مینا و هوشنگ هر دو به تحصیل ادامه می دهند و چند ماه بعد هر دو فارغ التحصیل می شوند.
هوشنگ نفر اول دانشکده بود و بنا به مقررات آن دوره، در صورت تمایل علی الاصول دانشکده می بایست او را برای گرفتن تخصص به خارج بفرستد. اما به علت سابقه حمایت هوشنگ و برادرش از نهضت ملی، بورس تحصیلی به جای هوشنگ به شخص دیگری تعلق گرفت. اگر بورس را به یکی از دوستان درسخوان هوشنگ داده بودند او نه تنها آزرده نمی شد بلکه از صمیم قلب برایش آرزوی موفقیت می کرد. اما بورس را به یکی از ضعیف ترین شاگردهای کلاس دادند که هنری جز جاسوسی و سخن چینی نداشت. در سال های قبل از کودتا سخن چینی او مشکلی ایجاد نمی کرد چون در دانشگاه، استاد یا مدیر سخن چین پروری نبود. اما ا ز بعد کودتا، فساد دانشگاه را فرا گرفت. از همان زمان نان این همکلاسی -که طرفداران نهضت را لو می داد- در روغن بود. بورس تحصیلی هم به علت این گونه خوش خدمتی ها نصیب او شد. هوشنگ به شدت از این ماجرا دلتنگ و دلچرکین شد. حتی می خواست جلای وطن کند ودیگر برنگردد. اما سارا می گفت: " این واقعیت زندگی در اینجاست . عده ای یک شبه با خوردن حق دیگران بالا می روند. اما باور کن این جور آدم ها مانند حباب روی آب هستند. من از این ها زیاد دیده ام. با همان سرعت که بالا می روند به زمین می خورند. سیاست خانواده ما از قدیم پیشرفت آهسته و پیوسته بوده. اگر فکر خود را بیش از اندازه با این مسایل در گیر کنی از پیشرفت آهسته و پیوسته باز می مانی. ظلمی را که به تو شده فراموش کن تا ذهنت آزاد باشد و بتوانی راه های دیگری برای رسیدن به هدفت پیدا کنی." هوشنگ مثل همیشه حرف سارا قبول می کند. سارا به او می گوید:"من و آقا ودود سال هاست که برای تخصص تو پول جمع می کنیم. بورس را فراموش کن. ما هزینه زندگی شما را در پاریس می پردازیم." اما هوشنگ قبول نمی کند و می گوید:"اونایی که ده سال از من کوچک ترند نه تنها دیگه از پدر و مادرهاشون پول نمی گیرن بلکه به اونا کمک مالی هم می کنن. من نمی تونم خودم را راضی کنم که باز هم از شما پول بگیرم. ببخشید! ازتون ممنونم اما غرورم اجازه نمی ده. مدتی کار می کنم و پس انداز می کنم و بعد برای تخصص می رم."
همان گونه که آرزو ی دیرین سارا بود هوشنگ در پاریس تخصص پوست و مو گرفت. مینا هم از فرصت استفاده کرد و وارد جامعه هنری پاریس شد و دوره های گوناگون آموزشی گذراند. هوشنگ از کودکی به مکانیک علاقه مند بود و به همراه پدرش در کارگاه کوچک خانه خرت و پرت مکانیکی ابداع می کردند ومی ساختند. هوشنگ در بین تخصص های پزشکی، ارتوپدی را نزدیک ترین رشته به این علاقه یافت. برای همین هوشنگ می خواست در این زمینه نیز تخصص داشته باشد. برای گرفتن تخصص دوم هوشنگ و مینا به آمریکا رفتند. آنجا هم به هوشنگ کمک خرج تحصیلی می دادند. دو فرزند هوشنگ و مینا در آمریکا به دنیا آمدند. پس از دنیا آمدن بچه ها، مینا فعالیت های هنری و ادبی خود را محدود تر کرد و دیگر به صورت حرفه ای به این کار نپرداخت. اما به طور تفننی همواره علایق خود را دنبال می کرد. پس از گرفتن تخصص دوم ، مینا و هوشنگ به ایران و به شهر خود باز گشتند و برای ساختن عدن هایی که در ذهن داشتند کمر همت بستند.
ادامه دارد...
۲۳ نظر:
انگار کسی از این که مینا و هوشنگ به این راحتی و تندی به هم رسیدند خوشش نیامد! بابا جان! در زندگی واقعی به اندازه کافی "ستم بر عاشقان" روا می دارند. بذارید یه بار هم که شده حداقل در داستان منجوق، عاشق ها زود و بدون درد سر به هم برسند (تا من بتونم داستان تاریخی خودم را ادامه بدم و برسیم به دهه چهل)!
موندن درایران مساوی با فلاکت نیست، ولی مثل محبوس شدن توی یک 4دیواری و توی یک نقطه موندن است و جاری شدن یا سخته و بسیار زمان بر یا غیر ممکن.
"غیر ممکن"، ممکن نیست!
"سخت و زمان بر" درست تر بود!
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود و لیک به خون جگر شود
کسی نمی خواد در مورد "ساختن عدن های نوین" نظری بده؟ خیلی دوست دارم نظر خوانندگان را در این باره بشنوم.نشنیده ام کسی این جوری به مسأله نگاه کنه. یا بر می گردن که به کشور خدمت کنن(حالا کاری ندارم که این فقط یک شعاره یا رویه زندگی) و یا بر می گردن و همرنگ جماعت می شن. رویه سومی هم می تونه باشه. سعی بر ساختن "عدنی نوین".
نظرهاتونو در این باره بگین. خیلی دوست دارم که بشنوم.
ok,:)
ساختن یک عدن نوین و موفق شدن در به انجام رسوندن اون بستگی به نوع اون عدن داره.اگه اون عدن مثلا یک نوع تکنولوژی باشه که نیاز به پایه اولیه چندین ده ساله و هزینه بزرگ داشته باشه و ما اون پایه رو نداشته باشیم، نمیشه اون رو ساخت.
به نظرم ما در رشته های جدیدتر علم می تونیم با انگیزه بسیار قوی پا به پای محقیقین دنیا پیش بریم.
به هر حال یک محقق وقتی نتیجه موفقیت آمیز کارش رو می تونه بیبنه، انگیزه بسیار زیادی برای ادامه کارش پیدا می کنه. این انگیزه قوی عامل اصلی پیشرفت و حرکت علم است.
عدن نوین!
واقعاً تو ایران ممکنه؟ یعنی کسی بوده که بتونه این کارو انجام بده در این زمان؟
در مورد ممکن و غیر ممکن بودن: یه فیلسوف بزرگ چیز جالبی گفته:
هر غیر ممکنی یه جور ممکنه. یعنی وقتی گفته میشه فلان چیز غیر ممکنه یعنی اون چیز ممکنه در مورد انجام نشدن.
یا اینکه هر نا امیدی ای یه جور امیدوار بودن به اتفاق نیفتادن حادثه ی دلخواهه. پس در واقع هیچ "غیر" و هیچ "نا" ای وجود نداره. نظر شما ها چیه؟
age garar bashe har kasi bar asase arezouhash,adane jadid besaze ke nemishe.oza mishe hamin Iran ke har rais jomhouri bar asase arezouhash tasmim migire; ounam n arezouhaye bozorgsali ke kami mantegi hastan balke var asase arezouhaye koudaki.masalan delesh mikhaste ye automobil besaze va alan tou Iran Khodro, khodroye melli misazan ba keyfiyate ...
منجوق عزیز، از وبلاگ چپ کوک و کامنتی که گذاشته بودید به اینجا رسیدم. این داستان شما اگر یه ذره بیشتر شاخ و برگ داشت بهتر بود. از این که هوشنگ به آمریکا آمد و بورسیه گرفت خیلی راحت حرف زدید. من خودم پزشکی هستم در آمریکا که اینجا پزشکی خوندم و مثل همین دو شخصیت داستانی شما سعی دارم روزی برگردم ایران. ندیدم تا به حال دانشگاه پزشکی اینجا به کسی بورسیه بده. برای لیسانس و فوق لیسانس چرا ولی برای پزشکی ندیدم. بیشتر از اونی که فکر میکنید خرج داره. بیشتر ماهایی که اینجا پزشکی میخونیم وام دانشجویی میگیریم که بهرهای داره بالای هشت درصد. برای همین هم اینجا گیر میکنیم وقتی درسمون تموم میشه. چون این وام باید پرداخت بشه به دلار و به هیچ قیمتی نمی شه از اینجا تکون خورد تا این وام تمام و کمال پرداخت نشه. وامهای دانشجویی اینجا ده ساله هست. یعنی ده سال اولی که از دانشگاه میای بیرون داری برای بانک کار میکنی(ببخشید اگر بیراهه رفتم و زدم توی جاده خاکی). بیست ساله که اینجا بودم و یواش یواش حس میکنم کار من اینجا تموم شده و وقتش رسیده که برگردم. میدونم زودی میخواین به دهه چهل برسین ولی تا یک چیزهایی کامل فهمیده نشه و جا نیافته هیچ نتیجه گیری واقعا صحیح نخواهد بود. منتظر ادامه داستان هستم. دوباره سر میزنم.
man alan az fortdgahe dubay in comment ra mizaram, bara avalin bare ke pam mirese be inja albate faghat be fordgash. nim saat tol keshid ke befahmim ke che forshgahi chejor dolar ra exchange mikone, ya chi ra ghabol mikone va chiro ghabol nemikone va baghiye polet ra chi mide! yeki coin ghabol nemikrad, yeki nemidoam che kar nemikard. be har hal nim saat tol keshid ke befahmim chetori chi be chi hast. be har hal inam ye tajrobe az ye adane kochake emarati.
chand roz pish dar ke workshopi sherkat kardam ke hala esmesha nemidonam chi bod, amma tedadi philsof, keshish, va albate tedadi ethist sherkat karde bodan, man forstati ke be dast dad, tonestam taghriban dar talke ye professore falsafe fekr mikonam sherkat konam. chizi ke tonestam befahmam ine ke:
systeme seculari ke bevije dar canada ast, hasele arezoye ye keshishi, nemidonam esmesh chi boe
,
ke mikhaste be noe beheshti ke klisa vade midade, bar asase taalime onmoghe masih, on behesht ra dar zamin besaze, yani bejaye inke began age in kar ra bokoni va elakh miri behesht, fekr mikone ke chi mishod age ye joraee mishod ke har kas! nahayate talashesh ra bokone, ke zendegiye zaminish ra roberah bokone, hamon! beheshti hast ke behesh vaade dadan, masalan edalat ra reaat bokone, zana hagheshono begiran va elakh.
kholase baad az 500 sal ye systemi bevojod miad be esme social gospel:
http://en.wikipedia.org/wiki/Social_Gospel
ke dar vaghe hamini hast ke alan hast, yani ye system secular, beheshti dar zamin.
besyar jaleb bod. yaghinan bahsi ke on agha mikard faratar az in bod, amma man ta injash ra motavajeh shodam, bazi chzasham ke be idiologyye masihiat rabt dasht.
man yadam omadam ke in bahsa shabihe in ra dar motone nevisandagene mazhabiye iran raje be falsafe secularism ra khonde bodam.
be har hal man ghezavati raje be in chiza nadaram, che kare man nist, ehtemalan besyaram pichide ast, faghat khastam ye tajrobe ra ke tasavor kardam rabt dare be bahs, dar inja zekr konam.
منجوق عزیز،
دارم داستان تاریخی شما رو پیگیری می کنم و تا به حال چندین قسمتشو خوندم اما هنوز تجربه زیادی ندارم که بتونم درباره سوالی که پرسیدین نظر قابل قبولی بدم؛ بهش فکر می کنم.
نوع روایت وبلاگتون و محیطش رو بیش از پیش دوست دارم.
I think your/my country is your/my home and no one SERVES his/her home, rather, works on it to get it a better place to live. I mean, theoretically it is wrong neither in words nor in action to say I get back home to serve it. I agree with philsophe doost, and I can reshape his thought in the phrase, nothing is impossible. But the question is when and at what price? The hopeful case is if the price is our efforts or even our life but not our dependents' life.
اس عزیز
ممنون از اطلاعاتی که دادید. قطعا این گونه اطلاعات مفید خواهند بود که تصویر درست تری از ینگه دنیا شکل بگیره. با تصویر درست تر هم افراد بهتر در مورد آینده شان تصمیم می گیرند و هم کسانی که در ایران هستند به خاطر توهم این که "در کشورهای دیگه چه خبره" خودشان را بی جهت آزار نمی دن. اما دقت کنید که داستان من در دهه سی هجری شمسی اتفاق می افته. آن موقع ظاهرا وضعیت متفاوت بوده.
من اتفاقات زندگی هوشنگ را بر اساس دو سه نفر از نزدیکانم که همنسل او بودند نوشته ام تا از نظر تاریخی ایراد نداشته باشه (یا کمتر داشته باشه.)
عموی من که همنسل هوشنگ بود در دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز نفر اول شد اما حق خوری کردند و بورس را به کسی دیگر دادند. او هم یک بورس گرفت و رفت آمریکا. ظاهرا آن موقع آمریکایی ها در چند دوره می خواستند از کشور های مختلف پزشک های خبره جذب کنند. خیلی هم برای این برنامه خرج کرده بودند و مایه گذاشته بودند.
پدرم تعریف می کرد که موقع پر کردن فرم ها لغتی بود که عمویم معنی آن را نمی دانست. در دیکشنری خانه شان هم معنی لغت را پیدا نکردند. بعد با زحمت فهمیده بودند که لغت مزبور یک اصطلاح فنی خیاطی است. عمویم فرم را پر کرده بود و فرستاده بود اما عصبانی بود و غرولند می کرد که" اگر پزشک می خواهید دیگه چه کار به سایز لباسم دارید!" بعد روز اول که به آمریکا رسیده بود، دیده بود در اتاقش چهار دست کت و شلوار درست اندازه او آویخته اند.
عمویم در آمریکا دو تا تخصص (قلب - گوش و حلق و بینی) گرفت. با یک دختر آمریکایی ازدواج کرد و هرگز به ایران بر نگشت. از هر لحاظ موفق بود. اما اکنون که بازنشسته شده اصلا شاد نیست! واقعا در زندگی او چیزی گم شده.
پدر من بر عکس برادرش بعد از گرفتن دکتری (در رشته مهندسی راه و ساختمان) به ایران باز گشت. کم هم البته سختی نکشید. در جریان انقلاب فرهنگی از دانشگاه او را "پاکسازی" کردند و ...
اما از برادر خود شادتر است و روحیه بهتری دارد. تقریبا در هر خیابان تبریز که قدم می گذارد پلی یا ساختمانی هست که به نوعی در ساختن آن دست داشته. سی و چند سال در دانشگاه آن شهر درس داده و بیشتر مهندس های شهر شاگرد او بوده اندو ... همه اینها باعث می شود احساس تعلق کند.
مقایسه روحیه این دو برادر یکی از دلایلی بود که من و همسرم تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم
آقای اسدی عزیز
آیا منظورتون Puritanها هستند؟
ظاهرا ایالت پنسیلوانیا و مرکزش فیلادلفیا هم همین قصه را داره. شخصی به نام پن بعد از آتش سوزی بزرگ لندن اونجا و شهر فیلادلفیا (=دوستی برادرانه) را بنا می کنه به این امید که در آن جنگ و آتش سوزی نباشه. البته چند نسل بعدتر در آن ایالت کم سرخپوست نمی کشن!
گفتم بد نیست یک نکتهٔ حاشیهای کماهمیت را دوباره تکرار کنم: «عدن» در این معنی در فارسی رایج نیست. گرچه «عدن» فارسی و عربی با eden همریشه است، همان بار معنایی را در فارسی ندارد. برای آن معنا در فارسی «باغ بهشت» یا همان «بهشت» میگویند (اصطلاحاتی چون «روضه رضوان» و مانند آن هم در ادبیات فارسی به کار رفته است، اما اکنون خیلی رایج نیست).
اینکه در مورد عمویتان میگویید «اما اکنون که بازنشسته شده اصلا شاد نیست! واقعا در زندگی او چیزی گم شده»، آیا مطمئنید به خاطر ایراننبودن است؟ یا شاید به خاطر اینکه فرزندانش کنارش نیستند یا اینکه فرهنگ فرزندانش با فرهنگ او فرق دارد؟ شاید اگر مثل ایرانیانی که بعدتر به آمریکا رفتند (و بیشترشان با ایرانیها ازدواج کردند و فرهنگ بچههایشان هم نیمهایرانی است) بود، وضعیت فرق میکرد.
در مورد "شادی": این مفهوم هم یکی از ساده ترین مفاهیم است و هم یکی از پیچیده ترین آنها. من دقیقا نمی دانم علت ناشاد بودن عمویم چیست. شاید اگر راه دیگری در زندگی انتخاب می کرد شادتر بود. به هر حال ما وقتی می خواستیم بر خلاف جهت آب به ایران برگردیم نیاز به شاهدی داشتیم و ناشاد بودن عمویم را شاهدی گرفتیم و برگشتیم!
در مورد کلمه "عدن"» توضیح شما را به خاطر دارم. اما "باغ بهشت" منظور مرا نمی رساند. وقتی از باغ بهشت سخن گفته می شود، ما به یاد جهان آخرت می افتیم. اما "عدن" زمینی تر است. در واقع یه کم خانوادگی است. منظورمن هم دقیقا همان بود که خارجی ها
Edenاستنباط می کنند.
مادرم دانشجوی پدر شما بودند. سال 53 یا 54 احتمالا. با ایشون درس طرح هندسی راه و احتمالا درس بتن (1) داشتند (میگم احتمالا چون خود مادرم هم درست یادشون نیست). امروز روایت شما رو براشون تعریف کردم. من هم به رفتن فکر می کنم و مادرم همه ش برایم مثالهای نقض می زند که نباید رفت. به هر حال امروز مادرم میگفت آن پیامی که من چند مدت است می خواهم به تو بگویم را شما به من منتقل کرده اید. البته من اعتقاد ندارم که این حرف آخر یا خیلی مسجل است اما مادرم تعبیری دارند که می گوید همه ما که ماندیم و حذف شدیم (مادرم هم با انقلاب فرهنگی اجازه ادامه تحصیل پیدا نکرد) اما ایستادیم، امروز کمی نداریم از لحاظ شادی از آنهایی که میشناسم و رفته اند. البته من در تکمله باید بگویم از نظر خودم درگیر کار اجرایی-عمرانی شدن، خود نشاط آور است چون محیط زنده ای است، روابط گسترده ایجاد می کند و آثارش برای عموم کاملا واضح است، مثل پل ها و ساختمانها.
و البته من خودم هم عمران خواندم و الآن می خواهم از عمران بیرون بیایم و بیشتر علاقمند شده ام به فیزیک از نوع granular flow و granular media ،چون اتفاقا همین محیط نشاط آور عمرانی-اجرایی را زیاد دوست ندارم.
لازم به ذکر است، مادرم، مادر شما را میشناسند و با ایشان همدوره ای بوده اند.
فکر ميکنم پست بعدي من کمي با اين پست همپوشاني خواهد داشت. من مدتهاست به اين عدنها فکر ميکنم. چيزي که هميشه ديگران در مقابل بيان عدنهايم گفتهاند اينست که زيادي خيالپرورم اما من فکر ميکنم ديگراني که مرا خيالپرر ميدانند آنقدر عميق زندگي نکردهاند که پتانسيل عدن شدن جامعهشان را بشناسند. ما نميتوانيم فضاي پر از سرخوشي براي خودمان بسازيم به دو دليل: اول اينکه آنقدر زندگي نکردهايم(عمق را مي گويم) که بتوانيم حدس بزنيم چه کارهايي ميتوانيم بکنيم. دوم اينکه آنقدر کم جامعهمان را ميشناسيم که نميدانيم چقدر و کجا ظرفيت عدن شدن دارد.
يک مسئله ديگر هم هست. تصور ما از عدنها معمولا گام به گام نيست. چيزي بزرگ و عجيب تصور ميکنيم. همين کار را خراب ميکند. يک قدم جلوتر از چيزي که هستيم همان عدن است.
حرف ديگري هم دارم. در طول اين سي و چند سال ديدم معملا تغيير فضاي زندگي کيفيت رضايتمندي رو تغيير نميده. اونهايي که پونزده سال پيش فضاي ايران رو غير قابل تنفس ميديدند در شرايط روحي مشابهي در آمريکا زندگي ميکنند. شايد از اين خفگي حرف نميزنند. دليل هم داره چون شکايت راه به جايي نميبره. برعکس اونهايي که اينجا برخورد مثبتي با محيط داشتند اغلبشون خارج از ايران هم به خبي از امتيازات محيط جديد استفاده کردند.
منجوق عزیز، چقدر خوشحالم میبینم کسانی هستند که آمدهاند اینطرف و برگشتهاند و از زندگی در ایران راضی هستند. من زیاد از غربت در وبلاگم غر می زنم و دلتنگی میکنم. دوستی روزی در کامنتها پرسیده بود این همه دلتنگی ارزش آنجا بودن را دارد؟ برایش نوشتم که در زندگی چند قله گنده هست که همه دوست دارند فتح کنند. یکی درس خواندن در رشته تحصیلی مورد علاقه است و داشتن کاری مناسب و فوقش خانه و زندگی. ولی در کنار اینها شادیهای کوچکی در زندگی هست که تعدادشان از این قلههای بزرگ زندگی خیلی زیادتره. مثلا هوس داشتن یک کف دست نان سنگک داغ. دیدن کسانی که دوست داریم ببینیم. راه رفتن در خیابانهای آشنا و هزاران چیز دیگه. گاهی این سر دنیا میشینم و فکر میکنم که برای فتح این چند تا قله که تعدادشان به انگشتهای یک دست هم نمیرسد من تمام شادیهای کوچکم را دادهام. من روحم و شادیهایم را دادهام و شدهام یک موجود خشک و بیروح خیلی موفق. پزشکی در آمریکا که این روزها حوصله خودش را هم ندارد بس که روزهای سخت را تنهایی تحمل کرده. از آنجا که همه چیز در زندگی بهایی دارد، بهای زندگی در این سر دنیا روح آدم است. دلتنگیهای زندگی در اینجا ذره ذره از درون آدم را خشک میکند. ممنون که وقت گذاشتی و جوابی برایم نوشتی منجوق عزیز. در حالی که بیشتریها از خوبیهای اینور آب مینویسند من از بدیهایش میگویم شاید یک نفر هم که شده باچشم باز برای ماندن یا رفتن انتخاب کند. در قبال گفتن این بدیها هم هزاران حرف شنیدهام تا به امروز. ولی خیالی نیست منجوق نازنین. اقلا آدمهایی مثل شما هستند که دقیقا متوجه حرفهای من میشوند. روزهات شاد دوستم.
nemidonam daghighan , vali dar on talk bahsi az
puritan ha nabod, shayad shabihe bashe. nokte az wikipedia:
That is because they believed the Second Coming(amadan masih az behesht be zamin) could not happen until humankind rid itself of social evils by human effort.
tasavor mikonam, lobe klam ine ke system secularism, hamchin manash in nist ke mazhab dar zendegi va jame va siasat tasir nadare, balke hamin ke alan be esme secularism darim rishehaye mazhabi dare.
dar wikipedia shoro in jonbesh ra 19th century and early 20th century zade, amma hamantor ke gofte shod in barmigarde be 500 sale pish.
ارسال یک نظر