باغ گلستان نام پارکی قدیمی در تبریز است. آن چه که در ویکی پدیا درباره این پارک آمده وضعیت بیست سال اخیر پارک است که چندان جلوه ای ندارد.درباره دوره طلایی این پارک و خاطراتی که جوانان پنجاه شصت سال پیش از این پارک دارند در اینترنت چیزی نیافتم. تحصیلکرده های آن روزگار که به فرهنگ فرانسه علاقه زیادی داشتند به این پارک حال و هوایی مانند پاریس داده بودند. فضای پارک با دیگر نقاط شهر تفاوت بسیار داشت.
مینا و هوشنگ با هم به این پارک می روند. در تابستان کافه های پارک در هوای آزاد سرویس می دادند اما در این روز سرد و زیبای پاییزی میزی بیرون نبود. با این حال هوشنگ و مینا می خواهند که در هوای آزاد بنشینند. گارسن که دختری آراسته و خوبرو بودلبخندی می زند و به کمک هوشنگ میزی را به بیرون می برند. هوشنگ و مینا شروع به صحبت درباره ادبیات می کنند. گارسن با دفتر چه یادداشت خود سر می رسد وبا اشاره به دانه های ریز برف که رقصان پایین می آمدند می گوید:"اولین برف سال مبارکتان باشد!چی میل دارید؟" مینا و هوشنگ چنان گرم صحبت بودند که متوجه نشدند که برف شروع شده است. مینا و هوشنگ هر دو قهوه ترک سفارش می دهند. (هوا سرد بود! لیموناد نمی چسبید!!) مینا محو تماشای رقص دانه های برف می شود. دانه ها چنان آرام و دامن کشان پایین می آیند که گویی با آن ظرافت و زیبایی به زمین تیره فخر می فروشند. یکی از دانه ها به جای زمین جای بهتری می یابد. این دانه خیره سر, آرام , بر مژگان بلند مینا فرود می آید. مینا توجهی به دانه برف نمی کند و به تماشای خود ادامه می دهد. هوشنگ که اندکی قریحه شاعری دارد قلم و کاغذی از جیب پالتوی خود بیرون می کشد و شعری در وصف دانه بر مژگان نشسته می نویسد. پس از مدتی مینا به سمت او بر می گردد و بی مقدمه می گوید: "هنوز باورم نمی شود پدرم اجازه داده که با شما اینجا بیام. با آن همه سخت گیری تعصب آلود که دارد خیلی عجیب بود که اجازه داد." مینا خبر نداشت که پدرش از ته دل می خواهد او با یک مرد ایرانی مانند خودش ازدواج کند تا در پاریس تنها نباشد. از طرف دیگر می داند مینا هرگز تن به ازدواج از طریق خواستگاری سنتی نخواهد داد. او به درستی دریافته بود که هوشنگ بهترین شانس او برای رسیدن به این خواسته است. برای همین کمی از سخت گیری مرسوم خود کاسته بود که در آینده دردسر های بزرگ تر ی به سراغ او و خانواده اش نیاید.
هوشنگ که هنوز در حال و هوای دنیای شعر است , در جواب مینا می گوید:" پدرتان حق دارند که سخت گیر باشند. اگر من پدر غنچه گل نشکفته و درنسفته ای به وجاهت شما بودم بیش از اینها سخت گیری می کردم!" مینا می فهمد که هوشنگ در این مورد تفاوت زیادی با پدرش ندارد. حدس می زند پسر هوشنگ هم در آینده باز هم همین طورخواهد بود! راستش را بخواهید استعاراتی که هوشنگ به کار برده بود به مینا بر می خورد اما بر روی خودش نمی آورد. او هم در همین شهر با همین فرهنگ بزرگ شده و به همین محدودیت ها خو گرفته. پاریس هم که برود در نحوه ارتباطاتش تفاوت زیادی نخواهد کرد. مینا می داند این محدودیت داخل "پکیجی" است که قسمت عمده آن حمایت است نه محدودیت. مینا می داند که اگر بخواهد با این طرز فکر مبارزه کند تمام پکیج را از دست خواهدداد و در مجموع زیانکار خواهد بود. پس حرف های هوشنگ را نشنیده می گیرد.
بعد از صرف قهوه، مینا با کف دست، نوک بینی خود را لمس می کند و خندان می گوید:" بینی ام یخ زده!" هوشنگ پالتوی خود را در می آورد و بر دوش مینا می اندازد و می گوید زودتر بریم تو ماشین و الا سرما می خوریم."
ادامه دا رد...
مینا و هوشنگ با هم به این پارک می روند. در تابستان کافه های پارک در هوای آزاد سرویس می دادند اما در این روز سرد و زیبای پاییزی میزی بیرون نبود. با این حال هوشنگ و مینا می خواهند که در هوای آزاد بنشینند. گارسن که دختری آراسته و خوبرو بودلبخندی می زند و به کمک هوشنگ میزی را به بیرون می برند. هوشنگ و مینا شروع به صحبت درباره ادبیات می کنند. گارسن با دفتر چه یادداشت خود سر می رسد وبا اشاره به دانه های ریز برف که رقصان پایین می آمدند می گوید:"اولین برف سال مبارکتان باشد!چی میل دارید؟" مینا و هوشنگ چنان گرم صحبت بودند که متوجه نشدند که برف شروع شده است. مینا و هوشنگ هر دو قهوه ترک سفارش می دهند. (هوا سرد بود! لیموناد نمی چسبید!!) مینا محو تماشای رقص دانه های برف می شود. دانه ها چنان آرام و دامن کشان پایین می آیند که گویی با آن ظرافت و زیبایی به زمین تیره فخر می فروشند. یکی از دانه ها به جای زمین جای بهتری می یابد. این دانه خیره سر, آرام , بر مژگان بلند مینا فرود می آید. مینا توجهی به دانه برف نمی کند و به تماشای خود ادامه می دهد. هوشنگ که اندکی قریحه شاعری دارد قلم و کاغذی از جیب پالتوی خود بیرون می کشد و شعری در وصف دانه بر مژگان نشسته می نویسد. پس از مدتی مینا به سمت او بر می گردد و بی مقدمه می گوید: "هنوز باورم نمی شود پدرم اجازه داده که با شما اینجا بیام. با آن همه سخت گیری تعصب آلود که دارد خیلی عجیب بود که اجازه داد." مینا خبر نداشت که پدرش از ته دل می خواهد او با یک مرد ایرانی مانند خودش ازدواج کند تا در پاریس تنها نباشد. از طرف دیگر می داند مینا هرگز تن به ازدواج از طریق خواستگاری سنتی نخواهد داد. او به درستی دریافته بود که هوشنگ بهترین شانس او برای رسیدن به این خواسته است. برای همین کمی از سخت گیری مرسوم خود کاسته بود که در آینده دردسر های بزرگ تر ی به سراغ او و خانواده اش نیاید.
هوشنگ که هنوز در حال و هوای دنیای شعر است , در جواب مینا می گوید:" پدرتان حق دارند که سخت گیر باشند. اگر من پدر غنچه گل نشکفته و درنسفته ای به وجاهت شما بودم بیش از اینها سخت گیری می کردم!" مینا می فهمد که هوشنگ در این مورد تفاوت زیادی با پدرش ندارد. حدس می زند پسر هوشنگ هم در آینده باز هم همین طورخواهد بود! راستش را بخواهید استعاراتی که هوشنگ به کار برده بود به مینا بر می خورد اما بر روی خودش نمی آورد. او هم در همین شهر با همین فرهنگ بزرگ شده و به همین محدودیت ها خو گرفته. پاریس هم که برود در نحوه ارتباطاتش تفاوت زیادی نخواهد کرد. مینا می داند این محدودیت داخل "پکیجی" است که قسمت عمده آن حمایت است نه محدودیت. مینا می داند که اگر بخواهد با این طرز فکر مبارزه کند تمام پکیج را از دست خواهدداد و در مجموع زیانکار خواهد بود. پس حرف های هوشنگ را نشنیده می گیرد.
بعد از صرف قهوه، مینا با کف دست، نوک بینی خود را لمس می کند و خندان می گوید:" بینی ام یخ زده!" هوشنگ پالتوی خود را در می آورد و بر دوش مینا می اندازد و می گوید زودتر بریم تو ماشین و الا سرما می خوریم."
ادامه دا رد...
براي دانلود مجموعه كامل داستان سارا اينجا را كليك كنيد.
۲۰ نظر:
hamin nashnide gereftan baes shode ke hanouz dar mohite be zaher motamaden shodeye Tabriz hanouz haman didgah haye zamane Mina ba zaheri "modern" bargarar bashad. man ham dar haman mohit bozorg shodeam vali az in hemayatha motanaferam
من با این قسمت از داستان موافقم"او هم در همین شهر با همین فرهنگ بزرگ شده و به همین محدودیت ها خو گرفته. پاریس هم که برود در نحوه ارتباطاتش تفاوت زیادی نخواهد کرد." ما ایرانیها هر کجای دنیا که باشیم نمی تونیم فرهنگمون رو بذاریم کنار. خیلی با مسائل فرهنگی خودمون درگیریم!
dar javabe Maliheh:bahse farhang nist,bahse mahdoudiatha va tasobat hast ke engar ayeye Goran ast va zire pa gozashtane an be maniye gonahe na bakhshoudani;kash midanestam marze farhang va sonat kojast
به نظر من نمیشه هیج مرزی تعیین کرد. همه چی با هم درآمیخته. گاهی اوقات دوست دارم رها و آزاد از همه چی بشم، ولی نمیشه. این فرهنگ و تربیت جزئی جدائی ناپذیر از ماست.
این داستان دربارهٔ پدربزرگ و مادربزرگ مادریتان است؟
یاور عزیز،
شخصیت مینا و هوشنگ هر دو را من خودم پرداختم. اما تکه های داستان را از شنیده هایم از افراد مختلف جمع کردم. آن کسی که همکلاسی خودکشی کرده را نجات داده بود عمویم بود. در قسمت بعدی داستان اشاره ای به شاگرد اولی هوشنگ و آن گاه حقی که از او خورده شد خواهد کرد. آن هم ماجرای واقعی عموی من است. (که البته به خاطر همان ماجرا عموی من برای همیشه رفت آمریکا و برنگشت! اما هوشنگ بر می گردد).
عموی مادرم-که همنسل هوشنگ بود-ماجرای دانه برف بر مژگان نشسته و شعرش را گفته بود من هم آن را اینجا آوردم...
در قسمت هایی هوشنگ همان کارهایی می کند که دایی مادرم کرده ... برادر کوچک تر هوشنگ که کاملا از روی دایی دیگر مادرم ساخته شده.
داستان مخلوط واقعیت و تخیل است.
با توجه به اظهار نظر همشهری ناشناس عزیز، گمان می کنم در ترسیم شخصیت هایی بر آمده از فرهنگ تبریز موفق بوده ام!
dear monjoogh
ever heard of declan galbraith? this little guy is a wonderful singer. he came to fame with the song tell me why, when he was a littke kid. right now, he is kinda seventeen i guess. but if u got the chance i suggest you to listen to this song, its perfect. it says stuff about war and people just killing each other. if you didnt find it on the internet, tell me to send it to u by email.
نظر شما در مورد پدر مینا چیه؟ پدر خوبیه یا نه؟
pedare Mina ham mesle hameye pedaraye sonatiye digast ke be in mozou bavar daran ke hamishe bala sare ye zan bayad ye mard bashe.fargi nemikone oun zan farhikhte va roshan fekr bashe;bayad hatman ye mard bashe ta dide beshe.tanha farge pedare Mina ine ke az rahe sonnati amal nemikone chon Mina kasi nist ke in tori bahash raftar kard.dar har hal ba panbe sar mobore.dar har sourat man az chenin pedari khosham nemiad.man ye soal ham dashtam:Minayee ke hazer be ezdevaj kardan naboud chetor shod ke az Houshang khoshesh oumad?nagid chon Houshang ham baziye bachegish boude va doctore va pedar o madarsh felan kasan.mosalaman chenin dokhtari gablan ham tou daneshgah ya hatta jame khanevadegi pesarayee dar sathe Houshang dide boud.pas chera ba ouna moravede nadasht?lotfan nagid dar yek negah ashegh shode ke aslan be in chiza etegad nadaram.montazere javabetounam.
داستان من در سال 35 اتفاق می افته یعنی 10 سال پیش از سال در گذشت فروغ فرخزاد!
مینا در جامعه ده سال پیش از در گذشت فروغ -و احتمالا قبل از به شهرت رسیدن او- داره درباره آنا اخمتوا مطالعه می کنه! بعد مینا پسر جوانی را خیابان می بیند که اولا آنا اخمتوا را می شناسد در ثانی درباره او ابتدا می گوید شجاعت او در برابر استالین تحسین می کند و آن گاه اضافه می کند "اما..."
طبیعی است مینا درباره این پسر کنجکاو شود و بخواهد با او معاشرت کند. اما هنوز عاشق نشده. عشق با گذشت زمان پدید می اید چرا که برای دو نفر در آن سن و شرایط طبیعی ترین احساس است. مینا و هوشنگ هر دو اجازه می دهند که "احساس هوایی بخورد" برای همین عاشق هم می شوند.
البته این را بگویم من در مورد سنتی یا غیر سنتی بودن ارزش گذاری نمی کنم. هر کدام رویه ای برای زندگی هستند و به نظر من هم افراد سنتی و غیر سنتی قابل احترام اند و کسی حق ندارد به هیچ کدام توهین کند و یا به دیده تحقیر بنگرد. تصمیمی است که هر کس برای زندگی خود می گیرد به دیگران نباید ربطی داشته باشد.
javabetoun chandan baram gane konande naboud.shayad Mina intor fekr kone vali pedaresh intori be gaziye negah nemikone.age in poravede be eshg naresid oun moge pedare Mina vagean rouye harfesh vay miste?!.az jameye sonatiye oun zaman baid midounam.hamin alanesh ham chenin etefagi dar mohite Tabriz kam etefag mioftad.
وقتی با خود عهد می کنه که با تمام قدرتم...پشت مینا می ایستم" منظورش همین جور اتفاقهاست دیگه.
اجازه ای که پدر مینا به او می ده می توانست (هنوز هم می تواند) پیامدهایی داشته باشه که تمام قدرت و ثروت پدر مینا را در حمایت از او طلب کند. پدر مینا کاملا از این موضوع آگاه است، هم می داند که جامعه چه قدر می تواند با عاشقان خشن باشد و هم می داند شور و غرور جوانی می تواند چه ها کند. برای همین است که ابتدا کاملا سبک سنگین می کند وآن گاه چنان عهدی با خود می بندد.
pedari ro nemishnasam ke tavane konjkaviye farzandash -dai inja Mina-ra ba az dast dadane servat va be khosous aberouye khanevadegi bedahad.hadeagal in raftar ra az pedare daheye 30 va an ham dar morede farzande ghetre zokourash baid midanam
امروزه
متاسفانه خیلی از پدر و مادرها خودشان بین سنت و فرهنگ غربی به شدت گیج مانده اند. حرف های ضد و نقیض به فرزندانشان می گویند. گاه از در دروازه رد نمی شن، گاه از سوراخ سوزن رد می شن.
با رفتار پر تناقض خود بزرگترین ضربه ها به فرزندان خود می زنند و بعد هم پشت آنها را خالی می کنند.
از روی بدجنسی شان نیست. قطعا بچه های خود را به شدت دوست دارند و خوشبختی آنها را می خواهند اما به خاطر تناقضاتی که در ذهن دارند به آنها ضربه می زنند.
گاهی دختران جوان از من دراین باره نظر می خواهند. جواب می دهم:" باید خودت را قوی کنی. باید مهارت های اجتماعی ات را پرورش دهی که تا وقتی گوشه ای از جامعه به تو حمله می کند بتوانی جایی دیگر بیابی. و مهمتر از همه نگذار این مسأله به تحصیل تو ویا شغل تو ضربه ای وارد بیاورد. اگر در کار وتحصیلت برای خود شخصیتی باشی کمتر ضربه می خوری. "
از جوابی که از من می شنوند خیلی تعجب می کنند. این رویکرد برایشان نا آشناست.
کسی این گونه با آن ها سخن نگفته.
این دیدار یک جور ماجراجویی جدید برای مینااست. مینا هنوز عاشق نشده!فقط داره کم کم بزرگ میشه:)
مصاحبه آقای نعمت زاده را می توانید در پایین بخوانید. به داستان سارا بی ربط نیست! آخه ایشون از نوه های حاج کاظم هستند.البته سارا وارد شدن ایشون را به عرصه سیاست خلاف وصیت حاج کاظم می دانست و در زمان انقلاب فرهنگی مرتب به او تشر می زد . او هم در جواب سرش را پایین می انداخت و می گفت:"بله خاله جان! درست می فرمایید خاله جان! چشم خاله جان!"
http://www.ghalamnews.ir/news-9558.aspx
ارسال یک نظر