هيچ وقت دستش را پيش پدرش دراز نكرد.به علاوه چون وكيل بود از نظر حقوقي به خيلي از كارها و سرمايه گذاري هاي پدرش ايراد مي گرفت. مي گفت فلان كار بي گدار به آب زدن است. پدر آرش عصباني مي شدو مي گفت:" تو دنيا نيامده بودي من از اين جور كارها مي كردم." تقريبا هميشه هم پيش بيني هاي آرش درست از آب در مي آمد! اما پدر آرش هنوز هم معتقد بودم آنچه كه او در خشت خام مي بيند آرش كه آن همه كتاب حقوق ازبر كرده و هر روز در دادگاه صد مورد از اين گونه اختلافات مي بيند در آيينه هم نمي تواند ببيند!

اماوقتي آزيتا فارغ التحصيل شد پدر آزيتا با طيب خاطر سرمايه در اختيار او گذاشت تا شركت خود را افتتاح كند. يكي به اين علت كه پيش بيني قبلي اش در مورد آرش درست از آب در نيامده بود. عملا از وقتي آرش بدون كمك او دفتر وكالت خود را باز كرده بود بيشتر داعيه استقلال و بي نيازي از پدر پيدا كرده بود. دوم به خاطر اين كه نمي خواست آزيتاي عزيز دردانه او زير دست كس ديگري كار كند . سومين و مهمترين علت آن بود كه پدر آزيتا هرگز گمان نمي كرد آزيتا هم مثل آرش داعيه استقلال داشته باشد. گمان نمي كرد آزيتاي جيگولي بيگولي او- كه هنوز خرسك تدي كه در تولد سه سالگي اش از او هديه گرفته روي پاتختي اش مي گذارد - بخواهد و يا بتواند شركت را به تنهايي اداره كند. گمان مي كرد اين شركت فقط اسما مال آزيتا خواهد بود و تا سالها رسما خود او امور شركت را به دست خواهد گرفت. اما پيش بيني پدر در اين مورد هم اشتباه از آب درآمد! آزيتا خيلي زود امور را در دست گرفت!

ابتدا پدر آزيتا باور نمي كرد! گمان مي كرد آزيتا دارد "ناز" مي كند. وقتي آزيتا درپنج سالگي از دوچرخه اش زمين مي خورد دوان به سوي پدر مي آمد تا در آغوش او آرام گيرد. پدر آزيتا بر اين اميد بود كه درست مثل گذشته ها در شركت هم همين كه مشكلي پيش آمد آزيتا به سوي او بيايد. اما با تمام ناباوري مي ديد كه آزيتا در امور حقوقي شركت بيشتر با آرش مشورت مي كند تا با او. اين موضوع بيشتر به پدر آزيتا بر مي خورد. حتي پيش خودش تئوري توطئه مي بافت و با خود مي گفت:" آزيتا كه خودش هنوز دختر كوچولوي باباست. حتما اين پسره بهش خط مي ده. خود كرده را تدبير نيست!" قصه "خود كرده" از اين قرار است:وقتي آزيتا دنيا آمد آرش هفت ساله بود. پدر شان كه مي ترسيد آرش به او حسادت كند او را به كناري خواند و گفت كه او مثل پدر دوم آزيتا ست و به عنوان برادر بزرگ تر بايد مواظب او باشد. آرش اين نقش را خيلي جدي گرفت! حتي يك بار جان آزيتا را كه به سمت ماشيني در دو سالگي مي دويد نجات داد و از همان موقع شد قهرمان مادر كه از مشاهده واقعه غش كرده بود. آزيتا در شانزده و هفده سالگي از دست نقش حفاظتي آرش كه اغلب دست و پا گير بود شاكي بود . اما از وقتي كه شركت خود را باز كرده روي كمك هاي آرش زياد حساب مي كند. البته تصميم گيري نهايي هميشه با خود آزيتا ست. برعكس تصور پدر آزيتا از آرش "خط نمي گيرد" اما مشاوره حقوقي با آرش را مفيد مي يابد.


بعضي وقت ها پدر آزيتا به خانمش شكايت بچه ها را مي كند:
-من عمري شركت داري كردم الان اين دختره منو مي ذاره مي ره از اين پسره مشورت مي خواد.
-هم اون "دختره" و هم اون "پسره" اسم دارن! هر دوشون هم بچه هاي تو هستن. تو بايد شكر كني كه مي تونن روي پاي خودشون بايستن. بايد شكر كني با هم متحدن. هيچ فكر كردي اگر با هم دعوا داشتن چه قدر كار من وتو سخت مي شد؟ طرف كدوم يكي رو مي خواستي بگيري؟ ببين اين آرش من چه قدر آقاس! چه قدر دل گنده اس كه با اين كه به او هيچ سرمايه اي ندادي و در عوض براي آزيتا شركت باز كردي نه تنها هيچ كينه اي به دل نگرفته بلكه داره تمام سعي اش را هم مي كنه كه به آزيتا كمك كنه.


بعد مادر آزيتا سراغ آزيتا مي ره و مي گه:" بايد قدر بابات رو بدوني. از دستت ناراحته. چرا با او مشورت نمي كني. بزرگتره. بيشتر مي فهمه. بيشتر از سن تو شركت داشته. نظراتش را بپرس. ضرر كه نمي كني."

-آخه مامان! بابا كه فقط نظر نمي ده. نظرش رو تحميل مي كنه. من هر وقت از آرش نظر خواستم نظرش رو فقط به صورت پيشنهاد گفته. اما اگر به نظر بابا عمل نكني بيشتر ناراحت مي شه. نظراتش هم معمولا به درد نمي خورن. چند بار عمل كردم اما به ضررم تموم شده.
-يعني چه؟ اون كه از تو خيلي با تجربه تره.
-بعله! اما تجارب اون در دوره و زمانه ديگه اي به دست اومده. دقيقا بخوام بگم نظرات اون بر پايه مشاهدات خامه نه بر اساس پردازش اين مشاهدات كه بتوان اونا را تجربه حساب كرد. الان دوره و زمانه عوض شده. اون مشاهدات ديگه به درد من نمي خورن.
-حداقل وانمود كن به حرف هاش گوش مي كني.
-من نمي تونم فيلم بازي كنم.
-بايد ياد بگيري. روزگار مجبورت مي كنه كه ياد بگيري. اگر هم تا حالا نياز نشده ياد بگيري علتش اينه كه همون پدري كه الان قبولش نداري مثل كوه پشتت وايستاده نذاشته زمين بخوري.
آزيتا با شيطنت مي گه:
"خوب! همينو به بابا بگين. بگين آزيتا به شما احتياج داره تا مجبور نباشه فيلم بازي كنه!"



مادر آزيتا با خشم ساختگي مي گه: من نمي دونم بايد يه جوري از دلش در بياري.

آزيتا مي گه:" اين كه كاري نداره. وقتي اومد از دلش در مي آرم."

پدر آزيتا نمي تونه با آزيتا قهر باشه. وقتي لبخند او رو مي بينه همه گله مندي ها از يادش مي ره. اما با وجود اين هيچ وقت زبونش نمي چرخه كه از موفقيت شركت آزيتا يا ايده هاي مديريتي او تمجيدي كنه ولي تا بخواهيد مشكلات و اشتباه هاي كوچك اونو بزرگ مي كنه و توي سر آزيتا مي زنه.

همان طوري كه پدر آزيتا تشنه مشورت خواستن از طرف آزيتاست آزيتا هم تشنه تاييد از طرف پدرشه.
دكتر پرتوي اين خلا رو در ذهن آزيتا احساس مي كنه و با گفتن آن دو جمله ساده نظر مثبت آزيتا را جلب مي كنه.

ادامه دارد....

هیچ نظری موجود نیست: