۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

سئوالاتی در مورد کار یک فیزیکپیشه در آستانه ی کنکور

سئوالات زیر را از دانش آموزی علاقه مند به انتخاب رشته ی فیزیک دریافت کردم. احتمالا این سئوالات در ذهن عده ی کثیر دیگری نیز هست. اینجا سعی می کنم پاسخ سئوالات را تا حد امکان بدهم.




فیزیک چیه؟ روش فیزیک چیه؟ چه چیزی تو فیزیک «حقیقت» داره؟


"مفهوم حقیقت" مفهوم بسیار عمیقی است که فیلسوفان در خوش تعریف تر کردن مفهوم آن درمانده اند. غور در این مفهوم خارج از حیطه ی تخصص یک فیزیکپیشه است. من شخصا یک تصور مبهمی از این مفهوم در ذهن دارم اما آن قدر این مفهوم در ذهنم گنگ است که نمی توانم بیان خوبی از آن داشته باشم.فیزیک -ودیگر علوم تجربی- جواب سئوالات اگزیستانسیالیستی شما مانند" ز کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟" را نخواهند داد. اما واقعیت آن است که در طول تاریخ همراه و همپا با پیشرفت های فیزیک و دانش های تجربی دیگر، فیلسوفان عقاید فلسفی خود را باز نگری و باز سازی کرده اند. فلسفه ي علم یا به عبارت دقیق تر empricism که قطعا دستخوش تحول شده. نگرش به فلسفه ی هستی نیز با پیشرفت های علوم تحول یافته است.


برخی اوقات می شنویم که برخی شکایت می کنند و می گویند قبل از جنگ جهانی وقتی مکتب آلمان در فیزیک غالب بود تعامل بین فیزیکپیشگان و فلاسفه بیش از اکنون بود که مکتب آمریکا غالب شده است. این مشاهده درست است اما کماکان یک فیزیکپیشه به طور متوسط بیش از یک شهروند غیر فیزیکپیشه به فلسفه علاقه مند است (علاقه ای که هر چند ریشه در علایق علمی او دارد، اما به طور رسمی وحرفه ای جزو پیش نیازهای کار فیزیکپیشگی نیست). (البته منظورم فيزيكپيشگان علاقه مند است نه ماشين هاي توليد مقاله در جهان سوم كه قبول شدن آنها در امتحان دكتري هم محل سئوال است!) از آن طرف علاقه شدید تر است! فلاسفه پیشرفت های فیزیکپیشگان را دنبال می کنند!

روش فیزیک اینه که برای توصیف پدیده های طبیعت فرضیه ای ارائه می دی بعد با آزمایش هایی که هر کدام خطا دارند سعی می کنی پیش بینی های فرضیه را چک کنی. من در این مورد زیاد نوشته ام. باز هم خواهم نوشت. اینجا صحبت را به درازا نمی کشانم.


--سوالات دانش‌گاهی--
۲-رشته فیزیک چیه؟ اون تو چی درس می‌دن؟


لیست درس ها را وبسایت دانشکده ها می توانید بگیرید.



۳-پیش نیاز‌های این رشته چیه؟! (برای تابستان پر از بیکاری پیش رو می‌پرسم! مثلا اگه بگید «ریاضی می‌خواد توماس بخون» می‌خونم!)




توصیه می کنم زبان انگلیسی خود را تقویت کنید. هر چه قدر برای این کار وقت بگذارید، ضرر نکرده اید. من با "نیم خورد کردن" دروسی که قرار است در سال تحصیلی پیش رو ببینید در دوران تابستان مخالفم. این کار باعث می شود دروس را نصفه نیمه یاد بگیرید و در طول ترم حوصله ی رفتن سر کلاس و یادگرفتن اصولی را از دست بدهید. به جای آن سعی کنید مسئله ی ریاضی در سطح دبیرستانی حل کنید . هر چه بیشتر بهتر: هندسه، جبر مثلثات. متاسفانه عادت حل تمرین که ما به آن خو گرفته بودیم در نظام جدید آموزشی به فراموشی سپرده شده. دانش آموزان نظام جدید در این زمینه بسیار ضعف دارند. حتی استادان پیشکسوت ایرانی مقیم خارج هم این افت را مشاهده می کنند و می پرسند "چی شد که همچین شد. قبلا دانشجو های ایرانی خیلی در زمینه ی حل مسئله توانمند بودند." من هم می گویم"نظام آموزشی تغییر کرد. دیگر بچه ها در مدرسه مسئله پشت سر مسئله حل نمی کنند. قضیه پشت سر قضیه اثبات نمی کنند." پروفسوروفا خود می گفت بخشی از پیشرفت خود را مدیون توانایی ذهنی است که در دوره ی دبیرستان در ایران و به خاطر درس هندسه( که آن زمان بسیار جدی گرفته می شد) آموخته .



۴- جو دانشگاه چطوره؟ کسایی که میان فیزیک چقدرشون بخاطر فیزیک اومدن؟ چقدرشون بخاطر اسم دانشگاه و قبول نشدن در رشته‌های دیگه اومدن؟




آمار دقیق ندارم که در صد بدهم. اما هر دو گروه-شاید هم هر سه گروه- وجود دارند.




چون من از چند نفر از مخالفین شنیدم که جو کلاس‌ها خیلی علم دوستانه نیست و یک
عده (منسوب به گروه «استاد، خسته نباشید»!) سعی در به هم زدن جو می‌کنن. از یه عده هم شنیدم فضا خیلی رقابتی و خشکه. جالب اینجاست که همه به نامه‌ی اون آقایی که خودکشی کرده استناد می‌کنن. "

نکته ي جالب این که هر دوی این مواردی که گفتید متاسفانه وجود داره. هر چند در نظر اول متناقض به نظر می آید اما هر دو با هم وجود دارد! در واقع تناقضی نیست. یک کلاس هیچ وقت یک دست نیست . در هر کلاس دانشگاهی و در همه جای دنیا معمولا هم آدم های بی علاقه به علم آموزی هستند که از کلاس ها آن چنان که باید استفاده نمی کنند و هم کسانی که جو رقابتی ناسالم به وجود می آورند. در واقع برخی که دید محدودتری دارند جو کلاس را سرد و بیروح می کنند تا همکلاسی ها نتوانند خوب درس بخوانند غافل از این که در این میان خود بیش از دیگران ضربه می بینند! البته این موضوع اختصاص به رشته ی فیزیک یا دانشگاهی خاص ندارد! آفتی است که گریبانگیر خیلی از مراکز دانشگاهی در رشته های گوناگون است. رقابت ناسالم- و دامن زدن به آن -هم سطح آموزش را پایین می آورد و هم روحیه ی دانشجویان را تخریب می کند. متاسفانه برخی از استادان با مقایسه ی بیجای دانشجویان با هم و دادن لقب بي اساس وتهي از معناي "ستاره"... به این جو ناسالم رقابتی دامن می زنند. رقابت علی الاصول خوب است. رقابت سالم آن است که وقتی من ببینم دوستم دارد درس می خواند خود م هم تشویق شوم که خوب درس بخوانم. اما گاهی اوقات رقابت سالم به سوی رقابت ناسالم می رودو افراد به جای همیاری یکدیگر برای آموزش بیشتر سعی در تخریب روحیه ی همدیگر می کنند.


من خوشبختانه از هیچ کدام از این دو ضربه ندیدم. دلیل آن بود که جمع کوچکی از دوستان داشتم که هم از لحاظ عاطفی نیاز های همدیگر را ارضا می کردیم و هم مستقیم و غیر مستقیم همدیگر را تشویق به درس خواندن می نمودیم.
شما هم سعی کنید چنین جمعی ایجاد کنید. احتیاط کنید که جمع بزرگ تر همکلاسی ها را علیه خود تحریک نکنید! نباید فکر کنند که شما برایشان "کلاس" می گذارید و آنها را در جمع خود راه نمی دهید. نباید فکر کنند که شما خشکه مقدس رفتار می کنید و آنها را نمی پسندید. درگیر کارهایی که به گمان شما وقت تلف کردن هستند هرگز نشوید. به هیچ وجه وقت خود را تلف نکنید. با دوستانی که وقت شما را تلف می کنند صمیمی نشوید. اما به خاطر داشته باشید که شما هیچ وظیفه ای ندارید که همکلاسی ها را اصلاح کنید. مبصر کلاس نیستید! همه در دانشگاه عاقل و بالغند و صلاح خویش می دانند. اگر چنین نقشی را برای خود تعریف کنید دیگران علیه شما تحریک می شوند و نمی گذارند درستان را بخوانید. با همه با لبخند و مدارا رفتار کنید اما دوستان صمیمی تان را با وسواس انتخاب نما یید. کسانی را انتخاب کنید که یار و غمخوار شما باشند و صلاح شما را بخواهند. به چنین دوستانی نیاز دارید هم به لحاظ عاطفی و هم به لحاظ درسی. متاسفانه اين گونه كه مي گويند آن آقايي كه به او اشاره كرديد- در خوابگاه خيلي تك افتاده بود. عقايدش را درك نمي كردند و او منزوي شده
بود. جمعي پيدا كنيد كه بتوانند عقايد شما را درك كنند (حداقل بخشي از آن را). جمع هاي گوناگوني كه هر كدام بخشي از عقايد و يا احساسات شما را درك مي كنند در پس زدن افسردگي مفيد خواهند بود.

از رفتار و گفتار نامناسب برخي از استادان زياد نرنجيد. به اين رفتارها وقعي ندهيد و به جاي آن روي درستان تمركز كنيد. همين جا به شما مي گويم از برخي از استادان رفتار هايي خواهيد ديد كه با انتظاري كه از يك استاد داريد فرسنگ ها فاصله دارد. منظورم رفتارهايي از قبيل گفتن جوك هاي جنسيتي قوميتي و يادانشجويان را با الفاظ زشت خواندن و ..... است. متاسفانه من راهي براي جلوگيري از اين كارها ي زشت نيافته ام جز آن كه به دانشجويان توصيه كنم كه آن قدر "بزرگ" شوند كه اين رفتار ها آن قدر "كوچك" شود كه آنان را نيازارد!
برخي از استادان هستند كه با همه ي دانشجو ها صميمي هستند. خوب! اين خيلي خوب است. اما برخي ديگر هستند كه با بقيه سرسنگين هستند اما ممكن است به طور خاص به شما توجه كنند و اظهار صميميت نمايند. مودبانه اين صميميت و "برگزيدگي" را پس بزنيد. در غير اين صورت همكلاسي هايتان عليه شما موضع مي گيرند. اين برگزيدگي باعث مي شودكه دوران دانشجويي را چنان كه بايد تجربه نكنيد.استادي كه چنين مي كنددر بهترين صورت آدم ناپخته اي است كه حتي در صورت حسن نيت به شما ضربه خواهد زد. امروز شما را برگزيده اعلام مي كند و فردا روي اعصابتان راه مي رود!

5-آدمی که فیزیک خونده باشه، از کجا پول در میاره؟ و اینکه تو آی‌پی‌ام چی‌کار می‌کنن؟
برخی پس از گرفتن لیسانس وارد کار های آموزشی و یا کار صنعتی می شوند. خانم دکتر ایرجی و آقای دکتر صدیقی بنابی در دانشگاه صنعتی شریف در بین فیزیکپیشگانی که من می شناسم بیش از دیگران ارتباط با صنعت دارند. می توانید ازآنها پرسش کنید. از دوستانی که خود این راه را رفته اند خواهش می کنم پاسخ این سئوال دوستمان را بدهند. استادان دانشگاه و پژوهشگاه همان طوری که می دانید کارمند هستند و حقوق ماهیانه دریافت می کنند که در حال حاضر-خدا را شکر- مکفی است. "تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی." اما با این روند تورم نمی دانم تا ده سال دیگر هم چنین خواهد ماند یا خیر!

و اما کار ما در آی-پی-ام: هر روز که می رسیم ابتدا مقالات جدید روز را در آرکایو مرور می کنیم. بعد معمولا روی مقاله مان کار می کنیم (یا تنهایی یا به همکاری دیگران) . سر سمینار می رویم. خود سمینار می دهیم. دانشجو هایمان می آیند سئوال می پرسند. به آنها درس می دهیم. همایش برگزارمی کنیم وکارهایی از این دست. مراکز پژوهشی ساعت کار ندارند. اما اغلب ما بیش از یک کارمند و زمانی که رسما در حکممان قید می شود و بر پایه ی آن حق التحقیق حساب می شود بر روی پروژه هایمان کار می کنیم. اما خوبی کار این است که دست خود ماست که چه ساعتی بیاییم و برویم.


کسی که این سئوال را پرسیده بود یک آقا بود اما این نکته ی ساعت کار نداشتن برای یک خانم در ایران نکته ی جذاب تری است به خصوص که ساعت کاری خیلی از سرویس های خدماتی برای بانوان-مثل استخرها و...- صبح است. در واقع برای خانم های خانه دار تنظیم شده ودر نتیجه اغلب خانم های شاغل از آنها محرومند.
(از فلسفه ی اگزیستانسیالیزم شروع کردیم و به اين جا رسیدیم. زندگی است دیگه اون یک جنبه شه این هم یکی دیگه. میشه در حین شنا به فیزیک هم فکرکرد. به فلسفه هم فکر کرد... چرا که نه؟!)

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

ائلناز



"پدر مددجو قبلا کارگر چاه کنی بوده که از 5 سال قبل به علت اینکه دچار بیماری دیسک کمر شده بود به سرکار نمی رفت و به علت از کار افتادگی پدر، مادر شروع به کار قالیبافی کرده که ایشان هم به علت کار مداوم از سه ماه پیش دچار بیماری می شود و نمی تواند کار کند و دختران خانواده به جای مادر در پای دار قالی مینشینند و برادر وخواهر بزرگتر خانواده به علت فقر مالی خانواده و نداشتن امکانات مجبور به ترک تحصیل می شوند ائلناز هم دختری بسیار درس خوان است و با وجود فقر خانواده و کار بر روی دار قالی باز هم دانش آموز ممتازی است."

این حکایت ائلناز است. دانش آموز اول دبیرستان با معدل 81/19! این مطلب را از وبسایت بنیاد کودک کات-اند-پیس کردم. وقتی این حکایت را خواندم با خود گفتم " کجایند آنان که برای اُشین قُلُب قُلُب اشک می ریختند!" می توان با مراجعه به این وبسایت در ایران یا این وبسایت از خارج با پرداخت مبلغی ناچیز در ماه به کمک ائلناز و ائلنازها شتافت.

در بین مددجویان 19 نفر دانش آموز با صفت " بسیار باهوش" توصیف شده اند. دقیق نمی دانم معیار صفت بسیار باهوش چیست اما یک حسی به من می گه اگر همه ی این 19نفر دانش آموزمددجو، کفیل پیدا کنند از بین آنها کسانی رشد خواهند کرد که خواهند درخشید.

دعوا کردن سر ملیت و قومیت ابن سینا و ابوریحان بس است! به فکر ابوریحان و ابن سینا های فردا باشیم که دارند پای دار قالی می پوسند!

نکته ی دیگرآن که وقتی کارفرمایی نکات ایمنی را رعایت نمی کند و شرایط کار مناسب فراهم نمی آورد این افرادی مانند ائلناز هستند که به علت بیماری پدر هزینه می پردازند. گیریم پدر گذشت کرد و شکایت ننمود، گناه ائلناز چیست که باید با فقر مضاعف دست و پنجه نرم کند و دوره ی پرنشاط نوجوانی را بر پای دار قالی بگذراند؟!

تصویر گواهی استاندارد موسسه ی اس-جی-اس می باشد که از سایت بنیاد کودک دانلود کردم.

مقاله ی با نمک در مورد مکانیک کوانتمی

این یادداشت در وبلاگ گروهی cosmic varianceخیلی با نمکه. شاید جالب باشه اگر ترجمه ی آن در مجلات دانشجویی فیزیک مانند مجله تکانه ی دانشکده ی فیزیک شریف منتشر بشه یا سر سمینار های دانشجویان کارشناسی فیزیک درباره ی آن بحث بشه. موضوع یادداشت ، مبانی مکانیک کوانتمی است. خیلی مهمه که در دوره ی کارشناسی مطالب درسی خوب فهمیده بشه. این گونه مقالات کمک می کنند تا هم از خشکی مطالب کاسته بشه و هم فکر درگیر بشه و فهم عمیق تری به دست بیاد.

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

لیتیوم دوبه هم زن

همان طوری که گفتم با پیوند کیهانشناسی و فیزیک ذرات می توان فراوانی هسته های سبک را پیش بینی کرد. پیش بینی تقریبا از این قرار است :حدود 75 درصد هیدروژن، حدود 25 درصد هلیوم، یک صدم درصد دُتریم و مقدار بسیار کوچک اما غیر صفر(ازمرتبه 10 به توان منفی ده) لیتیوم و برلیوم. درصد هیدروژن و هلیوم و دتریم مشاهده شده با پیش بینی می خواند اما درصد لیتیوم مشاهده شده از مقدار پیش بینی شده به میزان قابل توجهی پایین تر است. (این بود قضیه آن "نمک" و "فلفل" که عرض کردم!)
و اما قضیه ی دعوا ! نکته به اندازه گیری لیتیوم بر می گرده. برای اندازه گیری طیف جذبی ستارگان قدیمی (اصطلاحا گفته می شود Low metallicity type II) را مورد بررسی قرار می دهند. در واقع این گونه فرض می کنند که در سطح این ستارگان درصد لیتیوم برابر با درصد لیتیوم تولید شده در جهان اولیه است. البته در سطح ستارگان فعل و انفعالات هسته ای که منجر به درست شدن یا تخریب لیتیوم شود صورت نمی گیرد. اما در مرکز ستاره چنین اتفاقی صورت می گیرد. در اینجا یک مسئله مهم پیش می آید: شاید به دلیل همرفت مواد داخل ستاره و سطح آن جا به جا می شوند. کسانی که سر سمینار ایراد می گرفتند -و به نظر من ایرادشان هم روا بود- می گفتند نمی توان مطمئن بود که ترکیب سطح این ستارگان همان ترکیب دنیای اولیه است. سخنران می گفت شما نمی توانید بگویید "این مشکل اختر شناسان است نه مشکل کیهانشناسان. باید توضیحی یافت." آنها پاسخ می دادند که اطلاعات اخترشناسی ما (منظور جامعه ی فیزیک) آن قدر زیاد نیست که بتوان قطعی حکم صادر کرد و گفت مشاهده با پیش بینی big bang nucleosynthesis نمی خواند. برای تاکید اضافه می کردند و می گفتند فلان توزیع را هم- حتی اگر مقدار درصد لیتیوم را پارامتری آزاد بگیریم- نمی توان با مدل های اختر شناسی موجود توضیح داد پس این مدل های اخترشناسی و مدل سازی ها ی فعل انفعالات و همرفت در داخل ستارگان هستند که باید بازبینی شوند نه مدل کیهانشناسی big bang nucleosynthesis. من با آنها موافقم! دو نفری که داشتند ایراد می گرفتند به همراه چند نفر دیگر یک مقاله ی مروری در این مبحث در phys reportsدارند. (تنها کسی می تواند در این مجله یک مقاله ی مروری بنویسد که واقعا به موضوع احاطه داشته باشد.)


شیشه پاک کن


دارند شیشه های ساختمان اصلی آی-سی-تی-پی را پاک می کنند. یک جرثقیل ایستاده که یک اتاقک با نرده و محافظ را در سطح پنجره ها نگه می داره. ارتفاع زیاد نیست و اتاقک جرثقیل، قشنگ همسطح شیشه هاست با این همه مردی که داره شیشه ها را پاک می کنه با یک کمربند ایمنی باز هم به نرده متصله که یه وقت خدای ناکرده اتفاق ناگواری پیش نیاید.

در آی-پی-ام داره ساختمان سازی می شه. یک ساختمان نسبتا بلند مرتبه هفت-هشت طبقه. چند وقت پیش جوشکارها داشتند روی ساختمان کار می کردند. روی تیر آهن ها می ایستادند و بدن هیچ محافظی کار می کردند. هروقت می دیدمشان مو بر اندامم سیخ می شد. یک روز دیدم که رئیس پژوهشکده داره کار کارگر ها را نظاره می کنه. پست-داک ایتالیایی مان پرسید: "What are you doing?" آقای رئیس بادی به غبغب انداخت و جواب داد:"overseeing" من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم حال که تو داری نظارت می کنی خوب است در باره وضعیت ایمنی این جوشکار ها با پیمانکار صحبتی کنی. آقای رئیس نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت که از گفته پشیمان شدم.

دیدم کاری از دستم بر نمی آید جز آن که دعا کنم و نذر کنم که اتفاقی برای آن جوشکار ها نیافتد.

ارزش جان کارگر و جوشکار یک طرف قضیه است و طرف دیگر قضیه کیفیت و استحکام بناست. از هر مهندس عمرانی که درسش را خوب بلد است بپرسید برایتان توضیح خواهد داد که کیفیت جوشکاری این تیر آهن ها چه قدر در استحکام بنا موثر است. (از دوستان مهندس عمران که این پست را می خوانند خواهش می کنم در نظرها نظر کارشناسی دهند.) حال جوشکاری که در آن بالا بدون تجهیزات ایمنی بیم جان خود دارد چه طور می تواند با حواس جمع و دقت جوشکاری با کیفیت مناسب انجام دهد؟!

از این منجوق حقیر بپرسید می گوید فرق جهان سوم و اول در همین چیزهاست.
Photo courtesy of ictp

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

اتفاقات بعد از مهبانگ

بعد از مهبانگ و گذر از مرحله تورم، که در یادداشت قبلی از آن سخن گفتم، دنیا داغ شده. یک سوپ داغ داشتیم از ذرات بنیادی. همان طوری که می دانید ذرات بنیادی ذراتی هستند که اجزای تشکیل دهنده ندارند . در واقع باقی عالم از این ذرات ساخته می شوند.
هرگاه دمای محیطی از انرژی بستگی چند ذره با هم بیشتر باشد این ذرات از هم جدا می شوند. فرض کنید در حیاط مدرسه ای شلوغ (مثل مدرسه ی دوره راهنمایی ما) چند نفر دوست دست هم را گرفته اند. از آن طرف بچه های شیطان این طرف و آن طرف می دوند و ورجه وورجه می کنند و به این دوستان تنه می زنند. اگر این دوستان دست هم را محکم گرفته باشندآن تنه زدن ها آنها را از هم جدا نمی کند والا تنه زدن ها آنها را از هم جدا می کند و هر کدام در حیاط مدرسه به گوشه ای پرتاب می شوند و دوست خود را گم می کنند (باور کنید حیاط مدرسه ی راهنمایی ما موقع زنگ خوردن همین جوری می شد!) در محیط دنیای اولیه نیز چنین اتفاقی می افتد. چون دما بالاست تنه ها یی که ذرات محیط به هم می زنند اجازه نمی دهد که bound state تشکیل شود. درنتیجه سوپ داغ پس از تورم، از ذرات بنیادی تشکیل شده نه از ترکیبات آنها. رفته رفته که دما پایین می آید ترکیبات تشکیل می شوند. ابتدا کوارک ها با هم پروتون و دیگر هادرون ها را تشکیل می دهند . بعد از حدود یک ثانیه، دما (یا دقیق تر بگویم دما ضرب در ثابت بولتزمن) به انرژی بستگی هسته ها می رسد و هسته ها شروع به تشکیل شدن می کنند. این که چه در صدی از هسته های مختلف تشکیل می شود بستگی به مدل دارد. مشاهده این درصد ها پیش بینی مدل مهبانگ را برای تشکیل هسته ها که اصطلاحا به آن big bang nucleosynthesis گفته می شود تایید می کند. به علاوه روی چند تا از پارامتر های مجهول مدل حد می گذارد یا مقادیر آنها را مشخص می کند.

به قول استاد سابقم مازیرو: "این است پیوند مبارک کیهانشناسی و فیزیک ذرات." ثمر این عروسی big bang nucleosynthesisاست! البته بین عروس و داماد گاهی اختلاف هم پیش می آید که البته "نمک" زندگی است. (مازیرو گفت "فلفل" زندگی است. ظاهرا ایتالیایی ها به جای "نمک زندگی" می گن "فلفل زندگی". انصافا تعبیر آنها جالب تر و دقیق تر از مال ماست.) حالا این اختلاف چیه؟ اختلاف برسر در صد لیتیومه که در یادداشت بعدی شرح می دم.
بعد از این مرحله دما باز هم پایین تر می آد و حدود صد هزار سال بعد از مهبانگ، الکترون ها و هسته ها با همدیگه اتم تشکیل می دهندو....

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

خرمشهر

امروز سالروز آزادی خرمشهر است. من آن موقع خیلی کوچک بودم وهنوز به مدرسه نمی رفتم. درواقع پاییز همان سال رفتم مدرسه. اما خاطره ی خوش آن روز چنان در ذهنم نقش بسته که زدودنی نیست! از خانه ی مادربزرگم سوار ژیان قراضه ی مادرم شدیم. من هروقت سوار آن ماشین می شدم دعا می کردم که خدایا باز ماشین سر راه خراب نشود! مسیرمان از میدان ساعت می گذشت. مسیر بسته بود. مردم در کوچه شیرینی پخش می کردند و می رقصیدند. ما هم دستمال کاغذی پشت برف پاک کن ها گذاشتیم. آن هم نمایش شادی ما بود! حداکثر جلوه ی شادی یک زن در خیابان ! خوشبختانه آن یک بار برف پاک کن ژیان قراضه کار کرد و دل مرا نشکست.
صحنه ی شادی دسته جمعی مردم در خیابان برای من صحنه ی غریبی بود. هر چه تا آن زمان در خیابان دیده بودم غم و اندوه و عزاداری و ترس بود. البته در خانه مهمانی ها و سرگرمی های شاد داشتیم اما در خیابان و مدرسه فضای دیگری حاکم بود. به ما بچه ها یاد می دادند که شادی هایمان را قایم کنیم.
سالروز آزادی خرمشهر مبارک!

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

مهبانگ، پیروز میدان

حتما در باره ی مهبانگ یا "انفجار بزرگ" یا "بیگ بنگ" شنیده اید. مدل مهبانگ پیش بینی هایی دارد که به اثبات رسیده. به عنوان مثال مدل مهبانگ پیش بینی کرده بود که تابش ریز موج زمینه باید کل جهان را پر کرده باشد . پس از گذشت 18 سال از پیش بینی در چار چوب فرضیه ی مهبانگ، این تابش در سال 1964 مشاهده شد. یک فرضیه برای آن که مقبولیت پیدا کند باید اولا با مشاهدات موجود سازگار باشد و در ثانی، فرضیه های رقیب را -که آنها هم با مشاهدات موجود سازگارند- یکی یکی از میدان به در برد. برای این کار فرضیه ها باید پیش بینی های جدید تری داشته باشند که قابل تست کردن باشند. فرضیه ی مهبانگ علاوه بر پیش بینی تابش ریز موج زمینه پیش بینی هایی نیز دارد که به نظر من -و شاید به نظر بیشتر فیزیکپیشگان-مهمترین آنها پیش بینی نسبت مقدار هسته های سبک مانند هیدروژن، هلیوم، دوتریوم و.... در عالم است. این پیش بینی ها نیز با مشاهده، هماهنگی های خوبی دارند البته اختلاف هایی هم هست که من در یادداشت های بعدی ام توضیح می دهم.
حتما شنیده اید که ترکیب مشاهدات به ما می گویند مهبانگ75/13 میلیارد سال پیش اتفاق افتاده است. دقت اندازه گیری عمر جهان که بر مشاهده های مختلف از جمله دمای تابش پیش زمینه ی کیهانی استوار است، 170 میلیون سال است. ملاحظه می کنید! دقت اندازه گیری حدود یک درصد است. فوق العاده است! البته این اندازه گیری خود بر مدل کیهانشناسی مهبانگ تکیه می کند.

اطلاعات مربوط به درصد هسته های سبک، ما را قادر می سازند تا بدانیم پس از 1 ثانیه بعد از مهبانگی که 75/13 میلیارد سال پیش اتفاق افتاده، چه گذشته است! خوشمزه است ، مگه نه؟! یک ثانیه پس از 75/13 میلیارد سال پیش! راستش را بخواهید من تا این لحظه که این مطالب را سعی می کنم به زبان ساده توضیح دهم به خوشمزگی قضیه، به این شکل، پی نبرده بودم!
با این حال هنوز نمی دانیم پس از وقوع مهبانگ تا یک ثانیه پس از آن که هسته های سبک شروع به تشکیل شدن کردند چه بر سر عالم آمده! باور عمومی فیزیکپیشگان که بر پایه ی برخی مشاهدات و همچنین ملاحظات نظری استوار است آن است که در برهه ای کوتاه بلافاصله پس از مهبانگ دنیا به طور نمایی با زمان منبسط شده. همان طوری که می دانید دنیا اکنون هم منبسط می شود اما در آن برهه ی کوتاه انبساط خیلی سریع بوده. کمابیش می توان گفت بر سر وجود این برهه که اصطلاحا به آن تورم گفته می شود توافق هست. اما برای جزئیات آن مدل های رقیب متعددی هست که پیش بینی هایی دارند که اندکی با هم متفاوت هستند.
ماهواره پلانک یادتان هست؟! پارسال همین موقع ها به فضا پرتاب شد. پارسال همان موقع ها من چند یادداشت در منجوق و هم وردا درباره ی مدار این ماهواره و همچنین منبع انرژی آن نوشتم. مشاهدات این ماهواره می تواند بین مدل های مختلف تورم تمایز قایل شود و فهم ما را از آن چه که بلافاصله پس از مهبانگ اتفاق افتاده بالاتر ببرد.

این آزمایش ها و مشاهده ها رفته رفته پرده ها از رخ زیبای حقیقت کنار می زنند و بشریت به فهم عمیق تری ازواقعیت دنیایی که در آن زندگی می کند می رسد. این راهی است که اجداد ما چند ده هزار سال پیش شروع کردندو ما امروز به اینجا رسیده ایم!

دعوا، دعوا، سر مربا

دو هفته پیش در فلورانس در دو سمینار پی در پی بین سخنران و چند نفر در بین شنوندگان دعوا شد. ما هم که این ور نشسته بودیم خندیدیم! در یک مورد دعوا خیلی شدید شد و به فحش کاری کشید! هر دو فیزیکپیشه ایتالیایی بودند. سخنران یک پست-داک جوان بود و آن که از او خرده می گرفت مسن تر! ایرادی که به محاسبه می گرفت تکنیکی بود و بازگویی ماجرا خیلی بانمک و یا آموزنده نیست. دوستم، لورا، که برگزار کننده ی همایش بود مجبور شد بحث آنها را قطع کند تا دعوا به جاهای باریک نکشد! بعد از دعوا تا دو سه روز بقیه، ماجرا را تعریف می کردند و می خندیدند. خوشمزه تر این که چند ماه پیش این دو با هم مقاله نوشته بودند.یکی از جوان ترها بعدا به من می گفت: "خیلی تعجب می کنم. معمولا این دعوا ها بین اساتید مسن رخ می دهد . نه بین یکی جوانتر و یکی پیرتر." گفتم:"خوب! برای آن که معمولا جوان کوتاه می آید." جواب داد:" نه! بیشتر به خاطر این که هر چه سن بالاتر می رود موارد بیشتری پیش می آید که اساتید از هم کدورت به دل بگیرند. کدورت ها تلنبار می شود و به دعوا می انجامد."

مورد دوم دعوا که همان روز اتفاق افتاد خیلی خشن نشد. سخنران یک فیزیکپیشه ی آلمانی بود و دو نفر از شنوندگان از کار او ایراد می گرفتند. البته ایراد فقط به کار او نبود. در واقع به نوعی آنالیز ایراد می گرفتند که به نظر من ایراد روایی است. اتفاقا چند سال پیش که نیایش به ایران آمده بود ما با هم در همین مورد بحثی داشتیم ومن همان نکته را مطرح می کردم. ظاهرا او هم با من هم نظر بود.

می خواهم در یادداشت های بعدی ماجرای سمینار و موضوع اختلاف را برایتان شرح دهم. برای این کار باید مقدار قابل توجهی مقدمه بگویم. باز هم تاکید می کنم هدف من در این وبلاگ آموزش فیزیک نیست. به شدت معتقدم که برای آموختن فیزیک باید قدم به قدم راه رفت. هزاران تمرین حل کرد وخلاصه زحمت کشید. برای همین خیلی مایل نیستم به سئوالات فیزیک در وبلاگ پاسخ دهم چون می دانم وقت مرا می گیرد بی آن که آموزش واقعی صورت گرفته باشد. چه بسا نادرست فهمیده شود ! آموزش بماند برای سر کلاس ها و سمینار ها و همایش ها. این جا من می خواهم کم کم با تعریف حاشیه ها و... تصویری واقعی از یک فیزیکپیشه و کار ی که می کند ترسیم نمایم. بسیار بوده اند که با تصور ذهنی خود از فیزیکپیشگی قدم به این عرصه نهاده اند و آن گاه سرخورده شده اند. در مقابل بسیارند کسانی که به واقع استعداد و روحیه ی فیزیکپیشه شدن را دارند اما چون اجتماع تصویری اشتباه از این رشته و حرفه می دهد به سراغ کاری دیگر می روند که با روحیه شان سازگاری ندارد. البته هدف من تعریف دعواها نیست. این نکته ها ی هیجان انگیز را می گویم تا بحث، حالت خسته کننده نداشته باشد. هدف من بحث بر سر این است که کی یک فرضیه اثبات می شود. ذهنیت فروکاست گرایانه مواجهه با مسایل پیچیده چیست و مسایلی از این دست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

من از خود چه انتظاری داشتم

وقتی سال اول راهنمایی بودم، مدرسه ی تیزهوشان در تبریز برای اولین بار امتحان ورودی گرفت. من از امتحان خبردار نشدم و شرکت نکردم. بعد از تمام شدن دوره ی راهنمایی دوباره امتحان ورودی تیزهوشان برگزار شد. این بار من شرکت کردم و وارد این مدرسه شدم. از وقتی پایم را در این مدرسه گذاشتم با خود عهد کردم که به جایی برسم که این مدرسه به داشتن من افتخار کند نه من به منسوب بودن به این مدرسه.
هرگز باور نداشتم و ندارم آن چند نفری که در مرز قبولی از امتحان ورودی قرار داشتند فرق زیادی باهم دارند. دقت سئوالات طرح شده آن چنان زیاد نبود که با چنان دقتی تمایز قایل شود.
چند سال بعد المپیاد قبول شدم وجزو تیم پنج نفره شدم. هرگز باور نداشتم و ندارم که آن چند نفر که لب مرز بودند فرق زیادی باآنان که جزو تیم شدند داشتند. دقت سئوالات طرح شده آن قدر زیاد نبود که این چنین دقیق تمایز قایل شود. دستاوردهای علمی بعدی برخی از این عزیزان شاهد مدعای من است. الغرض! از زمانی که جزو تیم شدم با خود عهد کردم تا بکوشم تیم به داشتن عضوی چو من افتخار کند نه آن که من به خاطر المپیادی بودن.
بعد وارد دانشگاه صنعتی شدم. بازهم ایمان داشتم که آنان که در لب قبولی در این دانشگاه قرار داشتند فرق زیادی با هم ندارند. امتحان کنکور آن قدر دقیق نیست و اختلاف نمره آن قدر زیاد نیست که با این دقت تمایز قایل شود. دانشجوی شریف بودن در برابر المپیادی بودن چیز کوچکی بود. در هر صورت من با خود عهد کردم تا "المپیادی بازی" را کنار بگذارم و به افق بالاتری فکر کنم. چهار سال بعد از دوره ی کارشناسی فارغ التحصیل شدم و از لحاظ معدل نفر اول بودم. معدل نفر دوم حدود یک صدم با من فاصله داشت که قطعا عدد معنی داری نیست. یک فیزیکپیشه اگر این را نفهمد باید مدرکش را بیاندازد توی سطل زباله.
در همان سال در کنکور کارشناسی ارشد نفر اول شدم. باز هم هرگز گمان نکردم که آنان که بین مرز قبولی دانشگاه شریف هستند از نظر سواد با هم تفاوت زیادی دارند. بعد از یک سال فارغ التحصیل شدم که از نظر زمانی رکورد بود. بدون کمک درخور توجهی از استاد راهنما تز نوشتم. تزم مختصر و مفید بود. برعکس تزهای کت و کلفت فوق لیسانسی که این ور و اون ور نوشته می شود و کسی لای آن را بعدا باز نمی کند، هنوز بعد از این همه سال تز دوره کارشناسی ارشد من خوانده می شود. بعد به ایتالیا آمدیم و من-بدون آمادگی قبلی- در امتحان ورودی سیسا شرکت کردم و در امتحان کتبی قبول شدم. برعکس دفعه های پیش این بار تفاوت معنی داری بین کسانی که قبول شدند و نشدند وجود داشت. اولا سئوالات به دقت و هوشمندی طراحی شده بودند و در ثانی تمام کسانی که نمرات نزدیک به هم داشتند را قبول کردند. بین کسی که قبول شد و نشد یک اختلاف نمره ی معنی دار بود. ما را به امتحان شفاهی فرا خواندند. ابتدا آنتونیو مازیرو، فیزیکپیشه ی برجسته، مرا دلداری داد و گفت ما اینجا یک جلسه دوستانه داریم پس من نباید اصلا هول شوم. بعد از من درباره ی سئوالات کتبی امتحان پرسیدند . سئوالات امتحان کتبی زیاد بودند و در فرصت کم امکان نداشت همه را پاسخ داد. می خواستند ببینند اگر من فرصت بیشتری داشتم می توانستم بیشتر پاسخ دهم یا خیر. می خواستند ببینم با روش های برآوردی آشنایم یا خیر. می خواستند ببیند آیا با شهود فیزیکی می توانم حدس بزنم که یک فرمول باید چه شکل و شمایلی داشته باشد یا خیر. بعد ازمن درباره ی تز فوق لیسانسم پرسیدند و من مفصل توضیح دادم. ظاهرا خوششان آمد.
وارد دوره دکتری شدم و باز هم با خود عهد کردم که دانشجوی دکتری بودن نباید مایه ی افتخار من باشد. بعد با شاهین به استنفورد رفتیم. در آنجا نیز با خود عهد کردم نگذارم تا نام استنفورد بر قابلیت علمی خودم سایه افکند. استنفورد دانشجویان دکتری متوسط و متوسط رو به پایین زیاد داشت که گمان می کردند که چون دانشجوی رسمی استنفورد هستند نسبت به من که دانشجوی رسمی آنجا نبودم سر وگردنی بالاترند. اولین سمینارم را که در استنفورد دادم دید ها عوض شد. به یک باره به دانشجویی تبدیل شدم که هر گاه بازرس برای ارزش یابی عملکرد می آمد مرا-به عنوان دانشجوی تیپیکال استنفورد!!- صدا می کردند و آن دانشجویانی که افتخارشان دانشجوی دکتری استنفورد بودن بود یواشکی و محترمانه راهی صندوقخانه می کردند تا بازرس آنها را نبیند.
و این قصه کما کان ادامه دارد...
انتظارات ما از خودمان است که ما را می سازد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

گوته

بیشتر ما ایرانی ها گوته را به خاطر ارادتش به حافظ می شناسیم. تصویری که ملاحظه می کنید یادبود حافظ-گوته در شهر وایمر آلمان است. گوته به سبک حافظ کتاب شعری نوشته و آن را "دیوان شرقی-غربی" نام نهاده . شاید گوته محافظه کاری خود در امر سیاست را هم در مکتب حافظ آموخته باشد (البته این یکی تصور من است.)! با این حال ابعاد شخصیتی گوته به حافظ شناسی او ختم نمی شود. گوته علاوه بر ادبیات فارسی و البته آلمانی بر ادبیات ایتالیایی، انگلیسی، عربی، فرانسوی و ادبیات کلاسیک یونانی نیز مسلط بود.
گوته در زمان خود یک پژوهشگر در علوم تجربی نیز بود ولی همان طوری که می دانید بیشتر به دلیل کارهای ادبی اش در جهان معروف است.
وقتی گوته جوان بود با وسوسه ی خودکشی دست و پنجه نرم کرده است. اما به جای آن که جان خود را بگیرد در آن گیر و دار فکری رمانی نوشت که او را در دنیا مشهور ساخت و سبک جدیدی در ادبیات گشود. در این رمان، مرد اول داستان خود را ازبین می برد. گوته بعدها در مورد مرد اول آن داستان می نویسد: "او را کشتم تا خود زندگی کنم!" با انتشار کتاب گوته خود را ازشر آن افکار آزار دهنده وا رهاند.
به نظر منجوق زدو بند هوشمندانه ای بوده! موافقید؟! بعد از انتشار آن کتاب و دور نهادن آن افکار مخرب، گوته پنجاه و شش سال دیگر هم زندگی می کند و منشا آثار بسیار می شود. گوته بعد از انتشار آن کتاب به ایتالیا سفر کرد. این سفر نقش بزرگی در شکل گیری و پخته شدن بیشتر شخصیت وی داشت. چهل وشش سال پس از این ماجراها گوته در سن 70 سالگی شبیه مرادش، حافظ، پیرانه سرش را عشق دختری هیجده ساله به سر افتاد. دخترک را که دید اولش بیت "گرچه پیرم..." یادش افتاد اما لابد بعد به خود آمد و با خود گفت "چون پیر شدی گوته از میکده بیرون رو/رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی." این عشق و صحنه وداع الهام بخش او در نوشتن یکی از اشعار معروفش بود.


جملات قصار زیر از گوته است. به دقت بخوانید که هر کدام دریایی از حکمت است:
"Against criticism a man can neither protest nor defend himself; he must act in spite of it, and then it will gradually yield to him",

دقت و عمل به همین یک جمله می تواند زندگی من و شمار ازاین پس رنگ دیگری بخشد. رنگی زیباتر! حالا یک جمله ی دیگه:
"Divide and rule, a sound motto; unite and lead, a better one"
و همان کس که روزی به خودکشی فکر می کرد پس از آن که با آن روش هوشمندانه و مفید خود را از شر آن افکار آزار دهنده رهانید، این گونه ما را نصیحت می کند:

"Enjoy when you can, and endure when you must"


چه حیف می شد اگر گوته نا بهنگام زیر خروارها خاک مدفون می شد. دیگر کسی نبود که این همه از خود آثار ماندگار باقی بگذارد. زندگی زیباست ! با وجود افرادی مانند حافظ و گوته که چهره ی خشک و عبوس باید نباید های فکری را نادیده می گیرند و به گونه ای دیگر می اندیشند و اندیشه خود را به شیوایی بیان می کنند، زندگی زیباتر می شود!

دنیا به این گونه آدم ها بسیار بیشتر از آدم های قشری نیاز دارد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

خاطراتی از دو سال اول دانشگاه

هفته گذشته، خاطرات دو سال اول در دانشگاه را از صندوقخانه بیرون آوردم و گردگیری کردم. چند خاطره به یادم آمد که می خواهم برایتان از آن دوره (سال 73 تا 75) تعریف کنم. شاید لبخندی به لبتان بنشاند، شاید هم باعث تاملی شود.
یادم هست که ترم اول دانشگاه داشتم می رفتم سر یک کلاس . دیدم عده ای از دختر های هم دوره ای ام از رشته های مختلف دور هم جمع شده اند و می گویند و می خندند. بحث درباره یکی از پسرهای هم دوره ای بود. یکی با هیجان گفت: "پسره ی دهاتی شبیه عمله هاست." اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: این ها که کنکور داده اند و دانشگاه صنعتی شریف قبول شده اند چه طور در یک جمله ی پنج کلمه ای، دو غلط دستوری به کار می برند! بعدش ناراحت شدم. آخه آن آقا پسر شهرستانی که در باره اش حرف می زدند، فرد گوشه گیر و بی آزاری بود. نمی فهمیدم که چرا از تحقیر او لذت می بردند. الغرض! پرسیدم سر کلاس نمی آیید؟! جواب دادند که "نه! حوصله داری؟! ما نمی خواهیم بیاییم سر کلاس اون دهاتی." این بار منظورشان از "دهاتی" استاد درس بود. خواستم اعتراضی کنم اما ترسیدم. ترسیدم خیال کنند بین من و این دو موجود مذکر رابطه ای وجود دارد. به هیچ وجه نمی خواستم این خطر را بپذیرم. از آن بدتر! ترسیدم فکر کنند من موجود "بیحالی" هستم . این یکی برای یک تین-ایجر در جمع تین-ایجر ها انگ غیر قابل تحمل تری است! به هر حال چیزی نگفتم و رفتم سر کلاس. بعد از کلاس با دوستم کمی درس خواندیم. اندکی صحبت کردیم و من برگشتم. دیدم اون دختر ها همان جا وایستادن و هنوز هم در مورد همان همدوره ای غیبت می کنند. واماندم که در این مدت کوتاه چند ماهه که از باز شدن دانشگاه ها می گذشت چه طور این همه ماجرا با محوریت آن پسر آرام و سر به زیر اتفاق افتاده که بعد از یک ساعت و نیم هنوز صحبت تمام نشده! مثل بند آخر یک ترجیع بند هر از گاهی یکی از دخترها تکرار می کرد:"پسره ی دهاتی شبیه عمله هاست!" بعد بقیه ی دخترها- انگار که جالب ترین و خنده دارترین جوک دنیا را برای اولین بار می شنوند- غش غش می زدند زیر خنده! لطفا از من نپرسید مگه خودشون چی بودند که اون پسره رو قبول نداشتند. جواب سئوال شما را نمی دانم. روزها ی بعدی هم صحنه های مشابهی در مورد پسرهای دیگر دانشگاه تکرار شد.
آن دختر خانم ها ی دانشجو به تظاهر بر دو چیز اصرار داشتند: یکی آن که "با حال " هستند و دیگر آن که متین هستند. متانت از نظر آنها اعلام برائت از موجودات مذکر بود و "باحالی" به معنای صحبت کردن در باره ی آنها! در آن گونه صحبت ها با یک تیر دو نشان می زدند. نمی دانم! شاید هم واقعا از آن تحقیر ها لذت می بردند! شاید انتقام خود را از نامردانی که از ده سالگی آنها را در کوچه و خیابان آزار داده بودند ازچند جوان سر به زیر و بی آزار همکلاسی می گرفتند. به ندرت به یکی از پسرهارا لقب افتخاری "باکلاس" می دادند. البته خیلی مشکل پیش می آمد که بر سر این موضوع توافق حاصل شود. در این صورت هم ایراد دیگری بر او می نهادند. راستش را بخواهید من هیچ وقت نفهیدم فرق بین آنها یی که "باکلاس" خوانده می شدند و آنان که "دهاتی شبیه عمله ها" چه بود! گویا مغزم در این زمینه ها به اندازه یک دختر بچه پنج ساله هم رشد نکرده!
آخر ترم، این دخترها از خیلی از درس ها افتادند. خوشحالم که همرنگ جماعت نشدم و راه خود را رفتم. نمی دانم که الان اون دخترها کجا هستند و چه می کنند. هیچ کدامشان را بعد از دوره لیسانس دوباره ندیدم. اما یه حسی به من می گه یه عده دانشجوی متولد دهه ی شصت پیدا کرده اند و دارند متانت خودشان را در دوره ی دانشجویی بر سر آنها می کوبند.
یک هفته است با خودم می گم نَکُنه حرف اون دخترها رفته باشه و به گوش اون پسر نجیب و سر به زیر رسیده باشه. نکنه دلش- توی این شهر غربت و دور از خانواده ، در گوشه ی آن خوابگاه دلگیر و درب و داغون شکسته باشه! نکنه همین جمله ها باعث شده باشه که اعتماد به نفس او ازبین بره و برای همیشه جرئت پا پیش گذاشتن برای شروع یک رابطه ی عاشقانه را از دست داده باشه!
داشتم این فکر ها رو می کردم که دیدم یک خاطره ی دیگه اون ته ته های صندوقخونه مونده. اون قدر روش نفتالین ریخته که پیداش نیست. برش داشتم و تکانش دادم. از گرد نفتالین سرفه ام گرفت. یادم آمد یک آقا پسری روزی گفت که چه نشسته ای که پسرها مرتب پشت سرت حرف می زنند و می گن منجوق دختر دهاتیه! جوابی که دادم طفلکی رو مثل اعلامیه چسبوند به دیوار! گفتم البته مثل روستایی تولید کننده بودن شرف داره به مثل شهری مصرف کننده بودن! (عقاید دانشجوی ترم اولی ! می دونید که!) اما روحیه ی من بیشتر شبیه دخترهای باغیرت عشایره تا دختران روستا!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

آن چه که همه باید بدانیم

در این وبسایت که تابستان گذشته معرفی کردم، نشانه های دانشجویی که فکر خودکشی را در سر داره توصیف شده.
در وبسایت آمده که باید چه برخوردی بکنیم. این ها را روانشناسان نوشته اند. کسانی نوشته اند که در این باره عمری تحقیق و تفحص کرده اند. اگر برایتان مهم است، بخوانید و یاد بگیرید. موارد گوناگون به تفصیل توضیح داده شده: وقتی دانشجو را از نزدیک می شناسیم، وقتی نمی شناسیمش، وقتی افسردگی خود را انکار می کند، وقتی خود مایل به برطرف کردن احساسات منفی خویش هست. وقتی مایل است کمک بطلبد. وقتی کمک را پس می زند و... در همه موارد راه کمک شناخته شده ای هست که به طور مدون در وبسایت آمده!
اگر حال و حوصله خواندن وبسایت را ندارید و یا برایتان مهم نیست، توصیه می کنم از روی کنجکاوی هم که شده به این قسمت وبسایت که تصورات اشتباه رایج درمورد خودکشی را تصحیح می کند نظری بیافکنید.
برخی مطالب مطروحه از این قرارند:
(1) مردم گمان می کنند صحبت کردن درباره خودکشی باعث می شود هوس خودکشی به سر شخص بزند. در حالی که صحبت کردن می تواند باعث شود که او به دنبال چاره بگردد و کمک طلب کند.
(2) برخی گمان می کنند اقدام به خودکشی برای جلب توجه است و نباید آن را جدی گرفت. این طرز فکر غلط و خطرناک است. هر گاه شخصی به سوی اقدام به خودکشی حرکت کرد، زنگ خطر را به صدا در آورده. مسئله جدی است. اغلب افراد قبل از این که اقدام به خودکشی مهلک کنند چند بار آزمایشی اقدام می کنند.
(3) عده ای گمان می کنند که افراد می نشینند و با بحث های منطقی به این نتیجه می رسند که بهتر است خودکشی کنند. در صورتی که در 90 تا 95 درصد موارد علت خودکشی بیماری قابل تشخیص و قابل درمان روانی است.
(در پی نوشته ی قبلی من بحثی شد درباره رابطه ی خودکشی و اندیشه های فلسفی. من گفتم و استدلال کردم که من باور نمی کنم که کسی صرفا به دلیل افکار عمیق فلسفی اقدام به خودکشی کند. علت اصلی خودکشی حتی درمورد آدم هایی که اهل فلسفه هستند کمبودهای عاطفی و مشکلات دیگر است. اگر دوست داشته باشید استدلال مرا در پی آن نوشته بخوانید. در هر صورت، این نکته که خودکشی در 95 درصد موارد یک تصمیم براساس منطق نیست به گونه ای شاهد مدعای من است. در 5 درصد بقیه هم باز گمان نمی کنم افکار فلسفی تنها دلیل باشند. عوامل بسیاری در کار هستند.)
(4) برخی گمان می کنند که خودکشی یک تصمیم دفعی است. در حالی که معمولا چیزی حدود دو سال طول می کشد که شخص به وضعیتی برسد که اقدام به این کار کند.
نهایت آن که با مطالعه درباره خودکشی و وبسایت هایی از این دست می توانیم جلوی تژادی هایی از آن دست را بگیریم. شخص افسرده جزامی نیست! ما هم در قرون وسطی و یا عهد عتیق زندگی نمی کنیم!
حتما در فیلم بن هور دیده اید در قدیم چه جوری به جزامی سنگ می زدند. اکنون علم بشر راه درمان جزام را آموخته!
در اروپای قرن بیستم برخی افراد را که افسردگی داشتند می سوزاندند چرا که گمان می کردند که جادوگر است!
دنیا عوض شده. هر چند راه طولانی برای یافتن درمان تمام بیماری های جسمی و روانی در پیش است، اما راه درمان خیلی از انها شناخته شده. مهمتر آن که برخورد ها انسانی تر و منطقی تر و علمی تر شده اند.
می توان با صرف اندکی وقت معلومات خود را در باره راه های کمک به افراد افسرده بالا برد. دیگر مدت هاست که در جوامع علم مدار می دانند "هیس! صداشو درنیار! آبرومون می ره" راه درمان این گونه مسایل نیست. ابن سینایی که دایم پزش را به غربی ها می دهیم (بی آن که افکار پیشرو اش را بعد از هزار سال بفهمیم و به کار بندیم )، به این واقعیت واقف بود. در جوامع علم مدار به این نتیجه رسیده اند که با انکار مشکل، مشکل حل نمی شه . با بالا بردن آگاهی عمومی است که می توان به حل مشکل امید پیدا کرد..
پی نوشت: اگر متخصص روانکاو هستید یا تخصصی مرتبط دارید، بسیار خوشحال می شویم نظرات کارشناسی شما را بخوانیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

انتظاربیهوده ی من

تابستان گذشته در پی خودکشی دردناک دانشجویی در کالیفرنیا ، این یادداشت را در همین وبلاگ منتشر کردم با این امید که دانشجویان مطالعه کنند و اگر دیدند یکی از همکلاسی هایشان و یا جوانی در دور و بر آنها با افکار آزار دهنده دست و پنجه نرم می کند به کمکش بشتابند. آن چه که اتفاق افتاد به من نشان داد که چه کم جامعه اطرافم را می شناختم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

"غ" مثلِ غربت

حمید را نمی شناختم. وقتی خبر دردناک را در موردش خواندم بسیار متاثر شدم. اندکی اینترنت را گشتم تا در مورد او بیشتر بدانم.
مطلب در مورد او فراوان بود. مطالبی گزارش وار از حادثه در گذشت او. گزارش های خشک و تکراری را یکی پس از دیگری خواندم. با این که هیچ احساسی در گزارش ها نبود اشک من سرازیر شد. عاری از احساس بودن نوشته ها دل مرا بیشتر به درد آورد.
با این که حمید را نمی شناختم برای من عزیز بود.
اگر احساس غریبی می کنید بدانید که حداقل یک نفر هست که برایش عزیزید.
یک نفر هست که عمیقا باور دارد که پتانسیل های یگانه ای در وجود خود دارید. باور دارد که زندگی باید کرد تا آن پتانسیل ها بارور شود.
آن یک نفر همین منجوق است. اگر قابلش بدانید با او تماس بگیرید. همین!
پي نوشت بعد از چند ماه: حالا عجالتا اين يادداشت مرا با عنوان «دمي با غم به سر بردن» بخوانيد. شايد حال و هوايتان عوض شد. اگر هم عوض نشد تازه مي رسيم به همين جاي اول:)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

آیا فلسفه برای ایران لوکس است؟

پیشنهاد می کنم این نوشته ی زیبا را به دقت مطالعه کنید. به خواندنش می ارزد! نویسنده یک فیلسوف جوان ایرانی مقیم خارج است. او از برخورد آشنایان ایرانی خود با رشته ی خود با طنزی دلنشین حکایت می کند. عنوان نوشته "فرمان یازدهم" است که اشاره ای نکته بینانه است به ده فرمان معروف در یهودیت و مسیحیت. الغرض! نکته ای که فیلسوف طناز جوان می گوید آن است که همان ایرانیانی که همیشه به غربی ها پز فارابی و دیگر فیلسوفان هزارسال پیش را می دهند وبا تعصب تمام بر ایرانی بودن آنان (به جای عرب بودن) تاکید می کنند وقتی می بینند که جوانی از دور و بر خودشان قصد دارد همان راه را برود وحشت می کنند و سعی می کنند او را از این کار باز دارند. ما خود به عنوان فیزیکپیشه برخورد های مشابهی در بین اقوام و آشنایان دیده ایم. گمان می کنم این فشار بر روی یک ایرانی که به دنبال فلسفه است صد چندان باشد. طبیعی است که ملتی که چنین ذهنیتی دارد، به عظمت دوهزار و پانصد سال پیش خود و مفاخر هزار سال قبل دل خوش می کند و درجا می زند. ملل دیگر به پیش می تازند و گرد و غبار پیش تاختن آنها بر سر آن ملت و عظمت دوهزار و پانصد سال قبلش و مفاخر هزار سال قبل آن می نشیند.
از بحثم منحرف شدم.نکته ای که می خواستم بگویم چیز دیگری بود! علت آن که آشنایان آن فیلسوف جوان آن گونه برخورد می کردند آن بود که گمان می کردند "فلسفه" یک امر تفننی است! این تصور بسیار اشتباه است. جامعه ای به پیچیدگی جامعه ایران نیاز مبرمی به "فیلسوفان زنده" دارد نه برای آن که آنها را در ویترین بگذارد و با آن ها به غربی ها پز دهد و یا احیانا آنان را بر سر دیگر جهان سومی ها بکوبد. به فیلسوفان زنده نیاز دارد تا نیاز های فکری را که با تحول زمان پیش می آیند پاسخگو باشند. یکی از این نیاز ها همان مسئله ایمنی بود که در یادداشت قبلی ام به آن به طور گذرا اشاره کردم. آری! عدم توجه به مسئله ایمنی در کشورهای جهان سومی، ریشه در نگرش آن ها به جایگاه انسان، تاثیر قضا وقدر در زندگی و مسایل فلسفی از این دست دارد.
تا نگرش ما نسبت به این مسایل دگرگون نشود، وضع قوانین و تقلید ضوابط ایمنی از غربیان ثمری نخواهد داشت. دست آخر این انسان ها هستند که این قوانین و ضوابط را اجرا می کنند. نحوه اجرای ضوابط به طور خودآگاه و یا ناخودآگاه به باور های این انسان بستگی دارد. در یادداشت بعدی ام این نکته را بیشتر خواهم شکافت.
احتمالا می گویید که یک کارگر یا سرکارگر که فلسفه نمی خواند! اولا با این وضعیت اشتغال جوانان تحصیلکرده بسیاری که بیکاری را عار می دانند تن به کار بدنی می دهند. هیچ بعید نیست که این کارگران اهل خواندن کتاب فلسفی نیز باشند! مهندسانی که این کارگران زیر نظر او کار می کنند با احتمال بیشتری اهل خواندن کتاب فلسفه هستند. اما گیریم که اینان هیچ کدام اهل خواندن کتاب فلسفی نیستند. فرهیختگان جامعه مانند نویسندگان رمان های عمیق، هنرمندان و فیلمسازان و شاعران با سطح فکری بالا قطعا از آثار فیلسوفان جامعه تغذیه می کنند و این آرای فلسفی در آثارشان نمود پیدا می کند. محصولات این قشر برای عامه جامعه قابل دسترس تر است. به خصوص هنرمندان و تولید کنندگان "پاپ کالچر" خود از آثار گروه دوم تغذیه می کنند. "پاپ کالچر" بنا به تعریف چیزی است که یک کارگر خسته از کار هم از آن استفاده می کند و لذت می برد. به این ترتیب، آرای فیلسوفان جامعه مستقیم و یا با چند واسطه برای عامه مردم قابل هضم می شود. بله! جامعه ما هم به فیلسوفان زنده نیاز دارد هم به انواع و اقسام ادیبان و هنرمندان با درجات مختلف پیچیدگی و عمق فکری.
مسئله ایمنی تنها یک مورد نمونه بود. در مسایل بسیاری مانند مسئله ی محیط زیست، سیاست، پیشرفت های پزشکی و هزاران مورد ریز ودرشت دیگر ما نیاز به کار فکری فیلسوفان زنده داریم. در بزرگی فارابی وابن سینا و...و صدرالمتالهین شکی نیست. اما در عصر ما مسایل جدیدی رخ نموده که در زمان آنها یا وجود نداشت یا آن قدر حاد نبود که موضوعیت داشته باشد. برای بررسی این گونه مسایل ما نیاز به فیلسوفان زنده داریم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

گشت و گذار من در روز کارگر





امروز به دیدن کلیسای بزرگ فلورانس رفتم. ساختن این کلیسا 140 سال (و به روایتی 170 سال) طول کشیده. بنا در اواخر قرن سیزده شروع شده. تکنیک ساخت گنبد کلیسا در زمان خود برای اروپاییان ابداع جدیدی بوده. چند نسل از معماران روی آن کار کرده اند تا روش برپا ساختن این گنبد را بیاموزند. شنیده ام تکنیک را از مسلمانان آموختند. این مطالب را از حافظه و از شنیده ها و خوانده های جسته و گریخته نقل می کنم. شاید دقیق نباشند. اگر به صورت آکادمیک به این بنا و تاریخچه ی آن علاقه مندید می توانید در اینترنت مطالب دقیق تری بیابید. من اینجا قصد بیان نکته ی دیگری را دارم که به زعم من بسی مهمتر است. امروز، خانم راهنما نکته ی درخور توجهی را مطرح کرد: در ساختن این بنای عظیم و با معیار های آن زمان سر بر فلک افراشته، تنها یک کارگر کشته شد! آن هم به دلیل آن که هشیار نبود. طراحی داربست چنان بود که کارگران ایمن بودند! بله! در قرن سیزده و چهارده و پانزده و با فن آوری های ابتدایی آن زمان!
قریب چهل سال پس از اتمام این بنا میکل آنژ در همین شهر به دنیا آمد. می دانیم که میکل آنژ در طول عمر پربار نود و پنج ساله ی خویش، ناممکن های بسیاری را در عالم هنر و سنگ تراشی ممکن ساخته بود. اغلب مردم با مجسمه ها و فرسکو ها و معماری او در واتیکان، کمابیش آشنا هستند. اما کار های میکل آنژ به این ها ختم نمی شود.
روی هر سنگ مرمری نمی توان مجسمه، تراشید. سنگ مرمر باید خصوصیات ویژه ای داشته باشد. از قرار معلوم میکل آنژ در انتخاب سنگ مرمر برای مجسمه سازی وسواس زیادی داشت. کوهی در ایتالیا هست که سنگ مرمر با کیفیت عالی دارد اما تا آن زمان به خاطر صعب العبور بودن نتوانسته بودند از آن کوه، سنگ استخراج کنند. استخراج سنگ از آن کوه، از زمان روم باستان رویایی دست نیافتنی بود. می دانیم که برای رومی های باستان جان برده ها ارزش معنوی نداشت. اما حساب کرده و دریافته بودند که تعداد برده های کشته شده، که بابت هر کدام مبلغی -ولو ناچیز -پرداخته بودند، آن چنان بالا می رود که استخراج سنگ از آن کوه توجیه اقتصادی نخواهد داشت.
یکی از دستاورد های بزرگ زندگی میکل آنژ و یکی از ناممکن هایی که او با نبوغ و اراده پولادین خود ممکن ساخت، استخراج سنگ از آن منطقه بود. او جاده ای هم برای حمل سنگ احداث کرد. در مراحل ابتدایی پروژه یکی از کارگران در اثر سقوط سنگ کشته شد. همان میکل آنژی که به تعبیر غربی ها یک workaholic تمام عیار بود و به جای خسته شدن از کار، از آن انرژی می گرفت چنان دچار عذاب وجدان شد که ماه ها کار را تعطیل کرد و از شدت ناراحتی تقریبا بستری شد. وقتی بر فشار عذاب وجدان اندکی فایق آمد طرحی ریخت که دیگر آن حادثه شوم هرگز تکرار نشود.
از ایتالیای قرن شانزده به کرج قرن بیست و یکم بیاییم که -بحمدالله- اخیرا مرکز استان هم شده. در همسایگی خانه والدین همسرم در عظیمیه کرج ساختمان سازی می کنند. پروژه برعکس دستاوردهای مهندسی میکل آنژ، دستاورد مهم و عظیمی نیست! یک ساختمان معمولی می سازند که هیچ فن آوری جدیدی نمی طلبد. پارسال یک هفته مانده به رمضان در اثر خاکبرداری در همسایگی، خانه والدین همسرم ویران شد. مادر شوهرم زیر آوار ماند. خوشبختانه او را از زیر آوار بیرون آوردند اما چند مهره او شکست . او هنوز هم دارد درد می کشد و نمی تواند خم شود. دو تیر آهن درست پهلوی او افتاده بودند. حادثه می توانست نتایج شوم تری در پی داشته باشد. از این گونه حوادث در ایران پیاپی اتفاق می افتند و متاسفانه همه قربانیان زنده از زیر آوار بیرون نمی آیند!
بله! عمری است داریم به غربی ها پز می دهیم و عدل داریوش را به رخشان می کشیم: اهرام مصر و کلیزه را برده ها ساختند اما تخت جمشید را کارگران آزاد با حق بیمه وبازنشستگی و مرخصی زایمان و... دم داریوش و خشیارشاه گرم! اما ما در قرن بیست و یکم کجاییم؟!
"از آن هنگام که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند" دنیا خیلی عوض شده! برعکس فریدون مشیری من معتقد نیستم از آن هنگام "آدمیت مرد". از قضا من معتقدم از آن هنگام آدمیت (I mean both humanity and humanism) معنایی عمیق تر پیدا کرد. آن قدر عمیق که در عمل خود را جلوه گر ساخت! تا جایی که برای حفظ جان و سلامت آدم ها در حین پروژه ها در جوامع پیشرفته حاضرند هر گونه تمهیدی بیاندیشند. در همین زمینه و در چارچوب پروژه های گوناگون فیزیک من قبلا نوشته ای منتشر کردم. در واقع آن یادداشت متن صحبت رادیویی من بود که چندان هم به مذاق مجری برنامه خوش نیامد!
بلایی که بر سر خانواده همسرمن آمد گوشه ی کوچکی از فاجعه ای است که همه روزه در کشور ما اتفاق می افتد. ما، طبقه متوسط ایرانی، تنها گاه گاهی قربانی سهل انگاری بساز بفروش ها و... می شویم. البته، همین گاه گاه نیز برای هفت پشتمان بس است. اما فاجعه آن است که بر سر کارگران می آید.
می دانم! مشکلات و مصائب کارگران یکی دو تا نیست! پیدا کردن کار برای یک کارگر، با همان شرایط سخت و ایمنی پایین دشوار است. در واقع پارتی می خواهد. خودم شاهد بودم این ماجرای تلخ را:جوانی از طبقه فقیر پسر عمویی داشت که سر کارگر یک پروژه ساختمانی بود. پسر عمو دست جوان را در پروژه بند کرد. متاسفانه در اثر سهل انگاری و عدم رعایت نکات ایمنی، این جوان کشته شد. پسر عمو در بین فامیل خود آدم بسیار مهمی بود چرا که برای جوانان خاندان کار پیدا می کرد. پس همه از او حساب می بردند و روی حرف او حرفی نمی زدند. پسرعمو خانواده را راضی کرد تا شکایتی نکنند. پروژه ادامه یافت و برادر کوچک تر آن جوان جای برادر پرپر شده را در پروژه گرفت . زندگی ادامه یافت! در بین مسئولین پروژه، کسی از عذاب وجدان به بستر نیافتاد. گویا عذاب وجدان برای کشته شدن یک کارگر در کشور ما کالایی لوکس است!
حتی لوکس تر از ساعت های رولکس و اتومبیل های بنز و بی-ام-و که تعدادشان - ماشاء الله- در شمال شهر تهران کم نیست!
هم خسته ام و هم کار دارم. اما وقت می گذارم و این یادداشت طولانی را می نویسم چون احتمال می دهم که یکی از مهندسان جوان که این یادداشت مرا می خواند تصمیم بگیرد تا در محدوده اختیارات خویش بر رعایت نکات ایمنی تاکید کند. چه بسا این باعث شود که جان یک کارگر از خطری که در کمین اوست، ایمن بماند.
فراموش نکنیم که مادر این کارگر نه ماه او را با مشقت حمل کرده و با درد زاییده. چه منجوق خوشش بیاید و چه نیاید، وقتی این زن فهمیده که فرزندش پسر است از شادی در پوست خود نگنجیده چرا که گمان می کرده که این نوزاد ناتوان، روزی مردی توانا می شود. یک "نان آور" که با بازوی توانای خود روزگار پیری مادر را تامین خواهد کرد. با این امید و با مهر مادری، این زن سال ها از شکم خود بریده و با سختی فرزند خویش را بزرگ کرده. فراموش نکنیم یک سهل انگاری کوچک می تواند به معنای بر فنا رفتن همه این آرزو ها و امیدها و تلاش ها باشد.
میکل آنژ یک مرد بود! اما مردی که با تولد هر کدام از مجسمه هایش درد زایش را با گوشت و پوست خود تجربه کرده بود! به گمان من، علت آن که میکل آنژ ماه ها از عذاب وجدان نتوانست برخیزد فهم ودرک دقیق وعمیق آرزوها و امید ها و تلاش های مادرانه بود.