هر گوشه از خانه ششگلان، پر از صد خاطره بود. تک تک درختان باغ، تک تک بوته ها، گل ها! وقتی بچه ها کوچک بودند و آقا ودود صبح به سر کار می رفت، بچه ها پشت سر او گریه و بی تابی می کردند. سارا برای آن که آنها را ساکت کند برایشان قصه می بافت. به گل های رنگارنگ بوته لاله عباسی اشاره می کرد و می گفت "این گل ها هم مثل شما آقاجانتان را خیلی دوست دارن. اما گریه نمی کنن. صبح که از خانه می بره بسته می شن تا عصر که بر می گرده، شاد و شنگول دوباره بازبشن. شماها هم برین در باغ بازی کنین تا آقاجانتان برگرده." درختان اقاقیا که موقع امتحانات بچه ها گل می دادند هم ده ها قصه داشتند و...
وقت آن رسیده بود که با این خانه خداحافظی شود. احساسات می گفت" نه"! اماعقل می گفت "بله!" و دختر حاج کاظم کسی نبود که احساسات را بر عقل ترجیح دهد.
اما تخلیه خانه چندان هم آسان نبود. یکی از دلایل به سر رسیدن دوران آن خانه هزینه بالای استخدام خدمه آن بود که روز به روز با بالا استاندارد های زندگی بالاتر می رفت. به خصوص، هزینه تهیه جهیزیه برای دختران خدمه کمرشکن شده بود. اما این خدمه عموما نسل اندر نسل برای خانواده سارا کار کرده بودند و زندگی نوع دیگری نمی شناختند. نمی شد همین گونه با آن ها خداحافظی کرد . بالاخره، سارا و حاج کاظم تصمیم گرفتند که باغی که به هنگام رونق کارخانه خریداری کرده بودند تفکیک کنند و هرقطعه را به یک خانواده از خدمه ببخشند. اما سارا اصرار داشت تا نیم هکتاری که آقا ودود با دست خود کاشته در خانواده حفظ شود. سارا به آقا ودود می گفت:"بچه ها خاطرات زیادی پای آن درخت شاتوت که شما کاشته اید دارند. به هیچ وجه نمی خواهم آن درخت قطع شود. آن نیم هکتار را برای خود نگه داریم." وآقا ودود مردی نبود که حرف سارا را زمین بیاندازد. آن نیم هکتار حفظ شد. اما دیگر نام آن "باغ" نبود. از آن پس به آن "باغچه" می گفتند.
در کنار باغ، کوچه ای قدیمی و باریک بود. می گفتند کاروان های جاده ابریشم از این کوچک گذر می کردند. وقتی بچه ها کوچک بودند داستان های سارا و آقا ودود را درباره این کوچه تعمیم می دادند و مارکوپولو را در حال عبور از آن کوچه تصور می کردند. اندکی پس از تفکیک باغ , آن کوچه را، علی رغم اعتراض های طرفداران حفاظت از آثار قدیمی ،تعریض کردند. قیمت زمین های باغ به طور سرسام آوری بالا رفت. خدمه سابق خانه سارا قطعه های خود را فروختند. درختان باغ قطع شدند و جای آنها واحد های تجاری زشت و بدترکیب سبز شدند. در خیابان کشی جدید، "باغچه" ملکی دونبش شده بود و در نتیجه قیمت آن بسیار بالا رفته بود. اما خانواده قصد فروش آن را نداشت. این باغچه قصه درازی دارد که به آن بر خواهیم گشت.
ادامه دارد...
۴ نظر:
che gadr delam shah toot khast.nemidounam tou shahrhaye dige ham hast ya na vali Tabriz markazeshe.heyf ke Iran nistam va ella fasle shah toot nazdike.
منم دلم شاتوت می خواد. می خوام مثل بچگی هام از درخت شاتوت بالا برم و بشینم روی شاخه و شاتوت بخورم . وقتی میام پایین تمام دهن و دست هاولباسهام پر از لکه شاتوت بشه.
من هم دلم برای کوچه باغ های با صفا، برای اون شادی و شعف هنگام رسیدن به بالاترین شاخه درخت توت تنگ شده!
اینجا پره شاتوته! بفرمایین!
اینجا یعنی روستای پدری ام، محلی بسیار بکر در شمال شمال ایران......
البته ما با بچه ها ازش بالا نمیریم. مثه بچه های خوب صبر می کنیم اول خان عمو واسمون بچینه، یه لبخند ملیح بزنیم و بگیم: ما میریم کنار چشمه هم بشوریمشون هم همون جا بخوریم! عمو: مواظب باشینا! آفرین بچه های خوب....
تا وقتی که در دیدرسیم، سیخ راه می ریم تا نشون بدیم چقدر بچه های حرف گوش کنی هستیم، نه همدیگه رو هل می دیم نه... تا به چشمه رسیدیم....
صحنه ی بعد:
همه بالای درختای گردو، سیب جنگلی و شاتوت و کچیل، بچه ها کی می تونه تا اون شاخه کلفته بره؟ من...
ای وای الان وقت ناهاره! الان عمو اینا میان دنبالمون! هر کی زود تر رسید اجازه داره قصه ی امشبو انتخاب کنه تا مادر جون واسمون بگه! بدویین......
کودک 9-8ساله ی درون 19-18 ساله ی الان
ارسال یک نظر