۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

هم آوایی

در یادداشت قبلی به این نوشته ی دانا لینک دادم. یادداشت قبلی ام را دوباره خواندم. از این یادداشت بر نمی آید که من قصد داشتم نوشته ی دانا را مورد نقد قرار دهم. به واقع هم چنین قصدی نداشتم. از جهتی به نوشته ی او انتقاد داشتم که در وبلاگ خودش مطرح کردم. علت این که اینجا به یادداشت دانا لینک دادم و تاکید کردم نظرات پی آن را مطالعه کنید، مشاهده ی پدیده ی هم آوایی بود نه انتقاد به نوشته ی دانا. من قصد نقد هیچ کدام از نظرات را به طور خاص هم نداشتم و ندارم. هم در اصل نوشته و هم در نظرات نکاتی بود که برخی از آنها قابل قبول من هم است.
منظورم از پدیده ی هم آوایی این است: یکی می آید و مشاهده ی خود را (عموما از جنس منفی) بیان می کند. دیگری دو تا مورد به آن اضافه می کند. سومی می آید آن را به سیاست مربوط می کند. چهارمی می آید آن را به تاریخ -به خصوص حمله ی مغول- ربط می کند. پنجمی پای جغرافیا را وسط می کشد و به باد منجیل و شقایق های دشت مغان ربط می دهدو....
(در مورد نظرات یادداشت قاسم هنوز به چهارمی و پنجمی نکشیده!)


نتیجه ی نهایی این هم آوایی چیست: خمودی و بی فعلی. نوعی جبرگرایی ناشی از خمودی. یک نوع فرافکنی. یک نوع توجیه ایراد ها و کمبود های شخصی.
از دانا ممنونم که با این نوشته باب صحبت را در باره ی پدیده ی هم آوایی باز کرد. همان طوری که در نوشته ی قبلی ام اشاره کردم سیاست گذاری های پژوهشگاه ما به گونه ای است که خطر همه گیر شدن پدیده ی هم آوایی در حد یک معضل و بیماری بسیار زیاد است. من درباره ی نوشته های خودم و نظرات دوستان بیشتر تامل کردم. به نظرم بهتر است مسایل را با هم قاطی نکنیم. (من در بخش نظرات خود دچار این اشتباه شدم.) بهتر است مسایل را به بخش های کوچک تر قابل حل تقسیم کنیم. فعلا به پدیده ی هم آوایی بپردازیم که قابل حل است (به شرط آن که از عواقب سو ء آن مطلع باشیم).
برای جلوگیری از همه گیر شدن این پدیده باید نکته ای را به خودمان مرتب یاد آوری کنیم: عبارت "این مردم" یا "این مردمان" را بریزیم دور. به خود یادآوری کنیم ما هم جزو همین مردمیم! تافته ی جدا بافته نیستیم. از سویس نیامده ایم! جد اندر جد از همین آب و خاک بوده ایم! عموم کسانی که از رانندگی (به قول خودشان) این مردمان ایراد می گیرند خود بدترین رانندگی را می کنند. چرا؟! چون خود را برتر از دیگران می دانند و گمان می کنند آن قوانین برای دیگران است!! همین طور در مورد زباله ریختن وبقیه مسایل!
معمولا از فرنگ برگشتگانی زیاد از این گونه هم آوایی ها می کنند که در خود فرنگ هم با خود مردم منطقه چندان صمیمی نبودند. آنجا هم خود را کنار می کشیدند و خود را تافته ی جدا بافته می پنداشتند. معمولا هم مشکل زبان دارند. نمی دانم! شاید هم احساس عدم امنیت و یا خود کم بینی به صورت snobbery ظاهر می شود. خوب! راه حل این نکته هم روشن است: وقتی در خارج هستیم خود را از جمع خارجیان کنار نکشیم.
فکر می کنم اگر همین دو نکته ی ساده رعایت شود جلوی معضلی که من پیش بینی کردم گرفته می شود. می ماند نگرانی از معضلات دیگر که آنها را هم می توان یکی یکی با همفکری حل کرد.

۶ نظر:

زهرا.ر گفت...

آخ چقد دلم برا اینجا تنگ شده بود .دیروز اتفاقی رفتم کرمان از سر بیکاری یه سری هم به حمام گنجعلی خان و بازار کرمان زدم با یه چیز عجیب روبه رو شدم در حین عبور از بازار بارها با چندین توریست خارجی روبرو شدم این توریست ها هنگام عبور از بازار چنان نگاه محبت آمیز توام با لبخند تحویل ملت می دادند که انگار سالهاست با تک تک اونها آشنایی دارن فقط کافی بود نگاهشون رو دنبال می کردین بدشون نمی یومد باهات هم صحبت بشن برام عجیب بودهاااا.

ایلیا گفت...

I know the human being and fish can coexist peacefully

جمله ی بالا مال جرج دابلیو بوش هستش. کاری با منظور بوش ندارم اما یک برداشت از این جمله اینه (مال من نیستا!): وقتی اساسا ارتباط و اندرکنشی نباشه تنش و اصطکاک هم پیش نمیاد. یعنی کاملا موافقم که این گل بلبل دیدن خارجیا خیلی وقتا ناشی از عدم ارتباط عمیق هستش. این یه طرف ماجرا از طرف دیگه توایران اتفاقا من احساس می کنم اون قدری که ما ارتباط بین فردی به معنی عام داریم خیلی جاها اینطوری نیست تازه با اون مشخات پیچیده ارتباط ایرانی (ارجاع به برنامه میرفخرایی و دکتر محسنیان راد) اینه که کانتکت هم زیاد پیش میاد. بذارین یه مثال بیارم تا منظورم روشنتر شه. دو منشی بسیار محترم ما تو زنجان با ۲۰ تا استاد و صدتا بیشتر دانشجو در ارتباطن. واقعا هر دو اعصاب پولادین دارن که از غرغر من نوعی گرفته تا نامه نگاریهای بسیار و ناز اینو کشیدنو کلی داستان بعد از ظهرم هنوز با لبخند به کار ادم رسیدگی می کنن. شایدخیلی جاها اینطور نباشه ولی اینا اگه یه ساعت بعد شروع به کار سلام کسی رم جواب ندن من بهشون حق میدم. حالا اینور (از دید ناظر خودم که تازه اومدم اینور) تو یه دانشگاهی تو المان مثلا خوب یه خانم منشی باز خیلی محترم داریم که مال گروه ما و یه گروه تجربی دیگه هستش. کلا ۲ تا استاد و ۵ تا پست داک و ۱۲ ۱۳ تا دانشجوی دکترا. خوب بایدم رفتار این با اون منشی ایران فرق کنه. این که هر روز حداقل با ۱۰ نفر کانتکت پیدا نمیکنه که دلیل خیلیاش مسایل بروکراتیک بیخوده. در نهایت اینم باید بگم که این مشاهدات شخصیه و منم کلا ۲ماه نیست اینجا هستم. ولی در خیلی موارد درایران به برخوردهای مردم حق میدم و فکر می کنم یکی از اینجارو برداریم تو همون موقعیت ایران بذاریم چه بسا بدترم باشن.

ایلیا گفت...

I know the human being and fish can coexist peacefully

جمله ی بالا مال جرج دابلیو بوش هستش. کاری با منظور بوش ندارم اما یک برداشت از این جمله اینه (مال من نیستا!): وقتی اساسا ارتباط و اندرکنشی نباشه تنش و اصطکاک هم پیش نمیاد. یعنی کاملا موافقم که این گل بلبل دیدن خارجیا خیلی وقتا ناشی از عدم ارتباط عمیق هستش. این یه طرف ماجرا از طرف دیگه توایران اتفاقا من احساس می کنم اون قدری که ما ارتباط بین فردی به معنی عام داریم خیلی جاها اینطوری نیست تازه با اون مشخات پیچیده ارتباط ایرانی (ارجاع به برنامه میرفخرایی و دکتر محسنیان راد) اینه که کانتکت هم زیاد پیش میاد. بذارین یه مثال بیارم تا منظورم روشنتر شه. دو منشی بسیار محترم ما تو زنجان با ۲۰ تا استاد و صدتا بیشتر دانشجو در ارتباطن. واقعا هر دو اعصاب پولادین دارن که از غرغر من نوعی گرفته تا نامه نگاریهای بسیار و ناز اینو کشیدنو کلی داستان بعد از ظهرم هنوز با لبخند به کار ادم رسیدگی می کنن. شایدخیلی جاها اینطور نباشه ولی اینا اگه یه ساعت بعد شروع به کار سلام کسی رم جواب ندن من بهشون حق میدم. حالا اینور (از دید ناظر خودم که تازه اومدم اینور) تو یه دانشگاهی تو المان مثلا خوب یه خانم منشی باز خیلی محترم داریم که مال گروه ما و یه گروه تجربی دیگه هستش. کلا ۲ تا استاد و ۵ تا پست داک و ۱۲ ۱۳ تا دانشجوی دکترا. خوب بایدم رفتار این با اون منشی ایران فرق کنه. این که هر روز حداقل با ۱۰ نفر کانتکت پیدا نمیکنه که دلیل خیلیاش مسایل بروکراتیک بیخوده. در نهایت اینم باید بگم که این مشاهدات شخصیه و منم کلا ۲ماه نیست اینجا هستم. ولی در خیلی موارد درایران به برخوردهای مردم حق میدم و فکر می کنم یکی از اینجارو برداریم تو همون موقعیت ایران بذاریم چه بسا بدترم باشن.

ناشناس گفت...

منجوق عزیز سلام. در مورد این پست و پست قبلیت می خواستم چیزی بگویم. می گویند اینشتین یک جمله ای دارد به این مزمون که یک چیزی را باید تا حد امکان ساده گفت ولی دیگر نمی شود از یک حدی ساده تر گفت. آقای خامنه ای روزی به حرم حضرت شاه عبدالعظیم رفتند و یک جمله ای از ایشان گفتند که من وقتی بعداً زیارتنامه را می خواندم عیناً همان حرف آنجا بود نه یک کلمه کمتر نه یک کلمه بیشتر.
این را در مورد انرژی و ماده ی تاریک شاید نتوان اعمال کرد ولی من چون اسم دکتر منصوری را خواهم آورد سعی می کنم آنچه را از دید شخصی خودم اتفاق افتاد را بگویم. یک روز سالها پیش ما با ماشین پاشدیم و رفتیم خدمت ایشان و گفتیم که احتمال می رود که خورشید یک دوقلو باشد. و ایشان هم خیلی خودمانی مسئله را منتفی دانستند. چیزی که ایشان نمی دانستند این بود که درست قبل از پل ستار خان در بزرگراه شیخ فضل ا... یک بنز قدیمی زد به ماشین ما که تازه هم خریده بودیمش و آن را کمی داغان کرد. یکی دو بار دیگر هم از این دست همچین شد از جمله دفعه ای که یک جبریست هندی به نام بهاتوادکار آمده بود و فکر کنم هنوز به تقلید از پرفسور اردلان ریشم بلند بود کار به مسائل فیزیکی شدید کشید. اما امروز صبح که از خیابان رد می شدم و پژویی هم داشت به خلاف گردش به چپ می کرد از خیابان که رد شدم شروع کردم به بد و بیراه گفتن به آن راننده که یک مرتبه شخصی که کنار خیابان ایستاده بود پرسید که آیا خطاب من به او بود. بگذریم من هنوز از دفعه دیگری که پلیس تا من به وسط خیابان رسیده بودم دو طرفه را یکطرفه کرد و یک تویوتای کمری با طلبکاری از بیخ گوشم گذشت هنوز شاکی بودم. حالا من فکر می کنم شاید این ماده و انرژی تاریک آنچنان هم غیز قابل تعبیر و تعریف نباشد. البته من مطمئناً همه چیز را بیش از حد ساده گرفته ام. شاید بهتر باشد برای تغییر هم که شده صورتم را تیغ بیاندازم و کت شلوار کراوات بپوشم! شاید با ترافیک بهتر تا کنم و لاغرتر هم بنظر برسم. س ح بنی هاشمی

ناشناس گفت...

This comment might suit your previous post better :)
I think what you have mentioned as a problem of a few people at IPM who have gone to abroad and back, is some universal trend: most people in all the third world countries behave the same way. I have had friends from many countries, Arab countries, Asian countries, south America, eastern Europian countries and African, its the same all over. my Mexican friend told me after 6 months being in England when she went back to her country, she couldn't stand their many ways of living which she'd been used to all her life. an Argentinian friend said some similar experience. have heard many similar stories from other nationalities as well. On average, when someone from a developing country goes to live in an "advanced" country, their many ways of living, appeals to them and that's what makes them see the many caveats of their own country. they wish the same for their own country, which is reasonable. let's face it, the average standard of living, from everyday interactions to technology, etc. is higher in the First world, independent of how much you are merged in the society or not. They're culturally is more advanced and it doesn't take long to feel it. it might be natural to feel frustrated or whatever negative feeling, when one is back from there, at least initially. I think it needs some effort to get over the negative feelings and make peace with your surroundings. I usually remember what an old teacher of mine once told us in the classroom: "that's how the world is kids, unjust, deal with it!" o

منجوق گفت...

این مسئله همه جا هست اما اگر فضا به گونه ای باشه که "هم آوایی" را تشدید کنه دوباره با محیط سازگار شدن مشکل تر می شه. در مورد پژوهشکده ی ذرات تمام المان های پدیده ی "هم آوایی" موجوده