بیست متر جلوتر از کتابفروشی مردی به مینا تنه می زند . مرد با عجله عذر می خواهد و سریع دور می شود. مینا در اثر تنه تعادل خود را از دست می دهد و کتاب ها از دست او می افتند. قبل از این که مینا به خودش بیاید هوشنگ از فرصت استفاده می کند, کتا ب ها را جمع می کند و به دست مینا می دهد. مینا تشکر می کند. هوشنگ جواب می دهد:"کاری نکردم, مینا خانم!" مینا با شنیدن نام خود نگاه متعجبی به هوشنگ می اندازد. هوشنگ خود را معرفی می کند:" هوشنگ پرتوی هستم, پسر سارا خانم که ازدوستان مادر شما هستند. گمان نمی کنم شما مرا به خاطر بیاورید اما در کودکی با هم همبازی بودیم." مینا جواب می دهد:"خوشوقتم! من به مادر شما ارادت دارم." هوشنگ می گوید:"شما لطف دارید" و با اشاره به کتاب ها می پرسد: "به نظرم شما به روس ها خیلی علاقه دارید." مینا تاملی می کند و می گوید:"اگر پدرم این را بشنود خیلی ناراحت می شود! خانواده ما از روس ها بدی های زیادی دیده اند. پدر پدربزرگ مادریم وکیل دوره اول مجلس بود. همان مجلس که کلنل لیاخوف روسی به توپ بست. در انقلاب اکتبر روس ها مال التجاره پدربزرگ پدریم را در قفقاز مصادره کردند. در جنگ جهانی دوم هم که روس ها تبریز را گرفتند بسیاری از باغ های خانواده ما را تصرف کردند. نه! من به روس ها علاقه ای ندارم! فقط بخشی از فرهنگ آنها را دوست دارم. بیشتر ادبیاتشان را!" هوشنگ جواب داد:" این مشکل همه ما با غربی هاست. ازیک طرف, بخش هایی از فرهنگ آنها را می پسندیم و دنبال می کنیم اما از سوی دیگر می دانیم که در حق ما بدی زیاد می کنند. اون از روس ها! اون از انگلیسی ها!" و صدایش را پایین می آورد و آهسته می گوید:" اون هم از آمریکایی ها با این کودتای اخیرشان. " مینا جواب می دهد:" من فرانسوی ها را دوست دارم. از فرانسوی ها فقط خوبی دیده ایم. (توضیح منجوق: این گفت و گو چند دهه قبل از جنگ تحمیلی و حمایت همه جانبه فرانسه از صدام صورت گرفته.). پدرم قول داده که مرا بفرستد به پاریس برای ادامه تحصیل." هوشنگ جواب می دهد:"فرانسوی ها هم در الجزایر و دیگر مستعمرات کم آتیش نسوزونده اند اما انصافا در حق ما به اندازه انگلیسی ها و روس ها بدی نکرده اند." هوشنگ به دور وبر نظری می کند و می گوید:"اگر من مزاحم شما هستم, بی رودربایستی بگویید."
مینا جواب می دهد:"نه !اصلا! بگذارید مردم هر چه قدر که دوست دارند حرف در بیارن و قصه هزار و یک شب بسازن. من اهمیتی نمی دم. من از اینجا می خوام برم. می رم پاریس." هوشنگ به کتاب آموزش روسی اشاره ای می کند و می پرسد:" دارید روسی یاد می گیرید؟"
مینا:"بله! می خوام شعر های "آنا اخمتوا" را به روسی بخوانم. اور ا می شناسید؟"
هوشنگ:"بله, می شناسم." مینا:" نظرتان درباره او چیست؟" هوشنگ:"زن شجاعی است! استقامت او را دربرابر استالین تحسین می کنم اما..." مینا لبخندی که به پوزخند نزدیک است بر لب می راند و می گوید:"منظورتان را فهمیدم! ببینید! وقتی من در مورد یک شخصیت زن مشهور کنجکاوم یا آثارش را مطالعه می کنم, لزوما او را الگوی خود قرار نمی دهم. آثار زنان پیشرو را می خوانم تا افق های دیدم وسیع تر شود. باور دارم آن چه که از مادرمان به ما رسیده جوابگوی تمام نیازهای این دوره و زمانه نیست. باید دید خود را باز کرد و با سعی و خطا راهی برای زندگی پیدا کرد که به درد زندگی امروز بخورد. آنا اخمتوا آن راه زندگی را برگزید و آزار ها دید. آن هم در جامعه نسبتا بازی مانند جامعه سن پطرزبورگ یا به قول آدم های جدید شان "لنین گراد". من اگر از او تقلید کنم خدا می داند در این شهر چه بلا هایی به سرم می آورند! نه جانم! من تاب سختی ندارم. مطمئن باشید او را الگوی خودم قرار نمی دهم. فقط درباره او کنجکاوم." هوشنگ نفسی به آسودگی می کشد. هوشنگ با خود رو راست است. نمی خواهد مانند خیلی ها خود را "روشنفکر تر" از آن چه که واقعا هست معرفی کند و بعد زیر ادعای پوچ خود بزند. می خواهد از همان اول خود را به دختر مورد علاقه اش همان گونه که واقعا هست معرفی کند و از او انتظار دارد که او را همان گونه که واقعا هست بشناسد و قبول کند.
هوشنگ به مینا می گوید:" حال که به حرف مردم اهمیتی نمی دهید, می توانم جسارتی کنم و شما را به یکی از کافه های باغ گلستان دعوت کنم." مینا تاملی می کند و می گوید:"باید اول از پدر و مادرم اجازه بگیرم." هوشنگ جواب می دهد:"البته! پس لطفا تاکید کنید که من دانشجوی سال آخر پزشکی هستم. پدرم آقا ودود پرتوی است. پدر بزرگ مادریم حاج کاظم.." مینا خنده کنان حرف او را قطع می کند و می گوید:"به جای همه اینها فقط می گویم پسر سارا خانم! همین کافی است!"
هوشنگ در جواب لبخند می زند. مینا می گوید:" در دانشگاه همدیگر را می بینیم و من نتیجه را به شما اطلاع می دهم."
ادامه دارد....
مینا جواب می دهد:"نه !اصلا! بگذارید مردم هر چه قدر که دوست دارند حرف در بیارن و قصه هزار و یک شب بسازن. من اهمیتی نمی دم. من از اینجا می خوام برم. می رم پاریس." هوشنگ به کتاب آموزش روسی اشاره ای می کند و می پرسد:" دارید روسی یاد می گیرید؟"
مینا:"بله! می خوام شعر های "آنا اخمتوا" را به روسی بخوانم. اور ا می شناسید؟"
هوشنگ:"بله, می شناسم." مینا:" نظرتان درباره او چیست؟" هوشنگ:"زن شجاعی است! استقامت او را دربرابر استالین تحسین می کنم اما..." مینا لبخندی که به پوزخند نزدیک است بر لب می راند و می گوید:"منظورتان را فهمیدم! ببینید! وقتی من در مورد یک شخصیت زن مشهور کنجکاوم یا آثارش را مطالعه می کنم, لزوما او را الگوی خود قرار نمی دهم. آثار زنان پیشرو را می خوانم تا افق های دیدم وسیع تر شود. باور دارم آن چه که از مادرمان به ما رسیده جوابگوی تمام نیازهای این دوره و زمانه نیست. باید دید خود را باز کرد و با سعی و خطا راهی برای زندگی پیدا کرد که به درد زندگی امروز بخورد. آنا اخمتوا آن راه زندگی را برگزید و آزار ها دید. آن هم در جامعه نسبتا بازی مانند جامعه سن پطرزبورگ یا به قول آدم های جدید شان "لنین گراد". من اگر از او تقلید کنم خدا می داند در این شهر چه بلا هایی به سرم می آورند! نه جانم! من تاب سختی ندارم. مطمئن باشید او را الگوی خودم قرار نمی دهم. فقط درباره او کنجکاوم." هوشنگ نفسی به آسودگی می کشد. هوشنگ با خود رو راست است. نمی خواهد مانند خیلی ها خود را "روشنفکر تر" از آن چه که واقعا هست معرفی کند و بعد زیر ادعای پوچ خود بزند. می خواهد از همان اول خود را به دختر مورد علاقه اش همان گونه که واقعا هست معرفی کند و از او انتظار دارد که او را همان گونه که واقعا هست بشناسد و قبول کند.
هوشنگ به مینا می گوید:" حال که به حرف مردم اهمیتی نمی دهید, می توانم جسارتی کنم و شما را به یکی از کافه های باغ گلستان دعوت کنم." مینا تاملی می کند و می گوید:"باید اول از پدر و مادرم اجازه بگیرم." هوشنگ جواب می دهد:"البته! پس لطفا تاکید کنید که من دانشجوی سال آخر پزشکی هستم. پدرم آقا ودود پرتوی است. پدر بزرگ مادریم حاج کاظم.." مینا خنده کنان حرف او را قطع می کند و می گوید:"به جای همه اینها فقط می گویم پسر سارا خانم! همین کافی است!"
هوشنگ در جواب لبخند می زند. مینا می گوید:" در دانشگاه همدیگر را می بینیم و من نتیجه را به شما اطلاع می دهم."
ادامه دارد....
۲ نظر:
مینا تاملی می کند و می گوید:"باید اول از پدر و مادرم اجازه بگیرم." هوشنگ جواب می دهد:"البته! پس لطفا تاکید کنید که من دانشجوی سال آخر پزشکی هستم. پدرم آقا ودود پرتوی است. پدر بزرگ مادریم حاج کاظم.."
nesbate vabastegi va esteghlale minaye roshankfekr tosif shode be pedar va madaresh va hamintor niaze be esbate khob bodan tavasote Hoshang ba tavasol be khonevade va va aslo nasab va tahsilat nokte jelebiye.
man hamishe baram ye soal bode ke in nasbate vabastegi va esteghlale hachon minaee nesbat be pedar va madar az tarafi va hamsar az tarafe dige chiye?
shakhsan hafte pish ke ba yeki az dostanam biron rafte bodim, dar enteha, besh godtam ke dafe bad ke gharar gozashtim berim biron, dost dokhtaretonam biarid!
bad az on ba khodam fekr kardam ke ehtemalan in az zehen mard salar zade man barkhaste ke besh begam: dost dokhtarata biar! khob shayad kheili badam nabashe, va ye no taarofe, amma ba khodam fekr kardam ke shayad behtar bod besh begam ke masalan besh bego age onam mayele va dost da va vaght darere, dafe bad ba ma biad.
anyway
البته توجه کنید که داستان مال پنجاه سال پیشه. اتفاقا چند بخش دیگر داستان هم روی همین نکته می گرده. (در فرودگاه بین دو پروازم بیکار بودم دومی هم تاخیر داشت چند قسمت داستان را یکجا نوشته ام!)
ارسال یک نظر