۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

مينا در ميان لوازم محبوبش در پناهگاه

مينا تمام چيني هاي عتيقه و كريستال هاي چك محبوب خود را در كاغذ پيچيده بود و به زير زمين آورده بود. در اين ميان ، محبوب ترين اين لوازم را به پناهگاه منتقل كرده بود. در بين اين لوازم ژاكت پوست مينكي بود كه مادرش به هنگام عروسي او برايش تهيه كرده بود. مينا ژاكت پوست را به همراه چندين حبه نفتالين در يك بقچه گذاشته بود. مينا از زمان اقامت در فرانسه عضو انجمن حمايت از حيوانات شده بود و در نتيجه مخالف استفاده از ژاكت و پالتوي پوست بود. با اين حال به اين پالتوي پوست دلبستگي عاطفي داشت. نرمي اين پوست و گرماي آن نرمي و گرماي آغوش مادرش را به خاطر او مي آورد كه سال پيش از دنيا رفته بود. پوست مينك معمولا قهوه اي است. مادر مينا قبل از عروسي او بسيار جست و جو كرده تا رنگ سفيدي بيابد كه با لباس عروسي مينا همخواني داشته باشد. مينا مخالف اين جست و جو ها و خريد هاي مادرش بود. مينا نيز "در عنفوان دانشجويي چنان كه افتد و داني" كمي تا قسمتي چپ مي زد و مخالف تشريفات و جواهرات و پالتو پوست و... بود البته چند سال پس از دوران دانشجويي و اندكي پس از آن كه در آمد هوشنگ بالا رفت به مانند اغلب همقطارانش چپ زدن را كنار گذاشت. اما در آن سال ها و در آستانه عروسي خود بر سر خريد ها با سارا و مادر خود زياد در افتاده بود. بعدها مينا وقتي عروس هايي راديد كه عصر و يا شب هنگام با بدن عرق كرده و با پيراهن نازك عروسي خود، در حياط با مهمان ها خداحافظي مي كنند و روز بعد به سرماخوردگي شديد گرفتار مي شوند، دريافت چه قدر مادرش به فكرش بوده! مينا "مادري" را از مادر خود و سارا آموخته بود. از نظر او مادر بايد چنين مي بود! البته قطعا هر كسي آن قدر تمكن مالي ندارد كه براي دخترش ژاكت پوست مينك بخرد، اما از نظر مينا نوع نگرش اهميت داشت. به نظر مينا هر مادري مي بايست دغدغه آن را داشته باشد كه جزئيات نيازهاي فرزند خود را در يابد و پيش بيني كند و تمام سعي و امكانات خود را برطرف كردن آن به كار گيرد. در غير اين صورت مادري "بي مصرف" است! مينا درك نمي كرد كه برخي از خانم ها ديد ديگري به مادر بودن دارند. مادر خوب بودن را در چيز ديگري تعريف مي كنند. مينا در اين مورد (بر خلاف خيلي مسايل ديگر) بسيار بسته مي انديشيد و تاب نظر ديگري را نداشت! علت عصبانيت چند دقيقه پيش اودر پاي تلويزيون هم همين بود.




هوشنگ وقتي از افكار خود فارغ مي شود به تماشاي مينا مي ايستد كه ژاكت مينك را به ياد مادرش به صورت مي ماليد. هوشنگ به او مي گويد:"چرا ديگه نمي پوشيش؟! خيلي بهت مي اومد." مينا پوزخندي مي زند و به طعنه مي گويد:"چشم! حتما! اين بار كه براي وايستادن در صف روغن نباتي كوپني رفتم، همين را مي پوشم."




صداي افتادن بمب گفت و گوي آنها را بر هم مي زند. سكوتي مرگبار بر پناهگاه حاكم مي شود. اندكي بعد صداي آژير سفيد به گوش مي رسد. مينا مي پرسد:"فكر مي كني كجا افتاد؟" هوشنگ جواب مي دهد:" صدا ضعيف بود! به نظرم خارج از شهر بود." مينا با نگراني مي گويد:" واي خدا! نكنه پالايشگاه را زده باشند! خدايا خودت پسر عموم و بقيه را حفظ كن!" پسر عموي مينا مهندسي بود كه در پالايشگاه كار مي كرد. پالايشگاه بارها و بارها هدف قرار گرفت. پناهگاهي محكم داشت كه علي الاصول كاركنان مي توانستند به هنگام خطر در آنجا پناه گيرند اما بيشتر آنها با از جان گذشتگي مي ايستادند و شيرها و فلكه هاي ضروري را مي بستند. حفاظت از پالايشگاه براي آنها مهمتر از حفظ جانشان بود. تامين سوخت منطقه در آن شرايط بحراني كار ساده اي نبود! حاصل فداكاري هاي عده اي بود كه هرگز ازآنها آن چنان كه بايد قدرداني نشد!




ادامه دارد....

۱ نظر:

Qasem گفت...

پستی در مورد کنکور نوشته بودید. آن را پیدا نکردم. این عکس شاید مربوط به آن پستتان شود:
http://i25.tinypic.com/dx1dt5.jpg