زمستان سال 59 بود. در طول سه سال گذشته سه بار به خانه مینا وهوشنگ دزد آمده بود. اما خوشبختانه آقا دزدها، قدر و ارزش اجناس عتیقه و درجه یک را نتوانسته بودند تشخیص دهند و به دزدیدن اجناس بازاری بسنده کرده بودند. سارا در این هنگام تنها می زیست. فرزندانش نگران او بودند اما سارا حاضر نبود از استقلال خود دست بشوید و با آنها زندگي كند. شجاعت سارا که همیشه زبانزد بود در روزگار پیری مایه نگرانی فرزندانش می شد. پسر دوم سارا، مهدی، همسایه سارا بود. در واقع خانه های آنها با یک دیوار نسبتا کوتاه از هم جدا می شدند.
پس از اصرار و تقریبا جنگ و دعوا، سارا موافقت کرده بود که زنگ اخباری کار بگذارند. دگمه زنگ اخبار بالای تخت سارا بود و زنگ در خانه مهدی. بنا بود اگر دزد به خانه سارا بیاید سارا دگمه زنگ را فشار دهد و مهدی را خبر کند.
شبی از شب ها، سارا با صدای به زمین افتادن چیزی از خواب بیدار شد. سارا برخاست، با عجله رب-دو-شامبر خود را بر تن کرد و چادرش را بر سر کشیدو خواست که زنگ را به صدا در آورد اما وقتی صدا ی بچگانه یکی از دزدها را شنید منصرف شد. دزد کوچک می گفت:"داداش بیا اینجا! آتاری دارند." دستگاه تی-وی-گيم مال بچه های هوشنگ بود. وقتی مدل جدیدتری گرفته بودند، تی-وی-گیم قدیمی خود را به خانه مادربزرگشان آورده بودند که وقتی آنجا می روند با بقیه نوه های سارا بازی کنند. داشتن دستگاه تی وی گیم در آن زمان آرزوی نوجوانان طبقه متوسط بود . سارا صدای "داداش آقا دزد کوچک" را شنید که با صدای خروسکی یک مرد تازه بالغ جواب می داد:"راست می گی؟! همین رو ور داریم." سارا با خود فکر کرد لابد "این دو بچه" چیزهایی در مورد کمک به مستمندان شنیده اند و به تازگی کارتون رابین هود را دیده اند هوس کرده اند که خود رابین هودی کوچک شوند. تصمیم گرفت به جای خبر کردن مهدی اندکی سر به سر آنها بگذارد. اما سارا ، با همه تجربه ای که در زندگی داشت، درباره این دو نو جوان نادرست قضاوت کرده بود.
سارا به سمت دو نوجوان چراغ را روشن کرد و با لبخند گفت:"می خواهید روشنش کنید و کمی بازی کنید!"
برادر کوچک تر با دستپاچگی چاقو آشپزخانه ای را به نشانه تهدید بالا گرفت. برادر بزرگ تر بر سر او داد زد:"بندازش پایین احمق! پیرزنه! بدو فرار کنیم."
ادامه دارد...
پس از اصرار و تقریبا جنگ و دعوا، سارا موافقت کرده بود که زنگ اخباری کار بگذارند. دگمه زنگ اخبار بالای تخت سارا بود و زنگ در خانه مهدی. بنا بود اگر دزد به خانه سارا بیاید سارا دگمه زنگ را فشار دهد و مهدی را خبر کند.
شبی از شب ها، سارا با صدای به زمین افتادن چیزی از خواب بیدار شد. سارا برخاست، با عجله رب-دو-شامبر خود را بر تن کرد و چادرش را بر سر کشیدو خواست که زنگ را به صدا در آورد اما وقتی صدا ی بچگانه یکی از دزدها را شنید منصرف شد. دزد کوچک می گفت:"داداش بیا اینجا! آتاری دارند." دستگاه تی-وی-گيم مال بچه های هوشنگ بود. وقتی مدل جدیدتری گرفته بودند، تی-وی-گیم قدیمی خود را به خانه مادربزرگشان آورده بودند که وقتی آنجا می روند با بقیه نوه های سارا بازی کنند. داشتن دستگاه تی وی گیم در آن زمان آرزوی نوجوانان طبقه متوسط بود . سارا صدای "داداش آقا دزد کوچک" را شنید که با صدای خروسکی یک مرد تازه بالغ جواب می داد:"راست می گی؟! همین رو ور داریم." سارا با خود فکر کرد لابد "این دو بچه" چیزهایی در مورد کمک به مستمندان شنیده اند و به تازگی کارتون رابین هود را دیده اند هوس کرده اند که خود رابین هودی کوچک شوند. تصمیم گرفت به جای خبر کردن مهدی اندکی سر به سر آنها بگذارد. اما سارا ، با همه تجربه ای که در زندگی داشت، درباره این دو نو جوان نادرست قضاوت کرده بود.
سارا به سمت دو نوجوان چراغ را روشن کرد و با لبخند گفت:"می خواهید روشنش کنید و کمی بازی کنید!"
برادر کوچک تر با دستپاچگی چاقو آشپزخانه ای را به نشانه تهدید بالا گرفت. برادر بزرگ تر بر سر او داد زد:"بندازش پایین احمق! پیرزنه! بدو فرار کنیم."
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر