مینا ماجرا رابا مادرش بازگو می کند و از او برای رفتن به کافه با هوشنگ اجازه می خواهد. مادرش که انتظار چنین خواسته ای را نداش، مینا را به پدرش حواله می کند و می گوید:" من نمی دونم! خودت می دونی و پدرت." مینا به سراغ پدرش می رود و ماجرا رامی گوید. پدرش با دقت گوش می کند و بعد می گوید:"من اول باید این آقا هوشنگ شما را ببینم. بعد ببینم اجازه می دم یا نه." مینا اخمی می کند و می گوید:" آقا هوشنگ من نیست. مال خودشه!
حالا برای چی می خواهین ببینینش؟" پدر مینا جواب می دهد:" می خوام گوشش رو بکشم!!" مینا شوخی پدر را جد ی می گیرد و با ناراحتی می گوید:"وا! برای چی؟! او فقط منو متمدنانه دعوت به باغ گلستان کرد. همین! اگر اجازه ندید نمی رم. دیگه گوش کشیدن و این کارها لازم نیست!" پدر مینا می خندد و مادرش توضیح می دهد:"پدرت دارد شوخی می کند." البته پدر مینا در مورد کشیدن گوش شوخی می کرد ولی واقعا می خواست هوشنگ را ببیند. هر چند ته دل او همان "کشیدن گوش" بود اما به قول مینا می خواست "متمدمانه" رفتار کند! در هر صورت رو به مینا می کند و می گوید:" و اما شما دخترخانم! بعد از این حق ندارین هر همبازی دوران کودکی که در خیابان دیدید با او گرم بگیرین! فرهنگ این شهر اجازه این کارها را نمی دهد . خانواده ما اینجا آبرو ی چند صد ساله داره. من به هیچ وجه اجازه نمی دم جناب عالی این آبروی چند صد ساله رو یک شبه خراب کنید. روشن شد؟!" مینا ترش می کند و با لحن اعتراض می گوید:"اوووم!" پدرش جواب می دهد:"" اووم" نداریم. همان که گفتم." مینا کاری به آبروی چند صد ساله خانواده ندارد. او در دنیای خودش سیر می کند. از وقتی مینا به یاد دارد در دنیای او مردی بوده که قادر بوده ناممکن های دنیای او را برای خوشایند مینا ممکن سازد. حضور و محبت و توجه این مرد، قسمت مهمی از دنیایی بود که مینا می شناخت و به آن خو گرفته بود. این مرد، همان پدر او بود. مینا به هیچ قیمتی حاضر نبود این پدر را چنان بیازارد که محبت و توجه خود را از او باز ستاند. اگر چنین می شد، دنیایی که مینا می شناخت، فرو می ریخت. برای همین مینا اعتراض بیشتری نمی کند. بغل پدرش می پرد و می گوید:"باشه ! قول! حالا آشتی! آشتی،آشتی،آشتی!" پدرش که می داند مینا همیشه به قول هایش عمل می کند, در حالی که او را می بوسد می گوید:"قهر نبودیم که بخواهیم آشتی کنیم. دختر گل خودمی. نور دو تا چشم هامی. چه طور می تونم من با تو قهر کنم." بعد در حالی که با افتخار و لذت به مینا خیره می شود زیر لب آهسته با خود می گوید: " بنده خدا این پسره هوشنگ! خدا به دادش برسه!" مینا می شنود و با تعجب می پرسد:"چرا؟!" پدرش جواب می دهد:"هیچ چی! تو به این کارها کاری نداشته باش." مینا لبخندی می زند.چشم هایش را می بندد و سر بر سینه پدر می گذارد.
پدر مینا با هوشنگ قرار می گذاردو او را خوب سبک سنگین می کند و بعد از آن که مطمئن شد که پسر آقا ودود مانند محصولات کارخانه پدربزرگش کبریت بی خطر است،اجازه می دهد تا با مینا معاشرت کند. وقتی مینا از پدرش می شنود که می تواند با هوشنگ معاشرت کند تا حدودی خوشحال می شود و او را می بوسد و می رود. پدر مینا در حالی که دور شدن مینا را نظاره می کند با خود می اندیشد:" حالا که خو دم چنین اجازه ای دادم، هر اتفاقی هم که بیافتد، نباید مینا را تنها بگذارم. همیشه پشتش می ایستم." و با خود عهد می کند:" با همه قدرتم، با همه ثروتم- و حتی اگر لازم شد با اعتبار چند صد ساله خانوادگی ام- پشت دخترم می ایستم حتی اگر لازم بشود که به خاطراو، با همه شهر و همه دنیا در بیافتم."
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر