هوشنگ: مينا جان! خسته شده اي! بهتره بري پيش بچه ها و مدتي در بروكسل تمدد اعصاب كني!
مينا: هر دو باهم بريم.
هوشنگ: مي دوني كه من نمي تونم. كار دارم.
مينا: تو كه در بروكسل هم اجازه مطب داري. مامانت هميشه به نوه هاش مي گه (راست هم مي گه) كه چون تو به موقعش درس و مشقت رو جدي گرفته اي الان هر جا كه روي "قدر بيني و بر صدر نشيني". مي دوني چند تا از دكتر ها و مهندس ها كه در اين سال ها زندگي مرفه خودشون رو ول كردند و رفتند خارج، مجبور شده اند براي گذران زندگي ظرف بشويند و چمن كوتاه كنند. تو اين موقعيت ممتاز را داري و استفاده اي نمي كني. تنها با فروختن بخشي از املاكمان مي تونيم يك آپارتمان جمع و جور در بروكسل بخريم.
هوشنگ: بروكسل به من احتياجي نداره. وطنم به من احتياج داره. در اين شرايط جنگ و بحران كه پزشك ها ي زيادي گذاشتند و رفته اند نمي تونم خودم را راضي كنم و من هم برم.
مينا:
سعديا حب وطن گرچه حديثی ست شريف/ نتوان مرد به زاری که بدينجا زادم! "وطن" همان جاست كه "دل" اونجاست. "دل" من هم جاييه كه اميد و آرزوم اونجان!
مينا: هر دو باهم بريم.
هوشنگ: مي دوني كه من نمي تونم. كار دارم.
مينا: تو كه در بروكسل هم اجازه مطب داري. مامانت هميشه به نوه هاش مي گه (راست هم مي گه) كه چون تو به موقعش درس و مشقت رو جدي گرفته اي الان هر جا كه روي "قدر بيني و بر صدر نشيني". مي دوني چند تا از دكتر ها و مهندس ها كه در اين سال ها زندگي مرفه خودشون رو ول كردند و رفتند خارج، مجبور شده اند براي گذران زندگي ظرف بشويند و چمن كوتاه كنند. تو اين موقعيت ممتاز را داري و استفاده اي نمي كني. تنها با فروختن بخشي از املاكمان مي تونيم يك آپارتمان جمع و جور در بروكسل بخريم.
هوشنگ: بروكسل به من احتياجي نداره. وطنم به من احتياج داره. در اين شرايط جنگ و بحران كه پزشك ها ي زيادي گذاشتند و رفته اند نمي تونم خودم را راضي كنم و من هم برم.
مينا:
سعديا حب وطن گرچه حديثی ست شريف/ نتوان مرد به زاری که بدينجا زادم! "وطن" همان جاست كه "دل" اونجاست. "دل" من هم جاييه كه اميد و آرزوم اونجان!
هوشنگ: براي خاطر كساني بايد بمونم كه هر كدام اميد و آرزوي چند نفرند.
مينا پس از اين مكالمه، ديگر هيچ وقت بحث مهاجرت را پيش نكشيد. اما سالي چند ماه به نزد فرزندانش مي رفت. موقع برگشتن براي بستگان و دوستان تحفه هاي درخواستي مي آورد. اگر بگم اين تحفه ها چي بودند خنده تان مي گيرد: دستمال توالت، موزهايي كه از بس در چمدان مي ماندند پوستشان قهوه اي رنگ مي شد، اسكاچ و...براي جلوگيري از سوء تفاهم احتمالي، اجازه بديد اين كلمه آخري را توضيح بدهم! منظورم همان شي پارچه اي مانند است كه معمولا به رنگ سبز مي باشد. روي آن مايع ظرفشويي مي ريزيم و با آن ظروف كثيف و چرب را مي سابيم!يه وقت فكر ديگه اي نكنيد! منظورم همون بود كه گفتم! اين كالاهاي ساده و پيش پا افتاده در آن روزگار غنيمتي به حساب مي آمدند. كار خانه ها به شدت به مواد اوليه وارداتي نياز داشتندكه در شرايط جنگ و تحريم وارد كردن آنها مقدور نبود. در نتيجه اين كالاها يا كمياب بودندو يا كيفيتي بسيار پايين داشتند.
البته، مينا سوغاتي هايي هم با خود مي آورد كه هنوز هم گرفتن آنها شيرين است: مثل شكلات هم از نوع سويسي آن و هم از نوع بلژيكي اش. شكلات سويس به مذاق ايراني خوش تر مي آمد. بلژيكي ها به شكلات هاي خود بسيار مي نازند و تقريبا مي توان گفت نسبت به آن تعصب دارند. به احترام كشور ميزبان و نوعي حق نان و نمك، مينا وظيفه خود مي دانست هميشه چند جعبه شكلات سياه بلژيكي نيز با خود به ارمغان آورد!
مجموعه كامل داستان تاريخي-خانوادگي سارا را مي توانيد اينجا بيابيد.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر