۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

همدم جديد سارا

چند روز بعد مليحه خانم به خانه سارا زنگ زد. گفت او مادر همان پسرهايي هست كه او را در خيابان ديده اند و او را كمك كرده اند تا سبدخريد خود را تا خانه ببرد. سارا دروغ پسرها را روي خوش نياورد و شروع كرد به دعاكردن آنها. مليحه و سارا قرار گذاشتند تا چهارشنبه بعد مليحه خانم به خانه آنها بيايد. واقعيت را بخواهيد سارا به مليحه خانم اعتماد نداشت. تمام اجناس با ارزش را از دم دست برداشته بود و در بيشتر اتاق ها را قفل كرده بود. خانواده هاي قديمي تبريز به شدت محافظه كارهستند. معمولا اگر هفت جد كسي را نشناسند به او اعتماد نمي كنند. البته تهمت نمي زنند، اما احتياط پيش مي گيرند.
در مورد مليحه خانم، ابتدا سارا نظر خوشي نداشت. بالاخره او مادر دو پسر بود كه مي خواستند اقدام به دزدي كنند! قصد نداشت مليحه را در اتاقي تنها بگذارد. هيچ اميدي به اين كه مليحه با استاندارد هاي او كار خانه داري انجام دهد نداشت. سارا حتي داستان پسرها را هم كامل باور نكرده بود. قصد داشت مليحه را بالا و پايين كند و اگر ديد كه واقعا نيازمند است يك مقدار پول به او دهد و عذرش را بخواهد.
وقتي مليحه آمد، سارا مانند يك مهمان از او پذيرايي كرد. اما پس از مدتي ملاحظه كرد كه مليحه از اين كار او معذب است و مدام تكرار مي كند "خانم! هروقت اجازه بدهيد كار را شروع كنم." بالاخره سارا گفت: " باشه از ريشه هاي فرش اتاق پذيرايي شروع مي كنيم. "برخلاف انتظار سارا، مليحه خانم معني حرف سارا را متوجه شد و شروع كرد به شانه كردن ريشه هاي فرش اتاق پذيرايي با همان متد و سليقه اي كه سارا در نظر داشت. بعد نوبت گردگيري رسيد. مليحه خانم بالاي چارچوب درها را هم از قلم نيانداخت.
لنگه ابروي سارا به تحسين بالا رفت اما حرفي نزد. چند بار سارا سعي كرد كه صحبت را باز كند و از شرايط زندگي او سئوال كند تا ببيند كه آيا داستان پسرها درست بوده يا نه. اما متوجه شد كه مليحه زني تودار است و قصد ندارد مشكلات خود را به يك غريبه بيان كند. به علاوه چنان در كار خانه داري غرق است كه وقت وراجي پيدا نمي كند.
وقت خداحافظي ، سارا از او خواست كه هفته بعد هم بيايد. هفته بعد مليحه خانم با دست پر آمده بود. مليحه يك دسته برگ مو كه خود چيده بود، به عنوان هديه آورده بود. برگ ها به همان لطافت و سلامتي بودند كه سارا مي پذيرفت. هيچ كس به خوبي سارا نمي توانست تشخيص دهد براي آن كه دسته اي برگ مو با آن كيفيت چيده شود چند برگ بايد با دقت بررسي شود.
سارا و مليحه كم كم به هم نزديك تر مي شدند، مليحه كم كم سفره دل را نزد سارا باز كرد. داستان پسرها عين واقعيت بود.
قبلا گفته بودم كه پس از دست دادن كارخانه، سارا دل به تحصيل فرزندانش براي باز يافتن موقعيت خانواده بسته بود. ديديم كه سارا براي رسيدن به اين هدف از هيچ كوششي دريغ نكرد. حال سارا يك asset جديد پيدا كرده بود:مليحه. آري! مليحه خانم!
برخي از دوستان سارا سعي مي كردند با پيشنهاد مبالغي بالاتر مليحه را به سمت خود بكشانند. سارا به مليحه گفته بود كه اگر دوست دارد مي تواند قبول كند. اما مليحه خانه سارا و فرزندانش را مي پسنديد. هر از گاهي براي آن كه براي سارا اعتباري كسب كند قبول مي كرد كه در خانه هاي آشنايان سارا به مناسبت هاي گوناگون كار كند اما به ترك سارا و فرزندانش هرگز فكر نمي كرد. آن نسل ارزش هاي خود را داشتند. ارزش هايي كه شايد براي ما بيگانه و عجيب باشد. مليحه خانم هميشه مي گفت:"نمك پرورده اين خانه ام (منظور خانه سارا). كسي ديگر را خانم خودم نمي تونم بدونم." آن چه در دل داشت نيز جز اين نبود.
كسي كه در كارش استاندارد هاي بالا دارد (فرقي نمي كند كه اين كار نوشتن مقاله علمي باشد يا نظافت منزل) رئيس و صاحب كاري را كه ارزش كارش را مي فهمد بسيار ارج مي نهد. تشخيص كار عالي با كار معمولي خود شعور مي خواهد و فردصاحب نظر مي طلبد! (قدر زر، زرگر شناسد! قدر گوهر، گوهري!)
كم كم پسرهاي مليحه بزرگ شدند و همچنان كه آرزوي او بود مهندس شدند. پسربيمار او هم شفا يافت. پسرهاي مليحه بعد از فارغ التحصيلي مخارج او را مي دادند و شديدا با كار كردن او مخالف بودند. اما مليحه خانم كه شيريني استقلال مالي را چشيده بود نمي توانست از كار كردن دست بكشد. به پسرهايش مي گفت مي روم دوستان قديمم را ببينم. دروغ هم نبود چون دوستي اي عميقي بين او و سارا و فرزندانش بسته شده بود. مليحه خانه آنها را خانه خود مي دانست. مليحه مرتب خود را دلداري مي داد و مي گفت:" به پسرهايم دروغ نمي گويم. خانه مردم را كه تميز نمي كنم! دارم خانه خودم را تميز مي كنم!"

ادامه دارد....

۱ نظر:

ناشناس گفت...

عاشق سارا بودم و هستم