يكي مي شه مثل دكتر ثبوتي! بعد از بازنشستگي بر مي گرده به شهر خودش زنجان. در يك منطقه ي محروم در حاشيه ي شهر خودش موسسه ي تحقيقاتي بنا مي كنه. درها ي موسسه را روي همه باز نگه مي داره. مردمداري مي كنه! حرمت مردم را نگه مي داره. احترام مردم از تاجر و بازاري ميلياردر گرفته تا مردم طبقه متوسط شهر و روستاييان زحمتكش منطقه را جلب مي كند. با ياري همديگر آباد مي كنند. نهال بعد نهال مي كارند. وقتي نهالي از بين رفت، به جايش نهالي ديگرمي نشانند. بيست سال مي گذرد و نهال ها ثمر مي دهند.
يك عده هم همزمان ..... بگذريم! صحبت از پژمردن يك برگ نيست! واي جنگل را بيابان مي كند!
عمر پربار دكتر ثبوتي دراز و به سلامت باد! پويندگان راهش پر توان باشند!
۱۵۴ نظر:
خانم دکتر مصاحبه ی دکتر ثبوتی با مجله ی نجوم در آخرین شماره ی این مجله چاپ شده....حتما بخونین
سلام
فکر کنم دلیلی برای فرار خیلی ها از ایران و فراموش کردن ملیت و هویت همین باشه.
1- ترس از اینکه با این همه درخت کاری، یک روزه همه ی جنگل رو جلو چشم آدم آتش بزنن.
2-و بد تر از اون اینکه هیچ کس به جز چند نفری در گوشه و کنار غمگین از این ماجرا نباشند و بانی این جنگل را به هیچ شمارند.
بعضی وقتا به خودم میگم لیاقت دکتر ثبوتی و امثال ایشون رو نداریم.
با سلام
جدا باید از خدمات این عزیزان تشکر ویژه کرد. کسی که یک زمانی در اوج علم و در بهترین مکان تحصیل علم بوده و میآد در کشور خودش و در نبود امکانات این گونه تلاش میکنه باید همواره از او به نیکی یاد کرد.
به نظر من انسان برای خودش آن هدف مقدس را (مثل کارهای دکتر ثبوتی ، تولید و توسعه علم در ایران ) باید بدون اجر و مزد از حکومت و مردم انجام بدهد.
در پناه حق
http://www.tabnak.ir/fa/news/140794/ترور-دانشمندان-ایرانی-به-روایت-یادداشتهای-شخصی-یک-مامور-موساد!
سلام.الان داشتم،مطالبی رو که راجع به خودکشی حمیدعبدی نوشته بودین،می خوندم.اونجا نمی شد نظر بذارم.اینجا گذاشتم.ببخشید که بی ربطه.
یه چیز واسه من خیلی جای سوال داره؟شما گفته بودین اگه با دکتر کریمی پور و راهوار حرفاشو می زد،کارش راه می افتاد.
باید خدمتتون عرض کنم حمید خدا بیامرز همون ترم با همین اساتیدمهربون خوش برخورد درس داشت وتمرین هایی هم که حتی دم مرگ هم از فکرشون خلاص نشده بود.مربوط می شد به درس همین دو سرور.
خیلی جالبه.بعد شما اینا رو ول کردید و خر اردلان ومنصوری از همه جا بی خبرو گرفتید؟
احساس می کنم چشم بسته حرف زدید.اگه اشتباه می کنم.بگین.
به نينا
خشت اول چون نهد معمار كج
تا ثريا مي رود ديوار كج
دكتر كريمي پور و راهوار دست پرورده هاي همان دو بزرگوارند.
دكتر منصوري پس از خبر دارشدن فوت حميد (دقيقا چند ساعت بعد) اي-ميل سراسري فرستاد كه "حال گوگل را بگيريم" سر قضيه ي خليج هميشه فارس بود.
چند ساعت بعد تر آقاي دكتر عليشاهيها عكس هاي دكتر اردلان را به همه فرستاد كه اي جماعت جشن بگيريد كه آقاي دكتر اردلانتان در آمريكا جايزه گرفته اند و از ايشان عكس گرفته اندو.....
ايراد به راهوار و كريمي پور هم هست. در اين مورد حق با شماست.
اما
يكي از اين بزرگان نيامد بگويد در اين دانشكده جواني خودكشي كرده. چه وقت جشن و طرب ويا حال گوگل گرفتن است.
در اين مورد كه راهوار و كريمي پور هم بي تقصير نيستند كاملا حق با شماست.
«خیلی جالبه.بعد شما اینا رو ول کردید و خر اردلان ومنصوری از همه جا بی خبرو گرفتید؟
»
چرا بايد بي خبر بودند؟! ماشا الله آقاي دكتر اردلان به همه كار آدم ها كار داره. در خصوصي ترين مسايل آدم سرك مي كشه. چه طور ديد جواني جلوي چشمش آب مي شه و كاري نكرد! با بي تفاوتي تمام از كنارش گذشت!
مي توانست به عنوان بزرگ قوم به اون دكتر كريمي پور و دكتر راهوار بگه بيشتر حواستان به اين جوان باشه.
اما شما درست مي گوييد من حرفم را در مورد دكتر راهوار و كريمي پور پس مي گيرم. اتفاقا بعد از اين مي خواستم تاكيد كنم اگر چنين وضعيت روحي برايشان پيش آمد از دكتر گلشني كمك بخواهند. خداوند به آقاي دكتر گلشني صحت و سلامت عطا فرمايد.
سئوالي كه ذهن مرا مشغول خودش كرده اين است كه چرا حميد سراغ دكتر گلشني نرفت؟! متاسفانه در اين مورد هم تقصير كساني است كه تصوير اشتباهي از دكتر گلشني ارائه مي دهند.
اين مطلب را از وبلاگ ابديت وام مي گيرم:
«گاه یک لبخند و یا یک اظهار دوستی به اندازه دنیایی برایت ارزش دارد. یک لبخند و یا یک کلام محبت آمیز، کمترین هدیه است که می تواند زندگی در حال نابود شدنت را از این رو به آن رو کند. اما افسوس که دیگران حاضر نیستند حتی کمترینی را هدیه ات کنند. خسته و فروریخته دنبال فردی بودم که بتوانم چند کلمه صحبت و یا درد و دل کنم بی تعارف بگویم همه دریغ کردند. هیچ کس، حتی معلم راهنمای اینجانب که از ذکر نامش معذورم، به اندزه ذره ارزنی انسانیت و محبت در حقم نکردند که هیچ، حتی کارشکنی می کردند. روزی با نا امیدی کامل به دفتر کار ایشان رفتم. باید اواسط تابستان سال ۱۳۸۰ بوده باشد. در اتاق ایشان را در ساعت ۷:۳۰ صبح روزی سرشار از غم و نا امیدی کوبیدم و به اتاق ایشان رفتم. ایشان چهره مرا می شناختند. بدون اینکه از اینجانب سوال کنند که هستم؟ چه مرام و عقیده ای دارم؟ چه معدلی دارم؟ چه دین و یا مذهبی دارم؟ و ها کذا ...»
شايد اگر حميد اين را مي دانست به سراغ دكتر گلشني مي رفت و اكنون در كنار مادرش بود. شايد حميد به سراغ او نرفت چون ترسيده بود در مورد عقايدش سين و جيم شود.
راستش من نه سر پیازم و نه ته پیاز و نه اردلان را از نزدیک می شناسم و نه گلشنی را و نه رشتهام فیزیک است. اما، از دوران دانشجویی خزعبلاتی را که گلشنی دربارهٔ فلسفهٔ علم مینوشت دیدهام. حمایتش از مرتجعترین بخش حاکمیت را هم دیدهام. در مقابل، اردلان از دید یک ناظر بیرونی فرد سیاسیای نیست (لااقل مانند گلشنی نیست که هواداریاش از مرتجعان آنقدر تند باشد که به چشم افراد غیرفیزیکپیشهای مانند من هم بیاید). به نظر من، اگر از اردلان خوشتان نمیآید، لااقل ایرادگیری از او را با تمجید از گلشنی همراه نکنید، چون با این کار تنها اعتبار حرفهای دیگرتان برای کسانی که از بیرون به ماجرا نگاه میکنند کم میکنید.
به ياور
دقيقا منظور من همين هست. ناظر بيروني گمان مي كند دكتر اردلان مجسمه ي روشنفكري است و دكتر گلشني همان هست كه شما گفتيد.
درنتيجه جواني مانند حميد از صد متري دكتر گلشني هم رد نمي شود. من كاري به گرايش فكري و گرايش سياسي هيچ كدام از اين دو نفر ندارم. فقط اين را مي گويم اگر حميد به سراغ دكتر گلشني مي رفت اكنون چه بسا زنده بود.
براي من زنده بودن او بود كه اهميت داشت و دارد نه عقايد ديني و فلسفي دكتر گلشني و دكتر اردلان ويا گرايش سياسي آنها.
دكتر گلشني حق دارد هر عقيده اي دارد ابراز كند و در باره اش كتاب بنويسد.
دكتر اردلان هم همين طور.
عقايد و گرايش هيچ كدام از آنها مورد قبول اين جانب نيست.
معيار قضاوتم هم در مورد اين دو نفر عقايد فلسفي و يا گرايش سياسي آنها نيست. معيار قضاوتم معيار هاي حرفه اي است. معيار م چگونگي تدريس است. معيارم اميد بخشيدن به دانشجو ست و....
اينها برايم مهم هستند والا هيچ برايم مهم نيست كه كدام چه عقيده ي ديني دارند.
صد البته عقايد خودم را دارم و پيرو هيچ كدام هم نيستم.
در ضمن ياور عزيز
از دور خيلي از واقعيت ها ديده نمي شوند.
من اگر بخواهم فلسفه بخوانم نه كاري به عقايد دكتر گلشني خواهم داشت و نه به اردلان. مي روم سراغ عقايد فيلسوفان دست اول يا آنان كه دست اول از آنها ياد گرفته اند و از لحاظ آموزشي سرآمد هستند.
حالا هم كه فيزيك مي خوانم باز هم نه پيرو اردلانم نه گلشني. يا به دنبال ايده هاي خود هستم و يا كار افراد دست اول اين رشته را مي خوانم. راهم من از هيچ كدام از اين دو نمي گذرد!
وقتي هم در مورد راي تصميم گرفته ام باز هم اهميتي برايم نداشت كه آنان چه گرايشي دارند و ...
در نتيجه عقايدشان و مرام سياسي شان و... هيچ اهميتي از نظر من ندارد.
ولي برايم مهم هست كه نتيجه ي رفتار يكي مي شود افسردگي دانشجويان و نتيجه ي رفتار ديگري مي شود نجات وي از افسردگي. بالاخره ما هم با همين دانشجوها سر و كار داريم. چه طور مي توانم بي تفاوت باش.
برايم مهم هست كه دكتر گلشني خوب درس مي دهد. دانشجويي كه زير دست او فوق ليسانس گرفت مي شود دانشجوي دكتري من. وقتي او خوب درس مي دهد نتيجه اش را من مي بينم. جور آن ديگري را كه به جاي درس دادن شو اجرا مي كند من بايد بكشم!
مسئله ي ما اينجا خيلي ساده و روشن است. يكي از دانشجويان دانشكده ي فيزيك شريف دچار افسردگي شده و به خودكشي فكر مي كند. از آن ور هم مادرش چشم به در است. چه كند؟ 1) به سراغ مشاور روانكاو دانشگاه برود. (خوب است امتحان كند اما حميد اين كار را كرد و نتيجه اي نگرفت. (2) گوشه ي عزلت بگيرد. (3) به سراغ فلا استاد و بهمان استاد برود.... (4) سراغ دكتر گلشني برود.
حداقل اينجا يك نفر هست كه وبلاگي دارد به نام ابديت كه مي گويد اين راه آخر جواب مي دهد.
من مي گويم اين راه را امتحان كند. شما مي گوييد از دكتر گلشني تعريف نكنيد كه دكتر گلشني فلان گرايش سياسي يا فلسفي را دارد و اگر شما از او تعريف كنيد پاك از چشم ما مي افتيد و... از چشم شما كه مي افتم كه مي افتم. چه اهميتي دارد؟! آن چه اهميت دارد نجات آن جوان است كه مادرش چشم به راه است. دكتر گلشني شايد بتواند او را نجات دهد. آيا اين در را نشان ندهم كه ممكن است از چشم شما بيافتم؟!
ببينيد! دكتر اردلان و دكتر منصوري و دكتر گلشني همان هايي هستند كه هستند. با تعريف و يا تقبيح من نه عوض مي شوند و نه در مقام و منزلت شان تغييري حاصل مي شود.
هدف من از گفتن اين حرف ها تنها يك چيز است: نشان دادن يك راه اميد به كسي كه ممكن است دچار افسردگي شود. والا اصلا اين توهم را ندارم كه اين حرف ها بتواند تغييري ايجاد كند.
بعد از آن سري نوشته در مورد حميد عده ي زيادي با من تماس گرفتند و درد دل كردند. نمي دانم تا چه اندازه مفيد بوده. اصلا مفيد بوده يا نه. ولي من آن چه كه در چنته داشتم در طبق اخلاص گذاردم. دريغ نكردم. ولي خوب من خيلي كمتر دكتر گلشني تجربه ي زندگي دارم. از خيلي جهات ايشان بيشتر از من مي توانند حمايت روحي كنند.
حداقل يك مورد هست كه مي گويد گلشني موجب نجاتش شده.
به هر حال باز هم حرف گذشته ي خود را تكرار مي كنم اگر مسئله ي فكري مانند حميد داريد و فكر مي كنيد از دست من كاري بر مي آيد بدانيد در اتاق من به روي شما باز است.
اي كاش حميد با من تماس مي گرفت. در مورد آن شخص به خصوص فكر مي كنم مي توانستم كمك كنم. آخه مشتركات زيادي با هم داشتيم.
بعد از تراژدي حميد چند اي-ميل به دكتر كريمي پور فرستادم كه البته كپي آن به دست دانشجو ها هم مي رسيد. دكتر كريمي پور لطف كردند و جواب دادند. گفتند برنامه هاي تفريحي مي گذارند و...
من همانجا هم گفتم كه به نظرم همين برنامه هاي به اصطلاح تفريحي است بيشتر روح هاي حساس را مي آزارد. علت را هم تشريح كردم. لب كلامم اين بود كه شما به عنوان استاد و رئيس دانشكده سعي كنيد نحوه ي ارزيابي و... را چنان كنيد كه به عدالت نزديكتر شويم و الا دانشجويان جوان خود بلدند چه جوري تفريح كنند. نيازي ندارند كه پير ها بيايند و برايش برنامه ي تفريحي ترتيب دهند. حميد در نامه اش از بي عدالتي و تقلب مي ناليد نه از فقدان مراسم رنگ و وارنگ بزرگداشت و گراميداشت و چه و چه.
با اساتيد شريف بعد از آن خيلي در اين باره صحبت كرده ام و به اين نتيجه رسيده ام: متاسفانه اينان قادر نخواهند بود جلوي افسردگي كساني چون حميد را بگيرند. برخي از آنها آدم هاي واقعا دوست داشتني و مهرباني هستند اما واقعا در آن فاز فكري نيستند كه كمكي بتوانند به افرادي مانند حميد بكنند. خط فكري شان در جهتي ديگر است. دغدغه هايشان چيز ديگري است. در اين ميان دكتر گلشني استثناست و مي تواند نجات دهنده باشد.
من خودم چي؟! در مواردي شايد بتوانم.
به فكر آنم كه به طور سيستماتيك تر -اما آرام و به دور از شعار زدگي - كاري بكنم. البته بايد آرام عمل كنم بوق و كرناي اين گراميداشت ها و ... و جشن ها و تفريحاتي كه دكتر كريمي پور به نيت خير و از روي مهرباني ترتيب مي دهد بيشتر روح ليف امثال حميد را مي آزارد.
بگذاريم آنها به كار خود برسند. خيلي ها هم هستند كه آن برنامه هارا دوست دارند و در آنها به آنها خوش مي گذرد.
من هم يواش يواش سعي مي كنم برنامه هاي خود را داشته باشم. برنامه هايي كه براي امثال حميد شايد جذاب باشد و شايد برايشان اميدي نو دهد.
من تجربه ای مثل حمید نداشتم.اما خب اون موقعی که به دیدن شما اومدم حال و روز خوبی هم نداشتم.گرچه شاید این از ظاهرم مشخص نبود...آشنا شدن با شما بدون شک نقطه عطفی در زندگی من بود.تاثیرش رو الان بعد شش ماه دارم حس می کنم.
من اون موقع اصلا متوجه نبودم،اما چند روز پیش اتفاقی تو این باکس ای میلم اسم شما رو سرچ زدم تا ای میل هاتون رو ببینم.خودم هم تعجب کردم از اون همه توجهی که شما در اون برهه ی زمانی خاص به من داشتین.
کلی دچار خجالت شدم،چون واقعا حس کردم چقدر مزاحم شما می شدم با حرفام....
مطمئن ام که شما خیلی خیلی زیاد می تونین به جوان ها کمک کنین.خیلی بیشتر از بقیه....خودم نتیجه اش رو دیدم...
برای همه چی ممنون ام ازتون.
آشنايي با تو اسما جان براي خود من خيلي لذت بخش بود. از تك تك لحظه هايي كه برايت گذاشتم لذت بردم. نيازي به تشكر نيست.
http://www.kaleme.com/1389/10/18/klm-43148/
يك نكته ي كلي:
من گياهخوار نيستم. مزه ي گوشت را دوست دارم. حداكثر كاري كه مي كنم اين است كه در مصرف گوشت اسراف نكنم و آن را دور نريزم يا بيش از اندازه گوشت نخورم. هفته اي يك روز غذاي غير گوشتي بخورم و....
هيچ وقت نخواهم توانست حيواني را ذبح كنم. نمي توانم به تماشاي ذبح حيواني بپردازم.
اما چه معني دارد كه ازكسي كه شغل او ذبح گوسفند است متنفر باشم؟! گيريم همين شخص يك كار خير هم انجام مي خواهد بدهد يا كليدي حل مسئله اي مهم در دست اوست. من بيايم و بگويم اسم اين شخص را نبريد چون كاري را مي كند كه من از نتيجه اش استفاده مي كنم اما خود هرگز حاضر نيستم به آن دست بزنم؟!
باز هم به ياور:
من كتاب هاي دكتر گلشني درباره ي فلسفه علم تبليغ نكردم كه شما داريد اين انتقاد را از من مي كنيد. واقعيت را بخوانيد هيچ كدام از كتاب هاي ايشان را نخوانده ام. يكي از كتاب هاي ايشان را در خانه داريم. پدرم كتاب را خواند. پدرم هيچ آشنايي با دكتر گلشني نداشت و در نتيجه قضاوتش بر پايه ي پيش داوري نبود. بعد از اين كه كتاب را خواند خيلي از آن تعريف نكرد. فقط گفت كتاب را با تعصب نوشته (دارم فقط حرف پدرم را رله مي كنم). گفت بايد مي گذاشت خواننده با درك خودش آرا را سبك سنگين كند نه آن كه قبلا نگارنده تصميم بگيرد چي درست ايت و چه اشتباه و بعد نقل قول كند.
اين نظر پدرم بود. بعد از آن كه نظر او را شنيدم اشتياقي براي خواندن كتاب در من باقي نماند.
آن هم نظري است. شايد نظر پدر من اشتباه باشد و رويكرد دكتر گلشني درست. شايد هم برعكس شايد هم چيزي بينابين!
به هر حال اين موضوع ربطي به مسئله ي حميد ندارد. صرفنظر از محتواي كتاب هاي فلسفي دكتر گلشني و نظرات مذهبي ايشان، ايشان جزو نادر كساني هستند كه در اين دور وبر حاضرند براي دانشجويي كه احساس مي كند انگيزه اي ندارد وقت بگذارند و در او انگيزه ايجاد كنند.
من هم همين را گفتم به دور از سياست زدگي و به دور از كنكاش در عقايد فلسفي و يا ديني ايشان.
به تحسين نقل كردم كه دكتر گلشني در مورد عقايد كساني كه در اتاقش را مي زنند سين جيم نمي كند.
خانم دکتر
ببخشید. ولی به نظرم وبلاگتون و مخصوصا کامنتهای اینجا.. دچار حاشیه هایی شد که قبلا گفته بودید نمیخواید وارد اونها بشید. چون انرزی تون رو میگیره.
ممنونم از تذكرتون
در مورد انرژي گرفتن درست مي گوييد اما اين حاشيه ها مهم هستند.
از اين حاشيه ها ممكن است ضربه بخوريم. اگر به هنگام آرامش و ثبات نسبي اين مسايل را آن قدر كه لازم هست نپرورانيم به هنگام اندكي بي ثباتي جامعه ي دانشگاهي مان از هم مي پاشد و ضربه ها مي خورد.
همون طور که حدس میزدم تمام لینک های مربوط به این خودکشی فیلتر بود. میشه توضیح بدین قضیه رو؟
شیرفهم شدم.ممنون.:))
راستی چند وقت پیش به طور اتفاقی با وبلاگ چند تا از این بازیگرایی که خیلی ادعا دارن،نمونه ی زن ایرانی و از این حرفان،آشنا شدم.
ودیدم چقدر فرق هست بین شما و اونا.میلیاردها سال نوری فاصله دارین.شما چه الگویی خواهید بود و اونا چه الگویی.تاثیرات شما کجا و تاثیرات اونها کجا.
به هر حال از این که تو جامعه ای زندگی می کنم که جواهری مثل شما رو داره،به خودم می بالم.
خیلی دوستون دارم.
به ناشناس
هيچ خبر ندارم.
به نينا
من كار بزرگي كه نكرده ام. راستي چند وقت قبل از تلويزيون با من تماس گرفتند و گفتند بيا به عنوان «زن نمونه» با تو مصاحبه كنيم. گفتم من نه تنها خودم را «زن نمونه» نمي دانم بلكه با اين «نمونه برگزيدن ها» و «الگو بريدن ها» مخالفم. گفتم انسان پيچيده تر از آن است كه برايش الگو بريد. گفتم اگر خواستيد بيايم و همين ها را بگويم! راستش خود كسي كه با من تماس گرفته بود از حرف من خوشش آمد و لي گفت بگذار با رئيسم تماس بگيرم و بعد به تو خبر دهد.
اما بعد از آن تماسي نگرفت.
به هر حال همان طوري كه در اينجا نوشته بودم اين "الگو" و "نمونه " بازي ها خوي توتاليتر گري دارد:
http://hamvarda.blogspot.com/search?q=examplary
بله! دكتر كريمي پور بعد از آن ماجرا سعي خود را كرد. به هر حال همه ي انتظارات را نمي توان از يك فرد داشت. افراد مختلف روحيات مختلف دارند. اين تيپ كارها مي تواند جوابگوي نياز هاي روحي بخشي از دانشجوها باشه. بايد از زحمات ايشان قدر داني كرد. هرچند من فكر مي كنم كافي نيست ولي خوب مني كه اين جور فكر مي كنم خودم بايد كاري بكنم نه آن كه فقط از دكتر كريمي پور انتظار داشته باشم
با یاور عزیز:
دوست عزیز ناشناس من مطالبی که در باب دکتر گلشنی بیان کردید به نظر من مطالب درستی نیست. حدود هفته پیش مطلبی در باب دکتر گلشنی نوشتم، چون فردی که از من تقاضا کرد مطلب بنویسم فرد محترمی بود و نمی شد آدم نوشته ای بنویسد که برای فرد حامل مسئولیت ایجاد کند و هم بدین دلیل که دلم می خواست این مطلب چاپ بشه (که بعید می دونم بشه)من به صورت سربسته از خیلی از مطالب عبور کردم. مسحیت سنت میمونی دارد و آن سنت اعتراف است. من قصد ندارم در اینجا باز صحبت کنم چون از بد آموزی می ترسم. این وبلاگ خوانندگانی دارد که یا از طیف محصل دبیرستانی هستند و یا افرادی هستند که مستعد غم و غصه هستند و بیان بعضی مطالب ممکن هست باعث بشه جسارت فکر کردن به خیلی از چیزها که تا به حال به اونها فکر نکردند رو پیدا کنند. اما صحبت اون پسر مرحوم شد. متاسفانه برای خیلی ها صحبت از حال و هوای اون بچه ساده است. اما نباید فراموش کرد فیزیک نظری با روان شناسی و راه و روش ها اون فرق اساسی داره.
من نمی خوام وارد جزئیات بشم چون گفتم جزئیات شرم آوری است و بد آموزی دارد. اما من فردی بودم که از اون فرد در اون عمل اشتباه جدی تر بودم و به صورت جدی تری اقدام کردم. اقدامی که موی سپید پدر گواه بر آن است. دکتر می گفت معجزه است فردی بد از ده روز بی آبی با قد و وزن من نجات پیدا کند. بعد از 10 روز فردی من رو در یکی از جنگل های شرق تهران پیدا کرد. به من مقداری آب داد. به پلیس خبر داد و از من خواست تا انتهای عمر آدم خوبی باشم و مهربانی کنم. به من یادآوری کرد در غیر این صورت بد بخت خواهم شد. به من گفت زندگی 100 سال اولش سخت است. از من خواست دست افرادی بد قلق و سمج مانند خودم را بگیرم. زمانی که ماشین پلیس رسید از دیده ام محو شد. به خودم که آدم 3 روز بود که در آی سی یو بستری بودم و با این جمله که کلیه هایت از کار افتاده است. دیگر کار نمی کند. می دانید شنیدن این جمله مانند کابوسی بود برام. بعدها خوب شدم. به گفته اون فرد عمل کردم. جلوی مرگ 5 نفر رو گرفتم. شب ها راحت می خوابم. زمانی که چهره مادر اونها و اولین برخوردشون می باد چلوی چشمم، احساس می کنم خوب شد نمردم. به یه دردی خوردم.
به ابديت
اميدوارم سال ها زنده باشي! اي كاش! حميد هم نجات پيدا مي كرد. از وقتي وارد دهه ي سي سالگي زندگي ام شده ام هر سال بيشتر از سال قبل خوشحالم كه زنده ام. هر سال بيشتر به اين نتيجه مي رسم كه زندگي موهبتيه كه بايد قدرش را دانست. هر سال كه تولدم مي رسه بيشتر مي فهمم چه قدر زندگي شيرينه.
مادرم مي گه بعد از 40 سالگي آدم بيشتر ارزش زندگي را درك مي كنه.
نمی خواهم از جزئیات بگویم که چقدر دوا و درمون کردم و چه بر من گذشت. فقط مایلم نام خانم "سهیلا صراف" بخش مشاوره دانشگاه شریف رو براتون بگم. شاید به درد عده ای بخوره که اینجا رو مطالعه می کنند. اینها رو برای این نمی گم که افتخار آفرینه، بر عکس مایه شرمساریه و عذاب وجدان شدید. اینها رو می گم تا تصوری داشته باشید از فردی که روزی 30 تا قرص می خوره. تمام دست و پاهاش می لرزه. فردی که 15 سال موسیقی کار کرده نمی تونه پشت ساز بشینه. عصبی که می شه به سرفه می افته و توان بالا رفتن از پله رو نداره. این آدم در تابستان سال 1381 پیش 5 نفر رفت. من خوب ها رو می گم چون قصد ندارم از افرادی که غایب هستند نامی ببرم. اولی دکتر رفیعی تبار بود. ما با ایشون آشنا هستیم. دوستی زیبایی است. ایشان بدون دانستن اصل مشکل صحبت رو به بل و بوهم رسوندند و با علاقه که شاگردان ایشان می دانند حدود 1 سساعت پر حرارت سخنرانی کردند. به پدر و مادر سلام رساندند و قبول کردند که من برای جبران عقب ماندگی دو درس به صورت مطالعه انفرادی با ایشون بردارم. فرم را امضا کردند و فرمودند امروز نشد صحبت کنیم ( بعد از یک ساعت صحبت بدون وقفه) فرمودند یک روز بیا اصلا ببینیم دیوید بوهم که بوده. ایشان شاگرد بوهم بودند
دکتر رفیعی تبار مرد عجیبی است. به شدت نجیب است. بسیار خوش برخورد و خوش صحبت و کلا اصلا آدمی است که صحبت می کند انگار دارد از ته دل صحبت می کند. دست نوشته ها و امضای فرم مطالعه انفرادی ایشون رو بردم دانشگاه شریف. می دونید دکتر هاشم رفیعی تبار الان نانو کار می کند اما اصالتا زمانی فیزیک بنیادی کار می کرده و تصور می کنم خیلی تحث تاثیر بوهم بوده است. اون زمان ایشان دیگر تصمیم جدی گرفته بودند به ایران بازگردند. آمده بودند و کلا همان بدو ورود با سوابق درخشانی که داشتند شدند پژوهشگر ارشد. هر چه از نجابت و پرستیژ این آدم بگویم کم است. اینها را نمی گویم چون دوستیم. اینها را از با زندگی حرفه اش می گویم. رفتم شریف. حالا اینجا را داشته باشید که ایشان کیست و چه مدارجی دارد. شریف که رفتم برگه ها را نشان دادم، آنجا گفتند ما ایشان را نمی شناسیم.!!!
به ابديت
اگر يادآوري خاطره ها دردناكه لطفا اين كار را نكنيد. من عذر مي خواهم كه پاي شما را اين وسط كشيدم.
در مورد شخصيت علمي دكتر رفيعي تبار اينجا نوشته بودم:
http://monjoogh.blogspot.com/2010/06/blog-post_07.html
حالا بماند چه فردی گفت ما ایشان را نمی شناسیم. فردی که حالا حالاها باید بدود تا بعد از 100 سال دیگر اگر شانس یارش بود 1 جلد کتاب پر از غلط انگلیسی بنویسد. من هم دست از پا درازتر به ایشون خبر دادم که دکتر شرمنده. من نمی توانم با شما کار کنم. ایشان پای تلفن واکنش جالبی داشت. انگار اصلا چنان شیفته بحث بود که دوباره شروع کرد از بوهم گفتن و اینکه باید یک بار در باب بل و خصوصیت های شخصی او چند ساعت بحث کنیم. لذت می بردم از این همه علاقه. جز نجابت و اخلاق نمی توانم نامی بر دکتر رفیعی تبار بگذارم. دست از پا دراز تر برگشتم آی پی ام. پیش خانمی رفتم. وارد اتاق که شدم درب را پشت سرم بستم. حالا نه سن و سال ما بهم می خورد و نه اصلا قیافه آدمی که 15 کیلو وزن کم کرده است شباهتی به آدم مزاحم و دزد ناموس دارد. که شنیدم درب را باز کنید. مردم چه می گویند. من هم بحث را ول کردم آمدم بیرون. خیلی مستاصل بودم. دیگر امیدی نداشتم. رویاهایی که داشت نابود می شد. علاقه به فیزیک تبدیل شده بود به یک آدم قرصی که همه می گفتند دیوانه است. خجالت می کشیدم. سراغ دکتر گلشنی برم. بعضی ها کلاس و جاذبه ای دارند آدم شرمش می یاد بره جلوشون از بدبختی هاش بگه. با دکتر گلشنی درس داشتم اون ترم. به دلیل افسردگی شدید امتحان میان ترم ندادم. پایان ترم هم تنها سوال اول را نوشتم و با گریه از جلسه رفتم بیرون.
درب اتاق گلشنی رو زدم. اولین جمله که گفتم این بود "بنده نه مذهبی هستم، نه به عقاید شما اعتقاد دارم و نه دوست دارم اصلا کسی من رو برای آرامش به دین دعوت کند. این ترم هم مکانیک کوانتومی از شما نمره 2 گرفتم ترم رو هم به دلیل نامه پزشک و بستری بودن 3 روز در بخش آی سی یو حذف کردم" بعد هم شروع کردم به گریه کردن. دکتر گلشنی به خنده گفت بیوگرافی جالبی بود. شما سی. وی جالبی دارید. بعد هم گفت بچه جان درب را ببند بیا بشین ببینم چی می گی. فقط یادم می یاد اون زمان بهش گفتم من بل و بوهم رو خیلی دوست دارم. بعد هم ایشان گفت شما جوونی. احساساتی هستی. بگو ببینم چی شده. من هم حدود 4 ساعت در آن اتاق بودم. نمی تونم بگم چند بار تلفن زنگ زد. چند بار راننده پیام داد قرار داریم و از این دست. ایشون برگه درس مطالعه انفرادی رو از من گرفت. امضا کرد. دو درس بود مکانیک بوهمی و مکانیک کلاسیک. بعد هم نامه تندی زیر آن نوشت که اگر این بابا رو قبول نکنید که با من درس بگیره موجبات ناراحتی شدید من رو فراهم می کنید.
ابدیت: چرا این همه نا امیدی و مشکل وجود داره واسه شما ها دانشجوهای شریف؟ من یه بار خودکشی کردم، با قرص. جون فکر میکردم کسی که دوستش دارم ترکم کرده و از اونجایی که زندگی رو بی پدر و مادر گذرونده بودم، حالا که همه چیز رو به دست آورده بودم و از دست داده بودم نمیتونستم تحمل کنم. اما اون در خونه م رو شکست و اومد منو برد بیمارستان. دیگه دست به این کار نزدم اما واسم سواله چرا اینجا اینقد ناامیدی موج میزنه؟ چه خبره تو این دانشگاها بابا
من هم مثل خیلی آدم های دیگه، با شرکت توی برخی جلسه های دکتر اردلان، با برخی منش های دوست داشتنی ایشون شآشنا شدم. حتی به خاطر ایشون، از اصفهان به تهران اومدم تا در بزرگداشتی که برای ایشون در دانشگاه شریف برگزار شد، شرکت کنم و با شما از طریق وبلاگتون آشنایی پیدا کردم. سعی شما برای روشن کردن ذهن خوانندگانتون در مورد آدم هایی که می بینیم، علمی و از روی ذکاوت زنانه است. گمان می کنم در برخی قضاوت هاوتون افراط می کنین. کاری که هممون در قضاوت هامون مبری نیستیم.علت از هم پاشیدن گروه های مردم نهاد در جامعه ی ما همینه...
یادم می یاد شرح وقایع رو که شنید بسیار عصبانی شد در اتاق قدم می زد و بلند بلند می گفت جهنم در همین دنیاست. یا چیزی شبیه این. به من گفتند باید هر هفته من از شما خبر داشته باشم. من از شما گزارش درس نمی خواهم. باید بیایی بشینی راجع به فیزیک و تاریخ فیزیک بحث کنیم. هر هفته راس ساعت 6.30 صبح روزهای دوشنبه آی پی ام بودم. خلاصه راجع به همه چیز صحبت کردیم. دیگر چیزی نمونده بود گاهی ایشون پیگیر ایده بودند. خلاصه 1 سال اینگونه بود. هر هفته یک کتاب برای من کپی می کردند و یا از من سفارش می گرفتند اگر کاری پیش می آمد از من می خواستند برم پیش منشی ایشون از پژوهشگاه علون انسانی تحویل بگیرم. پژوهشگاه قوانین سختی برای ورود به طبقه ریاست داشت. من نمی دانم به حراست و این تشکیلات چه گفته بودند که من رو با سلام و صلوات راه می دادند داخل. این رو هم می دونم که پشت سر من به چند نفر که با ایشون رابطه نزدیک داشتند سفارشاتی کرده بودند.
در سایه این محبت ها من درسم اونجا تموم شد. معدلم در 2 ترم آخر حدود 6 نمره ارتقا پیدا کرد. دکتر گلشنی از من تقاضای اکید کرده بود که هیچ گاه به شریف فکر نکنم. انگار یک جور از من تعهد گرفته بود. من هم چنین کردم. بعد از دوره کارشناسی به دلیل نمره عینک از سربازی معاف شدم. حدود 2-3 ماه فکر می کردم از ایران برم یا نه. تا اینکه جواب امتحانا اومد و با اینکه اصلا درس نخونده بودم در امتحان دانشگاه بهشتی قبول شدم. یک هفته رفتم سر کلاس های اونجا اومدم شریف که اصل مدرکم رو بگیرم. سال 1385 نظریه میدان یک درس می داد . از کلاس که اومد بیرون من رو دید صدا کرد. گفت چی شد. گفتم دارم می رم بهشتی . من رو بغل کرد. جوری که در چشمانش اشک حلقه شده بود چنان به من تبریک گفت که انگار بچه خودش دانشگاه قبول شده. هر 2 3 هفته یکبار دوباره پیشش می رفتم. دیگر شکل بحث ها عمیق تر و دوستانه تر شده بود. در واقع دیگر اصلا کمتر صحبت فیزیک می شد. اینها رو گفتم تا فکر نکنید من فردی هستم با محاسن بلند و پیراهن روی شلوار و با تفکراتی دیگر. شاید تیپ و قیافه من با خیلی از استید دانشگاه شریف بیشتر جور باشد . اما باور کنید کاری که دکتر گلشنی در حق من کرد فقط هم تراز کاری است که پدر و مادر برای اولاد می کنند. ایشون از دور من رو می پایید. می دانم اساتید دانشگاه فلسفه علم و دو نفر از شریف برایش خبر های من رو می بردند. می دانم سفارش شده بود. می دانم به آقای تقوی از مدرسین دانشگاه فلسفه علم گفته بود به این ابدیت بگو زیاد بیاد پای تخته و راجع به فلسفه و تاریخ فلسفه صحبت کنه. گفته شده بود که در باب عقاید هم مطلقا با ایشون هیچ صحبتی نشه. حتی سفارش شده بود که من با ایشون گاهی بریم قدم بزنیم و بحث فلسفه کنیم و ایشون حتی گاهی من رو مهمون کند به چیزی
اینها رو گفتم تا بگم آدم باید قدر شناس باشه و از هر کاری تقدیر کند. باور کنید روزی که خبر بازنشستگی دکتر گلشنی با اون وضع ناجور را شنیدم تصمیم گرفتم نامه ای بنویسم و به صورت انفرادی اون رو به خیلی جاها پست کنم. به ایشون هم گفتم من نمی تونم زیر خیلی از لیست ها رو امضا کنم. اما این نامه رو که با صفا و دیدگاه خاص خودم نوشته شده است رو تا بالای قله قاف هم می برم. تا مبادا فکر کنید من هم حالا که خرم از پل گذشته دیگر رفتم پی کارم. شرافت و نجابت باید حتما پاسخ بگیرد. ماها خیلی به هم بی اعتماد شدیم. مبادا باعث بشه دکتر گلشنی اعتمادش رو از دست بدهد و این برای بقیه گران تمام بشه. عقاید یک چیز است. اما انسانیت و زیبایی اخلاقی چیزی است از مقوله هنر . زمانی که پروفسور شیخ جباری از من خواست نامه ای برای گلشنی بنویسم. ساعت 2 شب بود که نامه رو خوندم. روزی داشتم پر از کار اداری. اداره پست تی ان تی، خرید کارت اعتباری فرنگی، 4 شب بی خوابی و دوندگی. اما باور کنید جای در جاش قیافه گلشنی جلوی چشمم بود. نوع صحبت کردنش و محبت هاش اون کتاب های کپی شده اش، انگار چیزی می گفت به من که بیشرفی اگر امشب این نامه رو ننویسی
خاطره و حرف زیاد است آقای یاور، اما مجاز به بیان خیلی از اونها نیستم چون راز است. اما یک خاطره برام خیلی رنگ دارد. سال 84 بود به توصیه همین استاد فلسفه علم به پسری آشنا شدم. فیزیک می خوند. اما می خواست بره فلسفه بخونه . طرف گفت این پسر تمام عقاید ما رو که زیر سوال برده که هیچ فحش هم می دهد. این باب بالاخره کاری دست خودش می دهد . من هم گفتم البته من مودب هستم اما من هم خیلی با عقاید شما شاید همخوان نباشم. (همین آقای تقوی که آدم نازنینی بود و ذکر خیرش هم رفت). خلاصه پسره امد و من رو در ارکات اضافه کرد. بعد هم که نامه تند نوشت که شما مذهبی ها همتون عوضی هستید اما من می خوام با شما آشنا بشم و بحث کنیم. من هم رو حساب تعهد و عهدی که با خودم کرده بودم این قرار رو پذیرفتم. دوستی سخت و پر حاشیه ای بود. یادم می یاد در نامه ای که برام نوشته بود آدمی که سوگلی گلشنی باشد اصلا ارزش حرف زدن ندارد مگر عکسش ثابت بشه. نمی تونم از دیدار اول بگم که طرف مات و مبهوت مانده بود مگر دکتر گلشنی اصلا با این تیپ آدم ها (یعنی این بنده حقیر) هم حاضر است سر و کار داشته باشد؟ می خواستم بگویم این حاشیه ها و صحبت های دهان به دهان از یک جاست. نمی خواهم اسم ببرم. اما می خواهم بگویم اون فردی که این مسائل رو در شریف باب کرده اتفاقا تیپ و قیافه اش بیشتر به من می خورد تا دکتر گلشنی، اما حاضر نیست حتی برای هم مسلک و هم تیپ خودش تره خورد کند.
ابدیت حتی اگر این ها را نمینوشت هم از قلمش میشد خیلی مسائل را فهمید
بار ها که ابدیت را خوانده ام برایش کامنت های بلند بالایی نوشته ام اما هرگز جرات نکردهام برایشان بفرستم.
من هنوز اول راه هستم اما:
گاهی جدا از راهی که انتخاب کرده ام میترسم انجور مواقع حتی به منجوق هم فکر نمیکنم چون منجوق یکدونه است و صرفنم جهت نمونه است
ولی جای امیدواری است که نسل ما به مردن فکر میکند نه به خود کشی!!
ولی باز ما خوشبخت تریم شاید
منجوق را داریم مینویسیم و کمی ارام میگیریم
آدم باید در باب دیگران تجربیات شخصی داشته باشد و بدون تعصب داوری کند. نمی شود افراد را به دلیل عقایدشان محاکمه کرد و یا نشناخته درباره انها حرف شد. من فکر می کنم اولین درس دموکراسی تحمل عقاید مختلف و باز کشف آدم ها باشه نه تصورات قالبی از قبل تهیه شده و کلیشه ای. من به جز دو نفر از تمام اون دانشکده کذا متنفرم. نه به خاطر اینکه با من بد کردند، برای اینکه اصلا تصوراتشون اینجوری شکل گرفته که اینجوری باشند. زمانی که "بلاش شمس " دانشجوی سرطانی که در حال شیمی درمانی بود در گذشت، یکی از حضرات که پای تبلوی اعلانات آگهی ختم رو دید تنها یک پوزخند زد و گفت که این باب تو فیزیک هیچ چیز نمی شد، هم خودش راحت شد و هم ما
ابدیت عزیز
اگر منظورتان از نوشتن این کامنت جواب دادن به من است
من که قضاوت نکردم!من که متعصب نبودکه!
قصد من از این سیاهه نشان دادن این بود که جان بل در مقدمه کتاب ساکورایی حرف آخر رو زده. شاید بعد از یادواره هایی که آینشتاین می نوشته در باب فیزیکدانان دیگر، یکی از زیبا ترین ها در باب ساکورایی باشد . آنجا که جان بل از فراق ساکورایی به عنوان فردی نام می برد که با هم می نشستند به دنیا و فیزیک و فیزیکدانان می خندیده اند. پشت این جمله دنیایی عاطف است. شاید فقط آدم هایی که کله شان خراب باشد می توانند عمق حرف این جمله رو درک کنند. من در باب دکتر گلشنی همان چیزی که آینشتاین نقل کرد می توان بگویم "برای شناخت فیزیکدانان نظری خیلی به حرف ها و عقایدشان کاری نداشته باشید، ببینید در عمل چه می کنند."
من عذر می خوام اگر تک گویی کردم و یا از فردی دفاع کردم که دیگران با او مشکل دارند. اما خوب برای آدم های کله خراب و دیوانه دفاع کردن از این تیپ آدم ها یک جوری دفاع از شرف شغلی و انسانی است. خیلی حرف است اما یقین دارم دکتر گلشنی مایل نیست از آنها صحبت شود. فکر می کنم تا همین جا هم قاعده رو شکسته ام. در این وبلاگ هم از حرف ها و حدثیت هایی صحبت کردم که هم بد»وزی دارد و هم برای دیگران خسته کننده و ناامید کننده است. اما به عنوان فردی که زمانی زندگی خود را قمار کرده و امروز به هر دری می زند تا خودش را بالا کشد و آنی باشد که فکر می کند باید باشد و این تصور خیلی جاه طلبانه و به دور از واقع نیست و در این سال های مشقت بار به جز نامردمی و سرما از اطراف خود دریافت نکرده ، باید بیشتر به هم محبت کنیم. حرف های هم رو جدی تر بگیریم و تا می توانیم به هم محبت هدیه کنیم. تنها محبت و نوع دوستی به زندگی ما ارزش می دهد. عذر می خوام اگر جسارت کردم و وقت دوستان رو گرفتم
بهرام شاکرین (اعتراف از سنت های نیک مسحیت است. شاید اگر خود را بیشتر بشکینم بتوانیم دیگران را بهتر درک کنیم.)
ابدیت عزیز:
فکر میکنم دچار سوء تفاهم شودیم
کامنت من ربطی به کامنت های بلاتر نداشت و من هیچ نظری در مورد شما جناب دکتر گلشنی ندارم
و از ابدیت نوشتم ومنظورم اصلا نوشته های پیشینش بود نه این نوشته ی اخرش
شاید نباید مینوشتم
بابت سوء تفاهم معذرت میخواهم
بگذاريد كمي جمع بندي كنم:
1) وجود افسردگي يك واقعيت است. اين واقعيت اختصاص به ايران ندارد. چندي پيش هم در همين وبلاگ من درباره ي خودكشي اي كه در كلتك شده بود نوشته بودم اختصاص به جامعه ي دانشگاهي هم ندارد. نمي دانم آمار خودكشي در بين دانشجو يان بالاتر از همسالان غير دانشجو هست يا نيست. اما اين را مي دانم كه ساليانه عده ي زيادي از جوانان اين كشور كه دانشجو هم نيستند دست به خودكشي و يا حتي خودسوزي مي زنند. پس نمي توان گفت دانشگاه را ببنديم كه جوان ها خودكشي نكنند!!
2) عده ي اساتيدي كه روحيه ي دانشجو برايشان مهم باشد زياد نيست. بيشتر آنها كه با آنها صحبت كرده ام به راحتي مي گويند به ما چه. باز گلي به جمال دكتر كريمي پور كه چنين نگفت هر چند من رويكرد او را در مبارزه با افسردگي كساني كه روحيه ي حساس دارند نمي پسندم.
3) يك عده هستند مانند دكتر گلشني يا دكتر رفيعي تبار كه استثنا هستند.
4) بي تفاوت گذشتن از كنار چنين شخصي
درست نيست. اين را هم ابديت تصريح كرد و هم من در هر سايت و كتاب كه براي راهنمايي براي كمك به افراد افسرده نوشته شده ديده ام. نسبتا زياد در اين باره مطالعه كرده ام. هيچ كدام ننوشته بودند خود را بكشيد كنار كه اينكار شما نيست. گفته بودند شخص را به سمت يك متخصص رهنمون شويد. نگفته بودند بي تفاوت باشيد.
5) خوب حالا چه بكنيم؟! چه طور به
صورت سيستماتيك تر مي توانيم به كمك كساني كه افسردگي دارند بشتابيم. چه گونه مي توانيم آنها را ياري دهيم.
اين همان يادداشتي است كه بعد از تراژدي در كلتك نگاشتم:
http://monjoogh.blogspot.com/2009/07/tragedy-in-caltech.html
به ابديت: ممنون از اين كه تجربيات خود را منتقل كرديد. علت آن كه من نمي خواستم شما اين چيزها را بنويسيد تنها آن بود كه نمي خواستم با ياد آوري خاطرات تلخ ناراحت شويد. والا مطالب شما هم براي من و هم براي خوانندگان آموزنده بود.
اتفاقا از جمله مطالبي كه در وبسايت هاي مربوط به پيش گيري از خودكشي مي نويسند آن است كه اين تصور كه حرف زدن درباره ي خودكشي ديگران را به خودكشي ترغيب مي كند اشتباه است.
از سايت پيش گيري از خودكشي كلتك (مورد اول دقيقا نكته اي است كه به آن اشاره كردم):
Myths About Suicide
•Myth: Talking with someone about suicide will put the idea into their head. Reality: Talking about suicide gives the person a chance to talk about it and get help.
•Myth: Attempts are meant only for attention. They are not serious. Reality: Anytime someone threatens or attempts suicide, it is serious; it indicates that something is wrong. People often make attempts before they finally commit suicide.
Myth: People make conscious rational decisions to take their life. Reality: Suicide is most often the results of a psychiatric disorder, primarily depression or manic-depression rather than a conscious rational decision. Suicide is also related to schizophrenia, alcoholism/substance abuse and personality disorders.
Dr. Kay Redfield Jamison, a noted researcher on bipolar disorder and suicide, reports that "in all of the major investigations to date, 90-95 percent of people who committed suicide had a diagnosable psychiatric illness."
These psychiatric disorders are treatable, meaning most suicides are preventable.
•Myth: Suicide is the result of an impulsive action on the part of the individual. Reality: Most suicides are the culmination of a protracted process, often over a 2-year period that results in a person taking their life. Initially, the person experiences a loosening of their own and societal inhibition against suicide. There is a shift from thinking of suicide as immoral or unthinkable to seeing it as a viable option over time. When a person begins to consider how they might take their life they are more at risk if they have acquired the means to take their life and have a plan and intention to carry their plan our.
If drugs and alcohol are involved, or the person suffers from a personality disorder, it may increase the possibility that the person could take their life impulsively.
--------------------------------------------------------------------------------
منبع اطلاعات بالا:
http://www.counseling.caltech.edu/depression#Myths about Suicide
بگذاريد دانه به دانه ي آنها را ترجمه هم بكنم (ترجمه ي قريب به مضمون نه تحت اللفظي:
1) افراد به اشتباه گمان مي كنند كه صحبت در مورد خودكشي ديگران را به خود كش ترغيب مي كند در حالي كه صحبت باعث مي شود راه حل پيدا شود.
2) عده اي به غلط گمان مي كنند اقدام به خودكشي جدي نيست. در صورتي كه هر اقدامي به اين سو بايد جدي گرفته شود. شوخي بردار نيست.
3) تصميم به خودكشي در اغلب موارد ناشي از مسئله ي روحي قابل علاج است نه تصميمي منطقي بر پايه ي استدلال
4)خودكشي نتيجه ي يك تصميم آني و دفعي نيست بلكه نتيجه ي يك نابساماني روحي به مدت ميانگين دو سال است.
مورد آخر بيش از موارد قبل مورد نظر من است. شايد من و شما در مراحل آخر نتوانيم كمكي بكنيم. اما چه كنيم كه در مراحل اوليه كه افسردگي عارض مي شود به كمك هم بشتابيم تا افسردگي پيش روي نكند. اگر محيط سالم باشد اين كار شدني است. حداقل مي توان برخي ها را از حالت افسردگي بيرون آورد.
اين مسئله مهم است بي نهايت مهم است. از همه نظر
هم شوخي و هم جدي:
اين سياست باز بودن در اتاق من به روي كساني كه افسردگي دارند شامل حال كساني كه مي خواهند يكي ديگه رو بكشند نمي شه ها! من جونمو دوست دارم!
سلام دلم براتون تنگ شده .من فکر میکنم هر کسی توی شهری مثل تهران ودانشگاهی مثل شریف یه استاد خوب مثل شما داشته باشه که حداقل به دانشجو از بالا به چشم یه انسان کوچک از خود از هرجهت (تحصیلات و سن و موقعیت اجتماعی و...)نگاه نکنه این چند سال تحصیل خیلی زود براش تموم میشه و از درس خوندن لذت می بره.
وقتي خبر دردناك فوت حميد را شنيدم چند شب نمي توانستم بخوابم. .
علت آن كه براي حميد آن قدر ناراحت شدم احساس همذات پنداري بود. مشتركات زيادي داشتيم. همرشته اي، همشهري (كمابيش) هم مدرسه اي (او در تيزهوشان پسرانه درس خوانده بود و من در تيزهوشان دخترانه)، هم المپيادي و هم دانشكده اي همزباني و..
شايد عمده تفاوت ما تفاوت جنسيت بود. فكرش را كه مي كنم مي بينم درد غربت براي يك پسر خيلي شديد تر است.
به زهرا
شما محبت داريد. دانشجوهام كه مي گويند من خيلي ترسناكم. حتي اسما هم همين را مي گه. مگه نه اسما جان؟
نه خانم دکتر، این ها دیگر دردناک نیست. اینقدر اینها را در باب شوخی و جوک برای بقیه که مشکل داشتند تعریف کرده ام که خودممم خندم می گیره. آدم روزی یاد می گیره که دیگر مشکلاتش رو زیر قالی قائم نکنه بگذاره روی طاقچه و به اونها نگاه کنه. حتی بخنده به اونها. گاهی بد نیست آدم به اسناد حماقت و دوره جاهلیتش نگاه کنه. ممنونم از شما
یاور عزیز و یکی از ناشناس های عزیز
شما نظر دادید من هم نظر دادم. عذر می خوام اگر نظر من طولانی و تلخ و بر خلاف نظر شما بود. امیدوارم هر کدام از ما در پناه ایده آل ها و افراد مورد اعتمادمان برای ایران عزیز بهترین باشیم
البته من که دانشجوی شما نبودم.
من کی همچین حرفی زدم خانم دکتر؟؟؟ شما ترسناک نیستین.ابهت دارین،که باعث میشه آدم حد و مرز خودش رو رعایت کنه.
نمی دونم چجوری توصیف کنم.این ابهتی که می گم برای طرف مقابل که من باشم شیرینه.چون چیزای زیادی به آدم یاد میده.
برای نمونه،من برای اولین باری که شما رو دیدم و شروع کردم به صحبت کردن،بر طبق سبک خودم در حرف زدن می رفتم جلو.حدود یه ربع اینا که گذشت کاملا حس کردم که شما نسبت به حرف زدن من چه حسی دارین.
کمی خودم رو جمع و جور کردم و بعد اون به شدت در انتخاب کلمات و جمله بندی هام دفت می کردم.
برای توضیح به دوستان:من معمولا با همه بیش از حد راحت و رله حرف می زنم و کمی هم زیاد از بعضی اصطلاحات استفاده می کنم...شاید بشه گفت داش مشدی....
من الان هم در ارتباط با شما حدودی رو رعایت می کنم که عموما قائل بهشون نیستم و دارم کم کم یاد می گیرم که با همه این جوری باشم و بیش از حد معمول صمیمی نشم...
این یک نمونه از تاثیر رفتار و شخصیت شما بود روی من...
اسما درست میگه!
حالا اسمش ابهت بذاری یا چیز دیگه فرق نمیکنه
منم خانم دکتر رو بارها سر سمینارهای مختلف دیدم ولی با وجود اینکه دلم میخواسته یه دو کلام حرف بزنم باهاشون این ابهت و یا حالا هر چی اینقد گرفت منو که نتونستم جلو برم و یه سلام بدم.
دیگه الان عادت کردم یه جایی میشینم که خوب بینمشون و اصلا جلو نمیرم که باهاشون حرف بزنم:)
اسما: بازم دم شما گرم که رفتی و مدل خودت صحبت کردی:)
به اسما:
پس چرا من متوجه این ابهت نشدم؟!!
این رو تنها من نمی گم دوستم نسیم هم این رو تایید می کنه.
به زهرا
نمی دونم.شاید شما خودت هم دارای ابهتی...
در ضمن این ابهتی که من می گم جنبه ی صد در صد مثبت داره ها...بزرگی منش ایشون آدم رو تحت تاثیر قرار میده
بزرگ منشي از خودتونه اسما جون!
من خوب میدانم که اگر من هم الان زنده نبودم در همین کامنت ها اسمی از من هم میرفت اگر نه در وبلاگ دوستانم که
ای کاش یا کاش به من زنگ میزد کاش اس ام اس میزد کاش میامد ولی من رفتم من به خیلی ها زنگ زدم به خیلی ها سمس زدم خیلی ها میدانستند من افسرده ام من ناامیدم من مریضم ولی هیچ کس به من کمک نکرد من را نپذیرفت هیچ کس احتمالا اگر مرده بودم همین آدم هایی که من ازشان کمک خواستم میگفتند ما که تجربه ی مرحوم حمید را داشتیم پس چرا ؟؟
برایم خنده دار است گریه دار است
الان کسی نیست وقتی بمیری همه هستند برای کسی که دیگر نیست و من حداقل خیلی خوب میدانم وقتی تصمیمت جدی است چقدر یک تلفن زدن یک گردش با دوستان بیرون تشویق و حمایت چقدر موثر است من هم المپیادی بودم من هم تیزهوشان درس خواندم نصفه دوستانم هم دانشجوی شریف اند ولی بخندید به من به آدم هایی که من را میشناسند به آدم هایی که اسمشان دوست است به آدم هایی که وقتی زنده ای اهمیتی نداری اسسس ام اس هایت بی جواب میماند تلفن هایت
کمک خواستن هایت همان موقع ها بعد تر اسم حمید که می آید همین آدم هایی که در کنارشان مثل منی همان زمان همان روز اقدام به خودکشی میکند آنها از حمید حرف میزنند هم چنان بعد از چند ماه
من میگویم به شرافتم قسم که اگر حمید پیش خیلی هایشان میرفت برخوردشان تحقیر آمیز بود بی توجه بود هیچ کاری نمیکردند چرا که من رفتم من بودم من را میدیدند.....
من را میبینند مثل من را میبینند ولی ما وجود نداریم برایشان تا وقتی هستیم وقتی نباشیم وجود داریم
نوش دارو پس از مرگ سهراب
همیشه نوش دارو پس از مرگ
مرگ من مرگ حمید مرگ نفر بعدی ....
به ناشناس
عذر مي خواهم. نفهميدم كه شما انتظار پاسخ داشتيد.
باز به ناشناس:
باز هم مي گويم اگر به سراغ من مي آمديد (يا بياييد) من از آن چه كه در امكان دارم دريغ نمي كنم. اما نفهميدم كه شما انتظار پاسخگويي در مورد آن كامنت داشتيد.
خانم دکتر من جسارتا منظورم به شما نبود خیلی اتفاقا از شما تشکر خاصی دارم از این بابت که در بلاگتان چنین موضوعاتی را مطرح میکنید و من حداقل این حرف ها این جا میتوانم بزنم .
در مورد کامنتم که گفتم چند ماه پیش گذاشتم و الخ کامنتم طوری نبود که خیلی داد بزند من در اطراف خودکشی هستم و از این بابت وقتی حالم خوب است بهش فکر میکنم میبینم که واکنشتان خیلی منطقی و طبیعی هم بوده ولی در چنین وضعیتی هایی شخص اینقذر حساس است که یا کوچکترین نشدنی به هم ریخته تر میشود .
من در آن وضعیت ظرف تحملم یا کلا ظرفیت روانی ام پر شده بود و با اتفاقات کوچکی مثل همین و یا اینکه مثلا به کسی پیامک میدهی جوابت را دبر میدهد یا مثلا پدر و مادر نام تو را بدون پسوند عزیزم صدا کردند نام خواهر یا برادرت را با عزیزم دنیا جلوی چشمم تیره و تار تر میشد .
ببخشید یعنی متوجه شدید منظورم کدام کامنت بود ؟ ؟ ؟
باز هم مي گويم اگر حميد هم سراغ من مي آمد با روي باز از او استقبال مي كردم. امكان نداشت آن گونه كه شما مي
گوييد با او برخورد كنم. از اين جهت مطمئنم. اگر به سراغ شاهين هم مي رفت مطمئنم با آغوش باز پذيرفته مي شد. شكي ندارم.
نه متوجه نشدم كدام منظورتان بود. در ضمن اين حالات روحي و حساسيت هايي را كه مي گوييد درك مي كنم. من هم همين گونه حساسيت ها را تجربه كرده ام. برايم آشنا هستند.
اين يادداشت من با عنوان گوته را هم بد نيست ببينيد:
http://monjoogh.blogspot.com/2010/05/blog-post_14.html
كامنت هاي آن پستم در مورد گوته هم مربوط به موضوع مورد بحث ماست
بله من هم تا حد زیادی فکر میکنم که شما راست میگویید و اگر حمید پیش شما می آمد الخ
خود من از یادداشت های شما مخصوصا یادداشتی که در مورد فانتزی شکست این جا یا ئر هموردا بود خیلی استفاده بردم و البته از پاسختان به برخی کامنتها
دقیق یادم هست که کسی نوشته بود از اینکه مکانیک شهری نزدیک به تهران نام شهر در ذهنم نیست قبول شده ناراحت است و حتی حاضر است به سربازی برود و آنجا نرود
و شما توصیه هایی کرده بودید و در انتها گفته بودید عر تصمیمی گرفتید سرتان را بالا بگیرید و اعتماد به نفیتان را زیاد کنید در غیر این صورت اتو دست کسانی خواهید داد که از خورد کردن شخصیت دیگران لذت میبرند و من این جمله را نوشته بودم چسبانده بودم کنار میز تحریرم
نوشته ی من جسارتی به شما نبود هشداری بود به اطرافیان افرادی مثل من
خیلی در نوشتن بخشی از کامنتم که مربوط به گذاشتن کامنت در این بلاگ چند ماه پیش بود احساساتی شدم وقتی این نوشته ها را خواندم همه ی دردی که تحمل کرده بودم همه ی آن فکر ها دوباره از جلوی چشمم گذشت و چون مدت زمان زیادی نگذشته هنوز حال عمومی و حتی جسمی ام کاملا بهبود نیافته و این شد که این قدر بی پروا صحبت کردم .
از اینکه نتوانستم آن قدر که مد نظرم هست ادب را رعایت کنم از خدمت شما عذر خواهی میکنم .
هيچ گاه بي ادبي نكرديد. اصلا نياز به عذر خواهي نيست. اگر اين كامنت ها شما را ناراحت مي كند بگوييد تا حذفشان كنم.
نه حذف نکنید چون وجودشان خوشحالم هم میکنید شاید اطرافیانمان را بهتر ببینیم
قسمتی که به نظرم در آن بی ادبی کرده بودم صرفا بخشی بود که گفته بودم از آن کامنت شما خنده ام گرفت مودبانه اش این بود که بخش خنده ام گرفت را نمینوشتم و فقط مینوشتم گریه ام گرفت و ضمن اینکه جاهایی به غیر عمد لحنم با شما تند بوده که نباید این گونه میبود و من شما و کسانی را که برخورد هایی برعکس برخورد شما داشتند را یکی کردم و به رفتارشان اعتراض کردم که از این بابت ها عذر خواهی میکنم .
حال آنکه من هیج وقت نزد شما یا آقای شیخ جباری نیامدم که برخورد شما را ببینم و بعد اعتراض کنم ویکی کردن همه ی برخوردها و همه ی آدم ها با هم کار نه تنها به دور از ادبی بود بلکه به دور از انصاف هم بود .
در ضمن همین که همین حرف ها را اینجا زدم بسیار احساس بهتری دارم .
امیدوارم که اثر خوبی داشته باشد برای من یا امثال من .
خوش حال مي شوم اگر باعث شده ام خنده اي بر لب شما نشسته باشد. سعي كنيد خود را از نظر جسمي تقويت كنيد. به نظر من يكي از بديهياتي كه زندگي را براي زيستن قابل ارزش مي كند، لذت آشپزي و لذت چشيدن غذاهاي خوشمزه است. تا به حال كيك درست كرده ايد؟! وقتي خمير را ورز مي دهيد حالتي به آدم دست مي دهد كه فكر مي كند چه خوب است كه زنده ام.
اگر كيك درست نكرده ايد همين امروز امتحان كنيد.
شاهين مي گه در بچگي نگذاشته اند گِل بازي كني الان با آرد و خمير گل بازي مي كني. نمي داند كه چه لذتي دارد!
ناشناس چقدر باکلاس نوشته بود.با احترام ،با ظرافت،چقدر به بقیه توجه کرده بود.
خوشم میاد از این آدما.
بله همین که توانستم این حرف ها این جا بزنم و شما توجه نشان دادید خیلی باعث رضایت و خوشحالی ام شد .
تا به حال کیک درست نکردم ولی تقریبا هر روز غذاهای من درآری ! درست میکنم !!!
انشا الله همین چند روز کیک هم درست میکنم .
من در بچگی گل بازی کردم ولی نذاشتند !!! که خیلی چیز به هم بزنم و قاطی پاتی کنم برای همین از غذا های من در آری !!! بیشتر خوشم میآید .
@ شیما
لطف دارید ولی متاسفانه آدم هایی که ناشناس باهاشون برخورد داشت نه با احترام با او برخورد کردند و نه به آدم ها توجه داشتند اگر چه مردمان بسیار باکلاسی بودند !!
به ناشناس
میدونید به نظر ادم باید یه کم احساساتش قوی کنه یعنی از تجربه هایی که براش پیش میاد تو زندگی استفاده کنه در جهت پخته شدن احساساتش
نباید از همه ادما توقع داشت که خوب برخورد کنند ...ما برای همه مهم باشیم و همچنین دلیلی نداره که متوقع باشیم همه زندگی ما براشون مهم باشه و اگه درخواست کمک کردیم بهمون توجه کنند
مثلا خود من خیلی وقتا از استادام تقاضا کردم که سوالای که برام پیش میاد و تو یه فرصتی که خودشون میگن بپرسم.تازه گفتم که میرم تحقیق میکنم و اگه واقعا توجیه نشدم بیام ازتون بپرسم
اما میدونی بهم چیگفتن:خیلی باکلاس یه اهی کشید و گفت که من وقت اضافی ندارم که برای شما تلف کنم:)
منم هیچ وقت ناراحت نشدم چون هر تقاضایی دو حالت داره یا قبولش میکنن یا نه!
البته اینو گفتم که فک نکنید نفسم از جای گرم بلند میشه رفتم براتونون بالای منبر
در هر صورت من اصلا شما رو نمیشناسم و فقط فک کردم شاید بهتون یه زاویه دید بدم که از این زاویه به ادما نگاه کنید نه احساسی که نتیجه نمیگیرید جز اینکه احساستون روز به روز شکننده تر میشه
ولی اینم اضافه کنم که با رفتارش یادم داد که هیچ وقت تو ذوق یه دانشجو ی تازه کار با انرژی نزنم چون خیلی انگیزه داره .....
در پاسخ به کسی که به ناشناس پیام داده بود :
در درجه ی اول من از " همه " توقع نداشتم و ندارم که زندگی من براشون مهم باشه خوب برخورد کنند و اگر ازشون در خواست کمک کردم کمکم کنند
من دقیقا توقع داشتم که از خانواده ام یا از جوع دوستان و آشنایان و معلمان و ...
فقط یک نفر پیدا بشه که به من کمک کنه ضمن اینکه در این شرایط من نوعی دیدن یک لبخند هم برایم ارزشمنده و طرف مقابل لازم نیست هزینه ی بالایی بپردازه اصلا هم از حدود سی چند نفر که من در ارتباط باهاشون هستم من را سال های سال میشناسند مثلا دوستیم یا چندین و چند سال شاگردشان بودم توقع زیادی نیست که لا اقل یک نفر پیدا بشود ضمن اینکه این اطرافیان همه بابت مرگ حمید متاسف بودند و همه دلشان میخواست ایکاش فرصتی بود یا فرصتی را پیش می آوردند که این فاجعه رخ ندهد وقتی کسی خیلی جدی دست به چنین کاری میزند یک شبه که تصمیم نگرفته پس از یک دوره ی دوساله یا بیشتر به چنین نقطه ای میرسد همه ی اطرافیان میدانند او افسرده است مدت زیادی است اافسرده است شاید نزد مشاور و روان پزشک هم میرود زندگی اش روی نظم و برنامه نیست به جای رشد مرتب افول میکند همه این را میدانند این چیز ها علائمش مشخص است البته که کسی روی پیشانی اش ننوشته من امشب میخواهم سم بخورم و این ها را اطرافیان میدانند توجه داشته باشید که حرف از غریبه ها نیست حرف از کسانی است که اگر شما نباشید و آن ها احتمال بدهند میتوانستید باشید اگر....
تا چند ماه شب خوابشان نمیبرد حرف از مثلا معلمی است که با جمع دوستانتان روز تولدش به منزلش میروید از شما باخبر است دوست شماست یا حرف از دوستان است اگر تجربه ی فوت دوستان را داشته باشید ولو به علت مثلا تصادف درک خواهید کرد که شما تا مدت ها باور نمیکنید که آنها دیگر نیستند شماره ی موبایلشان را اگر در کانتکت هایتان ببینید اشک میریزید چون او دیگر نیست که پیامک بزند زنگ بزند روز تولدتان به شما زنگ نمیزند حتی شاید جزوه اش دست شما جا مانده باشد و خبر شوید که او خود کشی کرده
چه حالی میشوید ؟
توقع من در درجه ی اول از چنین کسانی بود .
در درجه ی دوم هم از مجربانی مثل اساتید و معلم های قدیمم در کامنت های ابدیت اگر خوانده باشید برخورد استاد ثبوتی را میبینید که چگونه است ضمن اینکه من شخصا شان معلم و استاد را (با پوزش از همه ی استیاتید و معلمان ) اجل از صرفا حل کننده و آموزش دهنده ی مسائل علمی میدانم .
در شرایطی که من بودم همه ی زندگی ام تقریبا ویران شده بود و توقع از این اساتید و معلمان این است که مثلا اگر حتی در صرفا جنبه ی درسی و تحصیلی کمک کننده نیستند به احساس بد شما دامن نزنند و مثلا وقتی بهترین شاگردشان بودید و یک نمره ی بد آوردید سر کلاس با طعنه موجه نشید بعد هم با اینکه کلا انگار وجود ندارید .
در میانه ی صحبتان مثالی آوردید از اینکه استاد جواب شوال شما را نمیدهد و .... به نظر من این مثال با موضوع بحث من که خودکشی بود و صحبت بر سر جان یک جوان است از زمین تا آسمان متفاوت است البته که هر خواسته ای دو حالت دارد یا قبول میشود یا رد
در مثال شما اگر خواسته رد بشود چه میشود ؟
شما انگیزه ی تان را از دست میدهید برای چه موضوعی انگیزه از دست میرود ؟
برای سوال درسی برای تحصیل خانه ی پرش ممکن است به سرتان بزند ترک تحصیل کنید از این بالاتر که نیست هست ؟ ولی در مورد موضوع مورد بحث من وقتی خواسته کمک است اگر رد شود که در مورد شخص من رد شد من انگیزه ی چه چیز را کاملا از دست دادم انگیزه ی زندگی را با توجه به قیاسی که کردید بین این دو موضوع باید بگم که دقیقا من فکر میکنم نفس شما از جای گرم بلند میشود چون این دو موضوع به هیچ وجه قابل قیاس نیستند .
صحبت بر سر جان است .
در مورد بخش آخر صحبتتان هم حرفی دارم که خواهم زد .
در انتها هم ممنونم که لطف کردید و نوشته ها را خواندید و نصیحتی کردید .
گاهي براي آدم هايي كه خيلي به آدم نزديكند (مانند مادر) قبول و هضم مسايل سخت تر مي شود. باور شان نمي شود فرزند دردانه شان يا دوست عزيزشان يا خواهر و يا مادرشان با مسئله اي جدي رو به روست. عاطفه و علاقه ي شديد چشم را بر حقايق مي بندد.
در مورد مشكلات جسمي كه اين كاملا عيان است. تجربه ي من نشان مي دهد كه خاله ها بهتر و زودتر از مادر ها و مادربزرگ ها مشكلات جسمي كودكان و نوجوانان را مي بينند به فكر علاج مي افتند. گاهي عاطفه ي شديد مادر باعث مي شود كه با خواهر خود هم در بيافتد و بگويد نه تو اشتباه مي كني تو غرض و مرض داري فرزند من خيلي هم باهوش است خيلي هم سالم است اصلا چشمانش ضعيف نيست اصلا نياز به هيچ دوا ودرمان ندارد.
متاسفانه من هم شاهد دعواها يي از اين دست در خانواده ها بوده ام و هم با تاسف بيشتر شاهد ضربه خوردن شديد بچه ها به خاطر تعصب از روي عشق مادران (و تا حدي پدران)! در يك مورد حاد ... اصلا بهتر است نگويم كه خيلي دردناك است.
خوب! اين در مورد مشكل جسمي است كه عيان است. قبول و باور مسئله روحي براي مادر و يا... به مراتب پيچيده تر و سخت تر است.
چون مسئله ي روحي پيچيده تر و بغرنج تر و ناملموس تر است خاله ها هم كمتر مي توانند قبولش كنند.
ببینید ناشناس جان:
من هم میفهمم که مساله ی جان افراد خیلی مهم تر از مسائله ی تحصیلشان
اما به عمد این مثال را اوردم که تاکید کنم کسی که به من درس میداد اگر کمی با من در مورد مسائل علمی بحث میکرد چیزی از دست نمیداد شاید اطلاعاتش را یک مروری میکرد.
مثلا من افکار اورا در طول یک روز یا شاید چن روز یا چن ماه در گیر نمیکردم.این مثال را اوردم تا بگویم کسی که نمیخواهد وقت بگذارد وقت نمیگذارد برای هر چیزی برای درس دادن و بحث علمی و یا صحبت از دغدغه های یک انسان چکارش کنیم!
خودمان را بخاطرش ناراحت کنیم؟
من هم ابدیت را خوانده ام و اما در طول سال های تحصیلتان چند نفر مثل دکتر گلشنی(به گفته ی ابدیت) و یا دکتر فرزان پیدا میکنید؟
این ادما خیلی کمن
پس بهتر از کسی توقع نداشته باشی تا اینکه توقع کنی و بعدش اگر نامهربونی دیدی بهم بریزی؟نه؟
اگر برایتان نوشتم بدان جهت بود که شاید همدردیم باور کن ناشناس عزیز صدایم از جای گرم بلند نمیشود شاید بیشتر از شما ناملایمت دیده ام که اهن اب دیده شده ام.همین!
اصلا نصیحت نبود عزیزم .من هم در همان جامعه ای زندگی میکنم که شما زندگی میکنید.
میدانم خیلی ها بعد از مرگ حمید اظهار تاسف میکنند اما تجربه ی من ان است که اگر من و صد نفر دیگر هم مانند من خود کشی کنیم ککشان نمیگزد.
در اخر میخواهم بگویم که من شما را نمیشناسم ار بیوگرافیتان هم اطلاعی ندارم اما از همین چند کامنتی که ازتان خواندم احساس همدردی کردم(البته منجوق قبلا در داستان مایکل سفارش کرده بود که نباید زیاد احساس همدردی کرد. ) وخواستم یک جوری با شما همکلام شوم این خصوصیت اخلاقیم هست حال ممکن است نزدیک ترین افراد به شما و من طرز فکرشان مانند من و شما نباشد و از کنار مسائل رد شوند
من که معتقدم ما هم بایداز کنارشان رد شویم نه اینکه اینقدر بهشون توجه کنیم که اگر رفتار نامناسبی از ان ها دیدم خودمان ناراحت شویم.باز هم میگویم قصدم نصیحت نبود اصلا .اما گمان میکنم قدری شما را ازرده ام ناخواسته.متاسفم.
خانم دکتر :
کامنت من به دستتون نرسید؟
اینترنتم نوسان کرد.نمیدونم رسید دستتون یا باید دوباره بنویسم!
هر كامنتي را كه رسيد منتشر كردم.
حافظ:
حديث از مطرب و مي گو وراز دهر كمتر جو/ كه كس نگشوده نگشايد به حكمت اين معما را
خيام:
خيام گر زباده مستي، خوش باش/ با ماهرخي اگر نشستي، خوش باش/چون عاقبت كار جهان نيستي است/ انگار كه نيستي، چو هستي خوش باش
نظرخيام و حافظ را نوشتم نه اين كه لزوما نظرم اين باشد. نظر خودم بيشتر به نويسنده ي انگليسي رمان هاي تاريخي
به نام ادوارد رادرفورد شبيه تر است:
http://en.wikipedia.org/wiki/Edward_Rutherfurd
اين شخص خيلي نويسنده توانا و عميقي است ولي آن قدرها معروف نيست.
داستان سارا را كه نوشتم تحت تاثير سبك او بودم.
و همچنين تحت تاثير نگرش او به زندگي و فنا
داستان سارا را در دوره اي كه از لحاظ روحي تحت فشار بودم نوشتم. كمكم كرد تا از آن وضع روحي بيرون بيايم:
http://physics.ipm.ac.ir/people/farzan/Copy%20of%20Sara1.pdf
سلام خانم دکتر:
من هم تحت تاثیر داستان مایکل از یک بحران روحی بیرون امدم و اون موقع واقعا تاثیر گذار بود و تونستم و بعد از اون داستان دوباره به کار و تلاشم بپردازم.
برای هر کسی هم که نمیخواند با اجازه ی شما با ذکر منبع فرستادم. و برای دوستانی که دسترسی به اینترنت نداشتند تعریف کردم.
همان جا در پست مربوطش از شما تشکر کردم .اما بد ندیدم باز هم اینجا تشکر ویژه ای از شما کنم.ممنون
باید اعتراف کنم که اصلا گمان نمیکردم از ان داستان هایی باشد که برا یهمیشه جملاتی از نوشته هایتان در ذهنم بماند.باز هم ممنون
سلام
خوشحالم كه داستان وبلاگي من تاثير مثبت گذاشته. اين هم لينك داستان بيژن و مايكل:
http://physics.ipm.ac.ir/people/farzan/BijenAndMichael.pdf
«از چه دلتنگ شدي؟! دلخوشي ها كم نيست....»
اين هم از جناب سهراب
دل خوش سیری چند...
چون تعداد عزیزان ناشناس زیاد شد بد نیست برای عدم تداخل کامنت ها ! من اسم خود را ناشناسی که کامنت بلند بالا مینویسد و طناب دار را به گردن خود انداخته بگذارم .
من هم از داستان بی÷ن و مایکل بسیار سود بردم نفع من به قسمت هایی مربوط میشد که او شکست خورده بود و افسرده شده بود مخصوصا توصیف حال وی با این مضمون مه نظریات دست چندم فیلسوف غربی را با آموزه های در ویشان قاطی میکند و در کنج عزلت این آش شلمشوربا را مزمزه میکند و ...
این داستان را به دوستانم معرفی کردم و آن ها هم نفع های زیادی بردند یکی از همین دوستان پس از دیدن عاقبت بیزن که به کارهای پراکنده میپرداخت و از این شاخه به آن شاخه ممیپرید به کار های این چنینی خود خاتمه داد .
از شما تشکر خاص دارم از این بابت .
ناشناسی هستم که مامنت بلند بالا مینویسد و الخ
دیشب مطالبی در ذهتم داشتم مربوط به همان ماجرای خودکشی و روندش و اتفاق های بد تری که میتواند بیافتد و نقش اطرافیان و غیره
که دیدم گویا موضوع بحث عوض شده است
لاجرم بماند برای فرصتی دیگر :-(
من يك اسم قشنگ تر برايتان انتخاب كردم: «جوانه اي در برف»
به ناشناس :درسته که آدمها رو نمی شه عوض کرد،ولی اگه اطراف آدم پر شه از کسانی که نه برات وقت می ذارن،نه احترام.بعد از یه مدت آدم خسته می شه.به هر حال صبر و سازگاری هرکسی هم یه حدی داره.برای اینکه تو چنین شرایطی که هیچکس درکت نمی کنه؛ کم نیاری؛نبری؛باید یه انگیزه ی قوی باشه.یه روشی برای آروم کردن خودت،شادکردن خودت باید داشته باشی وگرنه آدم خیلی زود افسرده می شه.ین روش که خودمونو بزنیم به اون راه و بگیم هیچ کاریش نمی شه کرد.فقط برای یه مدت کوتاه جواب میده.
ممنونم خانم دکتر اسم زیبایی یود .
از این اسم استفاده خواهم کرد .
به خانم شیما
بله حرف شما کاملا درسته ولی توجه کنید که شوال صحبت من این نیست که کسی خود کشی کرده مسئولش کیست ؟ دیگران
چه کسی وظیفه دارد ؟ دیگران
نقش خودش چیست ؟ هیچی
نظر شخص من این است که مسئولیت من نوعی به گردن خودم است یعنی مثلا من باعث مرگ خودم بودم و من مرتکب قتل نفس شدم .
در مورد سوال دوم هم خود شخص وظیفه دارد و هم دیگران منتهی دیگران به جای خودشان در اندازه ی خودشان
و من اگر اینجا به خیلی گروه ها هشدار هایی دارم در زیر مجموعه ی نقش دیگران در حد و اندازه ی خودشان بوده و اگر مثلا با دیگران ده صفحه صحبت داشتم با خودم هزار صفحه صحبت داشتم ولی باور بفرمایید که اگرچه همه ی مسئولیت به عهده ی شخص است و اوست که نجات بخش خودش است ولی دیگران هم در این بین نقشی دارند
مثلا شما میتوانید بگویید مقصر مرگ الی در فیلم درباره ی الی که بوده ؟
جواب من این است خودش ولی دیگران هم اگر مسئولیت خودشان را درست انجام میدادند ممکن بود این اتفاق نیافتد مثلا
اگر مادر آرش بچه را لب آب رها نمیکرد
اگر پدر آؤش به جای اینکه والیبال بازی کند مواظب فرزندش بود
اگر پدر و مادر الی با نظر الی مبنی بر تمام کردنه نامزدی قبلی موافق بودن
اگر شوهر سپیده از کارهای سپیده آگاه بود
اگر همسفران راجع به همسفرشان تحقیق میکردند و میفهمیدند که او نامزد دارد
حالا خیلی مثالم شاید خوب نباشد ولی مثلا در مورد خود من با همچین شرایطی رو به رو بودم که کسی کارش را درست انجام نمیداد و در نهایت برآیند کلی جهتش به سمت بدی بود در حرف شما که خودش باید ....
شکی نیست ولی دیگران هم باید ...
اگرچه باید خود هر شخص پررنگ تر است .
شیما جان :
حرف های من با جوانه ای در برف حاصل بر خورد کردن با این افراد و افسرده شدن و یا به تعبیر شما خسته شدن و کم اوردن است.
اما عزیزم دور و بر ادم پر است ادمایی از جنسی که شاید من و جوانه ای در برف از انها میگوییم البته با دو دیدگاه مختلف
دکتر شریعتی در وصیت نامه اش به پسرش میگوید:"امیدوارم در زندگی به یک یا دو روح بزرگ برخورد کنی. و اضافه میکند که یک و دو را برای زیبایی متنم کنار هم اوردم بعید است در زندگی با دو روح بزرگ برخورد کنی"
نمیدانم انچه من در موردش میگویم برایت چقدر ملموس است .البته امدیوارم هرگز تجربه اش نکنی.
مطمئنم برداشت ما از نوشته های هم خیلی مربوط به تجربه هایی دارد که در زندگی کسب کرده ام.
انتظارات من از افراد به نظرم خیلی نیازمند روح بزرگی نیست و لازم نیست همه دکتر گلشنی باشند همین که قدم به قدم جهتی را که من نوعی را سوق میدهند به سمت افسردگی و غیره نباشد کافیست .
ضمنا همین حرف هایی که ما هم اینجا میزنیم من را یاد یک چیزی انداخت
در کتاب حقوق زن در اسلام در فصل طلاق جایی بحث از این رفته که وجو حکم بین زن مرد از دیدگاه قرآن واجب است یا مستحب عده ای نظرشان این بوده که واجب است عده ی دیگری مستحب
ولی علامه ای که نامشان خاطرم نیست گفته وقتی اجرا نمیشود چه فرقی میکند واجب باشد یا مستحب
همه ی قوا صرف این میشود که اثبات کینم مستحب است یا واجب است
این جا هم من و شما قوایمان را صرف چنین چیزی میکنیم که تقصیر کیست خودش باید دیگرن باید در حالیکه این صحبت ها دردی را دوا نمیکند بیایید حرفی بزنیم که درمانی در پی داشته باشد
مثل وقتی که کسی مسموم شده و در حال جان دادن است عده ای در بالای سرش دنبال یافتن مقصرند عده ای میخواهند ضارب را بشناسند عده ای اوضاع را تحلیل میکنند ولی کسی بلندش نمیکند برساندش به دکتر یا حداقل کسی اقدامات اولیه را انجام نمیدهد ...
بهتر است باور کنیم که کسی که در روند افسردگی قرار گرفته و مثلا با خودکشی یک هفته فاصله دارد با کسی که جسمش با مرگ یک هفته فاصله دارد تفاوتی ندارد هرگز ندیده ام از کسی که ولو آگاهانه سم خورده باشد و از درد به خودش بپیچد توقع داشته باشند خودش به دکتر برود به بیمارستان برود
این دو فرقی با هم ندارند
به جد ندارند
ته هر دو مرگ است .
خواندن و عمل كردن به توصيه هايي كه در سايت دانشگاه براي كمك به دانشجوياني با شرايط روحي حميد «ابر انسان» نمي خواهد.توجه به اين توصيه ها از تك تك دانشجويان دانشگاه هاي ايران بر مي آيد:
http://www.counseling.caltech.edu/documents/5-suicide_prevention.pdf
15 صفحه هم بيشتر نيست.
خوندن نوشته های ابدیت خیلی غمگینم کرد. وبلاگش رو که در سایتتون بهش لینک دادید رو دیشب می خوندم. شما ایشون رو می شناسید؟ شاگردتون هستند؟ الان چه کار می کنند؟ فکر می کنم آدمیه که به خیلی از امثال ما که مشکل داریم می تونه کمک کنه و یا درد ما رو بفهمه
به حميد
بله مي شناسمشون. ايشون جزو عميق ترين دانشجوياني هستند كه از دانشكده ي فيزيك دانشگاه شريف ليسانسشون را گرفتند و از دانشگاه شهيد بهشتي فوق ليسانسشون را. يك مدت مي خواستند با شاهين كار كنند كه به دلايلي-كه من جزئيات آن را خيلي نمي دانم- ميسر نشد.
شاهين خيلي مايل بود كه اين همكاري ادامه داشته باشد استاد راهنماي قبلي شان در شهيد بهشتي هم خيلي از ايشان به نيكي ياد مي كرد اما شاهين نگران بود در اين محيط بدخواهان فشار هاي نامتناسبي روي دانشجو بگذارند و... نمونه ي فشار را هم از زبان «دانشجوي آي پي ام»
در وبلاگ ايشان لابد خوانده ايد.
اين جماعت كه اين گونه فشار مي گذارند متاسفانه دارند هدايت مي شوند.والا آن آقاي دكتر محترمي كه دانشجوي آي-پي-ام از او اسم مي برد مي بايست مي آمد و مي گفت من كي فلان حرف را زدم. چرا از زبان من به ديگري تهمت مي زني. (متاسفانه هيچ بعيد نمي دانم آن شخص كه به نام دانشجوي آي-پي-ام امضا مي كند به واقع دانشجوي آي-پي-ام باشد. البته نه دانشجوي پژوهشكده ي فيزيك. دانشجويان ما در اين پژوهشكده فكرشان پي آماده شدن براي امتحان هايي است كه چند هفته ديگر قرار است از آنها بگيريم. معيار ارزش گذاري در اين پژوهشكده كه ما هستيم پاسخگويي به سئوالات امتحاني است كه به دقت تمام طراحي مي كنيم و روي اينترنت مي گذاريم نه اين گونه مجاهدت ها برعليه اين و آن.)
استادان همان دانشجو زماني كه من خود جوان و ناپخته بودم سعي مي كردند مرا عليه دكتر گلشني و دكتر رفيعي تبار و.... -كه اتفاقا ابديت از همه ي آنها به نيكي ياد نمود- بشورانند. من هم باورم شده بود اما خوشبختانه من آن قدر سرم توي كتاب و مقاله بود كه فرصت اين تيپ كارها را نداشتم.
تا جايي كه من مي دانم اكنون ابديت در حال آماده شدن براي دوره ي دكتري است. مطمئنم كه موفق مي شود
جوانه جان:
اتفاقا من چون دنبال مقصر نمیگردم .میگویم بیخیال ادم هایی که نمیخواهند کمک کنند.شما خودتان دنبال مقصر میگردید!!!!!!!!!!!فک کنم کامنت شما بود که در مورد مقصران مرگ الی بود؟
شما هم چنان احساسی به قضیه نگاه میکنید.
من هم دیگر مطمئنم که این بحث به نتیجه نمیرسد.
موفق باشی.
نه آن كه بخواهم بگويم خداي ناكرده همه ي دانشجو هاي پژوهشكده ي ذرات اين چنين هستند. قطعا چنين نيست. به اين عزيزان توصيه ي اكيد كرده ام و مي كنم مراقب باشند. بهتر است دوستي ها و صميميت ها ي خود را براي محيط خارج پژوهشكده نگاه دارند. اين جوري ايمن تر است.
اين جوري احتمال ضربه خوردن پايين تر مي آيد. از ما گفتن!
وقتي روحيه ي آدم-حالا به هر دليلي- ضعيف مي شود، حرف هاي بي ارزش آدم هاي پست و دون هم مي تواند ضربه بزند. نمي توان جلوي ياوه سرايي هاي آدم هاي پست و دون را گرفت! اما مي توان از آنها دور شد.
نمي دانم منظور شريعتي از «روح بزرگ» چه بود. كسي در رديف امام ها و پيغمبران. يا كسي در رديف ابوذر و يا هاجر كه او اين همه به آنها ارادت داشت. خوب اين جور آدم ها نادرند. اما خوشبختانه جامعه ي ما آدم هاي تا حد معقول زياد دارد. دوستاني كه مي شود با آنها به پارك و استخر ورستوران رفت بي آن كه روي اعصاب آدم راه بروند.
دوستان قديمي مدرسه و فاميل گسترده كه مي توان آنها را در فيس بوك يافت «ادشان» كرد كه هر ازگاهي آدم را با شعري يا فرستادن عكسي يا
آهنگي با حرف محبت آميزي با تبريك تولدي و.... خوشحال كنند. وقتي مي شه با اين دوستان بود-حالا چه در فضاي واقعي و چه مجازي- ديگه چه اصراري هست تا خود را در معرض آن گونه آدم هاي پست از زجر دادن و تهمت زدن به ديگران لذت مي برند قرار دهيم؟!
اگر از لحاظ روحي خود را ضربه پذير مي بينيد اول از همه كساني را كه روي اعصابتان راه مي روند از زندگي خود بيرون كنيد.
بعد هم برويد روي فيس بوك و دوستان قديم را كه از آنها خاطرات خوش داريد بيابيد. قرار نيست اين دوستان كار خيلي خاصي برايتان بكنند. اما هر از گاهي عكس هاي بچگي و... را پيدا مي كنند و به اشتراك مي گذارند.
يكهو مي بينيد يكي برگه اي از دفتر خاطراتي كه شما وقتي 4 ابتدايي بوديد نوشتيد برايتان مي فرستد. بعد مي بينيد بر عكس آن چيزي كه احساس مي كرديد چه قدر عزيز بوده ايد! آن قدر عزيز كه بعد از اين همه سال به يادتان دارند.
من خودم خيال نمي كردم داستان بيژن و مايكل من تاثيري گذاشته باشد. حالا شما مي گوييد كه جملاتش را به ياد مي آوريد.
با خود مي گويم چه خوب!
آن موقع كه «ناشناسان هدايت شده» براي به هم ريختن اعصاب من در هموردا و تا حدي در منجوق كامنت هاي مستهجن مي گذاشتند شاهين معتقد بود بايد اين كامنت ها فيلتر شود. عده اي مي گفتند نه! اگر فيلتر كنيم جلوي آزادي بيان گرفته مي شود و آنها مي روند جاي ديگر همين حرف ها را مي زنند. شاهين مي گفت خوب بروند بزنند من چرا خودم بايد تريبوني درست كنم كه آنها بيايند و از آن تريبون استفاده كنند و عليه خود من لجن پراكني نمايند.
اعصاب من و شما و وضع روحي من و شما خيلي خيلي مهم تر از «آزادي بيان» چهار تا آدم ساديك است.
به علاوه از لحاظ علم اخلاق "تهمت زني" در دايره ي "آزادي بيان" نمي گنجد. "اتهام" از لحاظ اخلاقي و حقوقي تابع احكام ديگر است
خانم دکتر:
منظورتون از زجر دادن و تهمت زدن
حرف های من با جوانه است؟
من اصلا قصدم تهمت زدن و یا زجر دادنشان نیست!هرگز!اما گمان کردم که شاید بشود با هم حرف بزنیم
که اشتباه میکردم
به ناشناس آخري
نه ! ابدا منظور من شما نبوديد! مطمئن باشيد اگر كوچكترين احتمالي مي دادم شما چنين قصدي داريد يا حرف هايتان ممكن است آسيبي به جوانه در برف بزند. كامنت شما را منتشر نمي كردم.
مطمئنم شما از روي حسن نيت داريد صحبت مي كنيد و جوانه هم آن قدر منطقي است كه اين را درك كند.
به جوانه ی عزیز:مثل اینکه بنده مقصودم رو بد بیان کردم.طرف صحبت من اون یکی ناشناس بودند:)حرف من اینه:
"بیخیال آدمهایی که نمی خواهند کمک کنند،شدن"راهش نیست.دقیقا به همون علتی که جوانه گفت،به هر حال این رفتار ها تاثیر می ذاره و برایندش می شه یه اتفاق بد مثلا خودکشی.مگر این که شخص راه و جای دیگه ای برای رها شدن از این محیط آلوده و تجدید قوا رو داشته باشه تا نقش عوامل منفی کمرنگ بشه.باید به دنبال ایجاد چنین شرایطی برای دانشجوها بود.
به هر حال هر انسانی نیازمند توجه واحترامه.این دو نیاز باید از طریقی تامین شن.نمی شه گفت بی خیال همه ی اطرافیانم که به من توجه نمی کنن.من ناراحت نمی شم.
خانم دکتر:
در مورد روح بزرگی که من به نقل از دکتر شریعتی نوشته بودم از کامنت بعدیتان احساس کردم که شاید شما برداشتتان این است که شاید روح بزرگ پیغمبر و پیغمبر زاده است اما چون حدس میزدم و مطمئن نبود توضیحی نداد
از دکتر شریعتی بسیار میخوانم و اغلب اصل نوشته هایشان را بدون کم و کاست خوانده ام.من فکر نمیکنم دکتر شریعتی منظورشان پیغمبر بوده باشد
فکر مینکم ادمی است از جنس خودمان اماقدری روحش را پاک تر نگهداشته است .
من به ايده آل گرايي اعتقادي ندارم. در دور و بر ما يك عده هستند كه واقعا كساني هستند كه دوست دارند زجر دهند. خوشبختانه در اكثريت نيستند. يك عده ي خيلي كم هم هستند كه به قول شريعتي روح بزرگ دارند.
روي اين عده هم نمي شه زياد حساب باز كرد چون خيلي تعدادشان خيلي كم هست.
بقيه-كه در اكثريت هستند- افرادي هستند معمولي با نقاط ضعف و قوت خاص خود.
با مهرباني ها و خودخواهي هاي خودشان.
با درك ها و نفهمي هاي خودشان.
ممكن است سر ارث و ميراث با برادر خود دعوا كنند اما پس فردا موقعي كه احتياج شد كليه شان را به همان برادر اهدا كنند.
ممكن است فردا سر يك پول ناچيز كلاهبرداري كنند اما پس فردا كه زلزله آمد چند برابر آن را اهدا كنند.
ب
يكي مي نشيند پاي صحبت شما وبه درد دل هايتان گوش مي كند اما پس فردا كه داريد مهموني يا عروسي سر يك موضوع بي اهميت دعوا و دلخوري راه مي اندازد. روز خوش زندگي تان را زهر مار مي كند.
ديگري اصلا حال و حوصله ي پاي درد دل نشستن ندارد اما در عوض وقت مهموني همه جور به شما كمك مي كند و مجلس را هم گرم مي كند. كاري مي كند كه درد هايتان فراموش شود.
آدم ها متفاوتند! قابليت هاي مختلف دارند.
هنر زندگي تجربه پختگي و... در ان است كه آدم ها را بشناسيد و بدانيد كه نقاط قوت و ضعفشان چيست. روي هر كسي در چه زمينه اي مي شود حساب كرد و در چه زمينه اي نه.
بعد كه اين هنر را ياد گرفتيد مي بينيد زندگي چه قدر غني است. چه قدر دور وبر شما نيروي انساني هست.
راستي منجوق را اين جوري نبينيد. اگر مهموني اينا داشتيد مرا هم دعوت كنيد خوب مجلس گرم مي كنم!!!
منجوق عزیز:
با تقسیم بندیتان کاملا موافقم
اما شما به گروه اخر اعتماد میکنید؟
به نظر من که گروه اخر فقط به درد ان میخورند که در فیس بوک به قول شما لحظاتی را باهم شاد باشیم نه بیشتر!
بحث درد و دل و گفتن از دغدغه هایت یعنی خصوصی ترین مسائل زندگی
من که هرگز نتوانستم به گروه سوم اعتماد کنم و معمولا شایعه پراکن ها حاشیه ساز ها و اختلاف برانگیزها از گروه سومن
چون در هر لحظه به منافعشان فکر میکنند
اگر الان منفعت تعریف از رئیس است پس ما هم تعریف میکنیم
اگر فردا باید زیر اب رئیس را زد پس زیر اب میزند چه قشنگ!
حالا در نظر بگیرید رئیس او را محرم اسرار خویش کند!میشود؟
خوب به اين تيپ آدم ها كه شما مي گوييد نمي توان اعتماد كرد. اما افراد زيادي مي شناسم كه اهل مهماني رفتن و بگو بخند و... هستند اما اهل زير اب زدن و.... نيستند. ادم هاي قابل اعتمادي هستند.
در محيط دانشگاهي زياد با اين جور آدم ها برخورد نمي كنيم. نمي دانم! شايد هم به خاطر چهره ي عبوس محيط دانشگاهي افراد اين جنبه از شخصيت خود را نگه مي دارند براي بيرون دانشگاه.
براي همين هم هست كه من به دانشجو به طور كل- توصيه مي كنم تفريحات و ... خود را بگذارند براي خارج از محيط دانشگاه. دوست و آشنا خارج ار اين محيط بيابند بعد خواهند ديد دنيا خيلي بزرگ تر و فراخ تر از اين مسايل پيش پا افتاده ي اينجاست.
بله قبول دارم که هر انسانی هم روی خوب دارد هم روی بد و بهتر است با روی خوب ادم ها زندگی کرد
اما منظورم در ان کامنت ادم قابل اعتماد بود!
ولی باز هم میگویم من به شدت به گروه سوم بدبینم و حتی اعتراف میکنم در فیسبوکم هم راهشان نمیدهم
نمیخواهم عروسیم را گرم کنند اما پشت سرم از کباب و جوجه عروسی حاشیه درست کنند و....
و اگر مشکلی را در زندگیم دیدند همه جا پر کنند که بدانید فلانی با همسرش مشکل دارد !!!!!!و غیره
شاد بودن و شادكردن به معناي حاشيه سازي لزوما نيست. ما يك سري فاميل داريم (در واقع فرزندان همان عاليه خاله جان كه در داستان سارا هم به او اشاره كردم:
http://monjoogh.blogspot.com/2009/06/blog-post_03.html)
كه در هر مجلس مهماني كه باشندآدم را از خنده روده بر مي كنند. سنشان كم نيست. بالاي 70 سال سن دارند اما من از بچگي آنها را باحال مي دانستم. تا به حال شنيده نشده اينها غيبت كسي را بكنند يا راز كسي را افشا كنند ويا....
در هر مهماني و مجلسي دعوت شوند مي روند ولي امكان بخواهند به كسي بگويند كي چي سر سفره به عروس هديه داد!
واقعا اين كار هنر است. اين كه اين همه بتواني مجلس گرم كن باشي بي آن كه فضول باشي يا....
اين هنري است كه دانشگاهيان معمولا از آن بي بهره اند (البته استثناهايي هست مانند دكتر ارمغاني استاد عمران دانشكده فني دانشگاه تبريز!). غير از آنها من بين دوستان و.... هم از اين تيپ آدم ها ديده ام. يكي از مزاياي بيرون امدن از لاك اين محيط آن است كه آدم افراد متنوعي را مي بيند كه هر كدام بخشي از نيازهايش را بر آورده مي كنند.
اين عاليه خاله جان كه مي گم اگر زنده مي ماند الان حدودا 100 ساله مي شد. حدود 40 سال پيش و اندكي پس از فوت همسرش به آمريكا رفته بود و تنهايي با اتوبوس از غرب آمريكا به شرق آن سفر كرد كاري كه خود آمريكايي ها هم كمتر مي كنند. گفته بود نمي خواهم با هواپيما بروم مي خواهم طبيعت و مردم را ببينم.
يك بار هم در اواخر عمرش با هم با هواپيما از تبريز به تهران مي امديم. چون از پله ها نمي توانست بالا بيايد برايش آسانسور ترتيب دادند. به من مي گفت بيا اين تو را هم ببين شايد ديگه فرصتي نباشد كه تو آسانسور مخصوص هواپيما را ببيني. از اين هم براي خودش و من يك تفريح درست كرده بود! مهربان هم بود. هر سال براي من خرمالوي حياطشان را مي فرستاد. نتيجه ي خواهرش بودم.
حدود صد نفر بودند كه نسبتي از اين دست با او داشتند.
هيچ وقت فكر نكردم مردم گذشته لزوما شاد تر از مردم اين دوران هستند. احتمالا بين آنها هم افسردگي بوده. اما يك وقت مي ديدي وبا و طاعون مي آمد و نصف مردم شهر را يكجا مي كشت. ديگه مسايلي مانند افسردگي و ... اين وسط گم بود.
به هيچ وجه فكر نمي كنم آنان كه دانشگاه نمي روند كمتر افسرده مي شوند. صفحه ي حوادث روزنامه چنين چيزي نمي گويد.
به هيچ وجه فكر نمي كنم فقير تر ها يا پولدارترها خوش ترند. هر طبقه ي اقتصادي مشكلات خود را دارد.
فكر نمي كنم مردم ديگر كشورها خوش تر هستند. آمار خودكشي ايران خيلي بيشتر از ساير كشورها نيست. آمار كشورهايي مانند روسيه به مراتب- و به طرز معناداري- بيشتر است.
آمار خودكشي در ايران كمتر از اغلب كشورهاي اروپايي است.
حرفي كه من مي زنم آن است كه اگر دايره ي افرادي را كه مابا انها سر وكله مي زنيم بيشتر كنيم كمابيش دستمان مي آيد چه چيزهايي مهم ترند و چه چيزهايي كم اهميت تر.
ديگر حساسيت خود را به چيزهاي بي ارزشي كه ما را مي آزارند از دست مي دهيم. بهتر تشخيص مي دهيم و كمتر از ناملايمات روحي آسيب مي بينيم.
برعكس همكاراني چون دكتر كريمي پور به هيچ وجه اعتقاد ندارم راه كمتر كردن افسردگي بين دانشجويان ترتيب دادن برنامه هاي تفريحي است. آخه! دانشجويي مانند حميد خدابيامرز چه لذتي ممكن است از تفريحي كه دانشكده ي فيزيك شريف ترتيب مي دهد ببرد!
برعكس برخي ديگر هيچ اعتقاد ندارم جامعه ي دانشگاهي مانند «خانواده» بايد عمل كند. تصور كنيد وقتي شخصي خود را پدر بقيه مي خواند اما از كنار دانشجوي افسرده با بي تفاوتي مي گذرد چه ضربه ي روحي بزرگي به او مي زند.
خانواده به جاي خود، محيط دانشگاهي به جاي خود.
از محيط دانشگاهي چيزي بيش از ظرفيت آن بخواهيم دير يا زود به ياس گرفتار مي شويم.
به جاي اين ادعاي بزرگ ولي پوچ (من شمارا مانند فرزند خود مي دانم) همان كافي است كه به خود بياموزيم كه روي اعصاب دانشجويانمان راه نرويم.
همين توصيه هاي تخصصي وبسايت كلتك را بخوانيم و به كار بنديم.
آرمان هم در دوره ي كارشناسي ارشد دانشجوي دكتر گلشني بود. مي گفت دكتر گلشني با همه ي توجهي كه به دانشجو مي كند هرگز به زبان نمي آورد كه من مانند پدر شما هستم. مگر مانند پدر يا مادر بودن به همين راحتي است؟!
در دانشگاه های ما که فاصله ی سنی دانشجو و استاد خیلی کم است این جملات زیاد شنیده میشود.مثلا دخترم و پسرم و دختر بابا ...
البته خیلی جالب است که کسی ما را دخترم و پسرم خطاب میکند که شاید تنها 6 یا 7 سال بزرگ تر است:))
ما انقدر حساس نیستیم ...
از این جهت گفتم که فبلا هم در یه پستی که در مورد ازدواج دانشجویان بود سفارش کرده بودید این الفاظ را جدی نگیریم
بهر حال شاید ما حساس نیستیم چون باور نمیکنیم.
ابديت سئوالات احتمالي شما را پاسخ مي دهد:
http://bahramshakerin.blogfa.com/post-204.aspx
bipolarبه كسي مي گويند كه گاهي خيلي شاد و پرنشاط و پرانرژي و گاه افسرده است. اين گونه افراد به هنگام دوره ي افسردگي احتمال دارد خودكشي كنند. از طرف ديگر در طول تاريخ عده ي بسياري از آدم هاي بسيار مبتكر و خلاق همين مسئله را داشته اند. اكنون روش هاي علمي اي تدوين شده كه به اين گونه افراد كمك مي كند كه bipolarبودن خود را درجهت پيشرفت و خلاقيت خود به كار گيرند و از تبعات منفي آن در امان بمانند. خوب است در اين باره بيشتر مطالعه كنيم. به موضوع وبلاگ من (پيشرفت) هم مي خواند:
http://en.wikipedia.org/wiki/Bipolar_disorder
به ناشناس
لطف کردید میخواستید با من صحبت کنید ولی انشاالله در موارد بعدی شرط اول صحبت کردن که همانا پذیرش دیدگاه کلی شخص است لحاظ کنید !!!
باشد که مقبول افتد .
البته از زدن برچسب هایی مثل شما احساساتی برخورد میکنید هم پرهیز کنید !!!
این سلام مخاطبِ خاص ندارد ! سلام می کنم برایِ اعلام ِ حضورِ خودم! شما روان شناس هستید منجوقِ عزیز؟ چه هستید و چه نیستید، می شود یک لحظه از دیدِ روان شناسانه تان بیرون بیایید، قضاوت نکنید، تک تکِ رفتار ها را تحلیل نکنید که بشود اینجا چیزی نوشت؟ و از بقیه هم همین خواهش را دارم!
من اینجا از سه وجه نظر خواهم گذاشت! دو مورد را فکر می کنم که وادار به نوشتن هستم، یعنی فکر می کنم که کسی منتظر جواب من است(برخلافِ چیزی که گفته شد! که اگر مننتظرِ جوابی نبودی، چرا بیدارم کردی؟)! و یک مورد را هم مثل بقیه خوانندگانی که اینجا نظر گذاشته اند! اجباری نیست، ولی خواهم گفت!
دومین نظرم به عنوان، مریم ، هم کلاسیِ توِ جوانه ای در برف، هم کلاسی توِ ناشناس است! متنِ کامل نظر اینجا هست:http://nazar-bazi.persianblog.ir/post/20/
نه! من روانشناس نيستم. اينجا فقط كسي هستم كه مي گويم جوانه در برف و جوانه هاي ديگرم برايم مهمند. بسيار مهمند. از اين كه ظرفيت ابراز اين اهميت را داشته باشم هم مطمئن نيستم اما مي دانم كه اين اهميت از نظر من وجود دارد.
آقاي دكتر راهوار امروز به من اطلاع دادند كه ايشان آقاي حميد عبدي را نمي شناختند و آقاي عبدي با ايشان درس نداشتند.
اگر اين مطالب باعث سو تفاهم نسبت به ايشان شده است عذر مي خواهم.
اميدوارم ما اعضاي دلسوز دانشگاهي دست به دست هم دهيم تا حميد هاي ديگري پر پر نشوند.
اصل اين است. بقيه فرع ماجراست
ارسال یک نظر