برادر بزرگ تر داستان خود را این چنین آغاز می کند:" پدر خدا بیامرز ما کارمند بود. زندگی ساده و لی مرفه و آرامی داشتیم. سه تا برادر بودیم. ما یک برادر بزرگ تر از خودمان داریم به نام احمد. احمد چند سال پیش فوق دیپلم نقشه کشی گرفت و در یک شرکت ساختمانی استخدام شد. درآمد او نسبتا خوب بود. دختری را دوست داشت. مادرم به خواستگاری او رفت . احمد و آن دختر نامزد شدند. بعد اوضاع قاراشمیش شد. آینده قرارداد های شرکت معلوم و مشخص نبود. کارفرماها از ایران رفته بودند. صاحبان شرکت هم نمی دانستند طرف حسابشان کیست و آینده چه خواهد شد. براي همين، تصمیم گرفتند شرکت را تعطیل کنند. البته خدا عمرشان دهد. آدم های خوبی بودند. موقع بستن شرکت و اخراج احمد یک مقدار به او پول دادند تا زندگی او سر و سامانی پیدا کند. او هم تمام پول را صرف حلقه نامزدی و این جور چیزها کرد. بیشتر شرکت ها همان شرایط را داشتند. احمد از کار پیدا کردن در تبریز ناامید و تصمیم گرفت تا برای پیدا کردن کار به تهران برود. یک شب با اتوبوس تنها راه افتاد. دربین راه یکی از این گروهک ها ی مسلح اتوبوس را متوقف کرده بودند و به همه مسافرین شلیک کردند. برادرم هم تیر خورد اما خوشبختانه از دنیا نرفت. صبح روز بعد مردم محل که سر مزرعه هایشان می رفتند مسافرین را پیدا کردند و فهمیدند برادرم نمرده. او را به بیمارستان رساندند. او زنده ماند اما زمین گیر شده. خانه مان را فروختیم و صرف دوا و درمان او کردیم. پدر نامزدش، نامزدی را به هم زد و حلقه را برگرداند. پس از مدتی هم پدرم دق کرد و از دنیا رفت. ما ماندیم و مادرم و برادر ناخوشم و نداری و خرج های کمرشکن معالجه او. همه پس اندازمان تمام شد.مادرم شروع کرد به رفتن به خانه مردم برای کار. خانواده ای که قبلا پیش آنها کار می کرد خانه شان را فروختند و رفتند آمریکا. مادرم هفته پیش یک مشتری جدید پیدا کرد. از اون خونه های بزرگ "کوی ولی عصر."
مجبورش کرده بودند خانه را با جاروی دستی جارو کند. ما در خانه خودمان جارو برقی داشتیم. حالا مادرم مجبور شده خونه این نوکیسه هارا با جاروی دستی تمیز کند. کمر مادرم خرد شده بود." سارا با انزجار می گوید:"آدم های تازه!(آدم های تازه بدترین فحش سارا بود!) شعورشان نمی رسد که جاروکردن خونه بالای 500متر با جارو کردن خونه زیر 50 متر یکی نیست!"
مهمان ناخوانده سارا ادامه می دهد:"موقع ظهر به مادرم گفته بودند بیا به جماعت نماز بخونیم." مادرم گفته بود:"اجازه بدین برم مسجد نماز بخونم." زن احمق داد زده بود تو داری از زیر کار در می ري. اصلا نماز خوان نیستی." طاقت مادرم تموم شده بود و گفته بود:"خونه غصبی كه نماز نداره!" زنک هرچی لایق خودش بود نثار مادرم کرده بود و بدون این که مزد او را بده از خونه بیرون کرده بود. مادرم خیلی دلشکسته بود اما به ما چیزی نگفت." بعد وقتی اینارو به دوست صمیمی و سنگ صبورش تعریف می کرد من شنیدم. داشتم دیوونه می شدم. تصمیم گرفتیم یه کاری بکنیم. هر جور شده پول تهیه کنیم تا مادرم مجبور نباشه بره خونه این آدم ها."
سارا جواب می ده:"فکر می کنین مادرتون راضی می شه، این پول شما را خرج کنه؟!" مهمان ناخوانده جواب می ده:"مادرم اصلا نمی خواد ما در گیر ماجراها بشیم. همه اش می گه درس بخونین تا آقای دکتر-آقای مهندس بشین. می گه خدا بزرگه خودش درست می کنه."
سارا آهی می کشه و می گه:"من تنهام. احتیاج به یک همدم مثل مادر شما دارم. این خونه بزرگه و من روز به روز پیرتر و عاجز تر می شم. به مادرتون بگین اگه بخواد بیاد اینجا با هم در طول روز گپ می زنیم و باهم خونه را تمیز می کنیم."
سارا کاغذی بر می داره آدرس خونه و اسم خودش و شماره تلفن خونه رو می نویسه و به مهمان هاش می ده. سارا ادامه می ده: اذان نزدیکه! حالا مادرتون برای نماز پا می شه. اگه شماهارو نبینه خیلی دلواپس می شه. بیشتر از این براش دردسر درست نکنین. به درس و مشق تون بچسبین. راستی اسم ما درتون چیه؟"
-ملیحه حسن پور"
-خداحافظ
-خداحافظ
ادامه دارد....
مجبورش کرده بودند خانه را با جاروی دستی جارو کند. ما در خانه خودمان جارو برقی داشتیم. حالا مادرم مجبور شده خونه این نوکیسه هارا با جاروی دستی تمیز کند. کمر مادرم خرد شده بود." سارا با انزجار می گوید:"آدم های تازه!(آدم های تازه بدترین فحش سارا بود!) شعورشان نمی رسد که جاروکردن خونه بالای 500متر با جارو کردن خونه زیر 50 متر یکی نیست!"
مهمان ناخوانده سارا ادامه می دهد:"موقع ظهر به مادرم گفته بودند بیا به جماعت نماز بخونیم." مادرم گفته بود:"اجازه بدین برم مسجد نماز بخونم." زن احمق داد زده بود تو داری از زیر کار در می ري. اصلا نماز خوان نیستی." طاقت مادرم تموم شده بود و گفته بود:"خونه غصبی كه نماز نداره!" زنک هرچی لایق خودش بود نثار مادرم کرده بود و بدون این که مزد او را بده از خونه بیرون کرده بود. مادرم خیلی دلشکسته بود اما به ما چیزی نگفت." بعد وقتی اینارو به دوست صمیمی و سنگ صبورش تعریف می کرد من شنیدم. داشتم دیوونه می شدم. تصمیم گرفتیم یه کاری بکنیم. هر جور شده پول تهیه کنیم تا مادرم مجبور نباشه بره خونه این آدم ها."
سارا جواب می ده:"فکر می کنین مادرتون راضی می شه، این پول شما را خرج کنه؟!" مهمان ناخوانده جواب می ده:"مادرم اصلا نمی خواد ما در گیر ماجراها بشیم. همه اش می گه درس بخونین تا آقای دکتر-آقای مهندس بشین. می گه خدا بزرگه خودش درست می کنه."
سارا آهی می کشه و می گه:"من تنهام. احتیاج به یک همدم مثل مادر شما دارم. این خونه بزرگه و من روز به روز پیرتر و عاجز تر می شم. به مادرتون بگین اگه بخواد بیاد اینجا با هم در طول روز گپ می زنیم و باهم خونه را تمیز می کنیم."
سارا کاغذی بر می داره آدرس خونه و اسم خودش و شماره تلفن خونه رو می نویسه و به مهمان هاش می ده. سارا ادامه می ده: اذان نزدیکه! حالا مادرتون برای نماز پا می شه. اگه شماهارو نبینه خیلی دلواپس می شه. بیشتر از این براش دردسر درست نکنین. به درس و مشق تون بچسبین. راستی اسم ما درتون چیه؟"
-ملیحه حسن پور"
-خداحافظ
-خداحافظ
ادامه دارد....
۵ نظر:
I beleive Ms. Hasanpour voted for Mr. Ahmadi Nejhad for the second time. Just joking.
looking forward for the rest.
براي چي اين طور فكر مي كنيد؟ شخصيت اين خانم را هم از روي يكي از آشناها الهام گرفته ام. ماجراي دزدي زاييده ذهن منه. اما ماجراهاي پسر تير خورده و فداكاري هاي مادرانه اين خانم واقعيت دارد.
گمان نمي كنم آن خانم به احمدي نژاد راي داده باشه.
yasaman jan man feghat mikham bedunam ke oon beyte avval ra az shere hafez ovordy ya az album e atash dar neyestan.
mikham bedunam mesle man aloode be moosyghye soonaty hasty?
man asheghe oon album hastam.( atash dar neyestan)
از ديوان حافظ
ارسال یک نظر