۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

مینا

در یک روززیبا و رنگارنگ پاییزی در اواسط دهه سی , هوشنگ برای خرید کفش به خیابان تربیت رفته بود. (خیابان تربیت نام خیابانی قدیمی در تبریز است که بیشتر مغازه های آن کفش عرضه می کنند.) بنا به عادت همیشگی هوشنگ بعد از خرید کفش به سمت خیابان اصلی شهر راه می افتد تا نگاهی به عنوان های جدید کتاب در کتابفروشی شمس تبریزی بیاندازدو کتابی خریداری کند.

در کتاب فروشی "جنگ و صلح" توجه او را جلب می کند و دست می برد تا آن را از قفسه بردارد. اما پیش از او دختری کتاب را بر می دارد و بدون توجه به هوشنگ در حالی که روی پاشنه های سه-سانتی کفشش تاب می خورد شروع به خواندن پشت جلد کتاب می کند. قیافه دختر برای هوشنگ آشنا ست. بعد از اندکی فکر هوشنگ به خاطر می آورد که او از دانشجو های دانشکده ادبیات است. دانشگاه تبریز در آن موقع خیلی کوچک تر از اکنون بود و دانشکده های آن عبارت بودند از دانشکده پزشکی و مامایی, دانشکده ادبیات و دانشکده کشاورزی (منبع اطلاعم فقط شنیده هاست. اگر اشتباه می کنم حتما بگویید.) دانشجوهای دختر رشته پزشکی خیلی کم بودند. بیشتر دانشجوهای دانشکده ادبیات هم پسر بودند اما درصد قابل توجهی هم دانشجوی دختر در آن دانشکده بود که عموما از خانواده اعیان و مرفه و البته به نسبت آن زمان" روشنفکری" بودند.

هوشنگ این دختر را از قبل دیده بود. با توجه به تعداد کم تعداد دخترهای دانشجو حضور تک تک آنها جلب توجه می کردو...اما پیش از این هوشنگ این گونه جذب او نشده بود امروز ودر کتابفروشی شمس همان دختر- بدون آن که به حضور و یا عدم حضور هوشنگ کوچک ترین توجهی کند- به گونه ای دیگر هوشنگ را مجذوب خود کرد.

دختر به سمت پیشخوان می رود و می گوید: " آقای شمس! من این سه تا کتاب را بر داشتم. لطفا حساب کنید." فروشنده- در حالی که با چرتکه دارد حساب می کند- جواب می دهد:" قابل شما را ندارد . " پس از حساب کردن پول کتاب ها, فروشنده می گوید:"لطفا به آقای احمد زاده و همین طور خانم والده محترمتان سلام مرا برسانید." دختر جواب می دهد:" چشم! بزرگی شما را می رسانم. خداحافظ!" و بیرون می رود. تازه یاد هوشنگ می افتد که این دختر "مینا احمد زاده" دختر یکی از دوستان صمیمی سارا ست که در بچگی با هوشنگ همبازی بود.

فر وشنده با هوشنگ هم آشنا ست اما امروز هوشنگ نمی خواهد وقت خود را با احوالپرسی با او هدر دهد. خداحافظی سریعی می کند و به دنبال مینا راه می افتد.


ادامه دارد...



دنباله: خیابان تربیت هنوز در تبریز مرکز فروش کفش است. اما چند سالی است که بیشتر مغازه های آن دیگر کفش تبریز عرضه نمی کنند. به جای آن کفش های بو گندوی چینی می فروشند. ای کاش کسی رئیس جمهور آینده شود که دغدغه حمایت ازتولید کننده داخلی داشته باشد!

۱۶ نظر:

بهروز گفت...

از آنجا که چندماهی است خواننده وبلاگ شما هستم، این داستان شما را پیگیری نکرده ام اما درباره دنباله باید بگویم "ای کاش!"
نیستید که ببینید رسانه ملی چه میکند! میرحسین هم هیچ خبرنامه و روزنامه ای ندارد، فقط اینترنت. من دوم خرداد 76 را یادم هست، بهار آن سال را هم خوب یادم است، هنوز خیلی فاصله است تا شور آنروزها برای تغییر. امیدوارم البته.

منجوق گفت...

نحوه تبلیغ میر حسین موسوی به نظر من بسیار هوشمندانه می آید. دو قشر از مردم را مخاطب قرار می دهد: یکی افرادی مثل من و شما را از طریق اینترنت و دیگر کسانی را که طبقه مستضعفان می خواند و مستقیم از طریق سخنرانی ها و دید و بازدید ها مخاطب قرار می دهد . طبقه اول به علت مطالعه و سفر بیشتر به ایشان و برنامه هایشان علاقه نشان می دهند و انفعال و اقدامات پوپولیستی هر دو گریزانند. طبقه دوم به علت این که مشکلات را با گوشت و پوست خود حس می کند می داند نه اقدامات پوپولیستی و نه انفعال دردی از آنها درمان نمی کند. پس هر دو از ایشان حمایت می کنند.
تبلیغات تلویزیون های داخلی و آن ور آب هم بر این دو گروه اثری ندارد!
موسوی
می داند هر دوی این گروه - برعکس قشر جیگلو بیگلوی بی تفاوت به مسایل کشور- با اشتیاق و با انضباط و با ابتکار خود برایش تبلیغ خواهند کرد و برایش رای خواهند آورد.

باید صبر کرد و دید. من هنوز امیدوارم!

منجوق گفت...

البته آقای دکتراحمدی نژاد نیز فردی بسیار زحمتکش و پرکار هستند و چنان که از تلاش های شبانه روزی شان پیداست به مردم و میهن خویش عشق می ورزند. اما من را هکارها و چشم اندازی را که مهندس موسوی ترسیم می کند بیشتر می پسندم و ریشه ای تر ومفیدتر می دانم.

به هر حال این اکثریت رای دهندگان هستند که سرنوشت انتخابات را رقم می زنند. نتیجه انتخابات بیانگر نحوه نگرش اکثریت مردم ایران خواهد بود که در جای خود بسی محترم است (هر چند با نگرش من فرق داشته باشد.)

E Asadi گفت...

man ba in hali ke akhbar va tahlilhara mikhonam, va sad albate ke bishtare mavaghe faghat vaghtam talaf mishe, amma tasavor mikonam bishtar dost daram bedonam ke in hoshange monjogh ta koja donbale mina mire! chi mishe belakhare. revayate dastaniye tahavolate moaser ham albate fekr mikonam kam kar shode. age kasi ketabi dar in zamine soragh dare, be man moarrefi kone.

منجوق گفت...

من متوجه منظورتان نشدم. به نظر شما تحلیل هایی که من درحین داستانم می کنم وقت تلف کردنه؟

منجوق گفت...

من نه تاریخ نویسم و نه تحلیلگر حوادث اجتماعی- تاریخی و البته نه داستان نویس.
فکر کردم برای خودم لازم و برای دیگران مفید خواهد بود اگر شنیده هایم درباره حوادث صد سال اخیر را با تاکید بر نقش افراد معمولی جامعه (نه دولتمردان و مشاهیر که درباره آنها نسبتا زیاد نوشته شده) در قالب داستانی جمع آوری کنم.

فکر کردم و می کنم مفید خواهد بود اگر این اتفاقات را تحلیل کنیم. اگر تحلیل هایم ضعیفند ( که قطعا ضعف هایی دارند) و یا اشکال منطقی دارند آنها را نقد کنیدو اشکالات آن را بگویید. اما قبول ندارم که این کار وقت تلف کردن هست. اگر این تحلیل ها تنها نشان داده باشد که نیاز هست به خواندن و نوشتن داستان های تحلیلی تاریخی وطنی نشان می دهد که کوشش من وقت تلف کردن نبوده!
این داستان را نوعی خدمت به فولکلر معاصر ببینید که توسط یک شخص غیر متخصص انجام گرفته. تقریبا مانند مادربزرگی که به نوه ها قصه می گوید. اما در این مورد مادربزرگ نسبتا جوان است و به جای داستان گویی شفاهی در وبلاگش می نویسد!

E Asadi گفت...

na manzoram aslan be tahlilhaye shoma nabod.

inke shoma raje be ye mozee moshakhas mesle ke dar dore az tarikh hast besyar khandanist. por vazeh ast ke manzore man in ke vaghtam talaf mishe, inast ke vaghtam talaf mishe az inhame akhbare bidaro peikar onam bara kasaee ke dar iran nistan.

shakhasan dost daram tahlilhaye ke raje be dore zamane tarikhi hast bekhonam va ta alan ke lezat bordam. makhsosan ke besorat dastan neveshte shode bashe.

az in ham ke goftam montazere inam ke edame dastaneton ra bekhonaam kamelan jeddi ast.

hamchenna ke hamsare man gahi besyar moshtaghtare ke weblogye 2 se nafar ke raje be tavol va bozorg shodane bachashon minvisan ra bekhone. in asaln vaght talaf kardan nist. balke zibast. motaghede che khob ke bache adam betone matalebi ke madaresh dar dorane bardari va badesh neveshte ra bekhone. in besyar zibast. aslan vaght talaf kardan nist.

منجوق گفت...

من ناراحت نشده بودم. چون نظرتان برایم اهمیت داشت سوال کردم. خوشحالم از این که نوشته هایم را مفید می دانید.

M گفت...

بعضی از داستان هایی که منجوق می نویسه قابلیت تبدیل شدن به رمان های جذاب و شیرین رو هم داره(از اون رمان هایی که دوست داری شب ها تا صبح به پاش بشینی) بخصوص اونهایی که پس زمینه های تاریخی و واقعی دارند شاید با کمی پرداخت جزییات شخصیت ها و وارد کردن مسایل جانبی بشه توسعشون داد داستان ها بلند ساخت البته در یک بلاگ شخصی بسیار سخت هستش داستان های کوتاه گفت که نه اینقدر کم باشه که از شخصیت های و سیر داستان چیزی نفهمید نه اینکه داستان راستان باشه و در قالب بلاگ نویسی نگنجه – کلا میتونه الهام بخش باشه
راستی تشکر از برچسب گذاری بر روی پست ها( بسیار کمک می کنه برای پیدا کردن قسمت های قبلی داستان ها- پست های مرتبط بهم )

بهروز گفت...

http://sarve.ir/news/410.php

نباید دچار دلتنگی و سرخوردگی شویم اگر...

منجوق گفت...

بهروز عزیز

من مطلب را خواندم اما با مفاد آن زیاد موافق نیستم. از جمله این که از خود تهران و دیگر شهرهای بزرگ درصد قابل توجهی به آقای احمدی نژاد رای داده بودند.

در مورد آقای خاتمی, رای از شهرهای کوچک و روستاها بیشتر بود تا از تهران (به نقل از دکتر شیرزاد). البته این تا حدی به خاطر سید بودن ایشان بود. اما گمان می کنم اگر ایشان سید ومعمم نبودند باز هم از شهرهای کوچک و روستاها بیشتر رای می آوردند.
باید بین روستاییان زندگی کرده باشی تا دریابی، تصوری که نویسنده آن نوشته دارد درست نیست.

همان طوری که قبلا گفته ام صاحبخانه ما در فرمانیه رفت و به آقای احمدی نژاد رای داد همین طور خیلی های دیگر از آن محله.


مشکل جبهه دوم خرداد این بود که چشم بر واقعیت هایی از این دست می بست. موسوی چنین مشکلی ندارد. او مردم ایران را اعم بر دانشگاهی و روستایی و... خوب می شناسد و با هریک با زبان خودشان حرف می زند. خاتمی نیز چنین بود اما طرفداران دوم خردادیش چنین نبودند.

Mehdi گفت...

Hi there,

My apologies to write in English, I don’t have a Persian typeset keyboard, and don’t like finglish typing either! By the way, I’d just like to let you know that I have been added to your weblog readers. I really like your fluent writing style in addition to the review you present from our concurrent history, which sounds quite familiar although we were definitely not there. Aside from your political views (to which I am not an expert to analyze or to make worthwhile comments) I try to see myself at those time and to see what those people did to improve our culture and our generation in such a level that we had been a known country with fairly good universities which could serve the society properly. I deeply believe that history is the best teacher: "Those who cannot remember the past are condemned to repeat it" -- George Santayana. So, keep writing... Hope you the very best in all your pursuits. --Mehdi, NRC, Canada.

سید حمید بنی هاشمی گفت...

منجوق جان فکر کنم هیچ کس دلش نخواست بهت بگوید که کشف را باید کفش می نوشتی. مخصوصاً که این کار را نکردی؟! بگذریم می خواستم با این مطلب گذری زده باشم به کتاب کشف الاسرار که این روزها آسان هم پیدا نمی شود. به نوعی یک شکست سوپرسیمتریک اینجا دیده می شود که به سؤال نقد خانم چپ کوک هم در مورد کتاب روی ماه خداوند را ببوس که چرااصلاً یونس به خدا شک کرده بود پاسخ آنچنانی می دهد. این تا جائی است که یک بزرگواری می گفت دلیل اینکه ما در ریاضیات و فیزیک به غربیها نمی توانیم برسیم همین نوع از سوپرسیمتریست ولی من درست منظورش را نفهمیدم. شاید شما بهتر بفهمید.

منجوق گفت...

اشتباه تایپی بود که درستش کردم. ممنون از تذکر تان.
هوشنگ رفته بود "کفش" بگیره مینا را "کشف" کرد!
منظورتان را از سوپرسیمتری نمی فهمم. ما در فیزیک مفهومی به این نام داریم. اما گمان نمی کنم منظورتان آن باشد.

سیّد حمید گفت...

منجوق عزیز سلام. فکر کنم آن ابر تقارن نام برده زائیده ی این بود که بدلایلی تا ساعت نزدیک به 4 صبح مشغول مطالعه نوشتارهایی از شما و دوستانتان شدم و کمی گیج و ویجی می خوردم. امّا از یک نظر هم همانطور که انسان به همه ی عالم می نگرد عالم هم به نوعی در کره ی چشم انسان می گنجد، همانطور که علامّه طباطبائی هم در المیزان بهتر توضیج داده اند. و اینکه یک ایده ی فیزیکی هم در مسائل انسانی و اجتماعی تجلّی کند مثل همین است و مثل اینکه فرضاً ممکن است مجموعه سوء ظن های کسی یک مرتبه بصورت واقعی تجّلی کند همانطور که از آبت الله ناصری از رادیو شنیدم. البته می گویند نویسنده ی عظیم الشأن کتاب مزبور یک بار درس فلسفه می دادند و یک طلبه ای وارد شد و ایشان ساکت شدند. بعد که از ایشان پرسیدند چرا فرمودند که ممکن بود برداشت غلطی داشته باشد. و این را در همان کتاب در صفحه 323 بهتر توضیح می دهند. روی دیگر قضیّه این است که یک کسی مثل ادوارد ویتن به نظر می رسد که هر داستانی که باشد را می تواند به بهترین وجهی به زبان پیچیده ی ریاضی و فیزیک بگوید. ولی من نمی دانم که او چطور می تواند این کار را بکند هر چند که خیلی دلم می خواست یاد بگیرم.

سّید حمید گفت...

در ضمن یادم رفت بگویم که
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می کرد.
برای من خیلی جالب است که گاهی اوقات بزرگترهای ما چطور صدایش را در نمی آورند که چه جوانهای فهمیده ای داریم همانطور که رئیس جمهور عزیزمان آقای دکتر احمدی نزاد بارها گوشزد کرده اند. البته بنده همیشه در دریائی از سوء ظنّ های خود غوطه می خورده ام. خسته نباشید.