۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

پاييز سال 63

پاييز سال شصت وسه:
هوشنگ صبح زود از خانه خارج مي شود تا به محل كارش يعني بيمارستان امام خميني برود. بيش از 5 سال از تهيه آخرين تجهيزات بيمارستاني براي اين بيمارستان مي گذشت. با اين حال، باز هم آن بيمارستان يكي از مجهز ترين بيمارستان هاي كشور به شمار مي رفت.
هوشنگ راديوي ماشينش را روشن مي كند. راديو سرودي حماسي پخش مي كند و خبر مي دهد كه" سلحشوران و رزمندگان اسلام" در عمليات روز گذشته پيش روي هايي داشته اند خبر با عبارت هميشگي "نصر من الله و فتح قريب" به پايان مي رسد. هوشنگ خوشحال مي شود و مي گويد "خدا را شكر"! اما خوشحالي هوشنگ پس از چند لحظه جاي خود را به غمي عظيم مي دهد. به عنوان يكي از پزشكاني كه در بيمارستان امام خميني تبريز خدمت مي كند، هوشنگ با روي ديگر اين خبر خوش به نيكي آشناست. اين خبر به آن معناست كه ساعاتي بعد مجروحان جنگي به بيمارستان خواهند رسيد. بيشتر آمبولانس هاي شهري به مناطق جنگي فرستاده شده بودند. اگر كسي در شهر بيمار مي شد نبايد چشم اميدي به آمدن آمبولانس مي د وخت. با اين همه آمبولانس ها باز هم كفاف نياز جبهه ها را نمي داد. برخي از مجروحان را با جيپ روي جاده هاي ناهموار و غير استاندارد آن روزگار منتقل مي كردند. آن هم با جيپ هاي درب و داغون و كمك فنر در رفته اي كه اگر آدم سالم هم با آنها مسافت طولاني بين جبهه ها و تبريز را طي كند كمر درد مي گيرد!
در مناطق نزديك تر به جبهه ها بيمارستان مجهزي وجود نداشت. در روزهاي پس از عمليات در بيمارستان امام خميني جاي سوزن انداختن نبود. تمام تخت ها پر مي شدند. سارا چند دست لحاف تشك به بيمارستان اهدا كرده بود. البته جاي تخت استاندارد بيمارستاني را نمي دادند اما حداقل بهتر از روي سنگ بودند.
معناي خبر براي هوشنگ آن بودكه تا صبح بايد بيدار بماند. معناي خبر آن بود كه هر چند هوشنگ و بقيه كاركنان بيمارستان تمام تلاش خود را مي كنند اما گل هاي فراواني پرپر خواهند شد. آن چه بيش از همه هوشنگ را مي آزُرد اين واقعيت بود كه بسياري از اين گل هاي پرپر شده همسن اميد، فرزند خود او، بودند.
هوشنگ غرق در اين افكار است كه راديو يك آهنگ "بندتنباني" را پخش مي كند و دو گوينده (يكي خانم و ديگري آقا) مرتب تكرار مي كنند "سلام، صبح شما بخير! شاد باشيد! به زندگي لبخند بزنيد...." در آن شرايط روحي آن آهنگ و آن توصيه به نظر هوشنگ مشمئز كننده مي آيد. با مشت(!!) راديو را خاموش مي كند و زير لب با عصبانيت مي گويد:" همه كارشون به زورواجباره! حتي دعوت به لبخند زدنشون!" دنده را با عصبانيت سبك تر مي كند و پايش را روي گاز فشار مي دهد.

ادامه دارد....

۱ نظر:

ناشناس گفت...

.Montazer-e baqieh dastaan mimanam