۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

از اسب افتادن, اما از اصل نیافتادن

فرض کنید یک خانواده ی خیلی پولدار و خیلی کاردُرُست توی یه شهر نسبتا عقب افتاده زندگی کنند. فرض کنید آن خانواده آن قدر امکانات داشته باشند که بتوانند بچه ها یشان را به خارج بفرستند تا دنیا را ببینند. بچه هاي خانواده بوتيك هاي شيك پاريس و لندن را مي بينند و سليقه شان تغيير مي كنه و مد روز مي شه. بچه هاي اين خانواده توي مهماني ها هميشه هستند و هميشه مطابق آخرين مد لباس مي پوشند وبقيه از روي لباس آنها الگو مي گيرند. خودشون هم مرتب مهموني مي دهند. یک جوری انتظار پیش می آد که این خانواده همیشه بایددر مهماني هاي مجلل باشند. اما این وسط یک اتفاقاتی می افته و خانواده ورشکست می شه. نمی خواهم بگم خانواده درگیر روزمرگی می شه اما دیگه اون هژموني اقتصادي-فرهنگی-اجتماعی قبلی اش را در شهر از دست می ده. اما مردم شهر هنوز انتظار دارندکه اینا بازهم مثل قبل باشند. مردم شهر متوجه نمی شوند کسانی که عمری جلودار بوده اند، نمی توانند یک مرتبه سیاهی لشکر و دنباله رو شوند. باید همان گونه که هستند قبولشان کرد. نمی خواهم بگویم چون یک زمانی-اون قدیم ها- کاردُرُست بوده اند امروز باید هر گونه نازشان را خرید. نه! اما صحبت با هرکسی آدابی و قِلِقی دارد. "انتظار بيجا" است كه فكر كنيد اين خانواده در مهماني ها از مد و رنگ لباس ديگري تقليد كنند. دقت كنيد عرض كردم "انتظار بيجا"، نگفتم "انتظار بيش از حد." اونا كه عمري پيشرو ي مد بودند اگر بخواهند مهماني بروند با لباسي با طرح و رنگ دلخواهشان خواهند رفت. اگر نگذاريد خودشان لباسشان را انتخاب كنند، شايد ترجيح دهند دعوت به مهماني را نپذيرند. مي شه گفت :"برو بابا! خيلي هم دلتون بخواد ! مگه فكر كرديد كي هستيد؟!" اما مي شه، در جايي كه درايت لازمه، يك كمي-فقط يك كمي- با درايت تر برخورد كرد.
پي نوشت: «يوقورت جالانسا دا يري قالار.»

۲ نظر:

منجوق گفت...

فكرش را كه مي كنم مي بينم داستان ساراي من هم اساسا در همين موضوع بود: "از اسب افتادن اما از اصل نيافتادن":
http://physics.ipm.ac.ir/people/farzan/Copy%20of%20Sara1.pdf

Unknown گفت...

???