۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

آرزو های دیرین و عدن های نوین

چند ماهی پس از ملاقات در باغ گلستان، مینا و هوشنگ که روز به روز بیشتر به هم علاقه مند می شدند با هم ازدواج می کنند. علی رغم اعتراض ها و بحث های شبه فلسفی هوشنگ و مینا در مذمت عروسی مجلل و کج خلقی ها و کارشکنی های مستقیم مینا در اعتراض به مراسم سنتی، سارا و مادر مینا مراسم عروسی مفصلی ترتیب می دهند.

مینا و هوشنگ هر دو به تحصیل ادامه می دهند و چند ماه بعد هر دو فارغ التحصیل می شوند.
هوشنگ نفر اول دانشکده بود و بنا به مقررات آن دوره، در صورت تمایل علی الاصول دانشکده می بایست او را برای گرفتن تخصص به خارج بفرستد. اما به علت سابقه حمایت هوشنگ و برادرش از نهضت ملی، بورس تحصیلی به جای هوشنگ به شخص دیگری تعلق گرفت. اگر بورس را به یکی از دوستان درسخوان هوشنگ داده بودند او نه تنها آزرده نمی شد بلکه از صمیم قلب برایش آرزوی موفقیت می کرد. اما بورس را به یکی از ضعیف ترین شاگردهای کلاس دادند که هنری جز جاسوسی و سخن چینی نداشت. در سال های قبل از کودتا سخن چینی او مشکلی ایجاد نمی کرد چون در دانشگاه، استاد یا مدیر سخن چین پروری نبود. اما ا ز بعد کودتا، فساد دانشگاه را فرا گرفت. از همان زمان نان این همکلاسی -که طرفداران نهضت را لو می داد- در روغن بود. بورس تحصیلی هم به علت این گونه خوش خدمتی ها نصیب او شد. هوشنگ به شدت از این ماجرا دلتنگ و دلچرکین شد. حتی می خواست جلای وطن کند ودیگر برنگردد. اما سارا می گفت: " این واقعیت زندگی در اینجاست . عده ای یک شبه با خوردن حق دیگران بالا می روند. اما باور کن این جور آدم ها مانند حباب روی آب هستند. من از این ها زیاد دیده ام. با همان سرعت که بالا می روند به زمین می خورند. سیاست خانواده ما از قدیم پیشرفت آهسته و پیوسته بوده. اگر فکر خود را بیش از اندازه با این مسایل در گیر کنی از پیشرفت آهسته و پیوسته باز می مانی. ظلمی را که به تو شده فراموش کن تا ذهنت آزاد باشد و بتوانی راه های دیگری برای رسیدن به هدفت پیدا کنی." هوشنگ مثل همیشه حرف سارا قبول می کند. سارا به او می گوید:"من و آقا ودود سال هاست که برای تخصص تو پول جمع می کنیم. بورس را فراموش کن. ما هزینه زندگی شما را در پاریس می پردازیم." اما هوشنگ قبول نمی کند و می گوید:"اونایی که ده سال از من کوچک ترند نه تنها دیگه از پدر و مادرهاشون پول نمی گیرن بلکه به اونا کمک مالی هم می کنن. من نمی تونم خودم را راضی کنم که باز هم از شما پول بگیرم. ببخشید! ازتون ممنونم اما غرورم اجازه نمی ده. مدتی کار می کنم و پس انداز می کنم و بعد برای تخصص می رم."

سارا جواب می دهد:"مینا چی؟ اون خیلی وقته که آرزو داره که به پاریس بره." هوشنگ جواب می ده:"پدر مینا هم می گفت که خرج ما را در پاریس تقبل می کنه اما من قبول نکردم. به مینا هم گفتم که اگر او می خواد بره از نظر من مانعی نداره. من نمی خوام مانع رسیدن او به آرزوهاش بشم. اما مینا می گه که با هم می ریم. مینا کاملا احساس منو در مورد عدم قبول کمک مالی از شما و پدر و مادر او درک و تایید می کنه .می دونین که مینا مدتیه به طور آماتوری روی هنر عشایری ایل شاهسون کار می کنه. می گه از فرصت استفاده می کنه و مطالعه شو در این زمینه گسترش می ده. با یک شرقشناس فرانسوی هم مکاتبه کرده. ظاهرا اون ور، به این جور مطالعات خیلی علاقه مندند."
اما احتیاجی به صبر کردن و فرصتی برای مطالعه در هنر عشایری پیش نمی آید! به زودی هوشنگ موفق می شود که از یک دانشگاه فرانسه بورس تحصیلی بگیرد. از گرفتن این بورس هم خوشحال است هم ناراحت. علت ناراحتی او فکری است که دایم آزارش می دهد: "چرا باید یک دانشگاه فرنگی بیشتر از دانشگاه شهر من برای تحصیل من اهمیت قایل شود؟! معرفت هموطنانم کجا رفته؟! آن هم با کودتا تمام شد؟!"
با این حال از لحظه ای که مینا و هوشنگ پا در پاریس می گذارند علی رغم دلربایی های این شهر زیبا مصمم هستند که به ایران باز گردند. مینا و هوشنگ از جمع های ایرانی مقیم خارج که ایران را مترادف با فلاکت می دانند حذر می کردند. تصویر این دو از ایران, فلاکت وبدبختی نبود. تصور این دو از ایران "عدن ها ی کوچکی" بود که مادرهایشان با عشق و ذوق و سلیقه از یک سو و با تعقل و حسابگری و کار و تلاش مداوم از سویی دیگر –در سخت ترین و آشوبناک ترین دوره ها- پدید آورده بودند. هدف این دو هم ساختن عدنی نو بود .البته نه دقیقا عدنی مانند عدن های مادرشان مستور پشت دیوار های ضخیم یک خانه بزرگ در یک محله اعیانی! عدنی که این دو در ذهن داشتند دیواری که با چشم دیده شود نداشت. عدن این دو بیشتر در زندگی حرفه ای شان معنی پیدا می کرد. آری! این دو می خواستند که پس از بازگشت به ایران در چارچوب زندگی حرفه ای خود عدنی کوچک با استاندارد های جهانی بسازند. برای همین سعی می کردند از لحظه لحظه مدت اقامتشان در خارج برای رسیدن به این هدف استفاده کنند. سعی می کردند تا آنجا که در توان دارند معلومات و قابلیت لازم برای ساختن چنین عدنی را فرا گیرند و مقدمات و ملزومات آن را تا حد امکان فراهم سازند.
همان گونه که آرزو ی دیرین سارا بود هوشنگ در پاریس تخصص پوست و مو گرفت. مینا هم از فرصت استفاده کرد و وارد جامعه هنری پاریس شد و دوره های گوناگون آموزشی گذراند. هوشنگ از کودکی به مکانیک علاقه مند بود و به همراه پدرش در کارگاه کوچک خانه خرت و پرت مکانیکی ابداع می کردند ومی ساختند. هوشنگ در بین تخصص های پزشکی، ارتوپدی را نزدیک ترین رشته به این علاقه یافت. برای همین هوشنگ می خواست در این زمینه نیز تخصص داشته باشد. برای گرفتن تخصص دوم هوشنگ و مینا به آمریکا رفتند. آنجا هم به هوشنگ کمک خرج تحصیلی می دادند. دو فرزند هوشنگ و مینا در آمریکا به دنیا آمدند. پس از دنیا آمدن بچه ها، مینا فعالیت های هنری و ادبی خود را محدود تر کرد و دیگر به صورت حرفه ای به این کار نپرداخت. اما به طور تفننی همواره علایق خود را دنبال می کرد. پس از گرفتن تخصص دوم ، مینا و هوشنگ به ایران و به شهر خود باز گشتند و برای ساختن عدن هایی که در ذهن داشتند کمر همت بستند.

ادامه دارد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

باغ گلستان

باغ گلستان نام پارکی قدیمی در تبریز است. آن چه که در ویکی پدیا درباره این پارک آمده وضعیت بیست سال اخیر پارک است که چندان جلوه ای ندارد.درباره دوره طلایی این پارک و خاطراتی که جوانان پنجاه شصت سال پیش از این پارک دارند در اینترنت چیزی نیافتم. تحصیلکرده های آن روزگار که به فرهنگ فرانسه علاقه زیادی داشتند به این پارک حال و هوایی مانند پاریس داده بودند. فضای پارک با دیگر نقاط شهر تفاوت بسیار داشت.
مینا و هوشنگ با هم به این پارک می روند. در تابستان کافه های پارک در هوای آزاد سرویس می دادند اما در این روز سرد و زیبای پاییزی میزی بیرون نبود. با این حال هوشنگ و مینا می خواهند که در هوای آزاد بنشینند. گارسن که دختری آراسته و خوبرو بودلبخندی می زند و به کمک هوشنگ میزی را به بیرون می برند. هوشنگ و مینا شروع به صحبت درباره ادبیات می کنند. گارسن با دفتر چه یادداشت خود سر می رسد وبا اشاره به دانه های ریز برف که رقصان پایین می آمدند می گوید:"اولین برف سال مبارکتان باشد!چی میل دارید؟" مینا و هوشنگ چنان گرم صحبت بودند که متوجه نشدند که برف شروع شده است. مینا و هوشنگ هر دو قهوه ترک سفارش می دهند. (هوا سرد بود! لیموناد نمی چسبید!!) مینا محو تماشای رقص دانه های برف می شود. دانه ها چنان آرام و دامن کشان پایین می آیند که گویی با آن ظرافت و زیبایی به زمین تیره فخر می فروشند. یکی از دانه ها به جای زمین جای بهتری می یابد. این دانه خیره سر, آرام , بر مژگان بلند مینا فرود می آید. مینا توجهی به دانه برف نمی کند و به تماشای خود ادامه می دهد. هوشنگ که اندکی قریحه شاعری دارد قلم و کاغذی از جیب پالتوی خود بیرون می کشد و شعری در وصف دانه بر مژگان نشسته می نویسد. پس از مدتی مینا به سمت او بر می گردد و بی مقدمه می گوید: "هنوز باورم نمی شود پدرم اجازه داده که با شما اینجا بیام. با آن همه سخت گیری تعصب آلود که دارد خیلی عجیب بود که اجازه داد." مینا خبر نداشت که پدرش از ته دل می خواهد او با یک مرد ایرانی مانند خودش ازدواج کند تا در پاریس تنها نباشد. از طرف دیگر می داند مینا هرگز تن به ازدواج از طریق خواستگاری سنتی نخواهد داد. او به درستی دریافته بود که هوشنگ بهترین شانس او برای رسیدن به این خواسته است. برای همین کمی از سخت گیری مرسوم خود کاسته بود که در آینده دردسر های بزرگ تر ی به سراغ او و خانواده اش نیاید.
هوشنگ که هنوز در حال و هوای دنیای شعر است , در جواب مینا می گوید:" پدرتان حق دارند که سخت گیر باشند. اگر من پدر غنچه گل نشکفته و درنسفته ای به وجاهت شما بودم بیش از اینها سخت گیری می کردم!" مینا می فهمد که هوشنگ در این مورد تفاوت زیادی با پدرش ندارد. حدس می زند پسر هوشنگ هم در آینده باز هم همین طورخواهد بود! راستش را بخواهید استعاراتی که هوشنگ به کار برده بود به مینا بر می خورد اما بر روی خودش نمی آورد. او هم در همین شهر با همین فرهنگ بزرگ شده و به همین محدودیت ها خو گرفته. پاریس هم که برود در نحوه ارتباطاتش تفاوت زیادی نخواهد کرد. مینا می داند این محدودیت داخل "پکیجی" است که قسمت عمده آن حمایت است نه محدودیت. مینا می داند که اگر بخواهد با این طرز فکر مبارزه کند تمام پکیج را از دست خواهدداد و در مجموع زیانکار خواهد بود. پس حرف های هوشنگ را نشنیده می گیرد.
بعد از صرف قهوه، مینا با کف دست، نوک بینی خود را لمس می کند و خندان می گوید:" بینی ام یخ زده!" هوشنگ پالتوی خود را در می آورد و بر دوش مینا می اندازد و می گوید زودتر بریم تو ماشین و الا سرما می خوریم."
ادامه دا رد...
براي دانلود مجموعه كامل داستان سارا اينجا را كليك كنيد.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

پدر ومادر مینا

مینا ماجرا رابا مادرش بازگو می کند و از او برای رفتن به کافه با هوشنگ اجازه می خواهد. مادرش که انتظار چنین خواسته ای را نداش، مینا را به پدرش حواله می کند و می گوید:" من نمی دونم! خودت می دونی و پدرت." مینا به سراغ پدرش می رود و ماجرا رامی گوید. پدرش با دقت گوش می کند و بعد می گوید:"من اول باید این آقا هوشنگ شما را ببینم. بعد ببینم اجازه می دم یا نه." مینا اخمی می کند و می گوید:" آقا هوشنگ من نیست. مال خودشه!
حالا برای چی می خواهین ببینینش؟" پدر مینا جواب می دهد:" می خوام گوشش رو بکشم!!" مینا شوخی پدر را جد ی می گیرد و با ناراحتی می گوید:"وا! برای چی؟! او فقط منو متمدنانه دعوت به باغ گلستان کرد. همین! اگر اجازه ندید نمی رم. دیگه گوش کشیدن و این کارها لازم نیست!" پدر مینا می خندد و مادرش توضیح می دهد:"پدرت دارد شوخی می کند." البته پدر مینا در مورد کشیدن گوش شوخی می کرد ولی واقعا می خواست هوشنگ را ببیند. هر چند ته دل او همان "کشیدن گوش" بود اما به قول مینا می خواست "متمدمانه" رفتار کند! در هر صورت رو به مینا می کند و می گوید:" و اما شما دخترخانم! بعد از این حق ندارین هر همبازی دوران کودکی که در خیابان دیدید با او گرم بگیرین! فرهنگ این شهر اجازه این کارها را نمی دهد . خانواده ما اینجا آبرو ی چند صد ساله داره. من به هیچ وجه اجازه نمی دم جناب عالی این آبروی چند صد ساله رو یک شبه خراب کنید. روشن شد؟!" مینا ترش می کند و با لحن اعتراض می گوید:"اوووم!" پدرش جواب می دهد:"" اووم" نداریم. همان که گفتم." مینا کاری به آبروی چند صد ساله خانواده ندارد. او در دنیای خودش سیر می کند. از وقتی مینا به یاد دارد در دنیای او مردی بوده که قادر بوده ناممکن های دنیای او را برای خوشایند مینا ممکن سازد. حضور و محبت و توجه این مرد، قسمت مهمی از دنیایی بود که مینا می شناخت و به آن خو گرفته بود. این مرد، همان پدر او بود. مینا به هیچ قیمتی حاضر نبود این پدر را چنان بیازارد که محبت و توجه خود را از او باز ستاند. اگر چنین می شد، دنیایی که مینا می شناخت، فرو می ریخت. برای همین مینا اعتراض بیشتری نمی کند. بغل پدرش می پرد و می گوید:"باشه ! قول! حالا آشتی! آشتی،آشتی،آشتی!" پدرش که می داند مینا همیشه به قول هایش عمل می کند, در حالی که او را می بوسد می گوید:"قهر نبودیم که بخواهیم آشتی کنیم. دختر گل خودمی. نور دو تا چشم هامی. چه طور می تونم من با تو قهر کنم." بعد در حالی که با افتخار و لذت به مینا خیره می شود زیر لب آهسته با خود می گوید: " بنده خدا این پسره هوشنگ! خدا به دادش برسه!" مینا می شنود و با تعجب می پرسد:"چرا؟!" پدرش جواب می دهد:"هیچ چی! تو به این کارها کاری نداشته باش." مینا لبخندی می زند.چشم هایش را می بندد و سر بر سینه پدر می گذارد.


پدر مینا با هوشنگ قرار می گذاردو او را خوب سبک سنگین می کند و بعد از آن که مطمئن شد که پسر آقا ودود مانند محصولات کارخانه پدربزرگش کبریت بی خطر است،اجازه می دهد تا با مینا معاشرت کند. وقتی مینا از پدرش می شنود که می تواند با هوشنگ معاشرت کند تا حدودی خوشحال می شود و او را می بوسد و می رود. پدر مینا در حالی که دور شدن مینا را نظاره می کند با خود می اندیشد:" حالا که خو دم چنین اجازه ای دادم، هر اتفاقی هم که بیافتد، نباید مینا را تنها بگذارم. همیشه پشتش می ایستم." و با خود عهد می کند:" با همه قدرتم، با همه ثروتم- و حتی اگر لازم شد با اعتبار چند صد ساله خانوادگی ام- پشت دخترم می ایستم حتی اگر لازم بشود که به خاطراو، با همه شهر و همه دنیا در بیافتم."
ادامه دارد...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

ساری گلین

هوشنگ جواب می دهد:"دختر دوست قدیمی تان, مینا احمد زاده." سارا هیجان زده می گوید:"وای! مینا ی خودمون رو می گی؟!" و شروع می کند به تعریف کردن از کودکی مینا:
" از بچگی شیرین و دوست داشتنی بود. رنگ زرد خیلی به او می آمد. معمولا هم زرد تنش می کردن. وقتی خیلی کوچک بود هر جا که می رفت "جوه! جوه! جوجه لریم!" را می زدند و او وسط نمایش اجرا می کرد. (توضیح: "جوه! جوه! جوجه لریم!" از آهنگ های فولکلریک آذری مخصوص کودکان است.) همه خانم ها براش غش می کردن! از بس شیرین بود! یه کم که بزرگ تر شد با آهنگ "ساری گلین"، حرکات موزون می کرد. (توضیح: "ساری گلین"="عروس زرد" از آهنگ های فولکلر آذربایجان است.) به او می گفتم:""ساری گلین" من می شی؟" هوشنگ با هیجان جواب می گه:" طبق معمول شما خیلی قبل از من به فکر بودید و اقدام کردید. اون چی جواب می داد؟" سارا می گه:"هیچی! مثل بقیه دختر کوچولوها می خندید ودر می رفت!" هوشنگ با شیطنت می گه:" مگه از چند تا "دختر کوچولو" اینو پرسیدین؟! " سارا چشم غره ای می ره و می گه:"خوب حالا! زود پررو نشو! بقیه شو گوش کن!" و دوباره با نشئه و لذت ادامه می دهد:"در دوران نوجوانی دماغش پف کرده بود و دیگه اون جوری قشنگ نبود. اما تازگی ها دوباره قشنگ شده! "قيز لار بولاغین نان سو ایچیپ!" (ترجمه تحت اللفظی:" از چشمه دخترها آب خورده." معنی: "دوره بلوغ او گذشته و دوباره زیبا شده.") اما دیگه مهمونی های زنانه نمی آد. به مادرش می گه: "وقتی این مهمونی ها می آم ,خانم ها دست بر نمی آرن. یکی برای برادرش نقشه می کشه. دیگری برای پسرش!" مینا به مادرش گفته:" من نمی خوام ازدواج کنم. می خوام برم پاریس. از خواستگار خوشم نمی آد. اما خانم ها ول نمی کنند. خسته شدم از بس باهاشون بداخلاقی کردم. بازهم دست بردار نیستند. خیال می کنند دارم ناز می کنم. اما من واقعا نمی خوام شوهر کنم." برای همین مینا از وقتی بزرگ شده دیگه در مجالس زنانه شرکت نمی کنه."
سارا ادامه می دهد:" چند وقت پیش در خیابان با مادرش او را دیدم. حرف تو رو پیش کشیدم و گفتم که پسرم می خواد برای گرفتن تخصص به پاریس بره. بعد رو به مینا کردم و پرسیدم:"خوب! برنامه "ساری گلین" خودم برای ادامه تحصیل چیه؟" بعد از اشاره من به "ساری گلین خودم" یه کم ترش کرد!" بعدا از مادرش پرسیدم :"مینا جان که زیاد از دستم دلخور نشد؟" مادرش زن ساده ای است . جواب داد:"نه! من تعجب کردم. مینا شما رو خیلی دوست داره. کسی دیگه ای اگر این حرف رو می زد خیلی بیشتر کج خلقی می کرد." در دلم گفتم مینا منو دوست نداره "ادامه تحصیل در پاریس" را دوست داره. البته ماشا الله پدر ومادرش پولدارن. براشون کاری نداره مینا رو بفرستن پاریس. اما تک فرزنده و نمی تونن از او دل بکنن.برای همین "تنهایی غربت رفتن" را بهانه می کنند. به هر حال مینا از پدرش قول گرفته که بعد از این که لیسانسش را گرفت بفرستندش پاریس. ان شاء الله با هم می روید." هوشنگ می خندد و می گوید:" فعلا که در مرحله "پنجاه درصد" هستیم."
ادامه دارد...
توضیح: توی مهد کودک های تبریز هنوز هم "جوه!جوه! جوجه لریم" را می زنند و با آن "ژیمناستیک مدرن" می کنند.
دانلود ساري گلين
پي نوشت: از قرار معلوم من يك اشتباه كردم. آهنگ جوجه لريم در سال 49 ميلادي ساخته شده يعني زماني كه ميناي داستان نوجوان بود نه يك دختر كوچولو. اما ديدم حيف است داستان را تغيير دهم. همين جوري قشنگ تر است.

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

واکنش سارا

برعکس مینا هوشنگ فکر نمی کرد که برای دعوت از مینا به کافه باید از پدر ومادرش اجازه بگیرد. بااین حال کنجکاو بود تا بداند عکس العمل پدر ومادرش چه خواهد بود. عکس العمل آقا ودود قابل پیش بینی بود. ابتدا آقا ودود شدیدا هوشنگ را دعوا می کرد. البته سخت ترین دعواهای آقا ودود ملایم تر از لحن معمولی پدرهای بیشتر دوستان هوشنگ بود. با این وجود هوشنگ می دانست که آقا ودود در دل از این "رندی" پسرش خوشنود می شود و حتی به آن می بالد. پس از اندکی هم هوشنگ را به خلوتی می خواند و یواشکی از تجارب خود در ارتباط با خانم ها می گوید. البته هم هوشنگ وهم آقا ودود به نیکی می دانندکه تنها مورد تجربه آقا ودود کسی نیست جز سارا. اما پدر و پسر هیچ کدام به روی خودشان نمی آورند و وانمود می کنند که "مورد تجربه" شخصی دیگر بوده! واکنش آقا ودود تقریبا روشن بود اما هوشنگ نمی توانست واکنش سارا را پیش بینی کند. در راه خانه, هوشنگ احتمال های مختلف را بررسی می کند. اصلا نمی داند چگونه ماجرا را مطرح کند. بالاخره تصمیم می گیرد که فعلا به سارا چیزی نگوید. وقتی هوشنگ وارد خانه می شود سارا از او می پرسد که آیا هوشنگ کفش خریده یا نه. هوشنگ جواب مثبت می دهد و سوت زنان به سمت اتاقش می رود. سارا او را صدا می زند. هوشنگ تعجب می کند برعکس نسا ننه, سارا هیچ وقت او را به خاطر سوت زدن دعوا نکرده بود. حتی وقتی با هم برای اسب سواری به خارج شهر می رفتند سارا خود به همراه او سوت می زد. سارا او را صدا می زند و می گوید:"هوشنگ! اوغول بالا! (=پسرکم!) یه لحظه بیا! بشین! تو چشم هام نگاه کن!" و در حالی که به دقت او را بر انداز می کند می پرسد:" ببینم! عاشق شدی؟!"
هوشنگ که غافلگیر شده جواب می دهد:"بله!نه! نمی دونم!" سارا لبخندی می زند و می پرسد:"کیم لر دن دی؟ (=از کدام خاندان است؟)
ادامه دارد....

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

غریب آشنا

بیست متر جلوتر از کتابفروشی مردی به مینا تنه می زند . مرد با عجله عذر می خواهد و سریع دور می شود. مینا در اثر تنه تعادل خود را از دست می دهد و کتاب ها از دست او می افتند. قبل از این که مینا به خودش بیاید هوشنگ از فرصت استفاده می کند, کتا ب ها را جمع می کند و به دست مینا می دهد. مینا تشکر می کند. هوشنگ جواب می دهد:"کاری نکردم, مینا خانم!" مینا با شنیدن نام خود نگاه متعجبی به هوشنگ می اندازد. هوشنگ خود را معرفی می کند:" هوشنگ پرتوی هستم, پسر سارا خانم که ازدوستان مادر شما هستند. گمان نمی کنم شما مرا به خاطر بیاورید اما در کودکی با هم همبازی بودیم." مینا جواب می دهد:"خوشوقتم! من به مادر شما ارادت دارم." هوشنگ می گوید:"شما لطف دارید" و با اشاره به کتاب ها می پرسد: "به نظرم شما به روس ها خیلی علاقه دارید." مینا تاملی می کند و می گوید:"اگر پدرم این را بشنود خیلی ناراحت می شود! خانواده ما از روس ها بدی های زیادی دیده اند. پدر پدربزرگ مادریم وکیل دوره اول مجلس بود. همان مجلس که کلنل لیاخوف روسی به توپ بست. در انقلاب اکتبر روس ها مال التجاره پدربزرگ پدریم را در قفقاز مصادره کردند. در جنگ جهانی دوم هم که روس ها تبریز را گرفتند بسیاری از باغ های خانواده ما را تصرف کردند. نه! من به روس ها علاقه ای ندارم! فقط بخشی از فرهنگ آنها را دوست دارم. بیشتر ادبیاتشان را!" هوشنگ جواب داد:" این مشکل همه ما با غربی هاست. ازیک طرف, بخش هایی از فرهنگ آنها را می پسندیم و دنبال می کنیم اما از سوی دیگر می دانیم که در حق ما بدی زیاد می کنند. اون از روس ها! اون از انگلیسی ها!" و صدایش را پایین می آورد و آهسته می گوید:" اون هم از آمریکایی ها با این کودتای اخیرشان. " مینا جواب می دهد:" من فرانسوی ها را دوست دارم. از فرانسوی ها فقط خوبی دیده ایم. (توضیح منجوق: این گفت و گو چند دهه قبل از جنگ تحمیلی و حمایت همه جانبه فرانسه از صدام صورت گرفته.). پدرم قول داده که مرا بفرستد به پاریس برای ادامه تحصیل." هوشنگ جواب می دهد:"فرانسوی ها هم در الجزایر و دیگر مستعمرات کم آتیش نسوزونده اند اما انصافا در حق ما به اندازه انگلیسی ها و روس ها بدی نکرده اند." هوشنگ به دور وبر نظری می کند و می گوید:"اگر من مزاحم شما هستم, بی رودربایستی بگویید."
مینا جواب می دهد:"نه !اصلا! بگذارید مردم هر چه قدر که دوست دارند حرف در بیارن و قصه هزار و یک شب بسازن. من اهمیتی نمی دم. من از اینجا می خوام برم. می رم پاریس." هوشنگ به کتاب آموزش روسی اشاره ای می کند و می پرسد:" دارید روسی یاد می گیرید؟"
مینا:"بله! می خوام شعر های "آنا اخمتوا" را به روسی بخوانم. اور ا می شناسید؟"
هوشنگ:"بله, می شناسم." مینا:" نظرتان درباره او چیست؟" هوشنگ:"زن شجاعی است! استقامت او را دربرابر استالین تحسین می کنم اما..." مینا لبخندی که به پوزخند نزدیک است بر لب می راند و می گوید:"منظورتان را فهمیدم! ببینید! وقتی من در مورد یک شخصیت زن مشهور کنجکاوم یا آثارش را مطالعه می کنم, لزوما او را الگوی خود قرار نمی دهم. آثار زنان پیشرو را می خوانم تا افق های دیدم وسیع تر شود. باور دارم آن چه که از مادرمان به ما رسیده جوابگوی تمام نیازهای این دوره و زمانه نیست. باید دید خود را باز کرد و با سعی و خطا راهی برای زندگی پیدا کرد که به درد زندگی امروز بخورد. آنا اخمتوا آن راه زندگی را برگزید و آزار ها دید. آن هم در جامعه نسبتا بازی مانند جامعه سن پطرزبورگ یا به قول آدم های جدید شان "لنین گراد". من اگر از او تقلید کنم خدا می داند در این شهر چه بلا هایی به سرم می آورند! نه جانم! من تاب سختی ندارم. مطمئن باشید او را الگوی خودم قرار نمی دهم. فقط درباره او کنجکاوم." هوشنگ نفسی به آسودگی می کشد. هوشنگ با خود رو راست است. نمی خواهد مانند خیلی ها خود را "روشنفکر تر" از آن چه که واقعا هست معرفی کند و بعد زیر ادعای پوچ خود بزند. می خواهد از همان اول خود را به دختر مورد علاقه اش همان گونه که واقعا هست معرفی کند و از او انتظار دارد که او را همان گونه که واقعا هست بشناسد و قبول کند.
هوشنگ به مینا می گوید:" حال که به حرف مردم اهمیتی نمی دهید, می توانم جسارتی کنم و شما را به یکی از کافه های باغ گلستان دعوت کنم." مینا تاملی می کند و می گوید:"باید اول از پدر و مادرم اجازه بگیرم." هوشنگ جواب می دهد:"البته! پس لطفا تاکید کنید که من دانشجوی سال آخر پزشکی هستم. پدرم آقا ودود پرتوی است. پدر بزرگ مادریم حاج کاظم.." مینا خنده کنان حرف او را قطع می کند و می گوید:"به جای همه اینها فقط می گویم پسر سارا خانم! همین کافی است!"
هوشنگ در جواب لبخند می زند. مینا می گوید:" در دانشگاه همدیگر را می بینیم و من نتیجه را به شما اطلاع می دهم."
ادامه دارد....

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

مینا

در یک روززیبا و رنگارنگ پاییزی در اواسط دهه سی , هوشنگ برای خرید کفش به خیابان تربیت رفته بود. (خیابان تربیت نام خیابانی قدیمی در تبریز است که بیشتر مغازه های آن کفش عرضه می کنند.) بنا به عادت همیشگی هوشنگ بعد از خرید کفش به سمت خیابان اصلی شهر راه می افتد تا نگاهی به عنوان های جدید کتاب در کتابفروشی شمس تبریزی بیاندازدو کتابی خریداری کند.

در کتاب فروشی "جنگ و صلح" توجه او را جلب می کند و دست می برد تا آن را از قفسه بردارد. اما پیش از او دختری کتاب را بر می دارد و بدون توجه به هوشنگ در حالی که روی پاشنه های سه-سانتی کفشش تاب می خورد شروع به خواندن پشت جلد کتاب می کند. قیافه دختر برای هوشنگ آشنا ست. بعد از اندکی فکر هوشنگ به خاطر می آورد که او از دانشجو های دانشکده ادبیات است. دانشگاه تبریز در آن موقع خیلی کوچک تر از اکنون بود و دانشکده های آن عبارت بودند از دانشکده پزشکی و مامایی, دانشکده ادبیات و دانشکده کشاورزی (منبع اطلاعم فقط شنیده هاست. اگر اشتباه می کنم حتما بگویید.) دانشجوهای دختر رشته پزشکی خیلی کم بودند. بیشتر دانشجوهای دانشکده ادبیات هم پسر بودند اما درصد قابل توجهی هم دانشجوی دختر در آن دانشکده بود که عموما از خانواده اعیان و مرفه و البته به نسبت آن زمان" روشنفکری" بودند.

هوشنگ این دختر را از قبل دیده بود. با توجه به تعداد کم تعداد دخترهای دانشجو حضور تک تک آنها جلب توجه می کردو...اما پیش از این هوشنگ این گونه جذب او نشده بود امروز ودر کتابفروشی شمس همان دختر- بدون آن که به حضور و یا عدم حضور هوشنگ کوچک ترین توجهی کند- به گونه ای دیگر هوشنگ را مجذوب خود کرد.

دختر به سمت پیشخوان می رود و می گوید: " آقای شمس! من این سه تا کتاب را بر داشتم. لطفا حساب کنید." فروشنده- در حالی که با چرتکه دارد حساب می کند- جواب می دهد:" قابل شما را ندارد . " پس از حساب کردن پول کتاب ها, فروشنده می گوید:"لطفا به آقای احمد زاده و همین طور خانم والده محترمتان سلام مرا برسانید." دختر جواب می دهد:" چشم! بزرگی شما را می رسانم. خداحافظ!" و بیرون می رود. تازه یاد هوشنگ می افتد که این دختر "مینا احمد زاده" دختر یکی از دوستان صمیمی سارا ست که در بچگی با هوشنگ همبازی بود.

فر وشنده با هوشنگ هم آشنا ست اما امروز هوشنگ نمی خواهد وقت خود را با احوالپرسی با او هدر دهد. خداحافظی سریعی می کند و به دنبال مینا راه می افتد.


ادامه دارد...



دنباله: خیابان تربیت هنوز در تبریز مرکز فروش کفش است. اما چند سالی است که بیشتر مغازه های آن دیگر کفش تبریز عرضه نمی کنند. به جای آن کفش های بو گندوی چینی می فروشند. ای کاش کسی رئیس جمهور آینده شود که دغدغه حمایت ازتولید کننده داخلی داشته باشد!

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

دو سالی که اثر ماندگار داشت

سال های پس از جنگ تا دهه سی با اتفاقاتی از آن دست که گفتم به سرعت برای خانواده سارا سپری می شوند. آقا ودود مدتی پس از دست دادن کارخانه دچار افسردگی شده بود. شاید اگر سارا یک زن سنتی معمولی بود آقا ودود هرگز نمی توانست از این افسردگی بیرون بیاید. اما با دیدن شور زندگی در سارا دوباره به کار و تلاش علاقه می شد و دوباره با مدد از شم اقتصادی خود و درس هایی که از حاج کاظم گرفته بود به وضعیت اقتصادی خانواده رونقی تازه بخشید. سال ها به تندی گذشتند تا دهه سی فرا رسید.

در سال های نخستین دهه سی, نهضت ملی, علی رغم کارشکنی های بسیار راه خود را باز می کرد و جلو می رفت. سارا و آقا ودود- همان گونه که توصیه حاج کاظم بود- همواره از سیاست دوری گزیده بودند. در این مقطع هم باز به سیاست وقهرمانان و ضد قهرمانان آن چندان کاری نداشتند. اما شعار های نهضت با خط مشی زندگی آنها قرابت عجیبی داشت.



هدف نهضت استقلال از بیگانگان بود. این خانواده نیز عمیقا معتقد بودند که باید روی پای خود ایستاد. نهضت زحمت تحریم ها را به جان خرید تا نسل های بعدی از برکت ملی شدن نفت به رفاه نسبی رسند و از قحطی ها و اپیدمی و .. در امان باشد. سردمداران نهضت زحمت مبارزه در راه ملی شدن نفت را به جان خریدند تا نسل های بعدی آموزش همگانی رایگان , دانشگاه ها و پژوهشگاه های دولتی با امکانات نسبتا خوب از محل در آمد نفت داشته باشند و... سارا و شوهرش هم عمری گفته بودند "کاشته اند خورده ایم. بکاریم تا بخورند." آری قرابت ها بسیار بودند. خط مشی نهضت, خط مشی ای بیگانه با طرز فکر این افراد نبود. خط مشی نهضت, اساس زندگی آنها بود پس طبیعی بود که این دو به آن نهضت احساس تعلق کنند و برایش آن چه که دارند در طبق اخلاص گذارند.


تحریم های انگلیس باعث ورشکستگی دولت شده بود تا جایی که دولت نمی توانست حقوق کارمندان را بپردازد. برای همین عده ای از فرزندان خدمه خانه سارا که درس خوانده بودند و کارمند دولت شده بودند از نظر مالی در مضیقه بودند. آقا ودود تا جایی که وسعش می رسید به آنها کمک می کرد تا این سال های سخت اما پر شور وامید سپری شود.
شعار نهضت "هم وطن جنس ایرانی بخر بود."در اشاعه این شعار طبعا خانم ها نقش کلیدی بازی می کردند و صد البته نقش سارا در ترویج این شعار در بین خانواده های متمول شهر بسیار پررنگ بود. البته سارا در این باره شعاری نمی داد! او تنها عمل می کرد. در آن سال ها سارا تنها جنس ایرانی خرید. دوستان و نزدیکان او که او را در سلیقه بی نظیر و در حسن انتخاب مثال زدنی ودر مد و زیبایی صاحب نظر می دانستند از او پیروی می کردند.



از جمله اقدامات آن دوره ملی کردن شیلات شمال بود. در پی این اقدام و تحریم ها صادرات ماهی شمال قطع شد و تمام ماهی صید شده راهی بازار داخلی شد. طبعا قیمت ماهی به شدت کاهش پیدا کرد. مصرف ماهی در تبریز بسیار پایین است. به خصوص در گذشته مصرف ماهی تقریبا ناشناخته بود. به طور مثال خوردن ماهی سفید در اول سال در تبریز رسم نیست. (به جای آن دلمه برگ مو می پزند). مردم آن روزگار خیلی مشکل عادات و رسوم زندگی خود را تغییر می دادند. اما سارا استثنا بود. او تشنه چیزهای جدید بود و این قدرت را داشت که چیزهای جدید را بر گیرد و با ابتکار خود و با به کارگیری متد هایی که می شناسد چیزی نو تر ارائه دهد. به منظور کمک به نهضت و ترویج مصرف ماهی سارا چندین غذای دریایی جدید ابداع کرد و نحوه پخت آن را در بین دوستان در مهمانی ها آموزش داد.


آری آقا ودود و سارا, با روش های خود-که مطابق سن و موقعیت شان بود- در کنار دیگران با نهضت همراهی می کردند و امید آن داشتند که با این شور و عشق کشورشان پیشرفت کند و آینده ای بهتر داشته باشد. اما همان طوری که می دانید ....

مدتی پس از کودتای 28 مرداد نیروهای شاه به دانشکده فنی دانشگاه تهران ریختند و دانشجویان را به گلوله بستند. سه نفر دانشجو در این حادثه پرپر شدند. پسر دوم سارا که در دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز دانشجو بود در حمایت از دانشجویان پرپر شده و نهضت به خاموشی گراییده سخنرانی کرد. به همین خاطر او را از دانشگاه بیرون کردند. اخراج او ضربه سختی برای سارا بود. پس از آن او به کار تجارت پرداخت اما روحیه او با کار تجارت سازگار نبود. روحیه او بیشتر دانشگاهی و آکادمیک بود. در واقع کار تجارت را به طور تفننی دنبال می کرد. عشق اصلی او مجموعه داری, حفظ آثار عتیقه و میراث ملی, کمک به تجهیز موزه ها و فعالیت های فرهنگی از این دست بود.

سارا مثل همیشه یار و یاور و مشوق اصلی فرزندش در این گونه فعالیت ها بود.

کم نبودند در بین آن نسل کسانی که پس از نافرجام ماندن نهضتی که عمیقا به آن دلبستگی داشتند این گونه غم خود را تسکین می دادند. این گروه سال ها از نادانی ها جفا دیدند تا این که در برهه کوچک در نیمه دوم دهه هفتاد و نیمه اول دهه حاضر تقدیر کوچکی توسط NGO ها و گروه های مردمی حافظ میراث فرهنگی از آنها و خدمات بی چشمداشتشان برای این آب و خاک به عمل آمد.

این داستان ادامه دارد...

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

شکلات تخم مرغی عید پاک




همان طوری که می دانید عید پاک مسیحیان در راه است. فروشگاه های ایتالیا یی ها پر شده از شکلات به شکل تخم مرغ و خرگوش که سمبل ابن عید هستند. یکی از شکل هایی که می بینید عکس شکلات های تخم مرغی عید پاک هست. اما دومی شکلات نیست! تخم پرنده ای است طبیعی که داروین بر روی آن مطالعه می کرده و به تازگی دوباره کشف شده. خبر را در اینجا خواندم. یه کم به نظر عجیب می آید امیدوارم شوخی April fool day (البته با تاخیری ده روزه )نباشد!
عید پاک را بر هموطنان مسیحی تبریک می گویم! کسی می داند passover به فارسی چه می شود؟ این عید را هم به هموطنان یهودی تبریک می گویم!

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

Gran Sasso

زلزله مهیبی در ایتالیا ودر نزدیکی رم آمده که متاسفانه خسارات زیادی به بار آورده . بیش از صد نفر در اثر این زلزله جان با خته اند. در نزدیکی محل زلزله یکی از مهمترین آزمایشگاه های ذرات دنیا یعنی Gran Sassoقرار دارد که خوشبختانه از آسیب مصون مانده. خبر را اینجا ببینید.

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

شرافت پلو

حال حمید خوب می شود. در امتحان هایش نمره خوبی می گیردو بالاخره با پدر ومادرش آشتی می کند. همه شرط های سارا ارضاء شده ونوبت به قول می رسد.
حمید به سارا می گوید:" شما دارید بی جهت مرا امیدوار می کنید و به خودتان زحمت می دهید. خانواده ای که من دیدم امکان ندارد با این وصلت موافقت کنند. اصلا منو آدم حساب نکردند! اصلا من دیگه نمی خوام ازدواج کنم. چه قدر قراره تحقیر بش؟!نمی خواهم! تنها چیزی که "ما" داریم شرافتمونه که این آدما براش هیچ ارزشی قایل نیستند. شما به آقا جان خودتان نگاه نکنید که شرافت آقا ودود آن قدر براش مهم بود که ایشونو به همه خواستگاران ترجیح داد. مردم این روزگار خیلی فرق کردن. دیگه انسانیت و شرافت مرد رفت پی کارش! "



سارا جواب می ده:" من این خانواده ای را که تو می گی از قدیم ا لایام می شناختم. اتفاقا خیلی هم آدم های شریفی هستند! حالا چی شده که کنفوسیوس زمان ما-حمید آقای گل- به این نتیجه رسیده که شرافت و انسانیت با او تعریف می شه, به او خلاصه می شه و بقیه مردم این روزگار از این سجایا بری هستند؟!"



حمید شروع می کنه به تعریف کردن داستانش:

وقتی مادرم فهمید که من عاشق شدم بلافاصله گفت همین فردا می رم برات خواستگاری. به او گفتم که من هنوز آمادگی ندارم. درسم تموم نشده! کار و در آمد ندارم. اما مادرم توجهی نمی کرد. می گفت خدا روزی رسونه. خودش درست می کنه. فردای همون روز رفته بود دم در خونه اونا. در زده بود و گفته بود :" مهمون خدایم." (توضیح: در آذربایجان منظور از"مهمون خدا"همان خواستگار است.) اما توی خونه راهش نداده بودند. همان جا جوابش کرده بودند. یکی از کسبه محل وقتی حالت ناراحت و آشفته مادرم رو دیده بود تقریبا فهمیده بود ماجرا چیه. ظاهرا در اون محله از این اتفاق ها زیاد می افته. جلو آمده بود و گفته بود:"خانم برای دخترشون خواستگار اومدید؟! حتما قبلا هماهنگ نکردید. آلاف اولوف جدید مردم این محله ها شده این بازی. اول خواستگار باید زنگ بزنه وقت بگیره. والا در خونه هم راهش نمی دن! هر روز یه ادای جدید در می آرن!" مادرم گفته بود:" من که این چیزها حالیم نیست. ما آدم های خاکی ای هستیم و از این ادا و اطوارها نداریم. تازه تلفنم کجا بود؟ باید به پسرم بگم فکر این دختره رو از سر بیرون کنه. جور و باب و کفو ما نیستن!" حمید ادامه می ده و می گه:" راست می گه مادرم! ما خاکی هستیم از این تبختر ها نداریم."سارا با خودش می گه:" تا دیروز با پدر ومادرش قهر بود. به خونه شون می گفت خونه نکبت. زن بیچاره, مادرشو, اون همه با قهر بچگانه اش عذاب داد. حالا سر یک رسم کوچک و بی اهمیت این همه تعصب نشون می ده و دم از خانواده "ما " می زنه. انگار اگر رسم خانواده ای با رسم خانواده اینا -که تا دیروز هم با هاشون قهر بود- کمی فرق کنه کافر شدن!" اما سارا اینو به حمید نمی گه. به جاش جواب می ده:" خوب! هر خانواده ای رسم و رسوماتی داره. اگه بخواهی با آنها وصلت کنی باید رسم و رسومات اونا را قبول کنی. ان شاالله با هم عروسی می کنین بعد در خیلی موارد می بینید که نه رسم خانواده شما و نه رسم خانواده خانمت به درد زندگی شما نمی خوره. نمی گم باید بزنین زیر همه چی. نه! اگه آدم بزنه زیر همه چی, گم می شه. غرق و نابود می شه. اما نباید تعصب هم نشون بدی. باتوجه به شرایط زندگی تون و هدف هاتون و امکاناتتون باید رسم ها را بازبینی کنین و رسم های خودتونو به وجود بیارین. خیلی از رسم های خانواده تو صد سال پیش وجود نداشتند. پدر و مادرت به وجود آوردنشون. من اصلا نمی فهمم تو چرا سر این موضوع این قدر سخت می گیری. ببین! دکتر حمید! یه دکتر که نباید این همه تعصبات شووینیستی داشته باشه. تازه اینا همشهری های خودتن! فردا ان شا الله برای گرفتن تخصص یا شرکت در کنگره های علمی می ری خارج. با مردم دنیا آشنا می شی. اونجا هم می خواهی همین قدر سر موضوعات کوچک تعصب نشون بدی؟! بیخودی چرا در ها رو روی خودت می بندی. تا وقتی رسمی با یک اعتقاد اصیل در تضاد نباشه چرا باید علیه آن موضع بگیری. من که تا اینجای داستان مسئله ناراحت کننده و توهین آمیزی نشنیده ام. حالا ادامه بده."

حمید ادامه می ده:
مدتی گذشت. وقتی مادرم دید من نتونستم اونو فراموش کنم تصمیم گرفت که هر جور شده شماره آنها و یک تلفن پیدا کنه و زنگ بزنه. ازش پرسیده بودند که از کدوم خاندان هستید. مادرم خودمونو معرفی کرده بود اما نشناخته بودند. پس از مکثی پرسیده بودند که آیا حداقل منسوب به یکی از خاندان های معروف شهر هستیم یا نه. مادرم هر چی از آشنا ها گفته بود کسی را نشناخته بودند. برای همین, رو ندادند و با بهانه ای گفتند دخترشان قصد ازدواج ندارد. وقتی ناراحتی مادرم را دیدم تصمیم گرفتم خودم یک کاری بکنم والا اون پا می شه می ره هی خودشو کوچک می کنه و بعد ناراحت می شه. پدرم از دستم عصبانی بود و می گفت" ببین مادرت رو به چه کارهایی مجبور می کنی!" پدرم مرتب به من سرکوفت می زد. در صورتی که من از مادرم نخواسته بودم این کارها را بکنه. به هر حال رفتم محل کار پدر اون خانم. به منشی اش گفتم که یک کار خصوصی دارم. گفت کارهای خصوصی را اینجا انجام نمی دن. وقتی اصرار منو دید گفت بشین تا ببینم چی کار می تونم برات بکنم. بالاخره موفق شدم پدرش را ببینم. اول که مرا دید معلوم بود درباره من کنجکاو است. تقریبا حدس زده بود باید در مورد دخترش باشد. اندکی مرا برا انداز کرد و با لحن مهربونی گفت که چه می خواهم بگویم. ماجرا را گفتم. تاکید کردم از آن تیپ خانواده هایی که آنها در نظر دارند نیستم . دانشجوی پزشکی هستم و به دختر او علاقه مندم. لبخندی زد. ظاهرا موجود جالبی برای سرگرم کردن او بودم. کمی حرف های کلیشه ای- در مورد این که پدر و مادر تنها خوشبختی بچه هاشونو می خوان- زد و بعد گفت که دخترش لای پنبه بزرگ شده و تاب سختی نداره. پرسید که آیا من خواهم توانست در آینده رفاهی را که به آن خو گرفته فراهم کنم.ماشین و راننده ای که از بچگی در اختیار او بوده به رخم کشید. حتی قیمت عروسک های صورت چینی دخترش را که از فرانسه وارد می شد از قلم نیانداخت.(توضیح: موقع بچگی این دختر خانم که حدود شصت - هفتاد سال پیش می شده هنوز "باربی" به بازار نیامده بود!!)جواب دادم :"من فقط یک پزشکم و با شرافت در آمدی خواهم داشت که ان شاء الله کفاف خرجمان را می دهد.من مثل آن آدم های بی شرافت نیستم که برای پول همه کاری بکنم! دور وبر خود را ببینید! می بینید چه قدر آدم های بی شرافت زیادند"

سارا آهی کشید و حرف حمید را قطع کرد و گفت " لابد او هم پس از شنیدن جواب عصبانی شد. مگه نه!" حمید جواب داد:"بله! خیلی هم عصبانی شد! بیرونم کرد و گفت دیگه حق ندارم اسم دخترش را ببرم. صبح همان روزی بود که من سم خوردم. دیدید گفتم اینا برای شرافت ارزشی قایل نیستند! دوره افرادی مثل حاج کاظم که به خاطر شرافت آقا ودود او رو به دامادی قبول کرده بود گذشته!"

سارا سری تکان می دهد و می گوید:"آقا جان من! آقا ودود را از بچگی می شناخت. تقریبا بزرگش کرده بود. همه جور امتحانش کرده بود. قبل از او هم پدرش را می شناخت. در کل زندگی ام حتی یک بار هم نشنیده ام آقا ودود خودش را مظهر شرافت بخواند و دیگران را به شرافتی متهم کند. دیگران هستند که از او به خیر و نیکی یاد می کنند. اگه یک ناشناس از در می آمد تو و به آقا جانم می گفت "من مظهر شرافتم و بقیه بی شرف, پس بذار با دخترت عروسی کنم" آقا جان حتما بیرونش می کرد. به علاوه با آن لحن و جمله بندی هایی که تو به کار بردی طرف کاملا سوء برداشت کرده. حق هم داشته! خیال کرده تو اون و یا یکی از اطرافیانش رو -احتمالا دخترش را- به بی شرافتی متهم می کنی و به عنوان باج سبیل دخترش را می خواهی. فردا هم که تب این خاطر خواهی نشست دختر اونو اذیت می کنی تا از طرف پدرش روغن بیشتری بچکه. شاید این چیزها برای تو عجیب باشه اما آدمی در اون موقعیت مرتب با اون جور باج سبیل خواه ها سر وکار پیدا می کنه. فکر کرده تو هم یکی از اونایی."

حمید با تعجب می گه:" واقعا در موردمن این طوری فکر کرده!"

سارا جواب می ده:" متاسفانه از حرف های تو این جور بر می آد."

حمید می گه : " ولی من اصلا چنین منظوری نداشتم." پس از چند ثانیه سکوت ادامه می ده:" ولی فکرش را که می کنم می بینم می شد از حرف من چنین برداشت هایی هم کرد. وای! پس یارو برای همین آن قدر عصبانی شد. پس دیگه هیچ امیدی نیست!"

سارا می گه:" کار رو با این درس اخلاق و شرافت دادنت مشکل کرده ای. اما نمی شه گفت دیگه امیدی نیست. من باید خیلی سعی کنم تا به آنها بقبولانم که تو منظوری نداشتی. اما تو رو خدا! دیگه درس اخلاق و شرافت نده! حد اقل به پدر خانم آینده ات از این درس ها نده! از تو پرسیده می تونی دخترم رو در رفاه نگه داری. به جای جواب درست و حسابی , بر گشتی و ادای معلم اخلاق و مصلح اجتماعی در آوردی! "

حمید جواب می ده:"پس چی می گفتم؟! دروغ می گفتم؟! چاخان می کردم و می گفتم قرار است ثروتمند بشوم و اله بکنم و بله بکنم؟!"

سارا جواب می ده:" البته که نه! باید برنامه هایی را که برای آینده ات داری به آنها می گفتی."

حمید جواب می ده:" کدام برنامه؟! مگه می شه در این مملکت یک جوان بی کس و کار مثل من , یک دانشجو یه لا قبا مثل من, بخواد برنامه ریزی کنه. هر برنامه ای هم بخوام بریزم یه اتفاقی پیش می آد و همه چی رو داغون می کنه."

سارا جواب می ده:" اون مرد هم در این مملکت زندگی کرده و می کنه. همه اینایی رو که می گی می دونه. قبل از این که تو دهن باز کنی فهمیده بود شرایط تو و حاجتت چیه. اما می خواست ببینه چه قدر به دنبال آن هستی که با اتکا به تخصص خودت و فرصت هایی که خدا در راهت می ذاره آینده خودت رو بسازی . "


حمید جواب می ده:" خوب من فقط یک دانشجو هستم . چه می دونم چی قراره پیش بیاد!؟"

سارا جواب می ده:" هیچ کس غیر از خدا نمی دونه. اما باید از وقتت استفاده کنی و خودت را برای هر شرایطی که پیش می آد آماده کنی. با یکی از اقوام دورمون که دکتره صحبت کردم قرار شده هوشنگ از هفته بعد تا مهر که کلاس هاتون دوباره شروع می شه, بره پیش اون دستیاری کنه. اگه بخواهی می تونم برای تو هم چنین شرایطی رو فراهم کنم. البته قرار نیست برید اونجا بشین آقای دکترو دستور بدید! قراره آستین بالا بزنین و کار گل بکنین. ممکنه باهاتون هم زیاد خوش رفتاری نشه. ممکنه مثل خدمتکاریا پادو باهاتون رفتار بشه. اما به هوشنگ گفتم به تو هم می گم اگه می خواهید فوت وفن کار حرفه ای را یاد بگیرین باید مدتی زیر دست همچین آدم هایی کار کنین. فعلا پولی دستتون نمی آد. اما خیلی چیزها یاد می گیرین. بیخودی نگو من به پول اهمیت نمی دم. واقعیت اینه که در حال حاضر تو مشکلی داری که قسمت عمده اون - البته نه همه اون- با پول حل می شه. پس باید با خودت رو راست باشی و بری دنبال همون چیزی که مشکل تورو حل می کنه. پزشکی حرفه پولسازیه اما برای آن که بتونی در آمد خوبی داشته باشی علاوه بر اون که باید پزشک حاذقی بشی باید فوت وفن تجارت رو هم تا اندازه ای بدونی. کسانی که من به شما معرفی می کنم تاجر زاده اند. تجارت توی خونشونه! می تونی زیر دست اونا فوت وفن تجارت رو یاد بگیری."


حرف سارا خیلی به حمید بر می خوره و با عصبانیت می گه:" من نمی تونم به پزشکی به صورت تجارت نگاه کنم. پزشکی حرفه مقدسیه. ما موقع فارغ التحصیلی قسم بقراط می خوریم."

سارا جواب می ده:" من هم نگفتم قسم بقراط خودت رو بشکن! تاجر درست کار داریم. تاجر غیر درست کار هم داریم. قولی که می خواستم از تو بگیرم همین بود. خوب فکرهایت را بکن! این سه ما ه را در کنار فامیلمان که گفتم کار آموزی کنید. ببین که چه طور در عین حال که به اصول حرفه اش پایبنده , تاجری موفق هم هست. هر چه قدر هم که خسته وبی حوصله باشه, باز هم ناز همراه مریض را می کشه چون می دونه که اونه که قراره پول روا بده. می بینه مشتری ها چه نوع دکوراسیون و چه نوع رفتاری را می پسندند مطابق میل اونا عمل می کنه.کلی زحمت می کشه تا اعتماد مریض ها رو جلب کنه تا به جای آن که برای مداوا به تهران یا خارج برن همین جا مداوا بشن. انصافا هم پزشک حاذقیه. به قول کسبه خارجی "همیشه حق با مشتری است". او هم این اصل را رعایت می کنه تا در آمد بیشتری داشته باشه. این گونه به او سخت می گذره و به زحمت مضا عف می افته اما در عوض علاوه بر پزشکی موفق, تاجری موفق هم هست. خوب فکر کن ببین می تونی این چنین عمل کنی. اگر به من قول دادی که چنین خواهی کرد من هم قول می دم که آن دختر خانم رو برات خواستگاری کنم. همان طوری که مادرت گفته خدا خودش روزی رسونه اما شعر سعدی رو که درمدرسه خوانده بودید از یاد نبر. می دونی که کدوم شعر رو می گم؟" حمید می گه:"نه! یادم نمی آد." سارا عصبانی می شود و می پرسد:" واقعا یادت نمی آد؟! درس های دانشگاهت را هم همین طوری می خوانی؟ پس وای به حال مریض های تو! شرافت به این نیست که شعار بدی و این و آن را بی شرافت بخوانی! شرافت به اینه که کارت رو درست انجام بدی. کار تو هم تا الان, درس خوندن بوده و بس." حمید جواب می ده:" آهان! یادم افتاد! " و می خواند:"یکی روبهی دید بی دست و پای/ فرو ماند در لطف و صنع خدای ...."



سه ماه تابستان به سر می رسد. حمید به سارا قول می دهد که چنین دیدی نسبت به حرفه خود داشته باشد. سارا از او می خواهد در باره آینده اش برنامه ریزی کندو در باره تخصص گرفتن و امکان های مختلف تحقیق کند تا با برنامه ای کم و بیش مشخص برای آینده به خواستگاری بروند. سارا واسطه می شود و دوباره از دختر محبوب حمید خواستگاری می کنند. این بار وقتی پدر دختر برنامه حمید رامی بیند و می فهمد در طول تابستان دستیاری یکی از پزشکان معروف شهر را کرده به او علاقه مند می شود. از پزشک معروف پرس و جویی می کند و او جواب می دهد:" این پسره حتما یه چیزی می شه! هم باهوشه , هم سخت کوشه, هم حرف گوش کن و هم با شعور!" این تمجید کوتاه و ساده از جانب چنان شخصی بیشتر از انتساب به خاندان های معروف به نظر پدر دختر محبوب حمید ارزشمند می آید و اجازه می دهد تا حمید با دختر او حشر و نشر بیشتری کند. همان گونه که سارا پیش بینی کرده بود, دختر خانم حمید را "رمانتیک" می بیند و به او دلبسته می شود. خودساختگی حمید "رمانتیک" بودن او را از نظر دختر محبوبش غلیظ تر کرده است. طولی نمی کشد که با هم عروسی می کنند.

چند سال اول تا موقعی که حمید تخصص بگیرد پدر عروس از آن دو حمایت مالی می کند اما پس از اندکی در آمد حمید به طرز افسانه ای بالا می رود. حمید و همسرش سالیان سال به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنند!


توضیح: دیالوگ ها و جزییات از من بود ولی داستان حمید واقعی است. حمید در دهه شصت معروف ترین جراح پلاستیک ایران بود. روزی چندین عمل بینی (در روزهای فرد) می کرد و به ازای هر عملش اگر اشتباه نکنم "چهارصد هزار تومان" می گرفت.(قیمت یک خانه سه طبقه در میرداماد تهران در آن زمان تنها چهار میلیون تومان بود!)
ایرانیانی که مهاجرت کرده بودند برای عمل به ایران می آمدند وبرای حمید در بین دوستان خارجی خود تبلیغ می کردند. به تدریج این جراح موفق مشتری های خارجی هم پیدا کرد که به این گونه ارز وارد مملکت می کردند.

اگر گمان کنید این شخص فردی بود که تنها به پول می اندیشید در باره او اشتباه قضاوت می کنید. اگر گمان می کنید جراحی پلاستیک یک کار لوکس و مختص طبقه مرفه بی درد است و برای زمان جنگ (دهه شصت) کاری است لوس و بی فایده, باز هم اشتباه می کنید. حمید (یا همان دکتر ع ) یک روز در میان به طور مجانی مریض هایی را عمل می کرد که در جبهه ها و یا مناطق جنگ زده دچار آسیب های شدید بر اثر سوختگی و انفجار و...شده بودند.



داستان سارا ادامه دارد...
براي دانلود مجموعه داستان سارا اينجا را كليك كنيد.