حال حمید خوب می شود. در امتحان هایش نمره خوبی می گیردو بالاخره با پدر ومادرش آشتی می کند. همه شرط های سارا ارضاء شده ونوبت به قول می رسد.
حمید به سارا می گوید:" شما دارید بی جهت مرا امیدوار می کنید و به خودتان زحمت می دهید. خانواده ای که من دیدم امکان ندارد با این وصلت موافقت کنند. اصلا منو آدم حساب نکردند! اصلا من دیگه نمی خوام ازدواج کنم. چه قدر قراره تحقیر بش؟!نمی خواهم! تنها چیزی که "ما" داریم شرافتمونه که این آدما براش هیچ ارزشی قایل نیستند. شما به آقا جان خودتان نگاه نکنید که شرافت آقا ودود آن قدر براش مهم بود که ایشونو به همه خواستگاران ترجیح داد. مردم این روزگار خیلی فرق کردن. دیگه انسانیت و شرافت مرد رفت پی کارش! "
سارا جواب می ده:" من این خانواده ای را که تو می گی از قدیم ا لایام می شناختم. اتفاقا خیلی هم آدم های شریفی هستند! حالا چی شده که کنفوسیوس زمان ما-حمید آقای گل- به این نتیجه رسیده که شرافت و انسانیت با او تعریف می شه, به او خلاصه می شه و بقیه مردم این روزگار از این سجایا بری هستند؟!"
حمید شروع می کنه به تعریف کردن داستانش:
وقتی مادرم فهمید که من عاشق شدم بلافاصله گفت همین فردا می رم برات خواستگاری. به او گفتم که من هنوز آمادگی ندارم. درسم تموم نشده! کار و در آمد ندارم. اما مادرم توجهی نمی کرد. می گفت خدا روزی رسونه. خودش درست می کنه. فردای همون روز رفته بود دم در خونه اونا. در زده بود و گفته بود :" مهمون خدایم." (توضیح: در آذربایجان منظور از"مهمون خدا"همان خواستگار است.) اما توی خونه راهش نداده بودند. همان جا جوابش کرده بودند. یکی از کسبه محل وقتی حالت ناراحت و آشفته مادرم رو دیده بود تقریبا فهمیده بود ماجرا چیه. ظاهرا در اون محله از این اتفاق ها زیاد می افته. جلو آمده بود و گفته بود:"خانم برای دخترشون خواستگار اومدید؟! حتما قبلا هماهنگ نکردید. آلاف اولوف جدید مردم این محله ها شده این بازی. اول خواستگار باید زنگ بزنه وقت بگیره. والا در خونه هم راهش نمی دن! هر روز یه ادای جدید در می آرن!" مادرم گفته بود:" من که این چیزها حالیم نیست. ما آدم های خاکی ای هستیم و از این ادا و اطوارها نداریم. تازه تلفنم کجا بود؟ باید به پسرم بگم فکر این دختره رو از سر بیرون کنه. جور و باب و کفو ما نیستن!" حمید ادامه می ده و می گه:" راست می گه مادرم! ما خاکی هستیم از این تبختر ها نداریم."سارا با خودش می گه:" تا دیروز با پدر ومادرش قهر بود. به خونه شون می گفت خونه نکبت. زن بیچاره, مادرشو, اون همه با قهر بچگانه اش عذاب داد. حالا سر یک رسم کوچک و بی اهمیت این همه تعصب نشون می ده و دم از خانواده "ما " می زنه. انگار اگر رسم خانواده ای با رسم خانواده اینا -که تا دیروز هم با هاشون قهر بود- کمی فرق کنه کافر شدن!" اما سارا اینو به حمید نمی گه. به جاش جواب می ده:" خوب! هر خانواده ای رسم و رسوماتی داره. اگه بخواهی با آنها وصلت کنی باید رسم و رسومات اونا را قبول کنی. ان شاالله با هم عروسی می کنین بعد در خیلی موارد می بینید که نه رسم خانواده شما و نه رسم خانواده خانمت به درد زندگی شما نمی خوره. نمی گم باید بزنین زیر همه چی. نه! اگه آدم بزنه زیر همه چی, گم می شه. غرق و نابود می شه. اما نباید تعصب هم نشون بدی. باتوجه به شرایط زندگی تون و هدف هاتون و امکاناتتون باید رسم ها را بازبینی کنین و رسم های خودتونو به وجود بیارین. خیلی از رسم های خانواده تو صد سال پیش وجود نداشتند. پدر و مادرت به وجود آوردنشون. من اصلا نمی فهمم تو چرا سر این موضوع این قدر سخت می گیری. ببین! دکتر حمید! یه دکتر که نباید این همه تعصبات شووینیستی داشته باشه. تازه اینا همشهری های خودتن! فردا ان شا الله برای گرفتن تخصص یا شرکت در کنگره های علمی می ری خارج. با مردم دنیا آشنا می شی. اونجا هم می خواهی همین قدر سر موضوعات کوچک تعصب نشون بدی؟! بیخودی چرا در ها رو روی خودت می بندی. تا وقتی رسمی با یک اعتقاد اصیل در تضاد نباشه چرا باید علیه آن موضع بگیری. من که تا اینجای داستان مسئله ناراحت کننده و توهین آمیزی نشنیده ام. حالا ادامه بده."
حمید ادامه می ده:
مدتی گذشت. وقتی مادرم دید من نتونستم اونو فراموش کنم تصمیم گرفت که هر جور شده شماره آنها و یک تلفن پیدا کنه و زنگ بزنه. ازش پرسیده بودند که از کدوم خاندان هستید. مادرم خودمونو معرفی کرده بود اما نشناخته بودند. پس از مکثی پرسیده بودند که آیا حداقل منسوب به یکی از خاندان های معروف شهر هستیم یا نه. مادرم هر چی از آشنا ها گفته بود کسی را نشناخته بودند. برای همین, رو ندادند و با بهانه ای گفتند دخترشان قصد ازدواج ندارد. وقتی ناراحتی مادرم را دیدم تصمیم گرفتم خودم یک کاری بکنم والا اون پا می شه می ره هی خودشو کوچک می کنه و بعد ناراحت می شه. پدرم از دستم عصبانی بود و می گفت" ببین مادرت رو به چه کارهایی مجبور می کنی!" پدرم مرتب به من سرکوفت می زد. در صورتی که من از مادرم نخواسته بودم این کارها را بکنه. به هر حال رفتم محل کار پدر اون خانم. به منشی اش گفتم که یک کار خصوصی دارم. گفت کارهای خصوصی را اینجا انجام نمی دن. وقتی اصرار منو دید گفت بشین تا ببینم چی کار می تونم برات بکنم. بالاخره موفق شدم پدرش را ببینم. اول که مرا دید معلوم بود درباره من کنجکاو است. تقریبا حدس زده بود باید در مورد دخترش باشد. اندکی مرا برا انداز کرد و با لحن مهربونی گفت که چه می خواهم بگویم. ماجرا را گفتم. تاکید کردم از آن تیپ خانواده هایی که آنها در نظر دارند نیستم . دانشجوی پزشکی هستم و به دختر او علاقه مندم. لبخندی زد. ظاهرا موجود جالبی برای سرگرم کردن او بودم. کمی حرف های کلیشه ای- در مورد این که پدر و مادر تنها خوشبختی بچه هاشونو می خوان- زد و بعد گفت که دخترش لای پنبه بزرگ شده و تاب سختی نداره. پرسید که آیا من خواهم توانست در آینده رفاهی را که به آن خو گرفته فراهم کنم.ماشین و راننده ای که از بچگی در اختیار او بوده به رخم کشید. حتی قیمت عروسک های صورت چینی دخترش را که از فرانسه وارد می شد از قلم نیانداخت.(توضیح: موقع بچگی این دختر خانم که حدود شصت - هفتاد سال پیش می شده هنوز "باربی" به بازار نیامده بود!!)جواب دادم :"من فقط یک پزشکم و با شرافت در آمدی خواهم داشت که ان شاء الله کفاف خرجمان را می دهد.من مثل آن آدم های بی شرافت نیستم که برای پول همه کاری بکنم! دور وبر خود را ببینید! می بینید چه قدر آدم های بی شرافت زیادند"
سارا آهی کشید و حرف حمید را قطع کرد و گفت " لابد او هم پس از شنیدن جواب عصبانی شد. مگه نه!" حمید جواب داد:"بله! خیلی هم عصبانی شد! بیرونم کرد و گفت دیگه حق ندارم اسم دخترش را ببرم. صبح همان روزی بود که من سم خوردم. دیدید گفتم اینا برای شرافت ارزشی قایل نیستند! دوره افرادی مثل حاج کاظم که به خاطر شرافت آقا ودود او رو به دامادی قبول کرده بود گذشته!"
سارا سری تکان می دهد و می گوید:"آقا جان من! آقا ودود را از بچگی می شناخت. تقریبا بزرگش کرده بود. همه جور امتحانش کرده بود. قبل از او هم پدرش را می شناخت. در کل زندگی ام حتی یک بار هم نشنیده ام آقا ودود خودش را مظهر شرافت بخواند و دیگران را به شرافتی متهم کند. دیگران هستند که از او به خیر و نیکی یاد می کنند. اگه یک ناشناس از در می آمد تو و به آقا جانم می گفت "من مظهر شرافتم و بقیه بی شرف, پس بذار با دخترت عروسی کنم" آقا جان حتما بیرونش می کرد. به علاوه با آن لحن و جمله بندی هایی که تو به کار بردی طرف کاملا سوء برداشت کرده. حق هم داشته! خیال کرده تو اون و یا یکی از اطرافیانش رو -احتمالا دخترش را- به بی شرافتی متهم می کنی و به عنوان باج سبیل دخترش را می خواهی. فردا هم که تب این خاطر خواهی نشست دختر اونو اذیت می کنی تا از طرف پدرش روغن بیشتری بچکه. شاید این چیزها برای تو عجیب باشه اما آدمی در اون موقعیت مرتب با اون جور باج سبیل خواه ها سر وکار پیدا می کنه. فکر کرده تو هم یکی از اونایی."
حمید با تعجب می گه:" واقعا در موردمن این طوری فکر کرده!"
سارا جواب می ده:" متاسفانه از حرف های تو این جور بر می آد."
حمید می گه : " ولی من اصلا چنین منظوری نداشتم." پس از چند ثانیه سکوت ادامه می ده:" ولی فکرش را که می کنم می بینم می شد از حرف من چنین برداشت هایی هم کرد. وای! پس یارو برای همین آن قدر عصبانی شد. پس دیگه هیچ امیدی نیست!"
سارا می گه:" کار رو با این درس اخلاق و شرافت دادنت مشکل کرده ای. اما نمی شه گفت دیگه امیدی نیست. من باید خیلی سعی کنم تا به آنها بقبولانم که تو منظوری نداشتی. اما تو رو خدا! دیگه درس اخلاق و شرافت نده! حد اقل به پدر خانم آینده ات از این درس ها نده! از تو پرسیده می تونی دخترم رو در رفاه نگه داری. به جای جواب درست و حسابی , بر گشتی و ادای معلم اخلاق و مصلح اجتماعی در آوردی! "
حمید جواب می ده:"پس چی می گفتم؟! دروغ می گفتم؟! چاخان می کردم و می گفتم قرار است ثروتمند بشوم و اله بکنم و بله بکنم؟!"
سارا جواب می ده:" البته که نه! باید برنامه هایی را که برای آینده ات داری به آنها می گفتی."
حمید جواب می ده:" کدام برنامه؟! مگه می شه در این مملکت یک جوان بی کس و کار مثل من , یک دانشجو یه لا قبا مثل من, بخواد برنامه ریزی کنه. هر برنامه ای هم بخوام بریزم یه اتفاقی پیش می آد و همه چی رو داغون می کنه."
سارا جواب می ده:" اون مرد هم در این مملکت زندگی کرده و می کنه. همه اینایی رو که می گی می دونه. قبل از این که تو دهن باز کنی فهمیده بود شرایط تو و حاجتت چیه. اما می خواست ببینه چه قدر به دنبال آن هستی که با اتکا به تخصص خودت و فرصت هایی که خدا در راهت می ذاره آینده خودت رو بسازی . "
حمید جواب می ده:" خوب من فقط یک دانشجو هستم . چه می دونم چی قراره پیش بیاد!؟"
سارا جواب می ده:" هیچ کس غیر از خدا نمی دونه. اما باید از وقتت استفاده کنی و خودت را برای هر شرایطی که پیش می آد آماده کنی. با یکی از اقوام دورمون که دکتره صحبت کردم قرار شده هوشنگ از هفته بعد تا مهر که کلاس هاتون دوباره شروع می شه, بره پیش اون دستیاری کنه. اگه بخواهی می تونم برای تو هم چنین شرایطی رو فراهم کنم. البته قرار نیست برید اونجا بشین آقای دکترو دستور بدید! قراره آستین بالا بزنین و کار گل بکنین. ممکنه باهاتون هم زیاد خوش رفتاری نشه. ممکنه مثل خدمتکاریا پادو باهاتون رفتار بشه. اما به هوشنگ گفتم به تو هم می گم اگه می خواهید فوت وفن کار حرفه ای را یاد بگیرین باید مدتی زیر دست همچین آدم هایی کار کنین. فعلا پولی دستتون نمی آد. اما خیلی چیزها یاد می گیرین. بیخودی نگو من به پول اهمیت نمی دم. واقعیت اینه که در حال حاضر تو مشکلی داری که قسمت عمده اون - البته نه همه اون- با پول حل می شه. پس باید با خودت رو راست باشی و بری دنبال همون چیزی که مشکل تورو حل می کنه. پزشکی حرفه پولسازیه اما برای آن که بتونی در آمد خوبی داشته باشی علاوه بر اون که باید پزشک حاذقی بشی باید فوت وفن تجارت رو هم تا اندازه ای بدونی. کسانی که من به شما معرفی می کنم تاجر زاده اند. تجارت توی خونشونه! می تونی زیر دست اونا فوت وفن تجارت رو یاد بگیری."
حرف سارا خیلی به حمید بر می خوره و با عصبانیت می گه:" من نمی تونم به پزشکی به صورت تجارت نگاه کنم. پزشکی حرفه مقدسیه. ما موقع فارغ التحصیلی قسم بقراط می خوریم."
سارا جواب می ده:" من هم نگفتم قسم بقراط خودت رو بشکن! تاجر درست کار داریم. تاجر غیر درست کار هم داریم. قولی که می خواستم از تو بگیرم همین بود. خوب فکرهایت را بکن! این سه ما ه را در کنار فامیلمان که گفتم کار آموزی کنید. ببین که چه طور در عین حال که به اصول حرفه اش پایبنده , تاجری موفق هم هست. هر چه قدر هم که خسته وبی حوصله باشه, باز هم ناز همراه مریض را می کشه چون می دونه که اونه که قراره پول روا بده. می بینه مشتری ها چه نوع دکوراسیون و چه نوع رفتاری را می پسندند مطابق میل اونا عمل می کنه.کلی زحمت می کشه تا اعتماد مریض ها رو جلب کنه تا به جای آن که برای مداوا به تهران یا خارج برن همین جا مداوا بشن. انصافا هم پزشک حاذقیه. به قول کسبه خارجی "همیشه حق با مشتری است". او هم این اصل را رعایت می کنه تا در آمد بیشتری داشته باشه. این گونه به او سخت می گذره و به زحمت مضا عف می افته اما در عوض علاوه بر پزشکی موفق, تاجری موفق هم هست. خوب فکر کن ببین می تونی این چنین عمل کنی. اگر به من قول دادی که چنین خواهی کرد من هم قول می دم که آن دختر خانم رو برات خواستگاری کنم. همان طوری که مادرت گفته خدا خودش روزی رسونه اما شعر سعدی رو که درمدرسه خوانده بودید از یاد نبر. می دونی که کدوم شعر رو می گم؟" حمید می گه:"نه! یادم نمی آد." سارا عصبانی می شود و می پرسد:" واقعا یادت نمی آد؟! درس های دانشگاهت را هم همین طوری می خوانی؟ پس وای به حال مریض های تو! شرافت به این نیست که شعار بدی و این و آن را بی شرافت بخوانی! شرافت به اینه که کارت رو درست انجام بدی. کار تو هم تا الان, درس خوندن بوده و بس." حمید جواب می ده:" آهان! یادم افتاد! " و می خواند:"یکی روبهی دید بی دست و پای/ فرو ماند در لطف و صنع خدای ...."
سه ماه تابستان به سر می رسد. حمید به سارا قول می دهد که چنین دیدی نسبت به حرفه خود داشته باشد. سارا از او می خواهد در باره آینده اش برنامه ریزی کندو در باره تخصص گرفتن و امکان های مختلف تحقیق کند تا با برنامه ای کم و بیش مشخص برای آینده به خواستگاری بروند. سارا واسطه می شود و دوباره از دختر محبوب حمید خواستگاری می کنند. این بار وقتی پدر دختر برنامه حمید رامی بیند و می فهمد در طول تابستان دستیاری یکی از پزشکان معروف شهر را کرده به او علاقه مند می شود. از پزشک معروف پرس و جویی می کند و او جواب می دهد:" این پسره حتما یه چیزی می شه! هم باهوشه , هم سخت کوشه, هم حرف گوش کن و هم با شعور!" این تمجید کوتاه و ساده از جانب چنان شخصی بیشتر از انتساب به خاندان های معروف به نظر پدر دختر محبوب حمید ارزشمند می آید و اجازه می دهد تا حمید با دختر او حشر و نشر بیشتری کند. همان گونه که سارا پیش بینی کرده بود, دختر خانم حمید را "رمانتیک" می بیند و به او دلبسته می شود. خودساختگی حمید "رمانتیک" بودن او را از نظر دختر محبوبش غلیظ تر کرده است. طولی نمی کشد که با هم عروسی می کنند.
چند سال اول تا موقعی که حمید تخصص بگیرد پدر عروس از آن دو حمایت مالی می کند اما پس از اندکی در آمد حمید به طرز افسانه ای بالا می رود. حمید و همسرش سالیان سال به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنند!
توضیح: دیالوگ ها و جزییات از من بود ولی داستان حمید واقعی است. حمید در دهه شصت معروف ترین جراح پلاستیک ایران بود. روزی چندین عمل بینی (در روزهای فرد) می کرد و به ازای هر عملش اگر اشتباه نکنم "چهارصد هزار تومان" می گرفت.(قیمت یک خانه سه طبقه در میرداماد تهران در آن زمان تنها چهار میلیون تومان بود!)
ایرانیانی که مهاجرت کرده بودند برای عمل به ایران می آمدند وبرای حمید در بین دوستان خارجی خود تبلیغ می کردند. به تدریج این جراح موفق مشتری های خارجی هم پیدا کرد که به این گونه ارز وارد مملکت می کردند.
اگر گمان کنید این شخص فردی بود که تنها به پول می اندیشید در باره او اشتباه قضاوت می کنید. اگر گمان می کنید جراحی پلاستیک یک کار لوکس و مختص طبقه مرفه بی درد است و برای زمان جنگ (دهه شصت) کاری است لوس و بی فایده, باز هم اشتباه می کنید. حمید (یا همان دکتر ع ) یک روز در میان به طور مجانی مریض هایی را عمل می کرد که در جبهه ها و یا مناطق جنگ زده دچار آسیب های شدید بر اثر سوختگی و انفجار و...شده بودند.
داستان سارا ادامه دارد...
براي دانلود مجموعه داستان سارا اينجا را كليك كنيد.