دو برادر با دستپاچگی به سمت حیاط رفتند و ناشیانه سعی می کردند از دیوار کوتاه که فاصل بین خانه سارا و مهدی بود فرار کنند. گلدانی بر روی دیوار که کم مانده بود واژگون شود. سارا از بالای پله ها گلدان را گرفت و به آرامی گفت:" راست گفتن "دزد ناشی به کاهدون می زنه!" اونجا خونه پسرمه اگه بیدار بشه و بیاد شما دو تا مرد جوان رو این وقت شب تو خونه مادرش ببینه خیلی خوشش نمی آد." رنگ دزدها مثل گچ سفید شده بود. سارا به اونها گفت:"بیایید خونه. براتون شربت بیارم." برادرها مردد همدیگه رو نگاه می کنند. سارا می گه:" نگران نباشید! پیرزنه از اون پیرزن ها نیست که مجبورتون کنه آلبوم های خسته کننده شو نگاه کنید! اگه بخواهید می تونین آتاری هم بازی کنید!" برادرها باز هم مردد هستند. سارا می گه:"نکنه می ترسید پیرزنه مثل پیرزن قصه هانسل و گرتل به شما شیرینی و شکلات بده تا چاق بشین و بعد شما رو بخوره!"
این بار برادرها دنبال سارا راه می افتند و به داخل خانه می روند. سارا برای اونا شربت و شیرینی می آره. بعد رو به پسر کوچک کرد و پرسيد:"ببینم پسرم تو چند سالته؟" پسر که با زحمت سعی می کرد صداشو اندکی کلفت تر و مردانه تر کنه، جواب داد "پانزده سال."
سارا می دونست که او داره دروغ می گه و حداقل یک سال سن خودش رو بیشتر می گه. اما سارا به روی خودش نياورد و شروع به لبخند زدن كرد. يواش يواش لبخند سارا به خنده بلندتر تبدیل شد خنده او به برادر بزرگ تر بر خورد و داد زد:"شما فکر می کنید ما بچه ایم. نادونیم. از روی هوس و بچگی و ماجراجویی اومدیم دزدی. شما هیچی درباره ما نمی دونین. شما الکی خودتون رو باهوش و با تجربه فرض می کنید ولی اصلا نمی فهمین آدم هایی مثل ما چی می کشیم." او حق داشت سارا در باره آنها اشتباه می کرد. برای همین هم خنده خود را خورد و گفت:"خوب از خودتون بگین و منو از اشتباه بیرون بیارین."
برادر بزرگ تر با چشمی گریان و احساسات شروع به تعریف کردن قصه زندگی شون می کنه. داستان او را در قسمت بعدی می نویسم. اما اینجا بد نیست اشاره کنم که این مرد جوان هم درباره سارا اشتباه می کرد. خنده سارا از روی تمسخر ویا تحقیر نبود. در واقع خنده سارا به خاطرات بود. خاطراتی از دورانی که سارا هنوز ازدواج نکرده بود و در خانه پدر بود. سعی ناکام برادركوچك در بم تر کردن صدایش، سارا را به یاد پسرهای همسایه می انداخت که وقتی او را می دادند با زحمت صدای خود را بم تر می کردند. تکرار همان صحنه بعد ازپنج دهه در زمینه ای کاملا متفاوت سارا را به خنده انداخته بود. سارا بي اختيار خنده فسيل شده اي سر داد كه پنجاه سال پيش به زحمت فرو خورده بود!
ادامه دارد....
این بار برادرها دنبال سارا راه می افتند و به داخل خانه می روند. سارا برای اونا شربت و شیرینی می آره. بعد رو به پسر کوچک کرد و پرسيد:"ببینم پسرم تو چند سالته؟" پسر که با زحمت سعی می کرد صداشو اندکی کلفت تر و مردانه تر کنه، جواب داد "پانزده سال."
سارا می دونست که او داره دروغ می گه و حداقل یک سال سن خودش رو بیشتر می گه. اما سارا به روی خودش نياورد و شروع به لبخند زدن كرد. يواش يواش لبخند سارا به خنده بلندتر تبدیل شد خنده او به برادر بزرگ تر بر خورد و داد زد:"شما فکر می کنید ما بچه ایم. نادونیم. از روی هوس و بچگی و ماجراجویی اومدیم دزدی. شما هیچی درباره ما نمی دونین. شما الکی خودتون رو باهوش و با تجربه فرض می کنید ولی اصلا نمی فهمین آدم هایی مثل ما چی می کشیم." او حق داشت سارا در باره آنها اشتباه می کرد. برای همین هم خنده خود را خورد و گفت:"خوب از خودتون بگین و منو از اشتباه بیرون بیارین."
برادر بزرگ تر با چشمی گریان و احساسات شروع به تعریف کردن قصه زندگی شون می کنه. داستان او را در قسمت بعدی می نویسم. اما اینجا بد نیست اشاره کنم که این مرد جوان هم درباره سارا اشتباه می کرد. خنده سارا از روی تمسخر ویا تحقیر نبود. در واقع خنده سارا به خاطرات بود. خاطراتی از دورانی که سارا هنوز ازدواج نکرده بود و در خانه پدر بود. سعی ناکام برادركوچك در بم تر کردن صدایش، سارا را به یاد پسرهای همسایه می انداخت که وقتی او را می دادند با زحمت صدای خود را بم تر می کردند. تکرار همان صحنه بعد ازپنج دهه در زمینه ای کاملا متفاوت سارا را به خنده انداخته بود. سارا بي اختيار خنده فسيل شده اي سر داد كه پنجاه سال پيش به زحمت فرو خورده بود!
ادامه دارد....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر